تفصیل الفصول فی شرح معالم الاصول [ابن‌الشهید الثانی] جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : ذهنی تهرانی، محمدجواد، ۱۳۲۶ - ، شارح
عنوان و نام پدیدآور : تفصیل الفصول فی شرح معالم الاصول [ابن‌الشهید الثانی]/ تالیف محمدجواد ذهنی تهرانی
مشخصات نشر : قم: نشر حاذق، - ۱۳۶۵.
مشخصات ظاهری : ج ۳
یادداشت : قسمت اصول فقه کتاب "معالم الدین و ملاذ المجتهدین" معروف به "معالم الاصول" است
یادداشت : ج. ۳ (چاپ ۱۳۷۰)؛ بها: ۴۰۰۰ ریال (دوره سه‌جلدی)
یادداشت : ج. ۱ (چاپ چهارم: ۱۳۷۴؛ بها: (دوره سه‌جلدی ۳۰۰۰۰ ریال)
یادداشت : عنوان روی جلد: تفصیل الفصول: شرح فارسی بر معالم الاصول.
عنوان روی جلد : تفصیل الفصول: شرح فارسی بر معالم الاصول.
عنوان دیگر : معالم الاصول
عنوان دیگر : شرح فارسی بر معالم الاصول
عنوان دیگر : معالم الدین و ملاذ المجتهدین. شرح
موضوع : ابن‌شهید ثانی، حسن‌بن زین‌الدین، ۱۰۱۱ - ۹۵۹ق. معالم الدین و ملاذ المجتهدین -- نقد و تفسیر
موضوع : اصول فقه شیعه
شناسه افزوده : ابن‌شهید ثانی، حسن‌بن زین‌الدین، ۱۰۱۱ - ۹۵۹ق. معالم الدین و ملاذ المجتهدین. شرح
رده بندی کنگره : BP۱۵۸/۸۶/الف‌۲م‌۶۰۲۱۴ ۱۳۶۵
رده بندی دیویی : ۲۹۷/۳۱۲
شماره کتابشناسی ملی : م‌۶۵-۱۴۸۰

اشاره

ص: 593
ص: 594
ص: 595
ص: 596

اشاره

متن:
المبحث الثّانی فی النّواهی اصل
اختلف النّاس فی مدلول صیغة النّهی حقیقة علی نحو اختلافهم فی الامر:
و الحقّ انّها حقیقة فی التّحریم، مجاز فی غیره، لانّها المتبادر منها فی العرف العامّ عند الاطلاق و لهذا یذمّ العبد علی فعل ما نهاه المولی عنه بقوله «لا تفعله» و الاصل عدم النّقل.
و لقوله تعالی «وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» اوجب سبحانه الانتهاء عمّا نهی الرّسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم لما ثبت من انّ الامر حقیقة فی الوجوب و ما وجب الانتهاء عنه فقد حرم فعله.
ترجمه:

مبحث دوّم نواهی

اشاره

اصل و قاعده
عامّه در مدلول و معنای حقیقی صیغه نهی همان اختلافی را که در امر نموده‌اند نیز دارند:

ص: 597
از نظر ما حقّ اینست که صیغه نهی حقیقت در تحریم و مجاز در غیر آن است، بدلیل اینکه در عرف عامّ وقتی بطور مطلق و بدون قرینه ذکر می‌شود حرمت تبادر می‌شود و ازاین‌رو بنده را بر انجام فعلی که آقایش از آن نهی کرده و گفته است «آن فعل را انجام مده» مذمّت و ملامت می‌کنند و اصل اینست که لفظ از معنای لغوی در عرف به معنای دیگر نقل داده نشده است.
و نیز بدلیل فرموده حقتعالی «وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا» یعنی و آنچه پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم شما را از آن نهی می‌کند انجامش ندهید، در این آیه حضرت سبحان ترک فعلی را که حضرت نبویّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از آن نهی نموده واجب کرده است زیرا در محلّش ثابت و محقّق است که امر حقیقت در وجوب بوده و آنچه ترکش واجب است پس فعلش باید حرام باشد.
تفصیل
نهی عبارتست از طلب ترک فعل یعنی شخصی که عالی است از دانی و دیگری که رتبه و مقامش پست‌تر از او است بخواهد فعلی را ترک نماید در مقابل امر که طلب فعل می‌باشد.
بنابراین همان اختلافی که در معنای امر بین حضرات وجود دارد در اینجا نیز جاری است منتهی بجای وجوب در اینجا حرمت و بعوض استحباب کراهت وجود دارد و بهر تقدیر مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
حقّ از نظر ما اینست که نهی دلالت بر حرمت دارد یعنی معنای حقیقی آن تحریم می‌باشد و اگر احیانا در غیر تحریم همچون کراهت استعمال گردد این استعمال مجازی است و دلیل ما بر این مدّعا دو امر است:
ص: 598
الف: تبادر
ب: دلالت برخی از آیات.
امّا تبادر: مقصود اینست که وقتی صیغه نهی بدون قرینه اطلاق می‌شود عرف مردم از آن حرمت می‌فهمند و در استفاده تحریم هیچ درنگ و توقّفی ندارند و از این تبادر کشف می‌شود که حقیقت نهی از نظر عرف تحریم می‌باشد حال اگر شکّ کنیم که در لغت به معنای دیگر بوده و در عرف آن را به تحریم نقل داده‌اند اصالة عدم نقل آن از معنای لغوی به عرف مقتضی است که در لغت نیز بهمین معنا بوده و از آن نقل داده نشده است و بدین ترتیب ثابت می‌شود که صیغه نهی در لغت حقیقت در حرمت است.
و امّا دلالت برخی از آیات:
مقصود فرموده حقتعالی در آیه (7) سوره حشر می‌باشد که می‌فرماید:
ما آتاکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاکُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا.
در این آیه شریفه حضرت سبحان مردم را از آنچه حضرت نبویّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم نهی فرموده برحذر داشته و می‌فرماید مبادا آن را مرتکب شوید.
پس فعل آن را حرام و مبغوض قرار داده است و مطلوب بدین‌وسیله ثابت می‌شود.
قوله: علی نحو اختلافهم فی الامر: ضمیر در «اختلافهم» به «النّاس» راجع است.
قوله: و الحقّ انّها حقیقة فی التّحریم: ضمیر در «انّها» به صیغه نهی راجع است.
قوله: مجاز فی غیره: یعنی در غیر تحریم.
قوله: لانّها المتبادر منها فی العرف: ضمیر در «لانّها» به حرمت و در «منها» به صیغه نهی راجع است.
ص: 599
قوله: یذمّ العبد علی فعل ما نهاه المولی عنه: ضمیر در «نهاه» به عبد و در «عنه» به ماء موصوله راجع است.
قوله: بقوله «لا تفعله»: ضمیر در «بقوله» به مولی راجع است.
قوله: و الاصل عدم النّقل: یعنی عدم نقل صیغه نهی از معنای لغوی به معنای عرفی است.
متن: و ما یقال، من انّ هذا مختصّ بمناهی الرّسول صلّی اللّه علیه و آله و موضع النّزاع هو الاعمّ.
فیمکن الجواب عنه بانّ تحریم ما نهی عنه الرّسول صلّی اللّه علیه و آله یدلّ بالفحوی علی تحریم ما نهی اللّه تعالی عنه مع ما فی احتمال الفصل من البعد.
هذا، و استعمال النّهی فی الکراهة شایع فی اخبارنا المرویّة عن الائمّة علیهم السّلام علی نحو ما قلناه فی الامر.
ترجمه:
سؤال و انتقاد
گفته شده است:
دلالت نهی بر تحریم اختصاص به مناهی صادره از حضرت رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دارد چنانچه مورد آیه شریفه چنین است درحالی‌که مورد بحث اعمّ می‌باشد.
جواب
ممکنست در جواب بگوئیم:
وقتی مناهی صادره از حضرت نبویّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر حرمت دلالت کند پس مناهی حقتعالی بطریق اولی برآن دلالت دارد.
ص: 600
و از این گذشته اگر بخواهیم بین نهی صادر از حضرتش صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و مناهی دیگر فرق بگذاریم امر بعیدی را مرتکب شده‌ایم.
لازم بتذکّر است با اینکه نهی حقیقت در تحریم بوده ولی مع‌ذلک استعمالش در اخبار منقول از حضرات ائمّه علیهم السّلام در معنای کراهت شایع و رائج است بهمان نحوی که استعمال امر در استحباب شیوع دارد.
تفصیل
ممکنست در مقام انتقاد باستدلال به آیه این‌طور گفته شود:
بحث ما در اینست که آیا صیغه نهی بطور مطلق آیا بر تحریم دلالت دارد یا این‌طور نیست چه نهی صادر از حضرت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و چه نهی صادر از غیر حضرتش چه آنکه مورد بحث معنای لغوی صیغه نهی می‌باشد درحالی‌که آیه صرفا بر نهی صادر از حضرت نبیّ اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم دلالت داشته و خصوص آن را دالّ بر حرمت قرار داده و بدین ترتیب دلیل اخصّ از مدّعا می‌باشد و بآن نمی‌توان استدلال کرد.
مرحوم مصنّف از این سؤال دو جواب می‌دهند:
اوّل: اگر نهی صادر از حضرت پیغمبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر تحریم دلالت کند مسلّما نهی صادر از حقتعالی برآن دلالت داشته و دلالتش بمفهوم اولویّت است زیرا اگر نهی پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را دالّ بر حرمت بدانیم از این جهت است که ناهی در واقع حقتعالی است پس اگر نهی بدون واسطه از حضرت ذوالجلال صادر شود و در آن بخواهیم قضاوت کنیم بطریق اولی دلالتش بر تحریم را باید تصدیق بنمائیم.
دوّم: اساسا دلالت نهی بر تحریم با قطع‌نظر از ناهی آن می‌باشد لذا وقتی قبول کردیم که نهی صادر از حضرت نبیّ اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بر تحریم دلالت دارد دیگر بین آن و سایر مناهی نباید فرق بگذاریم چه
ص: 601
ناهی حقتعالی بوده و چه غیر آن از سایر موالی و اولیاء باشد.
قوله: من انّ هذا مختصّ بمناهی الرّسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم: مشار الیه «هذا» استدلال به آیه شریفه می‌باشد.
قوله: و موضع النّزاع هو الاعمّ: کلمه «واو» حالیه بوده و مقصود از «اعمّ» اعمّ از مناهی رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می‌باشد.
قوله: فیمکن الجواب عنه: ضمیر در «عنه» به ما یقال راجع است.
قوله: مع ما فی احتمال الفصل من البعد: این عبارت اشاره به جواب دوّم مرحوم مصنّف از سؤال مذکور است.
مقصود از کلمه «الفصل» فرق و تفاوت بوده و کلمه «من البعد» بیان است از «ما فی احتمال».
قوله: هذا: یعنی خذ ذا.
متن:
اصل
و قد اختلفوا فی انّ المطلوب بالنّهی ما هو؟
فذهب الاکثرون الی انّه هو الکفّ عن الفعل المنهیّ عنه و منهم العلّامة (ره) فی تهذیبه و قال فی النّهایة: المطلوب بالنّهی نفس ان لا یفعل.
و حکی انّه قول جماعة کثیرة و هذا هو الاقوی.
ترجمه:
اصل و قاعده
حضرات اختلاف کرده‌اند در اینکه مطلوب به نهی چه می‌باشد؟
اکثر علماء متمایل باین شده‌اند که مطلوب کفّ نفس از انجام فعل مورد نهی می‌باشد و از جمله ایشان مرحوم علّامه در کتاب تهذیب الاصول می‌باشد و در کتاب نهایه‌اش فرموده:
مطلوب به نهی نفس ترک و انجام ندادن فعل می‌باشد.
ص: 602
و این‌طور حکایت شده که این قول رأی جماعت بسیاری است و اقوی از نظر ما نیز همین است.
قوله: انّ المطلوب بالنّهی ما هو: کلمه «ما هو» استفهامیّه است.
قوله: فذهب الاکثرون الی انّه هو الکفّ الخ: ضمیر در «انّه» به مطلوب به نهی راجع است و مقصود از «کفّ» بازداشتن نفس از انجام فعلی است بنابراین کفّ از افعال وجودی می‌شود.
قوله: و منهم العلّامة (ره) فی تهذیبه: ضمیر در «منهم» به اکثرون راجع است.
قوله: و قال فی النّهایة: ضمیر در «قال» به مرحوم علّامه راجع است.
قوله: نفس ان لا یفعل: مقصود صرف ترک است که از عدمیّات محسوب می‌شود.
قوله: و حکی انّه قول جماعة: ضمیر در «انّه» به قول علّامه در نهایه راجع است.
قوله: و هذا هو الاقوی: مشار الیه «هذا» قول علّامه در نهایه می‌باشد.
متن: لنا:
انّ تارک المنهیّ عنه کالزّناء مثلا یعدّ فی العرف ممتثلا و یمدحه العقلاء علی انّه لم یفعل من دون نظر الی تحقّق الکفّ عنه، بل لا یکاد یخطر الکفّ ببال اکثرهم و ذلک دلیل علی انّ متعلّق التّکلیف لیس هو الکفّ و الّا لم یصدق الامتثال و لا یحسن المدح علی مجرّد التّرک.
ترجمه:

[دلالت نهی بر ترک]

استدلال مرحوم مصنّف بر مختار خود «دلالت نهی بر ترک»

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:

ص: 603
دلیل ما اینست که تارک متعلّق نهی همچون زناء در عرف مطیع شمرده شده و عقلاء وی را بر اینکه آن را ترک نموده مدح می‌کنند بدون اینکه نظری به تحقّق و حصول کفّ از این فعل داشته باشند، بلکه اصلا کفّ بخاطر اکثر ایشان خطور نمی‌کند و همین امر دلیل است بر اینکه متعلّق تکلیف کفّ نمی‌باشد چه آنکه در غیر این صورت نباید امتثال صدق نماید و نیز مدح و ستایش بر صرف ترک نباید حسن داشته باشد.
تفصیل
حاصل فرموده مصنّف اینست که:
اگر فعلی مورد نهی قرار گرفت نظیر شرب خمر و ارتکاب زناء و شخص آن را ترک نمود یعنی صرفا آن را در خارج ایجاد نکرد چه نفس وی بآن مشتاق بوده و وی با زحمت و رنج خود را از انجام فعل نگاه دارد یا بدون اینکه بآن اشتیاقی داشته باشد آن را انجام ندهد از نظر عقلاء ممدوح واقع شده و در عرف نیز وی را مطیع و ممتثل می‌شمارند درحالی‌که اگر مدلول نهی کفّ نفس از انجام فعل باشد نباید چنین حکمی از ایشان صادر گردد بلکه تنها در صورتی که وی با داشتن اشتیاق و منصرف کردن نفس از فعل باید او را مطیع بدانند نه بطور مطلق و این خود دلیل بر آنست که مدلول نهی صرفا ترک می‌باشد نه کفّ نفس از آن.
قوله: و یمدحه العقلاء: ضمیر منصوبی در «یمدحه» به تارک راجع است.
قوله: علی انّه لم یفعل: ضمیر در «انّه» به تارک راجع است.
قوله: الی تحقّق الکفّ عنه: ضمیر در «عنه» به منهیّ عنه راجع است.
قوله: ببال اکثرهم: یعنی بخاطر و قلب اکثر عقلاء.
قوله: و ذلک دلیل علی انّ متعلّق الخ: مشار الیه «ذلک» حکم عرف و
ص: 604
عقلاء می‌باشد.
قوله: و الّا لم یصدق الامتثال: کلمه «و الّا» یعنی و اگر متعلّق آن کفّ نفس می‌بود.
متن: احتجّوا:
بانّ النّهی تکلیف الّا بمقدور للمکلّف و نفی الفعل یمتنع ان یکون مقدورا له، لکونه عدما اصلیّا و العدم الاصلی سابق علی القدرة و حاصل قبلها و تحصیل الحاصل محال.
ترجمه:

استدلال قائلین به دلالت نهی بر کفّ نفس از فعل

قائلین به دلالت نهی بر کفّ در مقام احتجاج و استدلال فرموده‌اند:
نهی تکلیف است و تکلیف صرفا بامری که مقدور مکلّف است تعلّق می‌گیرد و نفی نمودن و انجام ندادن فعل به ملاحظه اینکه عدم ازلی و اصلی است چون مقدور وی نیست و بر قدرت سابق بوده و پیش از آن حاصل است و تحصیل حاصل امر محالی است لا جرم برای متعلّق نهی واقع شدن صلاحیّت ندارد پس الزاما باید مدلول و متعلّق آن کفّ نفس از فعل باشد.
تفصیل
حاصل استدلال ایشان اینست که فرموده‌اند:
نهی همچون امر تکلیف می‌باشد و متعلّق تکلیف عقلا باید در قدرت مکلّف باشد و چون ترک امر مقدور نبوده بخلاف کفّ لا جرم متعلّق آن کفّ می‌باشد.

ص: 605
توضیح
امر مردّد است بین اینکه متعلّق نهی کفّ بوده یا ترک باشد چون کفّ امر مقدوری است و ترک غیر مقدور می‌باشد پس باید متعلّق آن کفّ باشد:
امّا اینکه کفّ چطور مقدور مکلّف است جهتش اینست که:
کفّ از امور وجودی است و این قبیل از اشیاء از نظر عقل مستحیل القدرة نبوده ازاین‌رو بحکم عقل مقدور محسوب شده و هیچ‌گونه منع و محظوری از تعلّق نهی بآن وجود ندارد.
و امّا اینکه چطور ترک مستحیل القدرة است وجهش آنست که:
ترک یعنی نفی فعل و عدم آن و پرواضح است که این معنا بر قدرت سبقت داشته و پیش از آن حاصل بوده است حال اگر نهی بآن تعلّق گرفته و ناهی آن را از مکلّف طلب کند این نهی از مصادیق طلب حاصل می‌شود و طلب حاصل امری است مستحیل و غیرممکن ازاین‌رو مطلوب ترک نمی‌تواند باشد.
قوله: و نفی الفعل یمتنع ان یکون مقدورا له: مقصود از «نفی الفعل» همان ترک بوده و ضمیر در «له» به مکلّف راجع است.
قوله: لکونه عدما اصلیّا: ضمیر در «لکونه» به عدم الفعل راجع است.
قوله: و حاصل قبلها: یعنی قبل از قدرت.
متن:
و الجواب
المنع من انّه غیر مقدور، لانّ نسبة القدرة الی طرفی الوجود و العدم مساویة، فلو لم یکن نفی الفعل مقدورا لم یکن ایجاده مقدورا، اذ تأثیر صفة
ص: 606
القدرة فی الوجود فقط وجوب لا قدرة.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از استدلال قائلین به کفّ

مرحوم مصنّف در مقام جواب از استدلال مزبور می‌فرمایند:
قبول نداریم که ترک و عدم فعل امر غیر مقدوری باشد زیرا نسبت قدرت به دو طرف وجود و عدم یکسان می‌باشد ازاین‌رو اگر نفی فعل مقدور نباشد الزاما ایجادش نیز نباید در قدرت مکلّف قرار گیرد چه آنکه تأثیر صفت قدرت در وجود به تنهائی نامش وجوب است نه قدرت.
تفصیل
حاصل جواب مرحوم مصنّف اینست که:
اگر عدم فعل یعنی ترک امر غیر مقدوری باشد لازمه‌اش اینست که ایجاد آن نیز نباید در قدرت مکلّف قرار گیرد زیرا قدرت نسبت به دو طرف وجود و عدم به یکسان تعلّق می‌گیرد به این معنا که اساسا اطلاق قدرت در جائی صحیح است که شخص هم بر فعل و هم بر ترک متمکّن باشد فلذا اگر تنها وجود مورد فعل مکلّف بوده بدون ترک از آن به وجوب تعبیر کرده و در صورتی که صرفا ترک و عدم فعل متعلّق قرار گیرد بآن امتناع گویند بنابراین چطور می‌توان ایجاد فعل را امر مقدوری دانسته ولی عدم و ترک آن را غیر مقدور تلقّی نمود.
قوله: من انّه غیر مقدور: ضمیر در «انّه» به عدم فعل راجع است.
قوله: لم یکن ایجاده مقدورا: ضمیر در «ایجاده» به فعل عود می‌کند.
قوله: تأثیر صفة القدرة فی الوجود فقط وجوب: یعنی اگر صفت قدرت

ص: 607
تنها در وجود اثر بگذارد نامش را اصطلاحا وجوب گویند نه قدرت.
متن:
فان قیل
لا بدّ للقدرة من اثر عقلا و العدم لا یصلح اثرا، لانّه نفی محض.
و ایضا فالاثر لا بدّ ان یستند الی المؤثّر و یتجدّد به و العدم سابق مستمرّ فلا یصلح اثرا للقدرة المتأخّرة.
ترجمه:
سؤال
اگر در مقام سؤال و انتقاد این‌طور گفته شود:
عقلا برای قدرت باید اثری وجود داشته باشد و پرواضح است که عدم برای این معنا صلاحیّت ندارد زیرا نفی محض و نیستی صرف می‌باشد.
از این گذشته اثر را باید به مؤثّر استناد داد و به واسطه او متجدّد و حاصل دانست و بدیهی است عدم مستند به مؤثّر نبوده بلکه امری است سابق و مستمرّ و پیش از استناد تحقّق داشته ازاین‌رو برای اینکه اثر قدرت باشد صلاحیّت ندارد چه آنکه قدرت متأخّر از آن بوده و مؤثّر باید پیش از اثر وجود داشته باشد.
تفصیل
حاصل این سؤال آنست که:
اگرچه قدرت نسبت به دو طرف وجود و عدم یکسان باید باشد و قاعدتا لازم است هر دو آنها متعلّق آن واقع شوند ولی درعین‌حال باید گفت:
در صورتی نسبت قدرت بهر دو طرف به یکسان می‌باشد که هر دو از نظر عقل برای اثر بودن قدرت صلاحیّت داشته باشند و چون عدم نفی محض و نیستی بحت می‌باشد لا جرم اثر قدرت نمی‌تواند قرار گیرد در نتیجه وجود تنها اثر
ص: 608
قدرت است نه عدم.
و دلیل دیگر بر اینکه عدم اثر قدرت نیست آنکه:
اثر را باید بمؤثّر استناد داد و وجودش را مرتبط بآن دانست قهرا لازمه این معنا آنست که اثر بعد از مؤثّر باشد و چون عدم همان نیستی ازلی است و ثبوتش قطعا قبل از قدرت می‌باشد لا جرم مستحیل است اثر قدرتی که متأخّر از آنست قرار گیرد.
قوله: لانّه نفی محض: ضمیر در «لانّه» به عدم راجع است.
قوله: و یتجدّد به: ضمیر در «یتجدّد» به اثر راجع بوده و در «به» به مؤثّر عود می‌نماید.
متن:
قلنا
العدم انّما یجعل اثرا للقدرة باعتبار استمراره و عدم الصّلاحیّة بهذا الاعتبار فی حیّز المنع و ذلک لانّ القادر یمکنه ان لا یفعل فیستمرّ و ان یفعل فلا یستمرّ، فاثر القدرة انّما هو الاستمرار المقارن لها و هو مستند الیها و متجدّد بها.
ترجمه:
جواب
در جواب این سؤال می‌گوییم:
عدم را باعتبار استمرارش اثر قدرت قرار می‌دهند و قبول نداریم به این معنا مقدور نباشد چه آنکه قادر کسی است که برایش ممکن است فعل را بجای نیاورده و در نتیجه عدم ازلی مستمرّ بماند و اینکه آن را انجام داده و بدین‌وسیله جلو استمرار آن را بگیرد.
پس در نتیجه باید گفت اثر قدرت استمرار عدم که با قدرت مقارن است می‌باشد و پرواضح است که این معنا هم مستند به قدرت بوده و هم
ص: 609
تجدّد و وجودش وابسته بآن است.
تفصیل
حاصل جوابی که مرحوم مصنّف از اشکال مذکور می‌دهند اینست که:
مقصود از اینکه گفته شد عدم مقدور نیست یکی از دو معنای ذیل ممکنست باشد:
الف: نفس نیستی و عدم ازلی.
ب: استمرار آن به واسطه اقدام نکردن بر فعل.
اگر مقصود اوّل باشد حقّ با مستشکل بوده و کلامش متین است ولی این معنا مقصود نیست.
و در صورتی که مراد معنای دوّم باشد قبول نداریم که استمرار عدم امر غیر مقدور محسوب شود چه آنکه مکلّف می‌تواند هرآن فعل منهیّ عنه همچون شرب خمر یا زناء را در خارج ایجاد نموده کما اینکه در تمام لحظات و آنات می‌تواند این دو فعل را در خارج ایجاد نکرده و عدم آنها را استمرار دهد پس دو طرف قدرت ایجاد و استمرار عدم می‌باشند نه ایجاد و نفس عدم و بدیهی است که استمرار امری است مستند به قدرت و وجودش وابسته به آن می‌باشد.
و از این شرح چنین روشن می‌شود که در واقع دو طرف قدرت هر دو امر وجودی می‌باشند زیرا استمرار نیز از مصادیق وجود است منتهی عدم را اگر بعنوان یک طرف تعلّق قدرت محسوب می‌کنند به ملاحظه استمرارش می‌باشد.
قوله: باعتبار استمراره: یعنی استمرار عدم.
قوله: بهذا الاعتبار: یعنی اعتبار استمرار.
قوله: و ذلک: یعنی و بیان منع اینست که .....
قوله: یمکنه ان لا یفعل فیستمرّ: ضمیر در «یمکنه» به قادر و در «فیستمرّ» به عدم راجع است.
ص: 610
قوله: المقارن لها: ضمیر در «لها» به قدرت راجع است.
قوله: و هو مستند الیها و متجدّد بها: ضمیر «هو» به استمرار و در «الیها» و «بها» به قدرت عود می‌کند.
متن:
اصل
قال السّیّد المرتضی (ره) و جماعة منهم العلّامة (ره) فی احد قولیه انّ النّهی کالامر فی عدم الدّلالة علی التّکرار، بل هو محتمل له و للمرّة.
و قال قوم بافادته الدّوام و التّکرار و هو القول الثّانی للعلّامة اختاره فی النّهایة، ناقلا له عن الاکثر و الیه اذهب.
ترجمه:
اصل و قاعده
مرحوم سیّد مرتضی و جماعتی از جمله علّامه در یکی از دو قولش فرموده‌اند:
نهی همچون امر است در این که دلالت بر تکرار ندارد، بلکه احتمال مرّه و تکرار هر دو از آن داده می‌شود.
و برخی فرموده‌اند:
نهی مفید تکرار است و این قول دوّم مرحوم علّامه است که آن را در کتاب نهایه اختیار نموده و از اکثر علماء نقل فرموده است و ما نیز بآن معتقد هستیم.
قوله: منهم العلّامة (ره) فی احد قولیه: ضمیر در «منهم» به جماعة راجع بوده و در «قولیه» به علّامه عود می‌کند.
قوله: بل هو محتمل له و للمرّة: ضمیر «هو» به نهی راجع است و ضمیر مجرور در «له» به تکرار بازمیگردد.
قوله: بافادته الدّوام: ضمیر در «افادته» به نهی راجع است.
ص: 611
قوله: و هو القول الثّانی للعلّامة: ضمیر «هو» به قول قوم راجع است.
قوله: ناقلا له عن الاکثر: ضمیر در «له» به قول ثانی راجع است.
قوله: و الیه اذهب: ضمیر در «الیه» به قول ثانی عود می‌کند.
متن:
لنا:
انّ النّهی یقتضی منع المکلّف من ادخال ماهیّة الفعل و حقیقته فی الوجود و هو انّما یتحقّق بالامتناع من ادخال کلّ فرد من افرادها فیه، اذ مع ادخال فرد منها یصدق ادخال تلک الماهیّة فی الوجود لصدقها به و لهذا اذا نهی السّیّد عبده عن فعل فانتهی مدّة کان یمکنه ایقاع الفعل فیها ثمّ فعل عدّ فی العرف عاصیا مخالفا لسیّده و حسن منه عقابه و کان عند العقلاء مذموما بحیث لو اعتذر بذهاب المدّة الّتی یمکنه ایقاع الفعل فیها و هو تارک و لیس نهی السّیّد بمتناول غیرها لم یقبل ذلک منه و بقی الذّمّ بحاله و هذا ممّا یشهد به الوجدان.
ترجمه:

استدلال مرحوم مصنّف برای دلالت نهی بر استمرار

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما اینست که نهی مقتضی است مکلّف از ادخال ماهیّت فعل و حقیقت آن در عالم وجود ممنوع باشد و تحقّق این معنا موقوف است بر ممتنع بودن از ادخال جمیع افراد فعل در عالم وجود چه آنکه با ادخال یکی از آنها ماهیّت در خارج صدق نموده و بدین ترتیب نهی امتثال نمی‌شود.
و ازاین‌رو وقتی آقائی بنده‌اش را از فعلی نهی نمود و بنده تا مدّتی که می‌تواند فعل را در آن انجام دهد از ایجادش امتناع نمود و سپس بارتکاب آن مبادرت ورزید در عرف وی را عاصی و گناهکار و مخالف با آقایش

ص: 612
خوانده و عقاب مولی در حقّش را نیکو و بجا تلقّی می‌کنند و بنده از نظر عقلاء شخص مذموم و مورد ملامت می‌باشد به‌طوری‌که اگر در مقام اعتذار بگوید:
مدّتی که انجام فعل برای من ممکن بود آن را ترک کردم و نهی آقا شامل غیر این مدّت نمی‌شود تا ترک در حقّ من واجب باشد.
از وی این را قبول نکرده و مذمّت همچنان بحال خود باقی است چنانچه وجدان بآن شهادت می‌دهد.
تفصیل
حاصل استدلال مرحوم مصنّف برای اثبات مدّعا و اینکه نهی دلالت بر استمرار دارد اینست که:
مطلوب در نهی منتفی نمودن ماهیّت فعل و حقیقت آن است و در محلّش مقرّر است که انتفاء طبیعت و زوال ماهیّت به انعدام جمیع افراد آن می‌باشد فلذا برای حصول امتثال یعنی نفی طبیعت و ازاله ماهیّت بر مکلّف لازم است تمام افراد طولی و عرضی ماهیّت منهی را ترک نماید چه آنکه اگر از بین تمام افراد کثیر و متعدّد صرفا یکی را ایجاد کند ماهیّت معدوم نشده و در نتیجه امتثال تکلیف نکرده است ازاین‌رو بر وی لازم است از زمان صدور نهی تا مادامی‌که دلیل مرخّص صادر نشده هر فردی از افراد ماهیّت را که در خارج قابلیّت وجود را دارد ایجاد نکرده و آن را ترک کند.
و شاهد بر این مدّعا اینست که:
اگر آقائی بنده‌اش را از انجام فعلی نهی کرد و بنده برای مدّتی آن را ترک و پس از آن به آوردن فعل مبادرت نمود اهل عرف و عقلا جملگی وی را مذمّت نموده و او را عاصی می‌شمارند و هیچ عذری از او پذیرفته نیست فلذا اگر در مقام اعتذار بگوید:
برای مدّتی که قادر بر انجام فعل بودم بخاطر نهی مولا آن را ترک
ص: 613
کردم و این نهی بیش از این مدّت را دیگر شامل نمی‌شود پس الزامی در ترک نداشتم.
عقلا از او این بیان را قبول نکرده و سرزنش و ملامتشان بر وی همچنان باقی و مستمرّ است و این خود شاهد قوی و دلیل بارزی است بر اینکه نهی مقتضی استمرار ترک منهیّ عنه است و الّا این حکم از عقلاء نمی‌باید در خارج صورت می‌گرفت پس شهادت عقلاء به عصیان و عدم اطاعت عبد دلیل انّی بر اثبات مدّعا می‌باشد.
قوله: و هو انّما یتحقّق بالامتناع الخ: ضمیر «هو» به منع المکلّف الخ راجع است.
قوله: کلّ فرد من افرادها فیه: ضمیر در «افرادها» به ماهیّت فعل و در «فیه» به وجود راجع است.
قوله: اذ مع ادخال فرد منها یصدق: ضمیر در «منها» به ماهیّت فعل راجع است.
قوله: لصدقها به: ضمیر در «لصدقها» به ماهیّت فعل راجع بوده و در «به» به فرد راجع است.
قوله: فانتهی مدّة کان یمکنه ایقاع الفعل فیها: ضمیر منصوبی در «یمکنه» به «عبد» راجع بوده و ضمیر در «فیها» به مدّة عود می‌کند.
قوله: و حسن منه عقابه: ضمیر در «منه» به سیّد و در «عقابه» به عبد راجع است.
قوله: و کان عند العقلاء مذموما: ضمیر در «کان» به عبد راجع است.
قوله: بحیث لو اعتذر بذهاب الخ: ضمیر در «اعتذر» به عبد راجع است.
قوله: یمکنه ایقاع الفعل فیها: ضمیر در «یمکنه» به عبد راجع بوده و در «فیها» به مدّت راجع است.
قوله: و هو تارک: ضمیر «هو» به عبد راجع است.
ص: 614
قوله: بمتناول غیرها: ضمیر در «غیرها» به مدّت راجع است.
قوله: لم یقبل ذلک منه: مشار الیه «ذلک» اعتذار بوده و ضمیر در «منه» به عبد راجع است.
قوله: و هذا ممّا یشهد به الوجدان: مشار الیه «هذا» مذموم بودن عبد نزد عقلاء می‌باشد.
متن:
احتجّوا:
بانّه لو کان للدّوام لما انفکّ عنه و قد انفکّ عنه، فانّ الحائض نهیت عن الصّلاة و الصّوم و لا دوام و بانّه ورد للتّکرار کقوله تعالی: وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنی.
و لخلافه کقول الطّبیب: لا تشرب اللّبن و لا تأکل اللّحم.
و الاشتراک و المجاز خلاف الاصل، فیکون حقیقة فی القدر المشترک.
و بانّه یصحّ تقییده بالدّوام و نقیضه من غیر تکرار و لا نقض، فیکون للمشترک.
ترجمه:

استدلال قائلین به اشتراک نهی بین دوام و غیر آن

ایشان فرموده‌اند:
اگر نهی برای دوام می‌بود نباید از آن منفکّ و جدا گردد و حال آنکه از آن جدا می‌شود چه آنکه زن حائض از نماز و روزه نهی شده ولی این نهی مستمرّ و دائمی نمی‌باشد.
و نیز نهی در فرموده حقتعالی که می‌فرماید: وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنی برای تکرار و استمرار است.
و در قول طبیب که بمریض می‌گوید: لا تشرب اللّبن و لا تأکل اللّحم

ص: 615
برای خلاف آن می‌باشد.
و چون اشتراک و مجاز هر دو برخلاف اصل بوده پس باید حقیقت در قدر مشترک بین تکرار و غیر آن باشد.
و نیز صحیح است نهی را به قید «دوام» و نقیض آن مقیّد نمود و در هیچیک از این دو تقیید نه تکرار لازم آمده و نه نقض پیش می‌آید پس باید برای قدر مشترک بین این دو وضع شده باشد.
تفصیل
کسانی که نهی را برای قدر مشترک بین استمرار و عدم آن می‌دانند بسه دلیل متمسّک شده‌اند که ذیلا تشریح می‌گردد:
1- اگر نهی برای دوام و استمرار باشد نباید از آن منفکّ گردد درحالی‌که می‌بینیم در بسیاری از موارد نهی بوده بدون اینکه دلالت بر دوام داشته باشد چنانچه زن حائض را از نماز و روزه نهی کرده‌اند ولی مع‌ذلک دائمی نیست پس از نفی دوام کشف می‌کنیم که حقیقت نهی غیر از استمرار و دوام است.
2- صیغه نهی هم در تکرار استعمال شده و هم در غیر آن.
از موارد تکرار فرموده حقتعالی در آیه (32) سوره (اسراء) است که می‌فرماید:
وَ لا تَقْرَبُوا الزِّنی (هرگز نزدیک به عمل فحشاء نشوید).
قطعا نهی در این آیه بر تکرار و دوام دلالت می‌کند فلذا اگر کسی برای مدّتی عمل زناء را ترک کرد و سپس بآن اقدام نمود غیر مطیع بوده و مورد مؤاخذه و عقاب واقع می‌شود.
و از موارد عدم تکرار گفته طبیب بمریض است که می‌گوید:
لا تشرب اللّبن و لا تأکل اللّحم (شیر نیاشام و گوشت مخور).
ص: 616
بدون تردید ترک شرب و نخوردن گوشت دائمی و برای ابد نمی‌باشد بلکه تا زمانی است که عارضه کسالت در مریض می‌باشد.
و بهر تقدیر صیغه نهی هم در تکرار استعمال شده و هم در غیر آن حال امر از سه حال خارج نیست:
الف: بگوئیم مشترک لفظی بین این دو معنی است.
ب: قائل شویم که در یکی حقیقت و در دیگری مجاز می‌باشد.
ج: ملتزم شویم که برای قدر مشترک بین این دو وضع شده است.
چون هریک از اشتراک لفظی و مجاز برخلاف اصل می‌باشند لاجرم شقّ سوّم که مشترک معنوی یعنی قدر مشترک بین تکرار و عدم آن است متعیّن می‌باشد.
3- صیغه نهی را هم می‌توان مقیّد به «دوام» نمود و هم به نقیض آن مثلا می‌توان گفت:
لا تشرب الخمر دائما و لا تأکل اللّحم فی الغد.
و در هیچیک از دو مثال نه تکرار در معنا لازم آمده و نه تقیید لفظ به کلمه‌ای که نقیض معنا باشد درحالی‌که اگر نهی برای خصوص استمرار و تکرار وضع شده باشد تقییدش به قید «دوام» موجب تکرار در معنا و تأکید آن شده و در فرض تقییدش به قید «فی الغد» یا نظیر آن از قیودی که برخلاف تکرار می‌باشند مستلزم تقیید نهی بلفظی که نقیض معنایش است می‌باشد و حال آنکه در هیچیک از دو مثال نه تکرار لازم می‌آید و نه نقض معنا و این خود دلیل روشنی است بر اینکه معنای نهی قدر مشترک بین تکرار و غیر آن می‌باشد.
قوله: بانّه لو کان للدّوام: ضمیر در «بانّه» و «کان» به نهی راجع است.
قوله: لما انفکّ عنه: ضمیر در «انفکّ» به دوام و در «عنه» به نهی
ص: 617
راجع است.
قوله: و قد انفکّ عنه: کلمه «واو» حالیه می‌باشد.
قوله: و لا دوام: کلمه «واو» حالیه است.
قوله: و بانّه ورد للتّکرار: ضمیر در «بانّه» به نهی راجع است و این جمله اشاره است به دلیل دوّم این قائلین.
قوله: و لخلافه: یعنی خلاف تکرار.
قوله: فیکون حقیقة فی القدر المشترک: ضمیر در «فیکون» به نهی راجع است.
قوله: و بانّه یصحّ تقییده بالدّوام: ضمیر در «بانّه» به معنای شأن بوده و ضمیر در «تقییده» به نهی راجع بوده و این عبارت اشاره است به جواب سوّم.
قوله: من غیر تکرار: یعنی تکرار معنای نهی.
قوله: و لا نقض: یعنی نقض شدن معنای نهی.
قوله: فیکون للمشترک: ضمیر در «یکون» به نهی عود می‌کند.
متن:
و الجواب عن الاوّل انّ کلامنا فی النّهی المطلق و ذلک مختصّ بوقت الحیض، لانّه مقیّد به و لا یتناول غیره.
الا تری: انّه عامّ لجمیع اوقات الحیض.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل مستدلّین

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از استدلال اوّل ایشان آنست که کلام و صحبت ما در نهی

ص: 618
مطلق است درحالی‌که نهی از نماز و روزه نسبت به زن حائض مختصّ به خصوص زمان حیض است زیرا مقیّد بآن بوده و شامل غیرش نمی‌شود.
مگر نمی‌بینی که نهی از روزه و نماز در حیض شامل جمیع این مدّت می‌شود.
تفصیل
حاصل جواب مرحوم مصنّف از استدلال اوّل آنست که:
بحث ما در موردی است که صیغه نهی مطلق بوده و از هرگونه تقییدی به زمان و غیر آن مجرّد باشد درحالی‌که نهی از نماز و روزه این‌طور نبوده بلکه مقیّد به خصوص زمان حیض می‌باشد فلذا بر زن واجب است طول زمان حیض از انجام این دو فعل احتراز نماید.
و حاصل کلام آنکه اگر نهی مطلق و غیر مقیّد به زمان باشد دلالت بر استمرار و دوام مطلق دارد و در صورتی که مقیّد به زمان بوده و آن را موقّت کنند دلالت بر استمرار ترک در طول وقت مزبور دارد پس در هر تقدیر مدلول نهی ترک بطور دوام و استمرار می‌باشد.
قوله: کلامنا فی النّهی المطلق و ذلک مختصّ بوقت الحیض: مشار الیه «ذلک» نهی از نماز و روزه زن حائض می‌باشد.
قوله: لانّه مقیّد به: ضمیر در «لانّه» به نهی و در «به» به وقت حیض عود می‌کند.
قوله: و لا یتناول غیره: ضمیر در «غیره» به وقت حیض راجع است.
قوله: انّه عامّ لجمیع اوقات الحیض: ضمیر در «انّه» به نهی از نماز و روزه راجع است.
متن:
و عن الثّانی انّ عدم الدّوام فی مثل قول الطّبیب انّما هو للقرینة
ص: 619
کالمرض فی المثال و لو لا ذلک لکان المتبادر هو الدّوام.
علی انّک قد عرفت فی نظیره سابقا انّ ما فرّوا منه بجعل الوضع للقدر المشترک اعنی لزوم الاشتراک او المجاز لازم علیهم من حیث انّ الاستعمال فی خصوص المعنیین یصیر مجازا، فلا یتمّ لهم الاستدلال به.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل دوّم مستدلّین

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از استدلال دوّم ایشان آنست که عدم دوام و استمرار در مثل گفته طبیب صرفا بخاطر قرینه است همچون مرض در مثالی که گذشت و اگر این قرینه وجود نداشت متبادر به ذهن از نهی طبیب همانا دوام بود علاوه بر این باید بگوئیم:
قبلا در نظیر نهی دانسته شد آنچه را که مستدلّ از آن فرار نموده و لفظ را برای قدر مشترک قرار داده است و بدین‌وسیله خواسته از محذور لزوم اشتراک یا مجاز مستخلص شود بر وی لازم می‌آید زیرا طبق این رأی اگر نهی را در خصوص هریک از دو معنا استعمال کنیم مجاز می‌شود پس استدلال باین بیان تمام نمی‌باشد.
تفصیل
حاصل جواب مرحوم مصنّف از استدلال دوّم اینست که:
نهی همیشه بر دوام و استمرار ترک دلالت دارد و امّا در مثل قول طبیب که دلالت بر استمرار و دوام منتفی است جهتش آنست که قرینه بر انتفاء وجود دارد چه آنکه مرض و کسالت شخص مریض خود قرینه است بر اینکه نهی طبیب از خوردن گوشت یا شیر تا زمانی است که مرض وجود دارد

ص: 620
و بعد از حصول برء و بهبودی دیگر نیازی به اجتناب از آن نمی‌باشد.
و خلاصه کلام آنکه صحبت و کلام در جائی است که نهی بدون قرینه باشد که در چنین موردی ما ادّعاء داریم که بر استمرار دلالت دارد و قائلین بقدر مشترک آن را منکر می‌باشند و برای اثبات کلامشان تمسّک باین مثال نموده‌اند و چنانچه گفتیم مثال مزبور اخصّ از مدّعا است بلکه از محلّ بحث خارج و اجنبی از آن می‌باشد و همان‌طوری‌که گفته شد انتفاء دلالت بر استمرار مستند بوجود قرینه است فلذا اگر قرینه را از آن سلب و نفی کنیم متبادر به ذهن همان معنای دوام و استمرار می‌باشد.
و از این جواب که بگذریم اشکال دیگری که باین قائلین وارد است اینکه:
اگر ملتزم شویم که نهی برای قدر مشترک وضع شده و حقیقت در جامع بین دوام و غیر آن است باید این را بپذیریم که استعمالش در خصوص هریک از دوام و غیر آن یا مستلزم آنست که نهی مشترک لفظی بین دوام و غیرش باشد و یا در یکی مجاز و در دیگری حقیقت است چه آنکه اگر در هر دو بنحو حقیقت استعمال شده باشد مشترک لفظی بوده و بفرض حقیقت نبودن در هر دو لازم می‌آید در یکی حقیقت و در دیگری مجاز باشد و این همان اشکالی است که مستدلّ بجهت فرار از آن به مشترک معنوی بودن نهی قائل شد پس از آنچه فرار نموده گرفتارش شده است.
و سابقا در مبحث اوامر نظیر این اشکال گذشت.
قوله: و لو لا ذلک: مشار الیه «ذلک» وجود قرینه می‌باشد.
قوله: قد عرفت فی نظیره سابقا: مقصود موردی بود که قائلین بوضع امر برای قدر مشترک بین وجوب و ندب فرموده بودند:
صیغه امر گاه در وجوب و زمانی در ندب استعمال می‌شود پس اگر در هر دو وضع شده باشد اشتراک لفظی لازم آمده و اگر برای خصوص یکی
ص: 621
موضوع باشد لازمه‌اش آنست که در دیگری مجاز می‌باشد پس برای احتراز از اشتراک و مجاز که برخلاف اصل هستند به مشترک معنوی قائل می‌شویم.
و مصنّف در آنجا فرمود این قائلین برای فرار از محذور اشتراک و مجاز به مشترک معنوی قائل شده‌اند درحالی‌که اشکال مزبور به آنها وارد بوده و از آنچه فرار کرده‌اند گرفتارش شده‌اند و شرح تفصیلی آن مناسب با ذکر در اینجا نبوده طالبین بآن مبحث رجوع فرمایند.
قوله: بجعل الوضع للقدر المشترک: این عبارت بیان است برای فرار از اشکال.
قوله: فلا یتمّ لهم الاستدلال به: ضمیر در «به» به استدلال دوّم راجع است.
متن:
و عن الثّالث، انّ التّجوّز جایز و التّأکید واقع فی الکلام، مستعمل، فحیث یقیّد بخلاف الدّوام یکون ذلک قرینة المجاز و حیث یؤتی بما یوافقه یکون تأکیدا.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل سوّم مستدلّین

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از استدلال سوّم ایشان آنست که مجاز امر جایزی بوده و تأکید نیز در کلام اهل لسان واقع و استعمال شده است بنابراین در موردی که نهی را به قیدی مخالف با «دوام» مقیّد می‌کنند این تقیید قرینه مجاز بوده و در جائی که قید موافق با دوام و تکرار باشد افاده تأکید می‌کند.

ص: 622
تفصیل
حاصل این جواب آنست که:
استدلال سوّم در صورتی درست و صحیح است که مجاز و تأکید جایز نباشند تا مستدلّ بتواند بگوید اگر نهی را به قید دوام و نقیض آن مقیّد کنیم چون در صورت مشترک نبودن، مجاز یا تأکید لازم می‌آید لا جرم نباید این تقیید جایز باشد درحالی‌که جایز بوده و بسیار در کلمات و عبارات واقع شده است.
پس معلوم می‌شود نهی برای قدر مشترک وضع شده و بدین ترتیب تقیید یاد شده مستلزم مجاز و تأکید نمی‌باشد.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
همان‌طوری‌که گفتیم این استدلال مبتنی بر عدم جواز مجاز و تأکید می‌باشد درحالی‌که قطعا مجاز جایز و تأکید نیز در کلمات و عبارات واقع شده است ازاین‌رو اگر قائل شدیم به اینکه نهی دلالت بر استمرار دارد و سپس آن را به قیدی نظیر دوام مقیّد نمودیم هیچ محذوری پیش نیامده بلکه صرفا تقیید مذکور افاده تأکید می‌کند و آن امری است جایز بلکه واقع.
چنانچه اگر آن را به قیدی مخالف با دوام مقیّد کنیم به ملاحظه دلالتش بر نقیض مدلول نهی قرینه بر اراده مجاز می‌باشد و آن نیز ایراد و محذوری به همراه ندارد چه آنکه جواز ارتکاب مجاز با قرینه امری است مسلّم و حتمی و در کلمات و عبارات بسیار واقع شده است.
قوله: فحیث یقیّد: یعنی نهی.
قوله: یکون ذلک قرینة المجاز: مشار الیه «ذلک» تقیید بخلاف دوام می‌باشد.
قوله: و حیث یؤتی بما یوافقه: ضمیر نائب فاعلی در «یؤتی» به نهی
ص: 623
راجع بوده و مقصود از «ما یوافقه» قیدی است که با استمرار و دوام موافق باشد.
قوله: یکون تأکیدا: ضمیر در «یکون» به تقیید راجع است.

[دلالت نهی بر فور]

متن:
فائدة لمّا اثبتنا کون النّهی للدّوام و التّکرار وجب القول بانّه للفور، لانّ الدّوام یستلزمه و من نفی کونه للتّکرار نفی الفور ایضا و الوجه فی ذلک واضح.
ترجمه:
فائده زمانی که اثبات نمودیم نهی برای دوام و تکرار می‌باشد لازم است معتقد باشیم که بر فور دلالت دارد زیرا دوام مستلزم فور است.
و کسی که دلالت نهی بر استمرار و تکرار را منکر است فوریّت را نیز انکار دارد و وجه و بیان آن واضح و روشن است.
تفصیل
حاصل فرموده مصنّف اینست که:
لازمه این قول که نهی دلالت بر استمرار و تکرار دارد اینست که بر فور نیز دلالت بنماید فلذا تمام کسانی که معتقدند نهی بر استمرار دلالت دارد، دلالتش بر فور را نیز قبول دارند چنانچه اگر دلالت نهی بر تکرار را منکر باشیم لازمه‌اش اینست که فور را نیز باید انکار نمائیم چنانچه قائلین به عدم دلالت نهی بر تکرار فور را ملتزم نیستند.
امّا وجه استلزام تکرار نسبت به فور بنا بر اوّل اینست که:
معنای تکرار و استمرار آنست که پس از القاء صیغه نهی از آن اوّل و لحظه پس از آن باید تمام افراد منهی ترک شوند و پرواضح است که این امر

ص: 624
از فور منفکّ و جدا نیست لذا التزام باوّل از التزام به دوّم غیر قابل انفکاک می‌باشد.
و امّا وجه استلزام انکار تکرار نسبت به انکار فور از تقریر مذکور روشن و واضح می‌شود.
قوله: وجب القول بانّه للفور: ضمیر در «بانّه» به نهی راجع است.
قوله: لانّ الدّوام یستلزمه: ضمیر منصوبی در «یستلزمه» به فور راجع است.
قوله: و من نفی کونه للتّکرار: ضمیر در «کونه» به نهی راجع است.
قوله: و الوجه فی ذلک: یعنی فی الاستلزام المذکور.
متن:
اصل
الحقّ امتناع توجّه الامر و النّهی الی شی‌ء واحد، و لا نعلم فی ذلک مخالفا من اصحابنا و وافقنا علیه کثیر ممّن خالفنا و اجازه قوم.
و ینبغی تحریر محلّ النّزاع اوّلا فنقول:
الوحدة تکون بالجنس و بالشّخص، فالاوّل یجوز ذلک فیه بان یؤمر بفرد و ینهی عن فرد کالسّجود للّه تعالی و للشّمس و القمر.
و ربّما منعه مانع، لکنّه شدید الضّعف، شاذّ.
و الثّانی: امّا ان یتّحد فیه الجهة او تتعدّد، فان اتّحدت بان یکون الشّی‌ء الواحد من الجهة الواحدة مأمورا به و منهیّا عنه فذلک مستحیل قطعا.
ترجمه:

اصل و قاعده مبحث اجتماع امر و نهی

اشاره

حقّ اینست که امر و نهی به یک شی‌ء تعلّق نمی‌گیرند و در این مسئله از

ص: 625
علماء امامیّه به مخالفی برنخوردیم و از مخالفین نیز بسیاری با ما موافق می‌باشند ولی در عین حال برخی آن را اجازه داده‌اند.
تحریر محلّ نزاع
سزاوار است ابتداء محلّ نزاع را تحریر کرده و سپس در آن وارد شویم پس می‌گوییم:
وحدت گاهی جنسی بوده و زمانی شخصی می‌باشد.
پس اوّل در آن جایز است امر به فردی و نهی از فرد دیگر صورت گیرد همچون «سجود» که اگر برای خدا بوده مورد امر واقع شده و در صورتی که برای خورشید و ماه باشد مورد نهی قرار می‌گیرد.
و بسا بعضی از تعلّق امر و نهی به واحد جنسی منع کرده ولی این منع شدیدا ضعیف بوده و قائلش نادر و قلیل می‌باشد.
و دوّم یا جهت امر و نهی در آن یکی بوده یا متعدّد می‌باشد:
پس اگر متّحد باشد یعنی شی‌ء واحد از جهت واحدی هم مأمور به بوده و هم منهیّ عنه پس آن غیرممکن و قطعا مستحیل می‌باشد.
تفصیل
یکی از مسائل مهمّ و قابل توجّه اصول مسئله اجتماع امر و نهی است و مقصود از آن اینست که آیا در شی‌ء واحد ممکنست امر و نهی اجتماع کنند و بتعبیر دیگر:
یک شی‌ء هم واجب بوده و هم حرام باشد:
باید بگوئیم: در این مسئله از علماء شیعه و حضرات دانشمندان اثنی‌عشری احدی بجواز آن قائل نشده و اتّفاق ایشان برآنست که این امر ممتنع و مستحیل می‌باشد.
ص: 626
و از عامّه نیز جماعت بسیاری آن را ممتنع دانسته و با علماء ما موافقت کرده‌اند.
و در قبال ایشان بعضی آن را تجویز کرده‌اند.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
پیش از ورود به بحث و تقریر جزئیّات مسئله بهتر است مورد کلام و محلّ نزاع را معیّن و مشخّص کنیم ازاین‌رو لازم است نکته‌ای را بعنوان مقدّمه ذکر نمائیم:
وحدت دارای اقسام و انحائی است از جمله:
وحدت بالجنس، وحدت بالنّوع، وحدت بالصّنف، وحدت بالشّخص.
مقصود از وحدت بالجنس آنست که دو شی‌ء در جنسی با یکدیگر مشترک باشند همچون زید و بقر و مراد از وحدت بالنّوع آنست که دو شی‌ء در نوعی باهم اشتراک داشته باشند نظیر زید و عمرو و منظور از وحدت بالصّنف آنست که دو شی‌ء در صنفی با یکدیگر مشترک باشند مانند زید و عمرو که هر دو خراسانی مثلا باشند.
و مقصود از وحدت بالشّخص شی‌ء واحدی را گویند مانند زید.
قطعا در واحد بالجنس اجتماع امر و نهی ممکنست و جای شبهه و تردید نیست چه آنکه دو فرد وقتی در تحت یک جنس قرار داشتند همچون سجده برای خداوند متعال و سجده برای خورشید و ماه که هر سه در تحت جنس «سجود» واقعند ممکنست امر به فردی از آنها و نهی بفرد دیگر تعلّق بگیرد پس به جنس سجود هم امر متوجّه شده و هم نهی و از این اجتماع هیچ محذور و اشکالی پیش نمی‌آید فلذا اینکه برخی آن را ممنوع دانسته‌اند، منعشان شاذّ و کلامشان در نهایت ضعف و سستی می‌باشد.
و همچنین است حال وحدت بالنّوع و بالصّنف.
ص: 627
و امّا کلام در وحدت بالشّخص:
باید بگوئیم در اجتماع امر و نهی نسبت بآن دو فرض ممکنست بتوان نمود.
الف: امر و نهی در شی‌ء واحد اجتماع کرده و جهت اجتماعشان نیز امر واحدی باشد یعنی شی‌ء واحد به یک اعتبار هم واجب و هم حرام باشد.
ب: امر و نهی در شی‌ء واحد اجتماع نموده ولی جهت اجتماعشان متعدّد باشد.
نحوه اوّل امری است مستحیل و غیرممکن زیرا مستلزم اجتماع ضدّین یا نقیضین یا اجتماع اراده و کراهت نسبت به شی‌ء واحد شخصی می‌شود.
و هرکدام که باشد غیر ممکنست.
و امّا نحوه دوّم شرحش در عبارات بعدی ان‌شاءالله خواهد آمد.
قوله: و لا نعلم فی ذلک مخالفا: مشار الیه «ذلک» امتناع توجّه امر و نهی می‌باشد.
قوله: و وافقنا علیه: ضمیر در «علیه» به امتناع راجع است.
قوله: و اجازه قوم: ضمیر منصوبی در «اجازه» به توجّه امر و نهی عود می‌کند.
قوله: یجوز ذلک فیه: مشار الیه «ذلک» توجّه امر و نهی می‌باشد و ضمیر در «فیه» به الاوّل راجع است.
قوله: و ربّما منعه مانع: ضمیر منصوبی در «منعه» به توجّه امر و نهی راجع است.
قوله: لکنّه شدید الضّعف: ضمیر در «لکنّه» به منع راجع است.
قوله: و الثّانی امّا ان یتّحد فیه: مقصود از «الثّانی» وحدت بالشّخص می‌باشد و ضمیر در «فیه» به «الثّانی» عود می‌کند.
قوله: فذلک مستحیل قطعا: مشار الیه «ذلک» مأمور به و منهیّ عنه
ص: 628
بودن از جهت واحد می‌باشد.
متن:
و قد یجیزه بعض من جوّز تکلیف بالمحال قبّحهم اللّه تعالی و منعه بعض المجیزین لذلک نظرا الی انّ هذا لیس تکلیفا بالمحال بل هو محال فی نفسه، لانّ معناه الحکم بانّ الفعل یجوز ترکه و لا یجوز.
و ان تعدّدت الجهة بان کان للفعل جهتان یتوجّه الیه الامر من إحداهما و النّهی من الاخری فهو محلّ البحث و ذلک کالصّلاة فی الدّار المغصوبة یؤمر بها من جهة کونها صلاة و ینهی عنها من حیث کونها غصبا.
فمن احال اجتماعهما ابطلها و من اجازه صحّحها.
ترجمه: و برخی توجّه امر و نهی به شی‌ء واحد از جهت واحد را تجویز نموده‌اند و ایشان کسانی هستند که تکلیف بمحال را ممکن و جایز می‌دانند خداوند متعال زشت و سیاه کند روی ایشان را.
و گروهی از این جماعت آن را منع نموده و گفته‌اند:
اجتماع امر و نهی تکلیف بمحال نیست تا جایز باشد بلکه خود فی نفسه امر محال و غیرممکنی است زیرا معنای آن اینست که حکم کنیم بجواز ترک و عدم جواز ترک فعلی در وقت واحد.
و اگر جهت در فعل متعدّد بود یعنی فعل دارای دو جهت بوده که باعتبار یکی از آن دو امر بآن متوجّه شده و به ملاحظه دیگر نهی بآن تعلّق گرفته باشد، این صورت محلّ بحث و مورد کلام می‌باشد و مثال آن مانند خواندن نماز در خانه غصبی که باعتبار نماز بودن متعلّق امر و به ملاحظه اینکه غصب است نهی بآن متوجّه است.
پس کسی که اجتماع امر و نهی را و لو با تعدّد جهت محال می‌داند نماز مزبور را باطل دانسته و کسی که اجتماع را ممکن می‌داند حکم بصحّت نماز می‌نماید.
ص: 629
تفصیل
در موردی که امر واحد بوده و جهت در آن نیز واحد باشد گفته شد اجتماع امر و نهی مستحیل و غیرممکن است ولی دسته‌ای از اهل خلاف هستند که معتقدند تکلیف بمحال جایز است یعنی می‌گویند:
خداوند متعال ممکنست بنده را مکلّف بامری کند که بر امتثال و اطاعت آن قادر نباشد ایشان در این باب به دو دسته تقسیم شده‌اند:
1- بعضی از آنها اجتماع امر و نهی در مورد مذکور را تجویز کرده و گفته‌اند:
چون تکلیف بامر مستحیل و محال در حقّ خداوند متعال ممکنست لا جرم از توجّه امر و نهی به شی‌ء واحد محذوری وجود ندارد.
2- دسته دیگر از ایشان گفته‌اند:
اگرچه تکلیف بمحال ممکن و جایز است ولی مسئله اجتماع امر و نهی از مصادیق تکلیف بمحال نیست بلکه خودش فی حدّ نفسه امر مستحیل و غیرممکنی است زیرا لازمه آن اینست که اراده و کراهت در مبدأ اعلی اجتماع کرده باشند و این ممکن نیست چه آنکه در وقت واحد چطور می‌توان قبول کرد که حضرت سبحان نسبت به شی‌ء اراده داشته و بآن امر کرده و در همان حال و بهمان اعتباری که شی‌ء را مورد امر قرار داده از آن نهی نموده و بدین‌وسیله نسبت بآن کراهت خود را ابراز فرموده است بنابراین مسئله اجتماع امر و نهی از مصادیق تکلیف محال بوده نه تکلیف بمحال تا جایز باشد سپس بشرح نحوه دوّم از شی‌ء واحد که دارای جهت متعدّد باشد پرداخته و می‌فرمایند:
اگر فعل مورد امر و نهی جهتش متعدّد بود یعنی دارای دو جهت بوده که باعتبار یکی مأمور به و به ملاحظه دیگری منهی عنه باشد محلّ بحث و
ص: 630
کلام در چنین جائی است که برخی آن را جایز و گروهی آن را ممتنع می‌دانند و از نظر ما حقّ اینست که اجتماع امر و نهی ممتنع است چنانچه در صدر بحث بآن اشاره شد.
مثال آن اینست:
خواندن نماز در خانه غصبی که امر واحدی است با اعتبار دو جهت:
الف: آنکه از مصادیق عنوان کلّی صلاة می‌باشد.
ب: آنکه عنوان غصب نیز بآن صادق است.
لذا باعتبار اوّل امر بآن تعلّق گرفته و به ملاحظه جهت دوّم از آن نهی شده است.
کسانی که مبنایشان امتناع توجّه امر و نهی به شی‌ء واحد شخصی باشد و آن را مستحیل بدانند نماز مزبور را باطل دانسته و آنان که بجواز آن معتقدند حکم بصحّت نماز کرده و در عین حال مصلّی را به واسطه ارتکاب غصب عاصی می‌دانند پس وی از جهت اینکه نماز خوانده مطیع و ممتثل محسوب شده و به ملاحظه اینکه مرتکب غصب شده گناهکار بحساب می‌آید.
قوله: و قد یجیزه بعض من جوّز الخ: ضمیر منصوبی در «یجیزه» به توجّه امر و نهی به شی‌ء واحد راجع است.
قوله: و منعه بعض المجیزین: ضمیر منصوبی در «منعه» به توجّه امر و نهی به شی‌ء واحد عود می‌کند.
قوله: لذلک: جار و مجرور، متعلّق است به «مجیزین» و مشار الیه آن تکلیف بالمحال است.
قوله: نظرا الی انّ هذا لیس تکلیفا بالمحال: مشار الیه «هذا» توجّه امر و نهی به شی‌ء واحد می‌باشد.
قوله: بل هو محال: ضمیر «هو» به تکلیف عود می‌کند.
قوله: لانّ معناه: یعنی معنای توجّه امر و نهی به شی‌ء واحد.
ص: 631
قوله: یتوجّه الیه الامر من إحداهما: ضمیر در «الیه» به فعل راجع بوده و در «إحداهما» به جهتان عود می‌کند.
قوله: فهو محلّ البحث: این جمله جواب است برای «ان تعدّدت».
قوله: و ذلک کالصّلاة: مشار الیه «ذلک» واحدی که در آن جهت متعدّد است می‌باشد.
قوله: یؤمر بها من جهة کونها صلاة: ضمیر در «بها» به صلاة عود می‌کند چنانچه ضمیر در «کونها» نیز چنین می‌باشد.
قوله: و ینهی عنها من حیث کونها غصبا: ضمیر در «عنها» به صلاة عود کرده و در «کونها» نیز همین‌طور می‌باشد.
قوله: فمن احال اجتماعهما ابطلها: ضمیر در «اجتماعهما» به امر و نهی و در «ابطلها» به صلاة عود می‌کند.
قوله: و من اجازه صحّحها: ضمیر منصوبی در «اجازه» به اجتماع امر و نهی راجع بوده و ضمیر منصوبی در «صحّحها» به صلاة عود می‌کند.
متن:
لنا:
انّ الامر طلب لایجاد الفعل و النّهی طلب لعدمه فالجمع بینهما فی امر واحد ممتنع و تعدّد الجهة غیر مجد مع اتّحاد المتعلّق، اذ الامتناع انّما ینشأ من لزوم اجتماع المتنافیین فی شی‌ء واحد و ذلک لا یندفع الّا بتعدّد المتعلّق بحیث یعدّ فی الواقع امرین: هذا مأمور به و ذلک منهیّ عنه.
و من البیّن انّ التّعدّد بالجهة لا یقتضی ذلک بل الوحدة باقیة معه قطعا.
فالصّلاة فی الدّار المغصوبة و ان تعدّدت فیها جهة الامر و النّهی، لکنّ المتعلّق الّذی هو الکون متّحد، فلو صحّت لکان مأمورا به من حیث انّه احد الاجزاء المأمور بها للصّلاة و جزء الجزء جزء و الامر بالمرکّب امر باجزائه و
ص: 632
منهیّا باعتبار انّه بعینه الکون فی الدّار المغصوبة، فیجتمع فیه الامر و النّهی و هو متّحد و قد بیّنّا امتناعه فتعیّن بطلانها.
ترجمه:

استدلال مرحوم مصنّف برای امتناع اجتماع امر و نهی

مصنّف علیه‌الرّحمه می‌فرمایند:
دلیل ما اینست که:
امر عبارت است از طلب ایجاد فعل و نهی طلب عدم آن می‌باشد، پس جمع بین این دو در شی‌ء واحد ممتنع و غیرممکن است و مجرّد تعدّد جهت با متّحد بودن متعلّق امر و نهی نفعی نداشته و امتناع را برطرف نمی‌کند.
زیرا امتناع از لزوم اجتماع متنافیین در امر واحد ناشی می‌شود و پرواضح است که این امتناع صرفا با تعدّد متعلّق امر و نهی دفع می‌گردد به‌نحوی‌که در واقع دو امر منهاض و جدای از یکدیگر شمرده شوند به‌طوری که بگوئیم:
این مأمور به بوده و آن منهیّ عنه می‌باشد.
و آشکار و روشن است که تعدّد جهت مقتضی این معنا نبوده بلکه با وجود آن باز وحدت قطعا باقی است بنابراین نماز در خانه غصبی اگرچه دارای جهت متعدّد بوده یعنی جهت امر با جهت نهی متفاوت است ولی متعلّق در هر دو همان «کون» بوده که امر متّحدی است.
بنابراین اگر نماز مزبور صحیح باشد باید «کون» که یکی از اجزاء آن بوده مأمور به باشد زیرا امر بمرکّب امر باجزاء آن نیز می‌باشد و از طرفی دیگر همین «کون» باید منهیّ عنه هم باشد زیرا عینا همان کون و بودن در

ص: 633
خانه غصبی است پس در «کون» که شی‌ء واحدی است امر و نهی اجتماع کردند و قبلا بیان کردیم که این امر ممتنع است پس متعیّنا نماز باطل می‌باشد.
تفصیل
مرحوم مصنّف در مقام استدلال بر امتناع اجتماع امر و نهی چنین می‌فرمایند:
معنای امر طلب فعل بوده و معنای نهی طلب ترک آن می‌باشد و بدیهی است که متعلّق این دو ممکن نیست شی‌ء واحدی باشد چه آنکه این امر مستلزم جمع بین متنافیین است.
و جای تردید نیست که تنها رافع این جمع تعدّد متعلّق امر و نهی بوده و امر دیگری این امتناع و استحاله را نمی‌تواند ازاله کند ازاین‌رو باید گفت:
وقتی فرض کردیم متعلّق امر و نهی شی‌ء واحدی بود وجود جهات عدیده در آنکه باعتبار یکی امر و به ملاحظه دیگری نهی بآن تعلّق بگیرد نافع نبوده و استحاله و امتناع بحال خود باقی است.
با توجّه باین معنا می‌گوئیم:
در نماز یادشده یعنی در خانه غصبی اگر فرض کردیم هم امر بآن توجّه پیدا کرده و هم نهی بآن تعلّق گرفته.
«کون» که یکی از اجزاء نماز است نیز هم متعلّق امر بوده و هم نهی بآن متوجّه است زیرا امر بمرکّب امر به اجزاء آن نیز می‌باشد چنانچه نهی از مرکّب مستلزم نهی از اجزائش نیز می‌باشد و بدین ترتیب «کون» در نماز که مأمور به است عینا منهیّ عنه نیز باید باشد پس در آن امر و نهی اجتماع کرده و در نتیجه شی‌ء واحد هم واجب بوده و هم حرام و این ممتنع و مستحیل
ص: 634
می‌باشد.
قوله: و النّهی طلب لعدمه: ضمیر در «لعدمه» یعنی عدم فعل.
قوله: و ذلک لا یندفع: مشار الیه «ذلک» لزوم اجتماع متنافیین می‌باشد.
قوله: لا یقتضی ذلک: مشار الیه «ذلک» دفع لزوم اجتماع متنافیین می‌باشد.
قوله: بل الوحدة باقیة معه: ضمیر در «معه» به تعدّد راجع است.
قوله: و ان تعدّدت فیها جهة الامر: ضمیر در «فیها» به صلاة راجع است.
قوله: فلو صحّت لکان مأمورا به: ضمیر در «صحّت» به صلاة و در «لکان» به کون راجع است.
قوله: من حیث انّه احد الاجزاء المأمور بها: ضمیر در «انّه» به کون عود می‌کند.
قوله: و منهیّا عنه: معطوف است به «مأمورا به» یعنی لکان الکون منهیّا عنه ایضا.
قوله: باعتبار انّه بعینه الخ: ضمیر در «انّه» به کون عود می‌کند.
قوله: فیجتمع فیه الامر و النّهی: ضمیر در «فیه» به کون راجع است.
قوله: و هو متّحد: ضمیر «هو» به کون راجع است.
قوله: و قد بیّنّا امتناعه: یعنی امتناع اجتماع امر و نهی.
قوله: فتعیّن بطلانها: یعنی بطلان الصّلاة.
متن:
احتجّ المخالف بوجهین:
الاوّل: انّ السّیّد اذا امر عبده بخیاطة ثوب و نهاه عن الکون فی مکان مخصوص ثمّ خاطه فی ذلک المکان فانّا نقطع بانّه مطیع، عاص لجهتی
ص: 635
الامر بالخیاطة و النّهی عن الکون.
ترجمه:

استدلال مخالفین بر جواز اجتماع امر و نهی

کسانی که در مسئله جواز اجتماع امر و نهی و امتناع آن با ما مخالفت کرده و بجواز آن قائل شده‌اند به دو دلیل تمسّک نموده‌اند:
دلیل اوّل: اگر آقائی بنده‌اش را به دوختن جامه‌ای امر و از نشستن در مکان معیّن و مخصوصی نهی کند، سپس بنده دوختن جامه را در همان مکان منهی انجام دهد قطع پیدا می‌کنیم که بنده هم مطیع بوده و هم عاصی می‌باشد:
مطیع است بخاطر اطاعت از امر و عاصی است به واسطه عصیان از نهی.
قوله: و نهاه عن الکون فی مکان مخصوص: ضمیر فاعلی در «نهاه» به مولی و ضمیر مفعولی به عبد راجع است.
قوله: ثمّ خاطه فی ذلک المکان: ضمیر فاعلی در «خاطه» به عبد و ضمیر مفعولی به ثوب راجع است.
قوله: بانّه مطیع: ضمیر در «بانّه» به عبد راجع است.
متن:
الثّانی: لو امتنع الجمع لکان باعتبار اتّحاد متعلّق الامر و النّهی، اذ لا مانع سواه اتّفاقا و اللّازم باطل اذ لا اتّحاد فی المتعلّقین، فانّ متعلّق الامر، الصّلاة و متعلّق النّهی، الغصب و کلّ منهما یتعقّل انفکاکه عن الآخر و قد اختار المکلّف جمعهما مع امکان عدمه و ذلک لا یخرجهما عن حقیقتهما اللّتین هما متعلّقا الامر و النّهی حتّی لا یبقیا حقیقتین مختلفتین فیتّحد المتعلّق.

ص: 636
ترجمه: دلیل دوّم:
اگر جمع بین امر و نهی ممتنع باشد هرآینه این امتناع باعتبار متّحد بودن متعلّق این دو است، زیرا غیر از آن مانع دیگری از اجتماع وجود ندارد درحالی‌که لازم باطل است بدلیل اینکه متعلّق امر و نهی متّحد نیستند چون متعلّق امر، نماز و متعلّق نهی غصب بوده و هریک از این دو انفکاکشان از دیگری قابل تعقّل و تصوّر است منتهی مکلّف با اینکه برایش ممکن بود این دو را جمع نکند بینشان جمع نموده ولی این امر متعلّق امر و نهی را از حقیقت آنها خارج نکرده تا از دو ماهیّت مختلف بودن خارج شده و منجرّ به اتّحادشان گردد.
تفصیل
قائلین بجواز اجتماع امر و نهی در دلیل دوّمشان گفته‌اند:
ما از اجتماع امر و نهی در موردی مانعی نمی‌بینیم فلذا بجواز آن قائل هستیم حال اگر بخواهیم ادّعاء امتناع آن را بکنیم تنها وجهی که برای آن وجود دارد اینست که متعلّق این دو متّحد باشد به این معنا که نهی به چیزی تعلّق گرفته باشد که امر نیز بآن متوجّه است درحالی‌که این‌طور نیست زیرا متعلّق امر حقیقت و طبیعت نماز و متعلّق نهی طبیعت و حقیقت غصب است و اختلاف و تغایر این دو اظهر من الشّمس است و نیازی بشرح و توضیح ندارد.
بلی مکلّف خود بسوء اختیار و با داشتن قدرت بر اینکه هر دو را در فردی مشخّص جمع نکند به جمع کردنشان در مصداقی از مصادیق مبادرت نموده یعنی فردی از نماز را آورده که حقیقت غصب نیز بآن منطبق شده است ولی پرواضح است که این عمل از مکلّف باعث آن نمی‌شود که دو حقیقت نماز و نهی از ماهیّت اصلیّه خود خارج شده و تغایر و تفاوت از بینشان زائل گشته و در نتیجه باهم متّحد گردند تا بتوان ادّعاء نمود چون متعلّق امر و نهی متّحد
ص: 637
هستند محال است در شی‌ء واحد هم امر بوده و هم نهی باشد.
و به عبارت دیگر:
متعلّق اوامر و نواهی طبایع و حقایق اشیاء است نه افراد و مصادیق خارجی آنها ازاین‌رو می‌گوییم:
متعلّق امر مثلا حقیقت و طبیعت نماز است بدون اینکه منحصر در فرد معیّن و مشخّصی باشد و متعلّق نهی نیز طبیعت غصب است و لو در ضمن هر فردی تحقّق یابد، پس هیچیک از دو متعلّق منحصر و مشخّص نبوده بلکه کلّی می‌باشند حال مکلّف می‌تواند از هریک مصداقی را ایجاد کند که از هم منهاض و علی‌حدّه بوده و اختلافشان بیّن و آشکار باشد مثلا در مسجد نماز خوانده و بعدا در ملک غصبی نیز وارد شود چنانچه می‌تواند نماز را در ملک مزبور خوانده و در نتیجه ماهیّت نماز و غصب را در یک فرد ایجاد کند.
پرواضح است به واسطه این عمل از مکلّف متعلّق امر که حقیقت و طبیعت نماز است با متعلّق نهی که ماهیّت غصب می‌باشد متّحد نمی‌گردد بلکه اطاعت و عصیان در یک مورد جمع شده‌اند فلذا باعتبار اینکه مکلّف نماز خوانده اطاعت کرده و به ملاحظه آنکه مرتکب غصب شده عصیان نموده است.
قوله: اذ لا مانع سواه: یعنی سوای اتّحاد متعلّق.
قوله: و اللّازم باطل: یعنی اینکه متعلّق امر و نهی متّحد است باطل می‌باشد.
قوله: متعلّق الامر الصّلاة: یعنی طبیعت و ماهیّت کلّی نماز.
قوله: و متعلّق النّهی الغصب: یعنی طبیعت کلّی غصب.
قوله: یتعقّل انفکاکه عن الآخر: به اینکه از هرکدام مصداقی مغایر با دیگری ایجاد کند چنانچه مثالش گذشت.
قوله: و قد اختار المکلّف جمعهما: یعنی جمع متعلّق امر و نهی را.
ص: 638
قوله: مع امکان عدمه: یعنی عدم جمع این دو.
قوله: و ذلک لا یخرجهما: مشار الیه «ذلک» جمع نمودن مکلّف می‌باشد.
قوله: فیتّحد المتعلّق: این عبارت تفریع و نتیجه است برای «لا یبقیا حقیقتین».
متن:
و الجواب عن الاوّل انّ الظّاهر فی المثال المذکور ارادة تحصیل خیاطة الثّوب بایّ وجه اتّفق.
سلّمنا، لکنّ المتعلّق فیه مختلف، فانّ الکون لیس جزء من مفهوم الخیاطة بخلاف الصّلاة.
سلّمنا، لکنّ نمنع کونه مطیعا و الحال هذه.
و دعوی حصول القطع بذلک فی حیّز المنع حیث لا یعلم ارادة الخیاطة کیفما اتّفقت.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از استدلال اوّل قائل باجتماع

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از استدلال اوّل اینست که ظاهرا مقصود مولی از امر به خیاطت تحصیل آن از هر راهی که اتّفاق بیفتد می‌باشد و بفرض قبول کنیم که این‌طور نباشد ولی می‌گوییم:
متعلّق در این مثال نیز مختلف است زیرا «کون» جزء مفهوم خیاطت نبوده بخلاف نماز که «کون» جزء آن می‌باشد.
و باز به فرضی که تسلیم شویم «کون» همان‌طوری‌که جزء نماز است

ص: 639
در غصب نیز جزء محسوب می‌گردد ولی می‌گوییم:
قبول نداریم مکلّف در چنین حالی که غاصب است مطیع محسوب شود.
و اینکه ادّعاء قطع بر مطیع بودنش شد ممنوع است زیرا معلوم نیست مولی از امر به خیاطت تحصیل آن از هر راهی که بوده قصد کرده باشد.
تفصیل
در استدلال اوّل گفته شد:
اگر مولائی بنده‌اش را امر به دوختن لباسی نماید و او را از «کون» و نشستن در مکانی نهی نماید و سپس بنده در همان مکان نشسته و لباس را بدوزد قطع داریم که وی هم مطیع است و هم عاصی.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
اوّلا: مثالی که برای اثبات مدّعا آورده شد از محلّ کلام خارج است زیرا مولی در این مثال طالب خیاطت است که عبد آن را انجام دهد و لو در مکان غصبی باشد و بدیهی است در چنین موردی باید عبد مطیع و عاصی باشد ولی همان‌طوری‌که گفته شد مورد بحث این‌طور نبوده و عبد مکلّف است که متعلّق تکلیف را بر وجه عبادت و خالی از هرگونه منقصت و مبغوضیّتی بیاورد.
ثانیا: بین مثالی که ذکر شد با مورد کلام از جهت دیگر فرق است و آن اینکه:
در مثال مزبور نمی‌توان «کون» را متعلّق امر دانست چه آنکه خیاطت که مأمور به است عبارتست از وصل نمودن بخیه‌ها و متّصل نمودن قطعات جامه به یکدیگر می‌باشد و پرواضح است که «کون» یعنی اشغال مکان جزء این حقیقت نمی‌باشد درحالی‌که غصب عین «کون» می‌باشد پس متعلّق امر با
ص: 640
نهی در این مثال مختلف و متغایر است بخلاف مورد بحث که «کون» جزء مأمور به یعنی نماز و منهی عنه یعنی غصب می‌باشد لا جرم متعلّق این دو باهم متّحد می‌باشد.
ثالثا: می‌گوییم:
در مثال امر به خیاطت قبول نداریم شخص اگر خیاطت را در مکان غصبی به انجام رسانید اطاعت کرده باشد چه آنکه این کلام ادّعائی است بدون دلیل.
و قطع و یقینی که بآن ادّعاء شد ممنوع و مورد انکار است زیرا یا مقصود آمر از امر به خیاطت حصول آن بهر نحوی که ممکنست می‌باشد که در این فرض جواب اوّل را می‌دهیم و یا چنین امری معلوم نیست، در این صورت پس چطور می‌توان ادّعاء قطع بحصول امتثال و اطاعت نمود.
قوله: بایّ وجه اتّفق: یعنی اگرچه در مکان غصبی صورت گیرد.
قوله: لکنّ المتعلّق فیه مختلف: ضمیر در «فیه» به مثال مذکور راجع است.
قوله: بخلاف الصّلاة: که «کون» جزء آن می‌باشد.
قوله: لکنّ نمنع کونه مطیعا: ضمیر در «کونه» به عبد راجع است.
قوله: و الحال هذه: مقصود اینست که خیاطت را در ملک غصبی انجام داده باشد.
قوله: حصول قطع بذلک: مشار الیه «ذلک» حصول اطاعت می‌باشد.
متن: و عن الثّانی:
انّ مفهوم الغصب و إن کان مغایرا لحقیقة الصّلاة الّا انّ الکون الّذی هو جزئها بعض جزئیّاته، اذ هو ممّا یتحقّق به، فاذا اوجد المکلّف الغصب بهذا الکون صار متعلّقا للنّهی، ضرورة انّ الاحکام انّما یتعلّق بالکلّیّات باعتبار
ص: 641
وجودها فی ضمن الافراد، فالفرد الّذی یتحقّق به الکلّیّ هو الّذی یتعلّق به الحکم حقیقة و هکذا یقال فی جهة الصّلاة، فانّ الکون المأمور به فیها و ان کان کلّیّا لکنّه انّما یراد باعتبار الوجود، فمتعلّق الامر فی الحقیقة انّما هو الفرد الّذی یوجد منه و لو باعتبار الحصّة الّتی فی ضمنه من الحقیقة الکلّیّة علی ابعد الرّأیین فی وجود الکلّیّ الطّبیعی.
و کما انّ الصّلاة الکلّیّة یتضمّن کونا کلّیّا فکذلک الصّلاة الجزئیّة یتضمّن کونا جزئیّا، فاذا اختار المکلّف ایجاد کلّی الصّلاة بالجزئیّ المعیّن منها فقد اختار ایجاد کلّی الکون بالجزئیّ المعیّن منه الحاصل فی ضمن الصّلاة المعیّنة و ذلک یقتضی تعلّق الامر به فیجتمع فیه الامر و النّهی و هو شی‌ء واحد قطعا.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از استدلال دوّم قائل بجواز اجتماع

مرحوم مصنّف در جواب از استدلال دوّم می‌فرمایند:
اگرچه مفهوم غصب با حقیقت و ماهیّت نماز متغایر است ولی در عین حال «کون» که جزء نماز است یکی از مصادیق غصب محسوب می‌شود زیرا غصب بآن تحقّق پیدا می‌کند لذا وقتی مکلّف غصب را به واسطه «کون» در خارج ایجاد کرد «کون» مزبور متعلّق نهی قرار می‌گیرد چه آنکه ضروری و بدیهی است احکام به کلّیّات باعتبار وجودشان در ضمن افراد تعلّق می‌گیرند، پس فردی که کلّی به واسطه‌اش تحقّق می‌یابد در حقیقت همان متعلّق حکم می‌باشد.
و همین تقریر را در ناحیه نماز می‌توان آورد زیرا «کون» که در نماز مأمور به است اگرچه کلّی است ولی باعتبار وجود و مصداق مراد می‌باشد.

ص: 642
پس متعلّق امر در حقیقت فردی است که «کون» در ضمن آن متحقّق است و لو باعتبار و ملاحظه حصّه‌ای از حقیقت کلّیّه در ضمنش می‌باشد چنانچه ابعد الرّأیین در مسئله وجود کلّی طبیعی همین است.
و همان‌طوری‌که نماز کلّی متضمّن کون کلّی بوده، نماز جزئی نیز مشتمل بر کون جزئی است، پس وقتی مکلّف اختیار نمود که نماز کلّی را به واسطه فرد معیّنی از نماز ایجاد کند پس می‌توان گفت کون کلّی را به واسطه جزئی و مصداقی از آن ایجاد نموده است و این معنا مقتضی است که امر نیز بآن تعلّق گرفته و در نتیجه امر و نهی در شی‌ء واحد شخصی بطور قطع و یقین اجتماع کنند.
تفصیل
مستدلّ در تقریر دلیل دوّم فرمود:
متعلّق نهی و امر هرکدام ماهیّت و طبیعت کلّیّه‌ای است که با یکدیگر فرق دارند و مکلّف بسوء اختیار هر دو را در یک فرد جمع نموده و این موجب اتّحاد متعلّق امر و نهی نیست بنابراین هیچ محذوری ندارد که در فردی که متعلّق هر دو برآن منطبق هستند امر و نهی اجتماع کنند.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
اگرچه ما این تقریر را قبول داشته و می‌گوییم:
مفهوم غصب با حقیقت و ماهیّت نماز متغایر است امّا در عین حال «کون» که جزء ماهیّت نماز می‌باشد یکی از مصادیق و افراد غصب نیز محسوب می‌شود بدلیل آنکه غصب بآن تحقّق می‌یابد و فرد نیز محقّق کلّی و موجب صدق طبیعت می‌باشد.
بنابراین مکلّف وقتی بسوء اختیار ماهیّت غصب را با این فرد یعنی «کون» که جزء نماز است ایجاد نمود بدین ترتیب «کون» مزبور را متعلّق نهی قرار داده است زیرا بدیهی و ضروری است که احکام به کلّیّات و طبایع
ص: 643
تعلّق گرفته ولی باعتبار وجودشان در ضمن افراد چه آنکه طبیعت من حیث هی وجود ندارد که صلاحیّت برای تعلّق حکم بآن را داشته باشد پس در واقع فردی که کلّی و طبیعت غصب بآن تحقّق یافته مورد و متعلّق حکم قرار می‌گیرد یعنی «کون» حرام و منهی می‌گردد.
سپس عین همین تقریر را در جانب نماز نیز می‌توان نمود یعنی می‌گوییم:
مفهوم صلاة با حقیقت و ماهیّت غصب متغایر است امّا در عین حال غصب محقّق در خارج که فرد طبیعت غصب است یعنی همان «کون» سابق الذّکر یکی از مصادیق و افراد کون کلّی است که متعلّق امر می‌باشد و در حقیقت امر به کون کلّی امر است بفرد آن (یعنی کون باعتبار وجود متعلّق امر است نه کلّی من حیث هو هو) اعمّ از اینکه در مسئله وجود کلّی طبیعی به رأی اهل تحقیق قائل شده و وجود کلّی را به معنای وجود افراد در خارج بدانیم یا بمسلک رجل همدانی گرائیده و معتقد شویم که در هریک از افراد کلّی حصّه‌ای از آن وجود دارد که مجموع حصص عین کلّی است که البتّه این رأی مردود و از نظر ارباب تحقیق ضعیف بحساب آمده است.
و بهر تقدیر امر بکلّی طبیعی چون به ملاحظه وجود آن می‌باشد لا جرم مأمور به در واقع همان فرد می‌باشد پس همان‌طوری‌که صلاة کلّی وقتی مورد امر قرار گرفت اجزائش از جمله «کون کلّی» نیز متعلّق امر هستند عینا صلاة جزئی که فرد صلاة کلّی است و وجود کلّی به وسیله این فرد تحقّق می‌یابد وقتی حقیقتا مورد امر قرار گرفت «کون جزئی» نیز که یکی از اجزاء فرد نماز است نیز متعلّق امر واقع می‌شود و بدین ترتیب وقتی مکلّف بسوء اختیار نماز کلّی را به واسطه فرد مشخّصی که جزئش «کونی» بوده که محقّق غصب کلّی است ایجاد نمود «کون» مزبور که باعتبار فرد بودنش برای غصب منهیّ عنه است به ملاحظه فردیّتش برای نماز نیز مأمور به واقع می‌شود پس در آن
ص: 644
امر و نهی اجتماع می‌نمایند و این شی‌ء واحدی است که هم متعلّق امر قرار گرفته و هم نهی بآن توجّه پیدا کرده است و قبلا گفتیم این امر مستحیل و غیرممکن است و اینکه مستدلّ برای فرار از استحاله مذکور اظهار نمود که متعلّق امر و نهی دوتا بوده و باهم اتّحادی ندارند با تقریری که گذشت فسادش روشن می‌گردد و به خوبی آشکار می‌شود که تعدّدی در کار نبوده بلکه یک شی‌ء است که هم امر بآن تعلّق گرفته و هم نهی.
قوله: الّا انّ الکون الّذی هو جزئها: یعنی جزء صلاة.
قوله: بعض جزئیّاته: ضمیر مجروری به غصب راجع بوده و مراد از «جزئیّات» مصادیق و افراد است.
قوله: اذ هو ممّا یتحقّق به: ضمیر «هو» به غصب راجع بوده و کلمه «من» در «ممّا» تبعیضیّه بوده و ضمیر در «به» به ماء موصوله در «ممّا» عود می‌کند.
قوله: اوجد المکلّف الغصب بهذا الکون: مقصود از «هذا الکون»، کونی است که جزء نماز است.
قوله: صار متعلّقا للنّهی: ضمیر در «صار» به «هذا الکون» عود می‌کند.
قوله: فالفرد الّذی یتحقّق به الکلّی: یعنی «کون» فردی است که غصب کلّی بآن تحقّق می‌یابد.
قوله: هو الّذی یتعلّق به الحکم حقیقة: ضمیر «هو» به «الفرد الّذی الخ» راجع است و حاصل مراد آنست که:
وقتی نهی به غصب کلّی تعلّق گرفت در واقع فرد آنکه «کون» مذکور باشد منهی است.
قوله: و هکذا یقال فی جهة الصّلاة الخ: یعنی می‌گوییم:
مفهوم الصّلاة و ان کان مغایرا لحقیقة الغصب الّا انّ الکون الّذی بعض جزئیّات الغصب هو جزئها فاذا اوجد المکلّف الخ.
ص: 645
قوله: فانّ الکون المأمور به فیها: یعنی در صلاة.
قوله: لکنّه انّما یراد باعتبار الوجود: ضمیر در «لکنّه» و «یراد» به «کون مأمور به» راجع است.
قوله: باعتبار الوجود: یعنی فرد آن مطلوب است.
قوله: فمتعلّق الامر فی الحقیقة: مقصود از «متعلّق الامر» «کون» می‌باشد.
قوله: یوجد منه: ضمیر در «منه» به «کون کلّی» راجع است.
قوله: و لو باعتبار الحصّة الّتی فی ضمنه: یعنی فی ضمن الفرد.
قوله: علی ابعد الرّأیین: در وجود کلّی طبیعی و کیفیّت آن اختلاف بوده و در آن دو رأی می‌باشد:
مشهور از محقّقین می‌فرمایند:
وجود کلّی طبیعی همان وجود افراد بوده و ماوراء آن چیز دیگری نمی‌باشد بنابراین وجود انسان کلّی همان وجود زید و عمرو و بکر و سایر افراد می‌باشد باین معنا که هرکدام از افراد نماینده انسان کامل می‌باشند فلذا نسبت کلّی بافراد همچون آباء و ابناء است.
در قبال این رأی شخصی که در منطق از آن به رجل همدانی یاد شده و معاصر شیخ الرّئیس بوده چنین معتقد است:
وجود کلّی طبیعی باین نحو است که هر حصّه و جزئی از آن در یک فرد وجود دارد به‌طوری‌که کلّی را به حصص و اجزائی کثیر بتعداد افرادش تقسیم نموده که مجموع این حصص در افراد نماینده کلّی می‌باشند ازاین‌رو نسبت کلّی با افراد همچون اب و ابناء گردد.
و تفصیل این مسئله و شرح بیشترش مناسب با بحث اصولی نبوده طالبین بکتب منطقی مراجعه فرمایند.
قوله: بالجزئیّ المعیّن منها: ضمیر در «منها» به صلاة عود می‌کند.
قوله: کلّی الکون بالجزئیّ المعیّن منه: ضمیر در «منه» به «کون» عود
ص: 646
می‌کند.
قوله: و ذلک یقتضی تعلّق الامر به: مشار الیه «ذلک» اختیار ایجاد کلّی کون به واسطه فرد بوده و ضمیر در «به» به الجزئیّ المعیّن راجع است.
قوله: و هو شی‌ء واحد قطعا: ضمیر «هو» به الجزئیّ المعیّن عود می‌کند.
متن:
فقوله «و ذلک لا یخرجهما عن حقیقتهما الخ» ان اراد به خروجهما عن الوصف بالصّلاة و الغصب فمسلّم و لا یجدیه نفعا، اذ لا نزاع فی اجتماع الجهتین و تحقّق الاعتبارین و ان اراد به انّهما باقیان علی المغایرة و التّعدّد بحسب الواقع و الحقیقة فهو غلط ظاهر و مکابرة محضة، لا یرتاب فیها ذو مسکة و بالجملة: فالحکم هنا واضح، لا یکاد یلتبس علی من راجع وجدانه و لم یطلق فی میدان الجدال و العصبیّة عنانه.
ترجمه:

دنباله جواب مرحوم مصنّف از استدلال دوّم قائلین بجواز اجتماع

سپس مرحوم مصنّف در دنباله جواب می‌فرمایند:
پس اینکه مستدلّ گفت:
جمع نمودن مکلّف بسوء اختیار بین متعلّق امر و نهی باعث آن نمی‌شود که این دو از حقیقت خود خارج بشوند مورد سؤال واقع شده و می‌پرسیم:
اگر مقصود اینست که متعلّق امر از وصف صلاة بودن و متعلّق نهی از غصب بودن خارج نمی‌گردد بحال خود باقی هستند.
این امر مسلّم و غیر قابل انکار است ولی نفعی بحال مستدلّ ندارد چون نزاعی در اجتماع دو جهت و تحقّق دو اعتبار نبوده و ما نیز قبول داریم که مورد امر و نهی دارای دو اعتبار است که به هریک هرکدام از امر و نهی

ص: 647
بآن متوجّه شده است.
و اگر مقصود اینست که متعلّق امر و نهی بر مغایرت و تعدّد بحسب واقع باقی هستند و حقیقتا بمورد اجتماع دوئیّت صادق است.
پس این کلامی است غلط و اشتباهی است ظاهر و آشکار و صرف مکابره و جدال است و هیچ صاحب عقلی در اشتباهش تردید و شکّی ندارد، زیرا پس از آنکه مکلّف فردی را که هر دو عنوان بآن منطبق بود آورد و بدین‌وسیله متعلّق امر و نهی را در خارج با یک مصداق ایجاد نمود دیگر جای تردید در اتّحاد متعلّق‌ها نمی‌باشد و باید تصدیق کنیم که امر و نهی در شی‌ء واحد شخص اجتماع نموده‌اند.
و خلاصه کلام آنکه:
حکم در اینجا واضح و روشن است و بر هیچ صاحب وجدانی که به وجدانش رجوع کند مشتبه و ملتبس نیست که اجتماع امر و نهی در شی‌ء واحد شخصی امر ممتنع و مستحیل است و کسی که عنان کلام را در میدان جدال و عصبیّت رها نکرده باشد خود تصدیق دارد که مورد بحث ما از مواردی است که متعلّق امر و نهی متغایر نبوده بلکه واحد است.
قوله: فقوله: یعنی قول مستدلّ.
قوله: و ذلک لا یخرجهما عن حقیقتهما: این عبارت مقول قول مستدلّ است.
قوله: ان اراد به خروجهما: ضمیر در «به» به قول راجع بوده و در «خروجهما» به متعلّق امر و نهی عود می‌کند.
قوله: و لا یجدیه: ضمیر منصوبی به مستدلّ عود می‌کند.
قوله: و ان اراد به: ضمیر فاعلی در «اراد» به مستدلّ و در «به» به قول عود می‌کند.
قوله: فهو غلط ظاهر: ضمیر «هو» به بقاء بر مغایرت راجع است.
قوله: لا یرتاب فیها: ضمیر در «فیها» به مکابره راجع است.
ص: 648
متن:
اصل اختلفوا فی دلالة النّهی علی فساد المنهیّ عنه علی اقوال، ثالثها یدلّ فی العبادات لا فی المعاملات و هو مختار جماعة منهم المحقّق و العلّامة.
و اختلف القائلون بالدّلالة:
فقال جمع منهم المرتضی (ره) انّ ذلک بالشّرع لا باللّغة.
و قال الآخرون بدلالة اللّغة علیه ایضا.
و الاقوی عندی انّه یدلّ فی العبادات بحسب اللّغة و الشّرع دون غیرها مطلقا.
فهاهنا دعویان:
ترجمه:

اصل و قاعده مبحث دلالت نهی بر فساد و عدم فساد منهیّ عنه

اشاره

ارباب اصول در دلالت نهی بر فساد منهیّ عنه با یکدیگر اختلاف کرده و اقوالی در آن پیدا شده که سوّمین آنها اینست که:
نهی در عبادات دلالت بر فساد داشته نه در معاملات.
و این قول مختار جماعتی از علماء بوده از جمله مرحوم محقّق و علّامه.
و قائلین به دلالت نیز باهم اختلاف داشته، برخی از ایشان که مرحوم سیّد مرتضی نیز جزء آنها است فرموده‌اند دلالت مزبور به واسطه شرع بوده نه لغت و بعضی دیگر گفته‌اند علاوه بر شرعی لغوی نیز می‌باشد.
ولی اقوی از نظر ما اینست که:

ص: 649
نهی در عبادات بحسب لغت و شرع دلالت بر فساد داشته نه در معاملات، پس مدّعای ما دو امر است:
الف: دلالت نهی هم از نظر شرع و هم به واسطه لغت بر فساد در عبادات.
ب: عدم دلالت آن بر فساد در معاملات چه از نظر لغت و چه بحسب شرع.
قوله: ثالثها یدلّ فی العبادات لا فی المعاملات: ضمیر در «ثالثها» به اقوال راجع است.
مؤلّف گوید:
دو قول دیگر عبارتند از:
1- دلالت بر فساد چه در معاملات و چه در عبادات.
2- عدم دلالتش بر فساد در هیچیک از عبادات و معاملات.
قوله: و هو مختار جماعة: ضمیر «هو» به ثالثها راجع است.
قوله: منهم المحقّق و العلّامة الخ: ضمیر در «منهم» به جماعت راجع است.
قوله: انّ ذلک بالشّرع لا باللّغة: مشار الیه «ذلک» دلالت بر فساد می‌باشد.
قوله: و قال الآخرون بدلالة اللّغة علیه: ضمیر در «علیه» به فساد راجع است.
قوله: ایضا: یعنی همان‌طوری‌که بحسب شرع نیز بر فساد دلالت دارد.
قوله: و الاقوی عندی انّه یدلّ فی العبادات: ضمیر در «انّه» به نهی راجع است.
قوله: دون غیرها: یعنی غیر عبادات.
قوله: مطلقا: چه شرعا و چه از حیث لغت.
ص: 650
متن:
لنا:
علی اولیهما انّ النّهی یقتضی کون ما یتعلّق به مفسدة غیر مراد للمکلّف و الامر یقتضی کونه مصلحة مرادا و هما متضادّان، فالآتی بالمنهیّ عنه لا یکون آتیا بالمأمور به و لازم ذلک عدم حصول الامتثال و الخروج عن العهدة و لا نعنی بالفساد الّا هذا.
ترجمه:

دلیل مصنّف (ره) برای مدّعای اوّل

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما برای ادّعای اوّل اینست که:
نهی مقتضی است متعلّق آن مفسده‌ای بوده که مراد مکلّف (تکلیف‌کننده) نمی‌باشد و امر دلالت دارد که در متعلّق آن مصلحتی است که مکلّف آن را منظور داشته و قصد کرده است و این دو باهم تضادّ دارند لذا کسی که منهیّ عنه را مرتکب شود قطعا مأمور به را نمی‌تواند امتثال کرده و بیاورد و بدین ترتیب از عهده تکلیف نمی‌تواند خارج شود و معنای فساد غیر از این چیزی نیست.
تفصیل
مدّعای اوّل مرحوم مصنّف این بود که نهی شرعا و لغة بر فساد منهیّ عنه دلالت دارد و دلیل آن را این‌طور تقریر می‌فرمایند:
وقتی مولا بنده‌اش را از عملی نهی نمود معنایش اینست که در منهیّ عنه مفسده‌ای است که مبغوض و مکروه مولا است ازاین‌رو راضی نیست بنده‌اش آن را ایجاد نماید چنانچه وقتی او را به شیئی امر فرمود مقتضای

ص: 651
آن اینست که در مأمور به مصلحتی است که آمر از ایجادش خشنود و راضی است فلذا عبد در مورد نهی اگر منهیّ عنه را مرتکب شود شیئی را در خارج ایجاد نموده که از نظر مولا اثر مثبتی ندارد و معنای فساد غیر از این چیز دیگری نمی‌باشد پس مجرّد نهی بر فساد منهیّ عنه دلالت دارد.
قوله: علی اولیهما: یعنی ادّعای اوّلی.
قوله: کون ما یتعلّق به مفسدة: ضمیر در «یتعلّق» به نهی راجع است.
قوله: و الامر یقتضی کونه مصلحة: ضمیر در «کونه» به «ما یتعلّق به الامر» راجع است.
قوله: و هما متضادّان: ضمیر «هما» به دو اقتضاء مذکور (اقتضای امر و اقتضای نهی) راجع است.
قوله: و لازم ذلک: مشار الیه «ذلک» آتی نبودن به مأمور به می‌باشد.
متن:
و لنا علی الثّانیة:
انّه لو دلّ لکانت باحدی الثّلاث و کلّها منتفیة:
امّا الاولی و الثّانیة، فظاهر.
و امّا الالتزام، فلانّها مشروطة باللّزوم العقلی او العرفی کما هو معلوم و کلاهما مفقودان.
یدلّ علی ذلک انّه یجوز عند العقل و فی العرف ان یصرّح بالنّهی عنها و انّها لا تفسد بالمخالفة من دون حصول تناف بین الکلامین و ذلک دلیل علی عدم اللّزوم بیّن.
ترجمه:

دلیل مصنّف (ره) برای مدّعای دوّم

و دلیل ما برای مدّعای دوّم اینست که:

ص: 652
اگر نهی در معاملات دلالت بر فساد داشته باشد لازم است به واسطه یکی از دلالات سه‌گانه یعنی مطابقه و تضمّن و التزام باشد درحالی‌که تمام منتفی هستند:
امّا اوّلی و دوّمی انتفائشان ظاهر و روشن است زیرا فساد نه عین نهی بوده و نه جزء آن تا دلالت مطابقه یا تضمّن تحقّق یابند.
و امّا دلالت سوّمی که دلالت التزامی باشد وجه انتفائش اینست که:
این دلالت مشروط است به لزوم عقلی یا عرفی یعنی باید بین مدلول لفظ و امر خارج از آن یا لزوم عقلی بوده و یا عرفی درحالی‌که در مورد بحث هر دو مفقود هستند یعنی فساد نه لازمه عقلی معنای نهی است و نه لازمه عرفی آن.
دلیل بر مدّعا
و دلیل بر این مدّعا آنست که هم از نظر عقل و هم بتصدیق عرف جایز است مولی تصریح به نهی از معامله‌ای بنماید و سپس بگوید البتّه در صورت مخالفت نهی و آوردنش عمل فاسد نیست و هیچ‌گونه تنافی و تهافتی بین این دو کلام وجود ندارد و همین امر دلیل بیّن و آشکاری است بر عدم لزوم عقلی و عرفی و در نتیجه نهی به دلالت التزامی نیز بر فساد منهیّ عنه دلالت ندارد.
قوله: انّه لو دلّ لکانت باحدی الثّلاث: ضمیر در «انّه» به نهی راجع بوده و در «لکانت» به دلالت عود می‌کند.
قوله: و کلّها منتفیة: ضمیر در «کلّها» به دلالات ثلاث راجع است.
قوله: امّا الاولی و الثّانیة: مقصود از «اولی» دلالت مطابقه و از «ثانیه» دلالت تضمّن می‌باشد.
قوله: فلانّها مشروطة باللّزوم العقلی الخ: ضمیر در «لانّها» به دلالت
ص: 653
التزام عود می‌کند.
قوله: کما هو معلوم: ضمیر «هو» به اشتراط راجع است.
قوله: و کلاهما مفقودان: ضمیر در «کلاهما» به لزوم عقلی و عرفی راجع است.
قوله: یدلّ علی ذلک: مشار الیه «ذلک» فقدان لزوم عقلی و عرفی می‌باشد.
قوله: انّه یجوز عند العقل: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: ان یصرّح بالنّهی عنها: ضمیر در «عنها» به معامله راجع است.
قوله: و انّها لا تفسد: معطوف است به «النّهی عنها» و تقدیر عبارت چنین است:
و ان یصرّح بانّ المعاملة المنهیّ عنها لا تفسد.
قوله: من دون حصول تناف بین الکلامین: مقصود از «کلامین» تصریح به نهی و تصریح به اینکه معامله به واسطه نهی فاسد نمی‌شود می‌باشد.
قوله: و ذلک دلیل علی عدم اللّزوم: مشار الیه «ذلک» عدم تنافی بین دو کلام مذکور است.
متن:
حجّة القائلین بالدّلالة مطلقا بحسب الشّرع لا اللّغة، انّ علماء الامصار فی جمیع الاعصار لم یزالوا یستدلّون علی الفساد بالنّهی فی ابوابه کالانکحة و البیوع و غیرها.
و ایضا لو لم یفسد لزم من نفیه حکمة یدلّ علیها النّهی و من ثبوته حکمة یدلّ علیها الصّحّة و اللّازم باطل، لانّ الحکمتین ان کانتا متساویتین تعارضتا و تساقطا و کان الفعل و عدمه متساویین فیمتنع النّهی عنه لخلوّه عن الحکمة و ان کانت حکمة النّهی مرجوحة فهو اولی بالامتناع، لانّه مفوّت للزّائد من مصلحة الصّحّة و هو مصلحة خالصة، اذ لا معارض لها من جانب الفساد کما هو
ص: 654
المفروض و ان کانت راجحة فالصّحة ممتنعة، لخلوّها عن 2 لمصلحة، بل لفوات قدر الرّجحان من مصلحة النّهی و هو مصلحة خالصة لا یعارضها شی‌ء من مصلحة الصّحّة.
و امّا انتفاء الدّلالة لغة، فلانّ فساد الشّی‌ء عبارة عن سلب احکامه و لیس فی لفظ النّهی ما یدلّ علیه لغة قطعا.
ترجمه:

دلیل قائلین به دلالت نهی بر فساد بطور مطلق از نظر شرع

کسانی که نهی را از نظر شرع چه در عبادات و چه در معاملات دالّ بر فساد دانسته‌اند در مقام استدلال گفته‌اند:
جمیع علماء بلاد در تمام اعصار و ادوار بر فساد امری به نهی وارد از آن استدلال می‌کرده‌اند و در بسیاری از ابواب فقه همچون نکاح و بیع و امثال این دو از این طریق فساد منهیّ عنه را باثبات می‌رسانده‌اند.
و نیز اگر نهی عمل را فاسد نکند از نفی آن لازم می‌آید که حکمتی وجود داشته که نهی برآن دلالت می‌کند و از صحّت و ثبوتش نیز حکمتی را می‌توان کشف نمود که حکم بصحّت دلالت برآن دارد درحالی‌که این لازم باطل می‌باشد زیرا دو حکمت مذکور اگر با یکدیگر متساوی بوده تعارض نموده و هر دو تساقط می‌کنند در نتیجه فعل و عدم آن هر دو متساوی شده و بدین ترتیب نهی ممتنع است چون حکمتی که نهی برآن دلالت کند در فعل مزبور نبوده و متعلّق نهی از آن خالی است.
و اگر حکمت نهی مرجوح و حکمت صحّت راجح باشد این صورت بطریق اولی قابل نهی نبوده و امتناعش قطعی است زیرا نهی موجب تفویت مصلحت زائد در جانب صحّت شده درحالی‌که مقدار زائد از مصلحت صحّت

ص: 655
مجرّد مصلحت بوده که بحسب فرض معارض از طرف فساد ندارد.
و اگر حکمت نهی راجح و حکمت صحّت مرجوح باشد پس صحّت فعل ممتنع است زیرا از مصلحتی که ایجاب آن را بنماید خالی است بلکه می‌توان علّت امتناع را این دانست که:
مقدار رجحان از مصلحت نهی که مصلحتی است خالص و بدون معارض از جانب صحّت تفویت می‌شود.
و امّا دلیل بر انتفاء دلالت بر فساد از حیث لغت اینست که:
فساد هر چیزی عبارتست از سلب احکام از آن و در لفظ نهی چیزی که بر این معنی دلالت کند وجود ندارد.
تفصیل
قائلین به دلالت نهی بر فساد از نظر خصوص شرع نه لغت دو مدّعا دارند:
الف: نهی از حیث شرع بر فساد منهیّ عنه دلالت دارد چه در عبادات و چه در معاملات.
ب: نهی از نظر لغت بر فساد منهیّ عنه دلالت ندارد چه در عبادات و چه در معاملات.
و برای اثبات مدّعای اوّل به دو دلیل متمسّک شده‌اند:
دلیل اوّل
در تمام اعصار و جمیع ادوار حضرات علماء برای اثبات فساد شیئی پیوسته به نهی وارد از آن استدلال می‌کرده و می‌کنند و این سیره عملی کاشف است از اینکه دلالت نهی بر فساد امری است مفروغ عنه به‌طوری‌که از اصول موضوعه می‌باشد فلذا وقتی کسی چنین استدلال می‌کرد و از طریق تمسّک به
ص: 656
نهی فساد منهیّ عنه را باثبات می‌رساند خصم وی در مقام انکار برنیامده و نمی‌گفت، نهی دلالت بر فساد ندارد و همین مقدار برای اثبات دلالت نهی بر فساد کفایت می‌کند.
دلیل دوّم
اگر از فعلی نهی شده و مع‌ذلک دلالت بر فساد آن نکرده و عمل صحیح باشد لازمه آن اینست که بگوئیم:
از نهی متعلّق بآن کشف می‌کنیم که حکمتی در آن بوده که مقتضی نهی بوده است و از صحّتش نیز می‌توان مصلحت و حکمتی را کشف و احراز نمود که صحّت برآن دلالت دارد.
و این لازمه باطل و غیر قابل اعتناء است زیرا دو حکمت و مصلحتی که ذکر شد نسبت به یکدیگر از سه حال خارج نیستند:
الف: آنکه هر دو باهم متساوی باشند.
ب: مصلحت جانب نهی مرجوح و در طرف صحّت راجح باشد.
ج: عکس صورت دوّم یعنی مصلحت در طرف صحّت مرجوح و در جانب نهی راجح باشد.
و هر سه صورت باطل است:
امّا بطلان صورت اوّل بجهت آنست که:
اگر مصلحت در طرف صحّت با مصلحت در ناحیه نهی متساوی بوده و هیچیک بر دیگری رجحانی نداشته باشد پس نهی از آن ممتنع است چه آنکه به عقیده علماء حقّه امامیّه اوامر و نواهی تابع مصالح و حکم می‌باشد و در فرض مزبور وقتی مصلحت در دو طرف با یکدیگر تساوی داشتند در مقام تعارض هر دو ساقط شده و نهی بدون مقتضی می‌ماند و چنین موردی قابل برای نهی نیست.
ص: 657
و امّا بطلان صورت دوّم ازاین‌رو است که:
اگر فرض کردیم مصلحت جانب نهی مرجوح و حکمت در طرف صحّت راجح است مقدار مصلحتی که از طرفین در مقابل هم واقع شده تساقط کرده لا جرم مصلحت زائدی که در طرف صحّت بدون معارض می‌ماند مقتضی صحّت بوده و توجّه نهی را دفع می‌کند ازاین‌رو وجود نهی بدون بودن مصلحت مقتضی برای آن امری است ممتنع و مستحیل.
و امّا بطلان فرض سوّم بخاطر آنست که:
بحسب فرض وقتی مصلحت در طرف نهی بر حکمت جانب صحّت راجح بود مقدار مصلحتی که از طرفین در مقابل هم واقع شده تعارض نموده و تساقط می‌کنند قهرا مصلحت زائدی که در طرف نهی بدون معارض می‌ماند مقتضی فساد بوده و جائی برای حکم بصحّت باقی نمی‌گذارد در نتیجه حکم بصحّت بدون وجود مصلحت برای آن حکمی است ممتنع و مستحیل.
سپس برای اثبات مدّعای دوّم خود فرموده‌اند:
و امّا انتفاء دلالت نهی بر فساد از نظر لغت بخاطر آنست که:
فساد در لغت یعنی سلب احکام از شی‌ء فاسد و عدم اثر برای آن و پرواضح است لفظ نهی به هیچ‌یک از انحاء دلالت بر این معنا دلالت ندارد.
قوله: حجّة القائلین بالدّلالة مطلقا: چه در عبادات و چه در معاملات.
قوله: لو لم یفسد لزم من نفیه الخ: ضمیر در «لم یفسد» و «نفیه» به عمل راجع است.
قوله: یدلّ علیها النّهی: ضمیر در «علیها» به حکمت راجع است.
قوله: و من ثبوته: یعنی ثبوت عمل.
قوله: و اللّازم باطل: مقصود از «لازم» بودن حکمت برای نهی و صحّت می‌باشد.
قوله: فیمتنع النّهی عنه: ضمیر در «عنه» به فعل راجع است.
ص: 658
قوله: لخلوّه عن الحکمة: ضمیر مجروری در «لخلوّه» به عمل راجع است.
قوله: فهو اولی بالامتناع: ضمیر «هو» به فرض مرجوح بودن حکمت نهی راجع است.
قوله: لانّه مفوّت للزّائد: ضمیر در «لانّه» به نهی راجع است.
قوله: و هو مصلحة خالصة: ضمیر «هو» به زائد راجع است.
قوله: اذ لا معارض لها من جانب الفساد: ضمیر در «لها» به مصلحت زائده راجع است.
قوله: کما هو المفروض: ضمیر «هو» به عدم معارض راجع است.
قوله: و إن کانت راجحة: ضمیر در «إن کانت» به مصلحت طرف نهی راجع است.
قوله: لخلوّها عن المصلحة: ضمیر مجروری در «لخلوّها» به صحّت عود می‌کند.
قوله: و هو مصلحة خالصة: ضمیر «هو» به قدر الرّجحان من مصلحة النّهی راجع است.
قوله: لا یعارضها شی‌ء: ضمیر منصوبی به مصلحت خالصه راجع است.
قوله: و لیس فی لفظ النّهی ما یدلّ علیه: ضمیر مجروری در «علیه» به سلب احکام راجع است.
متن:
و الجواب عن الاوّل انّه لا حجّة فی قول العلماء بمجرّده ما لم یبلغ حدّ الاجماع و معلوم انتفائه فی محلّ النّزاع، اذا لخلاف و التّشاجر فیه ظاهر جلیّ.
ص: 659
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل بر مدّعای اوّل قائلین مذکور

مرحوم مصنّف در جواب از دلیل اوّل قائلین مزبور می‌فرمایند:
هیچ حجّت و دلیلی در مجرّد قول علماء بر دلالت نهی بر فساد نیست و تا مادامی‌که بحدّ اجماع نرسیده نمی‌توان بآن اعتماد نمود و انتفاء اجماع در محلّ نزاع امری است معلوم و روشن چه آنکه خلاف و تشاجر در آن ظاهر و آشکار است.
قوله: انّه لا حجّة فی قول العلماء: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» است.
قوله: و معلوم انتفائه: یعنی انتفاء اجماع.
قوله: اذ الخلاف و التّشاجر فیه ظاهر جلیّ: ضمیر در «فیه» به محلّ نزاع عود می‌کند.
متن: و عن الثّانی:
بالمنع من دلالة الصّحّة بمعنی ترتّب الاثر علی وجود الحکمة فی الثّبوت، اذ من الجائز عقلا انتفاء الحکمة فی ایقاع عقد البیع وقت النّداء مثلا مع ترتّب اثره اعنی انتقال الملک علیه.
نعم: هذا فی العبادات معقول، فانّ الصّحّة فیها باعتبار کونها عبارة عن حصول الامتثال تدلّ علی وجود الحکمة المطلوبة و الّا لم یحصل.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل دوّم بر مدّعای اوّل قائلین مذکور

مرحوم مصنّف در جواب از دلیل دوّم قائلین مزبور می‌فرمایند:
قبول نداریم که صحّت به معنای ترتّب اثر دلالت بر وجود حکمت در

ص: 660
عالم ثبوت داشته باشد، زیرا عقلا ممکنست در ایقاع عقد بیع موقع نداء حکمت منتفی بوده ولی مع‌ذلک اثر آنکه انتقال ملک است برآن مترتّب باشد.
بلی، دلالت صحّت بر وجود حکمت در عبادات امری است معقول و متین چه آنکه صحّت در عبادات به ملاحظه اینکه عبارتست از حصول امتثال قطعا بر وجود حکمت دلالت دارد و در غیر این صورت و نبودن حکمت نباید امتثال حاصل شود.
تفصیل
قائلین مزبور در دلیل دوّم برای اثبات مدّعای اوّل فرمودند:
اگر نهی دلالت بر فساد نکرده و با وجود آن عمل صحیح باشد لازمه‌اش اینست که بگوئیم:
نهی کاشف از مصلحتی است که دلالت برآن داشته و صحّت نیز مقتضی حکمت و مصلحتی می‌باشد که در فعل نهفته است الی آخر.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
صحّت به معنای ترتّب اثر ملازم با وجود مصلحت و حکمت در عمل نیست بلکه احیانا در معاملات از هم تخلّف نیز دارند مثلا در روز جمعه وقت نداء بیع مورد نهی است ولی مع‌ذلک صحیح بوده و اثرش که نقل و انتقال باشد برآن مترتّب است پس با اینکه بیع مزبور مورد نهی بوده و مصلحتی برآن مترتّب نیست در عین حال صحیح بوده و اثر برآن بار می‌شود.
سپس در مقام استدراک می‌فرمایند:
ولی مدّعای ایشان در باب عبادات صحیح بوده و قطعا صحّت به معنای ترتّب اثر دلالت بر مصلحت می‌نماید زیرا صحّت در عبادات عبارتست از حصول امتثال و تحقّق اطاعت و پرواضح است که صرف تحقّق امتثال
ص: 661
خود کاشف از وجود حکمتی است که در فعل می‌باشد چه آنکه عبادت بدون مصلحت امتثال بآن حاصل نمی‌گردد پس اگر حصول امتثال را تصدیق نمودیم لازمه‌اش اینست که وجود حکمت و مصلحت را نیز بپذیریم.
قوله: علی وجود الحکمة فی الثّبوت: یعنی عالم ثبوت و تصوّر.
قوله: اذ من الجائز عقلا: مقصود از جواز عقلی امکان ثبوتی می‌باشد یعنی عقل حکم به استحاله آن نکرده بلکه جوازش را تصدیق می‌نماید.
قوله: مع ترتّب اثره: یعنی اثر بیع.
قوله: اعنی انتقال الملک علیه: کلمه «علیه» جار و مجرور، متعلّق است به «ترتّب» و ضمیر مجروری آن به بیع راجع است.
قوله: نعم هذا فی العبادات معقول: مشار الیه «هذا» دلالت صحّت بر وجود حکمت می‌باشد.
قوله: فانّ الصّحّة فیها: یعنی در عبادات.
قوله: باعتبار کونها عبارة الخ: ضمیر در «کونها» به صحّت راجع است.
قوله: و الّا لم یحصل: کلمه «الّا» یعنی و اگر دلالت بر وجود حکمت نداشته باشد و ضمیر فاعلی در «لم یحصل» به امتثال عود می‌کند.
متن:
و بما قدّمناه فی الاحتجاج علی دلالة النّهی علی الفساد فی العبادات یظهر جواب الاستدلال علی انتفاء الدّلالة لغة، فانّه علی عمومه ممنوع.
نعم: هو فی غیر العبادات متوجّه.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از مدّعای دوّم قائلین مذکور

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:

ص: 662
و به بیانی که در دلیل بر دلالت نهی بر فساد نسبت بعبادات قبلا ذکر نمودیم جواب استدلال بر انتفاء دلالت نهی از حیث لغت بر فساد روشن و ظاهر می‌گردد چه آنکه انتفاء را بطور عموم نمی‌توان پذیرفت.
بلی در غیر عبادات کلامی است وجیه و قابل پذیرش ولی در عبادات مردود و ضعیف می‌باشد.
قوله: و بما قدّمناه الخ: مقصود دلیلی است که مرحوم مصنّف بر مدّعای اوّل خویش آورده و فرمودند:
لنا علی اولیهما، انّ النّهی یقتضی کون ما یتعلّق به مفسدة الی آخره.
قوله: فانّه علی عمومه ممنوع: ضمیر در «فانّه» و «عمومه» به استدلال راجع است.
قوله: نعم هو فی غیر العبادات متوجّه: ضمیر «هو» به استدلال بر انتفاء دلالت عود می‌کند.
متن:
و احتجّ مثبتوها کذلک لغة ایضا بوجهین:
احدهما: ما استدلّ به علی دلالته شرعا من انّه لم یزل العلماء یستدلّون بالنّهی علی الفساد.
و اجاب عنه اولئک:
بانّه انّما یقتضی دلالته علی الفساد و امّا انّ تلک الدّلالة بحسب اللّغة فلا، بل الظّاهر انّ استدلالهم به علی الفساد انّما هو لفهمهم دلالته علیه شرعا، لما ذکر من الدّلیل علی عدم دلالته لغة.
ترجمه:

استدلال قائلین به ثبوت دلالت نهی لغة بر فساد بطور مطلق

اشاره

کسانی که دلالت نهی بر فساد را از نظر لغت نیز ثابت دانسته‌اند به دو

ص: 663
دلیل استدلال کرده‌اند:

[دلیل اوّل]

اشاره

دلیل اوّل تقریری است که بر دلالت نهی از نظر شرع بآن متمسّک شده و گفته‌اند:
علماء پیوسته به واسطه نهی بر فساد استدلال کرده و می‌کنند.

جواب قائلین به ثبوت دلالت نهی بر فساد شرعا از دلیل مذکور

کسانی که دلالت نهی بر فساد را صرفا از نظر شرع ثابت دانسته‌اند و بآن در مطلق موارد چه عبادات و چه معاملات قائل شده‌اند در جواب استدلال مزبور فرموده‌اند:
دلیل یادشده مقتضایش این است که نهی دلالت بر فساد دارد ولی اینکه دلالت مزبور مستند است به لغت پس از آن استفاده نمی‌شود، بلکه ظاهرا استدلال حضرات به دلیل مزبور بر فساد بخاطر آنست که علماء این‌طور فهمیده‌اند که دلالت نهی بر فساد از حیث شرع است نه لغت چه آنکه قبلا بر عدم دلالت آن بر فساد از نظر لغت دلیل ذکر گردید.
تفصیل
دسته‌ای دیگر معتقدند که نهی علاوه بر اینکه از نظر شرع بر فساد منهیّ عنه دلالت دارد بحسب وضع لغت نیز این دلالت برایش ثابت است، ایشان برای مدّعای خود به دو دلیل متمسّک شده‌اند که دلیل اوّلشان همان تقریر و بیانی است که قائلین به ثبوت دلالت از نظر شرع بآن تمسّک و

ص: 664
استدلال نموده‌اند فلذا گفته‌اند:
در ابواب کثیری از فقه حضرات علماء برای فساد عمل منهیّ عنه به نهی متوسّل شده‌اند و همان را در فاسد بودن عمل کافی دانسته‌اند و این نیست مگر آنکه در لغت نیز چنین می‌باشد.
کسانی که معتقدند دلالت نهی بر فساد صرفا بلحاظ شرع است نه لغت در جواب از این استدلال گفته‌اند:
دلیل یادشده بر مدّعای مستدلّین دلالت ندارد، زیرا مدّعا اینست که نهی از نظر لغت دلالت بر فساد دارد درحالی‌که دلیل یادشده مثبت این مدّعا نیست بلکه صرفا از آن همین مقدار استفاده می‌شود که نهی دلالت بر فساد دارد امّا اینکه به واسطه شرع بوده یا بحسب وضع لغت می‌باشد دلیل متضمّن آن نیست زیرا ظاهرا این‌طور است که علماء اگرچه به نهی استدلال بر فساد منهیّ عنه نموده‌اند ولی این نه بخاطر آن است که از نظر لغت چون چنین است مستمسکی بر ایشان بوده و آن را دلیل قرار داده‌اند بلکه وجه آن اینست که به عقیده این حضرات دلالت نهی بر فساد بحسب شرع و در اصطلاح متشرّعه می‌باشد ازاین‌رو خود را بآن ملتزم دیده‌اند فلذا در مقام دلالت لغوی گفته شد که نه تنها از نظر لغت این دلالت ثابت نیست بلکه دلیل بر انتفائش داریم که قبلا بآن اشاره گردید و آن این بود که گفتیم:
فساد هر چیزی باین معنا است که احکام از آن مسلوب و منفی باشند و چون لفظ نهی بر چنین معنائی دلالت ندارد لا جرم دلالتش بر فساد بطور قطع و یقین منتفی است.
قوله: و احتجّ مثبتوها کذلک: ضمیر مجروری مؤنّث در «مثبتوها» به دلالت نهی بر فساد راجع بوده و کلمه «کذلک» اشاره است به بطور مطلق بودن دلالت چه در عبادات و چه در معاملات.
قوله: لغة ایضا: یعنی علاوه بر دلالت بحسب شرع در لغت نیز دلالتش
ص: 665
ثابت است.
قوله: ما استدلّ به علی دلالته شرعا: کلمه «استدلّ» بصیغه مجهول بوده و ضمیر در «به» به «ماء موصوله» و در «دلالته» به نهی راجع می‌باشد و معنای تحت اللّفظی عبارت چنین است:
دلیل اوّل تقریر و بیانی است که بآن استدلال بر دلالت نهی بر فساد بحسب شرع شده است.
قوله: من انّه لم یزل العلماء: کلمه «من» بیان و تفسیر است برای «ما استدلّ به» و ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» بوده و کلمه «لم یزل» یعنی پیوسته ثابت بوده است.
قوله: و اجاب عنه اولئک: ضمیر مجروری در «عنه» به «احدهما» راجع بوده و مشار الیه «اولئک» قائلین به ثبوت دلالت از نظر شرع فقط می‌باشد.
قوله: بانّه انّما یقتضی دلالته علی الفساد: ضمیر در «بانّه» به دلیل اوّل راجع بوده و ضمیر مجروری در «دلالته» به نهی راجع است.
قوله: و امّا انّ تلک الدّلالة بحسب اللّغة فلا: یعنی فلا یقتضی.
قوله: بل الظّاهر انّ استدلالهم: یعنی استدلال علماء.
قوله: به علی الفساد: یعنی به نهی بر فساد.
قوله: انّما هو لفهمهم: ضمیر «هو» به استدلال راجع بوده و ضمیر مضاف الیه در «فهمهم» به علماء عود می‌کند.
قوله: دلالته علیه شرعا: ضمیر در «دلالته» به نهی و در «علیه» به فساد عود می‌کند.
قوله: لما ذکر: علّت است برای حصر دلالت نهی بر فساد در خصوص شرع.
قوله: من الدّلیل علی عدم دلالته لغة: مقصود همان دلیلی است که
ص: 666
قائلین به ثبوت دلالت نهی بر فساد از نظر شرع بمنظور نفی دلالت لغوی آورده و فرمودند:
و امّا انتفاء الدّلالة لغة فلانّ فساد الشّی‌ء عبارة عن سلب احکام الخ.
متن:
و الحقّ ما قدّمناه من عدم الحجّة فی ذلک و هم و ان اصابوا فی القول بدلالته فی العبادات لغة لکنّهم مخطئون فی هذا الدّلیل.
و التّحقیق ما استدللنا به سابقا:
ترجمه:

تحقیق مرحوم مصنّف در جواب از استدلال اوّل قائلین مذکور

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
حقّ در جواب این دلیل همان است که قبلا گفتیم یعنی می‌گوییم:
در این دلیل هیچ برهان و حجّتی بر اثبات مدّعای ایشان وجود ندارد.
البتّه ایشان اگرچه در اصل اعتقاد به اینکه از نظر لغت نهی دلالت بر فساد عبادات دارد بصواب رفته و از این رهگذر قدحی بر آنها نیست ولی در اثبات این مدّعا با دلیل یادشده بخطاء گرائیده شدند ازاین‌رو تحقیق مقتضی است برای اثبات چنین مدّعائی بهمان استدلال سابقی که ذکر نمودیم متمسّک گردیم.
مؤلّف گوید:
مقصود از استدلال سابق همان دلیلی است که مرحوم مصنّف برای اثبات مدّعای اوّل خود بآن استدلال کرده و فرمودند:
انّ النّهی یقتضی کون ما یتعلّق به مفسدة غیر مراد للمکلّف الخ.
قوله: من عدم الحجّة فی ذلک: کلمه «من» بیان است برای

ص: 667
«ما قدّمناه» و مشار الیه «ذلک» دلیل اوّل یعنی استدلال علماء به نهی بر فساد منهیّ عنه می‌باشد.
قوله: و هم و ان اصابوا الخ: ضمیر «هم» به مثبتون دلالت نهی بر فساد منهیّ عنه از نظر لغت راجع است و کلمه «ان» وصلیّه است نه شرطیّه.
قوله: بدلالته فی العبادات: یعنی دلالة نهی.
قوله: لکنّهم مخطئون: ضمیرهای جمع به مثبتون عود می‌کنند.
قوله: فی هذا الدّلیل: یعنی دلیل اوّل.
متن:
الوجه الثّانی لهم:
انّ الامر یقتضی الصّحّة، لما هو الحقّ من دلالته علی الاجزاء بکلا تفسیریه و النّهی نقیضه و النّقیضان مقتضاهما نقیضان، فیکون النّهی مقتضیا لنقیض الصّحّة و هو الفساد.
ترجمه:

[دلیل دوّم]

اشاره

دلیل دوّم قائلین به ثبوت دلالت از نظر لغت اینست که گفته‌اند:
امر مقتضی صحّت عمل است، زیرا حقّ و ثابت است که امر دلالت بر «اجزاء» به دو تفسیری که برایش نموده‌اند می‌کند و نهی نقیض آن بوده و دو شی‌ء متناقض مقتضایشان نیز باهم متناقض است، پس در نتیجه نهی مقتضی نقیض صحّت یعنی فساد می‌باشد.
تفصیل
مثبتین دلالت از نظر لغت در دلیل دوّمی که برای اثبات مدّعای خویش آورده‌اند گفته‌اند:
اگر امر به شی‌ء تعلّق گرفت نفس امر دلالت می‌کند بر اینکه مأمور به

ص: 668
صحیح است و الّا مورد امر واقع نمی‌شد چه آنکه در محلّش مقرّر و ثابت است که امر به شی‌ء دلالت می‌کند بر اینکه مکلّف وقتی آن را مطابق با امر آورد مجزی بوده و تکلیف از عهده‌اش ساقط است فلذا اتیان بعبادات در وقت با رعایت شرائط و اجزاء رافع اشتغال ذمّه و موجب اجزاء است اعمّ از آنکه اجزاء را به معنای سقوط امر تفسیر کرده یا آن را به معنای مطابق و موافق امر بدانیم و بهر تقدیر امر به شی‌ء مقتضی صحّت و اجزاء عمل مأمور به می‌باشد.
و از طرف دیگر می‌دانیم که نهی نقیض امر می‌باشد و بدیهی است وقتی نسبت بین دو شی‌ء تناقض بود مقتضای آن دو نیز بینشان تناقض است چنانچه آب با آتش نقیض یکدیگر بوده قهرا مقتضای آب که برودت است با مقتضای آتش که حرارت می‌باشد متناقض است لا جرم وقتی امر مقتضی صحّت و اجزاء بود نهی که نقیض آن است باید مقتضی فساد و عدم اجزاء باشد و در غیر این صورت نباید نهی را نقیض امر بدانیم درحالی‌که نقیض بودنش بدیهی و ضروری است.
قوله: الوجه الثّانی لهم: ضمیر در «لهم» به مثبتون راجع است.
قوله: لما هو الحقّ: یعنی لما هو الثّابت و المحقّق.
قوله: من دلالته علی الاجزاء: کلمه «من» بیان و تفسیر است برای «ما هو الحقّ» و ضمیر مجروری در «دلالته» به امر راجع است و کلمه «اجزاء» بکسر همزه اوّل می‌باشد.
قوله: بکلا تفسیریه: یعنی دو تفسیری که برای «اجزاء» گفته‌اند که در شرح بآن اشاره شد.
قوله: و النّهی نقیضه: یعنی نقیض امر.
مؤلّف گوید:
متناقضین به دو امری اصطلاحا گفته می‌شود که یکی از آن دو امر وجودی و دیگری عدمی باشد و بینشان نهایت بعد و خلاف بوده به‌طوری‌که
ص: 669
عقلا مستحیل باشد در یک محلّ باهم اجتماع کنند چنانچه متضادّین به دو امر وجودی که واجد چنین خصوصیّاتی باشند گفته می‌شود.
با توجّه باین نکته می‌گوییم:
امر و نهی هر دو به ملاحظه معنای طلبی که دارند وجودی هستند اگرچه متعلّق امر نیز وجودی بوده ولی متعلّق نهی بنا بر اینکه ترک باشد عدمی است ولی در عین حال هر دو طلب بوده و وجودی می‌باشند ازاین‌رو اگر آنها را متناقضین بدانیم و این نام را به آن دو اطلاق کنیم برخلاف اصطلاح است.
بلی، گاهی در اصطلاح ارباب معقول متناقضین به اعمّ از ضدّین نیز اطلاق می‌شود و ظاهرا اطلاق نقیض در محلّ بحث نیز بهمین عنایت باشد.
قوله: مقتضاهما نقیضان: ضمیر تثنیه در «مقتضاهما» به متناقضین راجع است.
قوله: و هو الفساد: ضمیر «هو» به نقیض صحّت راجع است.
متن:
و اجاب الاوّلون بانّ:
الامر یقتضی الصّحّة شرعا لا لغة و نقول بمثله فی النّهی و انتم تدّعون دلالته لغة و مثله ممنوع فی الامر.
ترجمه:

جواب قائلین اوّل از دلیل دوّم ایشان

طائفه اوّل از این استدلال این‌طور جواب داده‌اند:
امر اگرچه مقتضی صحّت عمل است ولی این اقتضاء تنها از نظر شرع بوده نه لغت و مثل آن را در نهی گفته و می‌گوییم:
نهی صرفا در شرع دلالت بر فساد عمل دارد نه در لغت درحالی‌که

ص: 670
ادّعای شما ثبوت دلالت از نظر لغت است و مثل چنین ادّعائی در امر ممنوع بوده قهرا در نهی نیز آن را قبول نداریم.
قوله: و اجاب الاوّلون: مقصود کسانی است که دلالت نهی بر فساد را صرفا از نظر شرع ثابت می‌دانند.
قوله: و نقول بمثله فی النّهی: ضمیر در «بمثله» به امر راجع است.
قوله: تدّعون دلالته لغة: ضمیر در «دلالته» به نهی عود می‌کند.
قوله: و مثله ممنوع فی الامر: ضمیر در «مثله» به نهی راجع است.
متن:
و الحقّ ان یقال:
لا نسلّم وجوب اختلاف احکام المتقابلات لجواز اشتراکها فی لازم واحد فضلا عن تناقض احکامها.
سلّمنا، لکن نقیض قولنا «یقتضی الصّحّة» انّه لا یقتضی الصّحّة و لا یلزم منه ان یقتضی الفساد، فمن این یلزم فی النّهی ان یقتضی الفساد.
نعم: یلزم ان لا یقتضی الصّحّة و نحن نقول به:
ترجمه:

تحقیق مرحوم مصنّف در جواب از استدلال دوّم

مرحوم مصنّف در جواب از استدلال مذکور می‌فرمایند:
حقّ اینست که گفته شود:
قبول نداریم که احکام اشیاء متقابل واجب است باهم مختلف باشند زیرا ممکنست اشیاء مزبور در یک لازم باهم مشترک و بدین ترتیب بتوان بینشان قدر جامعی تصویر نمود و با این احتمال و تجویز عقلی چطور بتوان حکم کرد که احکام آنها نیز باید باهم تناقض داشته باشند.
و بفرض تسلیم و پذیرفتن آن می‌گوییم:

ص: 671
اگر گفته شد امر مقتضی صحّت است نقیض آن این است که بگوئیم نهی اقتضاء صحّت را ندارد و از عدم اقتضاء صحّت لازم نمی‌آید که مقتضی فساد باشد بنابراین اقتضاء نهی نسبت بفساد منهیّ عنه از کجا لازم آمد؟!
بلی: این مقدار می‌توان گفت که نهی مقتضی صحّت نیست و ما نیز بآن قائل هستیم ولی مدّعای شما با آن اثبات نمی‌گردد.
تفصیل
مرحوم مصنّف چون جوابی که از استدلال یادشده را قبول ندارند لذا خود بتحقیق جواب پرداخته و چنین می‌فرمایند:
اوّلا: قبول نداریم دو شی‌ء که در مقابل هم قرار گرفتند لازم و واجب باشد که احکامشان نیز با یکدیگر مختلف و متقابل باشد بلکه بسا ممکنست چنین اشیائی در یک لازم و حکمی باهم اشتراک داشته و بدین ترتیب بتوان بینشان قدر جامع تصوّر نمود لذا با چنین احتمال و تجویز عقلی نه تنها تناقض و اختلاف کلّی بین احکام آنها نیست بلکه باهم اجتماع و اشتراک نیز دارند مثلا:
آب و آتش دو شی‌ء متقابل بوده که هریک اثری غیر بلکه متقابل با دیگری دارد چنانچه اثر آتش حرارت و اثر آب برودت است ولی مع‌ذلک می‌توان فرض نمود که حرارت و برودت هر دو در یک اثر باهم مشترکند و آن اینست که حسّ لامسه از هر دو متأثّر می‌شود پس تأثّر حسّ اثری است مشترک بین هر دو چنانچه در امر و نهی نیز می‌توان چنین اشتراکی تصویر کرد چه آنکه قدر جامع هر دو وجوب و لزوم است منتهی امر اثرش وجوب فعل و اثر مترتّب بر نهی وجوب ترک می‌باشد.
و بفرض قبول کنیم دو شی‌ء متقابل باید در تمام آثار و احکام نیز
ص: 672
باهم متقابل و متناقض باشند می‌گوییم:
ثانیا: بیانی که برای تقریر تناقض اثر مترتّب بر نهی با اثر معلول از امر ذکر شد تمام و صحیح نیست زیرا در تعریف نقیض گفته‌اند: نقیض کلّ شی‌ء رفعه.
پس با توجّه باین تعریف نقیض این عبارت «یقتضی الصّحّة»، «لا یقتضی الصّحّة» می‌باشد نه «یقتضی الفساد» تا در نتیجه بتوان گفت:
امر با نهی نقیض بوده و چون اثرش اقتضاء صحّت است قهرا نهی اثرش اقتضاء فساد است بلی طبق تعریف مزبور باید بگوئیم نهی مقتضی صحّت نیست و این کلامی است متین و صحیح ولی مثبت مدّعای حضرات نمی‌باشد چه آنکه از مقتضی صحّت نبودن لازم نمی‌آید مقتضی فساد باشد.
قوله: احکام المتقابلات: یعنی دو شیئی که نقیض یا ضدّ باهم هستند.
قوله: لجواز اشتراکها فی لازم واحد: مقصود از «جواز» امکان ثبوتی که همان تجویز عقلی است بوده و ضمیر در «اشتراکها» به متقابلات راجع است.
قوله: سلّمنا: یعنی بپذیریم که احکام متقابلات نیز بینشان باید تناقض و تقابل باشد.
قوله: و لا یلزم منه: ضمیر در «منه» به نقیض یعنی «لا یقتضی الصّحّة» راجع است.
قوله: نعم یلزم ان لا یقتضی الصّحّة: ضمیر در «لا یقتضی» به نهی عود می‌کند.
قوله: و نحن نقول به: ضمیر در «به» به عدم اقتضاء نهی نسبت به صحّت راجع است.
متن:
حجّة النّافین للدّلالة مطلقا لغة و شرعا:
ص: 673
انّه لو دلّ لکان مناقضا للتّصریح بصحّة المنهیّ عنه و اللّازم منتف، لانّه یصحّ ان یقول:
نهیتک عن البیع الفلانی بعینه مثلا و لو فعلت لعاقبتک لکنّه یحصل به الملک.
ترجمه:

دلیل قائلین به عدم دلالت نهی بر فساد بطور مطلق

دلیل کسانی که دلالت نهی بر فساد را بطور مطلق چه از نظر لغت و چه بحسب شرع نفی نموده‌اند اینست که گفته‌اند:
اگر نهی بر فساد دلالت کند باید با تصریح بصحّت منهیّ عنه مناقض باشد درحالی‌که لازم منتفی است زیرا صحیح است که ناهی بگوید:
تو را از فلان بیع نهی می‌کنم ولی در عین حال اگر آن را بجای آوردی عقابت می‌کنم ولی ملک و نقل و انتقال به این بیع حاصل می‌شود.
تفصیل
قبلا گفته شد برخی دلالت نهی بر فساد را بطور مطلق نفی نموده‌اند چه در معاملات و چه در عبادات، از نظر لغت بوده یا بحسب شرع باشد.
اکنون می‌گوییم این جماعت برای اثبات مدّعای خویش این‌طور استدلال نموده‌اند:
اگر نهی دلالت بر فساد منهیّ عنه داشته باشد نباید ناهی بتواند پس از نهی تصریح به صحّت منهیّ عنه نماید چه آنکه نهی مزبور با صحّت مذکور متناقض می‌باشد و جمع بین متناقضین عقلا ممکن نیست درحالی‌که می‌بینیم بسیار اتّفاق افتاده که ناهی پس از نهی به صحّت منهیّ عنه تصریح نموده

ص: 674
است مثلا صحیح است بگوید:
فلان بیع را انجام نده و اگر آن را واقع ساختی ترا عقاب و مؤاخذه می‌کنم ولی در عین حال معامله‌ات صحیح بوده و اثر آنکه نقل و انتقال است بار می‌شود.
و از این تصریح کشف می‌کنیم که نهی دلالت بر فساد ندارد.
قوله: للدّلالة مطلقا: چه در معاملات و چه در عبادات.
قوله: انّه لو دلّ لکان مناقضا: ضمیر در «انّه» و «دلّ» و «کان» به نهی راجع است.
قوله: و اللّازم منتف: مقصود از «لازم» لکان مناقضا می‌باشد.
قوله: لانّه یصحّ ان یقول الخ: ضمیر در «لانّه» به معنای «شأن» بوده و ضمیر در «یقول» به ناهی راجع است.
متن:
و اجیب:
بمنع الملازمة، فانّ قیام الدّلیل الظّاهر علی معنی لا یمنع التّصریح بخلافه و انّ الظّاهر غیر مراد و یکون التّصریح قرینة صارفة عمّا یجب الحمل علیه عند التّجرّد عنها.
ترجمه:

جواب از استدلال مذکور

از استدلالی که ذکر شد این‌طور جواب داده شده:
ملازمه مذکور را قبول نداشته و اینکه گفته شد اگر نهی دلالت بر فساد کند لازمه‌اش اینست که نتوان تصریح به صحّت نمود را انکار می‌کنیم، زیرا اگر ظاهر دلیلی بر معنائی قائم شد هرگز مانع از تصریح بخلاف آن نبوده و با عبارتی که دلالت می‌کند بر مراد نبودن ظاهر هیچ تنافی و تهافتی ندارد چه آنکه تصریح بخلاف خود قرینه صارفه‌ای است که ما را از حمل

ص: 675
نمودن لفظ در صورت نبودن قرینه بر معنای ظاهرش منصرف می‌نماید.
تفصیل
حاصل جوابی که از استدلال مزبور داده شده اینست که:
نهی ظاهر در فساد است و بدون قرینه لازم است آن را بر فساد حمل کرد ولی پس از تصریح به عدم فساد و تنصیص بر صحیح بودن منهیّ عنه لازم است از ظهور آن رفع ید نمود و بر مدلول قرینه حمل کرد چنانچه در کلّیّه الفاظی که محفوف بقرائن صارفه هستند عمل بر همین است بنابراین بین دلالت بر فساد و مناقض بودن آن با تصریح به صحّت هیچ تنافی و تهافتی وجود ندارد زیرا تصریح بصحّت قرینه است بر اینکه ظاهر نهی که فساد منهیّ عنه بوده مراد نمی‌باشد.
قوله: فانّ قیام الدّلیل الظّاهر: مانند نهی.
قوله: علی معنی: نظیر فساد منهیّ عنه.
قوله: لا یمنع التّصریح بخلافه: یعنی با تصریح بصحّت منهیّ عنه منافاتی ندارد.
قوله: و انّ الظّاهر غیر مراد: کلمه «انّ» بفتح همزه تا با اسم و خبرش معطوف به «بخلافه» باشد.
قوله: قرینة صارفة عمّا یجب الحمل علیه: کلمه «ماء» موصوله در «عمّا» کنایه از فساد منهیّ عنه است.
قوله: عند التّجرّد عنها: یعنی عن القرینة.
متن:
و فیه نظر، فانّ التّصریح بالنّقیض یدفع ذلک الظّاهر و ینافیه قطعا.
و لیس بین قوله فی المثال «و لو فعلت لعاقبتک الخ» و بین قوله
ص: 676
«نهیتک عنه» مناقضة و لا منافاة.
یشهد بذلک الذّوق السّلیم قطعا.
فالحقّ انّ الکلام متّجه فی غیر العبادات و هو الّذی مثّل به و امّا فیها فالحکم بانتفاء اللّازم غلط بیّن، اذا لمناقضة بین قوله: لا تصلّ فی المکان المغصوب و لو فعلت لکانت صحیحة، مقبولة، فی غایة الظّهور و لا ینکرها الّا مکابر.
ترجمه:

مناقشه مرحوم مصنّف در جوابی که ذکر شد و تحقیق ایشان در این مقام

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
در جوابی که ذکر شد مناقشه و تأمّل است زیرا تصریح به صحّت بدنبال نهی قطعا با ظاهر آن منافات داشته و دافع آن می‌باشد ولی بین قول ناهی در مثال که می‌گوید «و لو فعلت لعاقبتک» و کلام دیگرش یعنی «نهیتک عنه» مناقضه و منافاتی نیست و شاهد بر این مدّعا ذوق سالم می‌باشد.
پس حقّ اینست که بگوئیم:
کلام مستدلّ وجیه و متین بوده امّا در غیر عبادات چنانچه مثالی را هم که در متن استدلال آورده از غیر عبادات می‌باشد.
امّا در عبادات حکم بانتفاء لازم اشتباهی است بیّن و آشکار زیرا تناقض بین قول ناهی که می‌گوید:
لا تصلّ فی المکان المغصوب و لو فعلت لکانت صحیحة پذیرفته و مورد قبول است چه آنکه این تناقض در کمال ظهور و بروز بوده و احدی منکر آن نیست مگر کسی که طریق مکابره را بپیماید.

ص: 677
تفصیل
مرحوم مصنّف در وجه مناقشه و تأمّلی که بکلام مجیب دارند می‌فرمایند:
کلامی که به دنبالش تصریح به نقیض آن بشود قطعا با آن مناقض بوده و دافع آن می‌باشد و لو نامش را قرینه صارفه بگذارند و اساسا در کلّیّه قرائن صارفه امر چنین است و الّا به واسطه‌اش از ظهور کلام قبلی رفع ید نمی‌کردند پس همین نکته کافی در متناقض بودن آن دو است و شاهد بر این مدّعا اینست که معنای ظاهر کلام با مدلول قرینه قابل اجتماع نیستند و بهر تقدیر جای شبهه و تردید نیست وقتی نهی را ظاهر در فساد منهیّ عنه بدانیم تصریح بصحّت که در ذیل می‌آید با آن منافات دارد و ظهور آن را دفع می‌کند ازاین‌رو در جمله:
نهیتک عن البیع الفلانی و لو فعلت لعاقبتک، لکنّه یحصل به الملک.
بین «نهیتک» و «و لو فعلت لعاقبتک» تنافی و تهافتی نبوده بلکه بین «نهیتک» و «لکنّه یحصل به الملک» منافات است و شاهد ما بر این مدّعا ذوق سلیم و وجدان می‌باشد.
پس جواب مذکور را نمی‌توان در مقابل استدلال نافین آورد و آن را ابطال نمود لذا از نظر ما حقّ اینست که:
کلام مستدلّ در غیر عبادات وجیه و متین است و نهی در آنها موجب فساد نیست چنانچه مثالی را هم که خود مستدلّ در متن استدلالش آورده از معاملات است ولی در عبادات نمی‌توان گفت:
لو دلّ النّهی علی الفساد لکان مناقضا للتّصریح بصحّة المنهیّ عنه و اللّازم منتف الخ.
زیرا حکم بانتفاء لازم غلط و اشتباهی است آشکار فلذا تنافی بین
ص: 678
این دو کلام یعنی:
لا تصلّ فی المکان المغصوب و لو فعلت لکانت صحیحة.
بر هیچ‌کس پوشیده نبوده و احدی منکر آن نیست مگر کسی که مکابره نماید.
قوله: و فیه نظر: ضمیر در «فیه» به جواب مذکور راجع است.
قوله: و ینافیه قطعا: ضمیر فاعلی در «ینافیه» به تصریح و ضمیر مفعولی به ذلک الظّاهر راجع است.
قوله: و لیس بین قوله فی المثال الخ: مقصود اینست که در کلام مذکور قطعا بین برخی از اجزاء آن تنافی است حال پس از بررسی و تحقیق ملاحظه می‌کنیم که بین «و لو فعلت لعاقبتک» و «نهیتک عنه» به شهادت وجدان و ذوق سلیم تنافی نیست پس معلوم می‌شود تنافی معلوم و قطعی بین «نهیتک عنه» و «لکنّه یحصل به الملک» می‌باشد.
قوله: یشهد بذلک: مشار الیه «ذلک» عدم تناقض بین دو کلام مذکور می‌باشد.
قوله: و هو الّذی مثّل به: ضمیر «هو» به غیر العبادة راجع بوده و ضمیر در «به» به «الّذی» راجع است.
قوله: و امّا فیها: یعنی در عبادات.
قوله: و لا ینکرها الّا مکابر: ضمیر منصوبی در «لا ینکرها» به مناقضه راجع است.
ص: 679
متن:
المطلب الثّالث فی العموم و الخصوص و فیه فصول:
الاوّل فی الکلام علی الفاظ العموم اصل الحقّ انّ للعموم فی لغة العرب صیغة تخصّه و هو اختیار الشّیخ و المحقّق و العلّامة و جمهور المحقّقین.
و قال السّیّد (ره) و جماعة انّه لیس له لفظ موضوع اذا استعمل فی غیره کان مجازا، بل کلّ ما یدّعی من ذلک مشترک بین الخصوص و العموم.
و نصّ السّیّد علی انّ تلک الصّیغ نقلت فی عرف الشّرع الی العموم کقوله بنقل صیغة الامر فی العرف الشّرعی الی الوجوب.
و ذهب قوم الی انّ جمیع الصّیغ الّتی یدّعی وضعها للعموم حقیقة فی الخصوص و انّما تستعمل فی العموم مجازا.
ص: 680
ترجمه:

مطلب سوّم در بیان عموم و خصوص

اشاره

و در آن چند فصل می‌باشد:

فصل اوّل در الفاظ عموم و آراء علماء در آن

اشاره

از نظر ما حقّ اینست که در لغت عرب برای عموم صیغه خاصّی وجود دارد و این رأی را مرحوم شیخ طوسی و محقّق حلّی و علّامه و جمهور از محقّقین اختیار فرموده‌اند.
و سیّد مرتضی (ره) و جماعتی دیگر فرموده‌اند:
برای عموم لفظی که موضوع باشد وجود ندارد به‌طوری‌که اگر در غیر عموم استعمال گردد مجاز بحساب آید، بلکه تمام الفاظی را که دیگران ادّعاء نموده‌اند برای مجرّد عموم وضع شده‌اند مشترک بین آن و خصوص می‌باشند وی تصریح نموده که صیغ مزبور در عرف اهل شرع به معنای عموم نقل داده شده‌اند همان‌طوری‌که معتقد است صیغه امر در عرف متشرّعه بوجوب انتقال داده شده.
دسته‌ای دیگر فرموده‌اند:
تمام صیغی که ادّعاء شده برای عموم وضع گشته‌اند در واقع برای خصوص جعل شده منتهی در عموم نیز بنحو مجاز استعمال می‌شوند.
قوله: و فیه فصول: ضمیر در «فیه» به مطلب ثالث راجع است.
قوله: صیغة تخصّه: ضمیر فاعلی در «تخصّه» به صیغه راجع بوده و

ص: 681
ضمیر مفعولی آن به عموم راجع است.
قوله: و هو اختیار الشّیخ الخ: ضمیر «هو» به «الحقّ» راجع است.
قوله: و قال السّیّد (ره) و جماعة انّه لیس له لفظ: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» بوده و ضمیر در «له» به عموم راجع است.
قوله: اذا استعمل فی غیره کان مجازا: ضمیر در «غیره» به عموم و در «کان» به استعمال راجع است و جمله «اذا استعمل الخ» صفت است برای لفظ موضوع.
قوله: بل کلّ ما یدّعی من ذلک: مشار الیه «ذلک» الفاظ مختصّ به عموم می‌باشد.
قوله: و نصّ السّیّد علی انّ تلک الصّیغ: مقصود صیغی است که ادّعاء کرده‌اند برای عموم وضع شده‌اند.
قوله: کقوله بنقل صیغة الامر: ضمیر در «کقوله» به سیّد (ره) راجع است.
قوله: جمیع الصّیغ الّتی یدّعی وضعها للعموم: ضمیر در «وضعها» به صیغ راجع است.
متن:
لنا:
انّ السّیّد اذا قال لعبده: لا تضرب احدا، فهم من اللّفظ العموم عرفا حتّی لو ضرب واحدا عدّ مخالفا، و التّبادر دلیل الحقیقة، فیکون کذلک لغة لاصالة عدم النّقل کما مرّ مرارا.
فالنّکرة فی سیاق النّفی للعموم لا غیر حقیقة و هو المطلوب.
ترجمه:

استدلال مرحوم مصنّف جهت اثبات بودن صیغه خاصّ برای عموم

اشاره

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:

ص: 682
دلیل ما بر مدّعی اینست که:
وقتی آقائی به بنده‌اش می‌گوید: لا تضرب احدا (مزن کسی را).
از این عبارت اهل عرف عموم استفاده می‌کنند به‌طوری‌که اگر بنده یک نفر را بزند گناهکار و مخالف شمرده می‌شود.
و به مقتضای اینکه تبادر علامت حقیقت است پس این عبارت در عرف حقیقت برای عموم بوده در نتیجه از نظر لغت نیز باید چنین باشد زیرا اصالة عدم النّقل مقتضی آن می‌باشد چنانچه مکرّر این استدلال گفته شده است.
نتیجه استدلال
نتیجه این استدلال آنست که:
نکره واقع در سیاق نفی صرفا حقیقت در عموم می‌باشد و مطلوب ما همین است.
تفصیل
مرحوم مصنّف مدّعی هستند که برای عموم صیغ خاصّی وجود دارد که استعمالشان در عموم حقیقت بوده و در غیر آن مجاز است و برای اثبات این مدّعا به دو دلیل تمسّک فرموده‌اند:

دلیل اوّل تبادر

شرح این دلیل چنین است:
اگر آقائی به بنده‌اش بگوید: لا تضرب احدا

ص: 683
آنچه به ذهن اهل محاوره و ابناء عرف می‌آید عموم می‌باشد یعنی ایشان عبد را موظّف می‌دانند که هیچ‌کس را نباید بزند فلذا اگر افراد مورد حکم را فرض کنیم هزار نفر باشند و بنده نهصد و نود و نه نفر را اگر نزد و فقط یک نفر از ایشان را بزند خطاب «لا تضرب» را مخالفت کرده و بدین ترتیب عاصی محسوب می‌شود و این تبادر نزد اهل عرف دلیل است بر اینکه نکره یعنی «احدا» در سیاق نفی یعنی «لا تضرب» افاده عموم کرده و حقیقت در آن است.
سؤال
استدلال مزبور را پذیرفتیم ولی این تقریر مثبت مدّعا نیست زیرا ادّعاء آنست که در لغت برای عموم صیغه خاصّی وضع شده درحالی‌که این دلیل اثبات می‌کند که از نظر عرف عموم لفظ خاصّی دارد.
جواب
اگرچه همین‌طور است ولی همان‌طوری‌که مکرّر گفته‌ایم وقتی معنائی یا مطلبی از نظر عرف ثابت شد و در ثبوت لغوی آن شکّ داشتیم به کمک اصالة عدم النّقل آن را نیز اثبات می‌توان نمود.
توضیح
با تقریر مذکور اثبات کردیم که نکره در سیاق نفی در عرف حقیقت است برای عموم حال نمی‌دانیم از نظر لغت نیز آیا چنین است یا برای معنای دیگری وضع شده.
می‌گوییم اگر در لغت برای غیر عموم وضع شده باشد پس معلوم می‌شود که در عرف از آن معنا نقل داده شده و در غیر آن استعمال گشته است و چون
ص: 684
این امر محرز و قطعی نیست به مقتضای اصالة العدم نقل را نفی کرده و اثبات می‌کنیم که در لغت نیز برای عموم بوده است و نتیجه این استدلال چنین می‌شود که نکره در سیاق نفی یکی از الفاظی است که در لغت اختصاص بعموم دارد.
قوله: حتّی لو ضرب واحدا: ضمیر فاعلی در «ضرب» به عبد راجع است.
قوله: عدّ مخالفا: ضمیر نائب فاعلی در «عدّ» به عبد راجع است.
قوله: و التّبادر دلیل الحقیقة: یعنی علامت حقیقت است.
قوله: فیکون کذلک لغة: ضمیر در «یکون» به لفظ راجع بوده و مقصود از «کذلک» کونه حقیقة می‌باشد.
قوله: فالنّکرة فی سیاق النّفی للعموم لا غیر حقیقة: کلمه «حقیقة» قید است برای عموم و تقدیر عبارت چنین است: فالنّکرة فی سیاق النّفی للعموم حقیقة لا غیر.
قوله: و هو المطلوب: ضمیر «هو» به حقیقت بودن لفظ برای عموم راجع است.
متن:
و ایضا، لو کان نحو: کلّ و جمیع من الالفاظ المدّعی عمومها مشترکة بین العموم و الخصوص لکان القائل «رأیت النّاس کلّهم اجمعین» مؤکّدا للاشتباه و ذلک باطل.
بیان الملازمة
انّ «کلّا» و «اجمعین» مشترکة عند القائل باشتراک الصّیغ و اللّفظ الدّالّ علی شی‌ء یتأکّد بتکریره، فیلزم ان یکون الالتباس متأکّدا عند التّکریر.
ص: 685
و امّا بطلان اللّازم
فلانّا نعلم ضرورة انّ مقاصد اهل اللّغة فی ذلک تکثیر الایضاح و ازالة الاشتباه.
ترجمه: و نیز اگر مانند لفظ «کلّ» و «جمیع» یعنی الفاظی که ادّعاء اینست که برای عموم هستند، مشترک بین عموم و خصوص باشند لازم می‌آید گوینده این عبارت: رأیت النّاس کلّهم اجمعین (یعنی دیدم مردم را همگی و جمیعا) اشتباه را تأکید کرده باشد و این امر باطل است.
بیان ملازمه
از نظر قائل باشتراک صیغ دو لفظ «کلّ» و «اجمعین» مشترک بین عموم و خصوص هستند و در محلّش مقرّر است که لفظ دالّ بر معنائی به واسطه تکرار تأکید می‌شود، پس لازم می‌آید التباس و اشتباه که همان اشتراک باشد در وقت تکرار تأکید گردد.

تفصیل دلیل دوّم

مرحوم مصنّف در دلیل دوّم برای اثبات مدّعای خویش این‌طور می‌فرمایند:
الفاظی از قبیل «کلّ» و «جمیع» و اشباه این دو یقینا برای عموم وضع شده‌اند به‌طوری‌که اگر در غیر آن بکار روند مجازا می‌باشد.
حال اگر این مقاله را قبول نکرده و آنها را مشترک بین عموم و خصوص بدانیم به‌طوری‌که بدون قرینه بر تعیین عموم یا خصوص مراد مشتبه باشد و مخاطب مقصود متکلّم را احراز ننماید تالی فاسدی بر این کلام مترتّب

ص: 686
است و آن اینکه در برخی موارد متکلّم و گوینده‌ای که در مقام بیان مراد خود باوضح وجه بوده بلکه مقصد خویش را حتّی احیانا تأکید نیز نموده مخاطب را نه تنها باشتباه انداخته بلکه وی را در اشتباه و حیرت تأکید و تثبیت نموده باشد درحالی‌که قطعا این معنا قابل پذیرش نبوده و از نظر کلّ ارباب لسان مردود می‌باشد.
مثلا شخصی در مقام اخبار از اینکه تمام مردم را دیده و احدی از نظرش غائب نمانده به مخاطبش می‌گوید:
رأیت النّاس (دیدم مردم را).
و برای اینکه مخاطب توهّم مجازگوئی متکلّم را ننماید آن را بلفظ «کلّهم» تأکید کرده و می‌گوید:
رأیت النّاس کلّهم (دیدم همه مردم را).
و باز برای تأکید بیشتر و ازاله شبهه رأسا از مخاطب از لفظ «اجمعین» استفاده کرده و می‌گوید:
رأیت النّاس کلّهم اجمعین (دیدم همه مردم را جمیعا).
پرواضح است که پس از این دو تأکید مخاطب مراد و مقصود متکلّم را به خوبی دریافته و شبهه و توهّمی اگر قبلا برایش بوده بعد از القاء این کلام برطرف می‌شود و این نیست مگر بخاطر آنکه دو لفظ مزبور برای عموم وضع شده‌اند درحالی‌که اگر آنها را مشترک بین عموم و خصوص بدانیم بار اوّل که گفته شود:
رأیت النّاس کلّهم، مخاطب نمی‌داند که مقصود تمام مردم بوده یا خصوص برخی از آنها لذا با حالت حیرت می‌ماند و پس از آوردن لفظ «اجمعین» که بمنظور رفع حیرت و ازاله توهّم است بجای حصول این منظور مخاطب بیشتر در وهم و شبهه‌اش ثابت‌قدم می‌گردد.
و پرواضح است که اهل عرف و ابناء محاوره در وقت القاء چنین
ص: 687
عبارتی حالت مزبور برایشان پیدا نشده بلکه شبهه و توهّمشان برطرف می‌گردد.
قوله: مشترکة بین العموم و الخصوص: کلمه «مشترکة» منصوب است تا خبر باشد برای «کان».
قوله: و ذلک باطل: مشار الیه «ذلک» مؤکّد بودن اشتباه است.
قوله: بیان الملازمة: یعنی ملازمه بین مشترک بودن «کلّ» و «اجمعین» در عموم و خصوص و بین مؤکّد اشتباه بودن قائل مزبور.
قوله: مقاصد اهل اللّغة فی ذلک: یعنی در تأکید و تکریر لفظ.
متن:
احتجّ القائلون بالاشتراک بوجهین:
الاوّل
انّ الالفاظ الّتی یدّعی وضعها للعموم تستعمل فیه تارة و فی الخصوص اخری، بل استعمالها فی الخصوص اکثر و ظاهر استعمال اللّفظ فی شیئین انّه حقیقة فیهما و قد سبق مثله.
ترجمه:

استدلال قائلین باشتراک صیغ عموم

اشاره

کسانی که باشتراک صیغ قائل شده در مقام استدلال دو دلیل آورده‌اند:

دلیل اوّل

الفاظی که ادّعاء شده برای عموم وضع شده‌اند گاهی در عموم و زمانی در خصوص بکار می‌روند، بلکه استعمال آنها در خصوص بیشتر می‌باشد

ص: 688
و ظاهرا وقتی لفظی در دو معنا استعمال شد حقیقت در هر دو است و قبلا مشابه این استدلال گذشت.
تفصیل
کسانی که الفاظ موضوع برای عموم را مشترک بین عموم و خصوص می‌دانند به دو دلیل متمسّک شده‌اند:
و تقریر دلیل اوّلشان چنین است:
بدون شکّ و شبهه‌ای الفاظ مزبور هم در عموم استعمال شده و هم در خصوص بکار رفته‌اند و ظاهر استعمال لفظ در معنائی اینست که در آن حقیقت باشد چنانچه در مبحث امر از مرحوم سیّد در ارتباط با مشترک لفظی بودن امر بین وجوب و ندب چنین استدلالی گذشت.
قوله: یدّعی وضعها للعموم: ضمیر در «وضعها» به الفاظ راجع است.
قوله: تستعمل فیه تارة الخ: ضمیر در «تستعمل» به الفاظ و در «فیه» به عموم راجع است.
قوله: بل استعمالها فی الخصوص اکثر: ضمیر در «استعمالها» به الفاظ راجع است.
قوله: انّه حقیقة فیهما: ضمیر در «انّه» به لفظ و در «فیهما» به شیئین راجع است.
قوله: و قد سبق مثله: یعنی مثل این استدلال و آن استدلال مرحوم سیّد مرتضی برای مشترک لفظی بودن امر بین وجوب و ندب بود که قبلا گذشت.
متن:
الثّانی انّها لو کانت للعموم لعلم ذلک امّا بالعقل و هو محال، اذ لا مجال
ص: 689
للعقل بمجرّده فی الوضع و امّا بالنّقل و الآحاد منه لا یفید الیقین و لو کان متواترا لاستوی الکلّ فیه.
ترجمه:

دلیل دوّم

اگر این الفاظ فقط برای عموم وضع شده باشند این امر باید معلوم باشد و آن یا با عقل بوده که در اینجا محال است زیرا عقل به تنهائی در بحث اوضاع الفاظ راهی ندارد و یا با نقل باید ثابت شود.
از طریق نقل آحاد آنکه مفید یقین نبوده و متواتر هم نمی‌باشد زیرا اگر چنین می‌بود لازمه‌اش تساوی جمیع در آن می‌باشد یعنی همگی باید آن را قبول داشته و انکاری از احدی دیده نشود درحالی‌که این‌طور نیست.
تفصیل
تقریر دلیل دوّم اینست که گفته‌اند:
اگر الفاظ مورد بحث صرفا برای عموم وضع شده باشند باید از طریق دلیل اثبات گردد و دلیل بر دو قسم است:
الف: دلیل عقلی
ب: دلیل نقلی
امّا دلیل عقلی در اینجا وجود و عدمش مساوی است زیرا از آن در امور عقلی استفاده می‌شود نه باب اوضاع الفاظ که ثبوت آنها وابسته به قراردادهای عرفی است و یگانه طریق اثباتشان نقل است نه عقل.
و امّا دلیل نقلی، باید بگوئیم آن نیز بدو گونه صورت می‌گیرد:
ج: آحاد
د: متواتر
امّا از آحاد در اینجا نمی‌توان استفاده نمود زیرا مطلوب یقین بوضع

ص: 690
است درحالی‌که نقل آحاد چنین افاده‌ای نکرده صرفا ظنّی بیش از آن بدست نمی‌آید.
و امّا متواتر آنهم در این مورد منفی است زیرا اگر نقل متواتری مشتمل بر ثبوت وضع الفاظ برای مجرّد عموم در بین می‌بود نمی‌باید این‌همه اختلاف در مسئله بوده و آراء متشتّت پیدا شده باشد پس نفس این اختلاف کاشف از فقدان نقل متواتر است در نتیجه دلیلی بر موضوع بودن الفاظ برای عموم در دست نمی‌باشد.
قوله: انّها لو کانت للعموم: ضمیر در «انّها» به الفاظ راجع است.
قوله: لعلم ذلک: مشار الیه «ذلک» کونها للعموم می‌باشد.
قوله: و هو محال: ضمیر «هو» به معلوم بودن به واسطه عقل راجع است.
قوله: لا مجال للعقل بمجرّده: ضمیر در «بمجرّده» به عقل عود می‌کند.
قوله: و الآحاد منه: ضمیر در «منه» به نقل راجع است.
قوله: و لو کان متواترا: ضمیر در «کان» به نقل راجع است.
قوله: لاستوی الکلّ فیه: ضمیر در «فیه» به وضع لفظ برای عموم راجع است.
متن:
و الجواب عن الاوّل: انّ مطلق الاستعمال اعمّ من الحقیقة و المجاز و العموم هو المتبادر عند الاطلاق و ذلک آیة الحقیقة، فیکون فی الخصوص مجازا، اذ هو خیر من الاشتراک حیث لا دلیل علیه.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل قائلین باشتراک

مرحوم مصنّف در جواب از دلیل اوّل می‌فرمایند:

ص: 691
مطلق استعمال لفظ در معنا اعمّ است از اینکه بنحو حقیقت بوده یا بطور مجاز باشد و از این گذشته وقتی لفظ بطور مطلق و بدون قرینه آورده می‌شود عموم از آن تبادر می‌کند و همین امر علامت آنست که لفظ در عموم حقیقت است در نتیجه در خصوص باید مجاز باشد چه آنکه در موردی که دلیل بر اشتراک نداشته باشیم مجاز از آن اولی و بهتر است.
تفصیل
تقریر جواب از دلیل اوّل چنین است:
قائلین باشتراک دلیلشان این بود که الفاظ مورد کلام چون در عموم و خصوص هر دو استعمال می‌شوند و ظاهر استعمال علامت حقیقت است پس لا جرم این الفاظ نسبت بعموم و خصوص مشترک می‌باشند.
می‌گوییم:
اوّلا: مجرّد استعمال لفظ در معنا دلیل نیست که این استعمال بنحو حقیقت باشد چه آنکه استعمال اعمّ است از حقیقت و مجاز.
ثانیا: همان‌طوری‌که گفتیم وقتی الفاظ مزبور اطلاق می‌شوند و قرینه‌ای دنبالشان نمی‌آورند مخاطب از آنها معنای عموم فهمیده و باعتماد همین تبادر و انسباق ذهنی الفاظ را بر عموم حمل می‌کنند و همین مقدار در اثبات حقیقت بودن آنها در عموم کفایت می‌کند.
نتیجه
در نتیجه باید گفت الفاظ یادشده نسبت به خصوص مجاز هستند چه آنکه امر از چهار حال خارج نیست:
1- الفاظ در خصوص حقیقت و در عموم مجاز باشند.
2- الفاظ در هر دو حقیقت باشند.
ص: 692
3- الفاظ در هر دو مجاز باشند.
4- در عموم حقیقت و در خصوص بنحو مجاز استعمال شوند.
امّا احتمال اوّل ضعیف و مدفوع است زیرا هیچیک از علائم حقیقت نسبت بخصوص وجود نداشته و برعکس برای عموم تبادر که یکی از علائم حقیقت است موجود بوده و بدین ترتیب نمی‌توان آن را در عموم مجاز دانست.
و امّا احتمال دوّم نیز مندفع است زیرا همان‌طوری‌که گفتیم برای خصوص هیچیک از علائم حقیقت موجود نیست.
مضافا به اینکه در حقیقت بودن نسبت بخصوص اگر شکّ هم بکنیم نمی‌توان لفظ را نسبت بآن حقیقت دانست زیرا دوران امر بین اینست که آن را در آن حقیقت دانسته و بدین ترتیب لفظ مشترک لفظی بین عموم و خصوص باشد یا در عموم حقیقت و در خصوص مجاز فرض شود.
در محلّش یعنی باب تعارض احوال لفظ مقرّر و ثابت است که در دوران امر بین اشتراک و مجاز، مجاز بر اشتراک ترجیح دارد ازاین‌رو ملتزم می‌شویم به اینکه در معنای خصوص مجاز و در عموم حقیقت است و بدین ترتیب احتمال چهارم ثابت می‌شود.
و امّا احتمال سوّم ضعفش اظهر من الشّمس بوده و دیگر نیازی بابطال ندارد.
قوله: هو المتبادر عند الاطلاق: مقصود از «اطلاق» تجرّد از قرینه است.
قوله: و ذلک آیة الحقیقة: مشار الیه «ذلک» تبادر می‌باشد.
قوله: فیکون فی الخصوص مجازا: ضمیر در «یکون» به لفظ راجع است.
قوله: اذ هو خیر من الاشتراک: ضمیر «هو» به مجاز راجع است.
قوله: حیث لا دلیل علیه: ضمیر در «علیه» به اشتراک راجع است.
ص: 693
متن:
و عن الثّانی:
منع الحصر فیما ذکر من الاوجه، فانّ تبادر المعنی من اللّفظ عند اطلاقه دلیل علی کونه موضوعا له و قد بیّنّا انّ المتبادر هو العموم.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل دوّم قائلین باشتراک

مصنّف (ره) می‌فرمایند:
و جواب از استدلال دوّم ایشان آنست که:
دلیل منحصر در وجوهی که گفته شد نیست، چه آنکه تبادر معنا از لفظ خود دلیل است بر اینکه لفظ برای معنا وضع شده و ما بیان نمودیم که از لفظ عموم تبادر می‌کند پس در آن حقیقت می‌باشد.
تفصیل
قائلین باشتراک در دلیل دوّم گفتند:
دلیل برای اثبات یا عقل است و یا نقل.
جواب آنست که دلیل را نمی‌توان منحصر در این دو نمود چه آنکه امر سوّمی نیز وجود دارد که با آن مطلوب و غرض خود را در اینجا می‌توانیم اثبات نمائیم و آن تبادر معنا از لفظ است زیرا وقتی لفظ بدون قرینه اطلاق شد و از آن عموم استفاده گردید این خود دلیلی است بر اثبات حقیقت بودن لفظ در عموم و از آن به تبادر نام می‌برند.
قوله: عند اطلاقه: یعنی اطلاق لفظ و بدون قرینه بودنش.
قوله: دلیل علی کونه موضوعا له: ضمیر در «کونه» به لفظ و در «له» به معنی راجع است.

ص: 694
متن:
حجّة من ذهب الی انّ جمیع الصّیغ حقیقة فی الخصوص انّ الخصوص متیقّن، لانّها ان کانت له فمراد و ان کانت للعموم فداخل فی المراد و علی التّقدیرین یلزم ثبوته بخلاف العموم، فانّه مشکوک فیه اذ ربّما یکون للخصوص، فلا یکون العموم مرادا و لا داخلا فیه فجعله حقیقة فی الخصوص المتیقّن اولی من جعله للعموم المشکوک فیه.
ترجمه:

دلیل اوّل قائلین به حقیقت بودن الفاظ در معنای خصوص

کسانی که قائلند به اینکه الفاظ برای خصوص وضع شده‌اند و در آن حقیقت می‌باشد به دو دلیل تمسّک کرده و دلیل اوّلشان را این‌طور آورده‌اند:
خصوص متیقّن الإرادة می‌باشد، زیرا اگر لفظ برای آن وضع شده باشد پس مراد است و اگر برای عموم جعل گردیده باشد پس داخل مراد است و بهر تقدیر ثبوت آن لازم و قطعی است بخلاف عموم، زیرا مراد بودنش از لفظ مشکوک است چه آنکه بسا از لفظ خصوص اراده می‌شود و بدین ترتیب عموم مراد نبوده و داخل آن‌هم نیست.
بنابراین اگر لفظ را در خصوص حقیقت بدانیم بهتر است از اینکه ملتزم شویم برای عمومی که مشکوک است وضع شده.
تفصیل
برخی معتقدند که الفاظ مورد بحث فقط در خصوص حقیقت می‌باشند و برای اثبات این مدّعا دو دلیل آورده‌اند که شرح دلیل اوّلشان چنین است:
وقتی الفاظ مزبور القاء و اطلاق می‌شوند اراده خصوص از آنها قطعی

ص: 695
و یقینی است ولی عموم مشکوک الإرادة می‌باشد پس دوران امر بین آنست که معنای حقیقی لفظ را معنای مقطوع و متیقّن‌الاراده‌ای را قرار داده یا مشکوک را موضوع له بدانیم.
پرواضح است که معنای قطعی را باید مقدّم داشت.
امّا متیقّن الإرادة بودن خصوص از این جهت است که امر از دو حال خارج نیست:
الف: آنکه لفظ برای خصوص وضع شده باشد.
ب: آنکه لفظ برای عموم جعل شده و در آن حقیقت است.
در فرض اوّل لازم می‌آید که خصوص تمام مراد و اصل مقصود از لفظ باشد.
و در فرض دوّم قطعی است وقتی عموم مراد بود در ضمن آن خصوص نیز مقصود و منظور می‌باشد.
پس بهر تقدیر خصوص مورد اراده می‌باشد بخلاف عموم که این‌طور نیست چه آنکه اگر لفظ را برای خصوص موضوع بدانیم، عموم طبق این فرض نه تمام المراد بوده و نه جزء آن می‌باشد.
قوله: لانّها ان کانت له فمراد: ضمیر در «لانّها» به صیغ راجع بوده و در «له» به خصوص عود می‌کند و کلمه «مراد» خبر است برای مبتداء محذوف یعنی فهو مراد و ضمیر «هو» به خصوص و مراد راجع است.
قوله: فداخل فی المراد: یعنی فهو داخل فی المراد.
قوله: یلزم ثبوته: یعنی ثبوت خصوص.
قوله: فانّه مشکوک فیه: ضمیر در «فانّه» به عموم راجع است.
قوله: اذ ربّما یکون للخصوص: ضمیر در «یکون» به لفظ راجع است.
قوله: و لا داخلا فیه: یعنی فی المراد.
قوله: فجعله حقیقة فی الخصوص: ضمیر در «جعله» به لفظ راجع است.
ص: 696
قوله: اولی من جعله للعموم المشکوک فیه: ضمیر در «جعله» به لفظ راجع است.
متن:
و ایضا اشتهر فی الالسن حتّی صار مثلا «انّه ما من عامّ الّا و قد خصّ» و هو وارد علی سبیل المبالغة و الحاق القلیل بالعدم.
و الظّاهر یقتضی کونه حقیقة فی الاغلب، مجازا فی الاقلّ، تقلیلا للمجاز.
ترجمه:

دلیل دوّم قائلین به حقیقت بودن الفاظ در معنای خصوص

دلیل دوّم این حضرات آنست که گفته‌اند:
در افواه و السنه مشهور شده حتّی بصورت ضرب المثل درآمده است که «ما من عامّ الّا و قد خصّ» یعنی هیچ عامّی نیست مگر آنکه تخصیص خورده است.
البتّه این عبارت در مقام مبالغه و الحاق موارد قلیل به عدم وارد شده است ولی به هر صورت ظاهر آن مقتضی است که لفظ حقیقت در افراد اغلب و مجاز در اقلّ باشد تا بدین‌وسیله بتوان حتّی المقدور از افراد مجاز کاهید.
تفصیل
تقریر دلیل دوّم و توضیح آن چنین است:
با مراجعه بموارد استعمالات الفاظ عموم اعمّ از آیات و اخبار و اشعار و کلمات اهل لسان بوضوح ملاحظه می‌کنیم که اکثرا عمومات تخصیص خورده‌اند و مورد بسیار قلیلی اگر یافت شود که الفاظ مزبور در عموم بدون ورود تخصیص بآن استعمال شده باشد و این معنا بقدری واضح و

ص: 697
بارز است که از ابن عبّاس نقل شده «ما من عامّ الّا و قد خصّ» و سپس این عبارت به سرحدّ شهرت رسیده است.
البتّه ناگفته نماند این‌طور هم نیست که حتّی یک یا دو یا آحاد معدودی از موارد پیدا نشوند که الفاظ عموم در عموم استعمال شده باشند و بدون شکّ عبارت منقول از ابن عبّاس بر سبیل مبالغه ایراد شده ولی در عین حال این مقدار غیر قابل انکار است که بخش اعظم از موارد استعمالات الفاظ مذکور مختصّ است که بکار رفتن آنها در خصوص و مواضع انگشت‌شماری را می‌توان پیدا کرد که از آنها عموم اراده شده است لذا امر مردّد است بین اینکه در موارد قلیل حقیقت و نسبت بمواضع اغلب مجاز بوده یا عکس آن را بگوئیم واضح است صورت عکس اولی است یعنی ملتزم می‌شویم که الفاظ یادشده حقیقت در خصوص و مجاز در عموم هستند و برهان ما بر این گفتار آنست که در کلّیّه موارد دوران امر بین تکثیر مجاز و تقلیلش بامری ملتزم می‌شوند که در سایه آن حتّی المقدور مجاز را تقلیل داده و از مصادیق آن بکاهند و مورد بحث ما عینا از افراد همین دوران می‌باشد ازاین‌رو الفاظ را در معنائی که از نظر استعمال بر معنای دیگر اغلب است حقیقت فرض نموده و در غیر آن به مجازیّتش قائل می‌شویم.
قوله: حتّی صار مثلا: ضمیر در «صار» به اشتهار در السن راجع بوده و مقصود از «مثلا» ضرب المثل می‌باشد.
قوله: انّه ما من عامّ الّا و قد خصّ: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: و هو وارد علی سبیل المبالغة: ضمیر «هو» به عبارت مذکور راجع است.
قوله: و الحاق القلیل بالعدم: معطوف است به «المبالغة» و مقصود از «قلیل» استعمال الفاظ در عموم می‌باشد.
ص: 698
قوله: یقتضی کونه حقیقة فی الاغلب: ضمیر در «کونه» به لفظ راجع بوده و مقصود از «اغلب» معنای خصوص می‌باشد.
قوله: مجازا فی الاقلّ: منظور از «اقلّ» معنای عموم می‌باشد.
قوله: تقلیلا للمجاز: علّت است برای یقتضی.
متن:
و الجواب امّا عن الوجه الاوّل، فبانّه اثبات اللّغة بالتّرجیح و هو غیر جایز، علی انّه معارض بانّ العموم احوط، اذ من المحتمل ان یکون هو مقصود المتکلّم، فلو حمل اللّفظ علی الخصوص لضاع غیره ممّا یدخل فی العموم و هذا لا یخلو من نظر.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل مذکور

اشاره

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از دلیل اوّل ایشان اینست که:
استدلال مذکور اثبات لغت بترجیح بوده و آن امر جایزی نمی‌باشد.
از این گذشته آنچه ذکر شد معارض است با این بیان که عموم احوط است زیرا محتمل است مقصود متکلّم از لفظ معنای عامّ باشد ازاین‌رو اگر لفظ را بر خصوص حمل کنیم غیر آن یعنی افراد دیگر که در تحت عموم هستند از بین می‌روند.
ولی این تقریر خالی از مناقشه و تأمّل نیست.
تفصیل
مستدلّ در دلیل اوّلش فرمود:

ص: 699
خصوص یا تمام المراد بوده و یا جزء آن می‌باشد و بهر تقدیر متیقّن الإرادة می‌باشد بخلاف عموم که مشکوک است و در دوران امر بین حمل بر معنای یقینی یا مشکوک البتّه اولی حمل اوّلی می‌باشد.
مرحوم مصنّف از این استدلال دو جواب می‌دهند:

جواب اوّل

اثبات لغات صرفا از طریق نقل و یا اعمال علائم حقیقت و مجاز صورت می‌گیرد و حاصل آنکه توقیفی می‌باشند و هرگز با استحسانات و مرجّحات نظری نمی‌توان آنها را باثبات رساند و استدلال مزبور اثبات لغت به واسطه ترجیح و تحسین عقلی و نظری می‌باشد ازاین‌رو نمی‌توان بآن اعتماد کرد.

جواب دوّم

همان‌طوری‌که در دوران امر بین حمل لفظ بر معنای یقینی و مشکوک گفته شد اگر آن را بر متیقّن حمل نمائیم اولی است عینا ما نیز می‌گوییم:
افراد زائد بر خصوص محتمل الإرادة هستند چه آنکه ممکنست متکلّم از لفظ معنای عامّ را اراده کرده باشد حال اگر لفظ را بر خصوص حمل کنیم یقین به حصول امتثال و برائت ذمّه نداشته درحالی‌که به واسطه حمل بر عموم این یقین برای ما حاصل می‌گردد، پرواضح است که احتیاط مقتضی است لفظ را بر عموم حمل کرده و بدین ترتیب یقین به برائت ذمّه پیدا نمائیم.
سپس مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
در این جواب دوّم مناقشه و تأمّل است.
وجه تأمّل را ایشان خود در حاشیه «منه» این‌طور بیان فرموده‌اند:
حمل لفظ بر معنای عموم در همه موارد احوط نیست بلکه در مورد

ص: 700
ایجاب چنین می‌باشد مثلا آقا به بنده‌اش گفته است:
واجب است تمام علماء را احسان و اکرام کنی.
در اینجا بدیهی است حمل علماء بر جمیع افراد احوط است چون طبق تقریر مذکور یقین به برائت حاصل می‌شود ولی در جائی که حکم اباحه باشد معلوم است که حمل بر خصوص احوط است چون بدین ترتیب هزینه کمتری از مولی صرف و خرج می‌شود.
در نتیجه باید گفت تنها جواب اوّل قابل اعتماد بوده و تقریر دوّمی تمام نمی‌باشد.
قوله: فبانّه اثبات اللّغة بالتّرجیح: ضمیر در «بانّه» به وجه اوّل راجع است.
قوله: و هو غیر جایز: ضمیر «هو» به اثبات لغت بترجیح راجع است.
قوله: علی انّه معارض الخ: کلمه «علی» یعنی علاوه و از این گذشته و ضمیر در «انّه» به وجه اوّل راجع است.
قوله: اذ من المحتمل ان یکون هو مقصود المتکلّم: ضمیر «هو» به عموم راجع است.
قوله: لضاع غیره: یعنی غیر خصوص.
قوله: و هذا لا یخلو من نظر: مشار الیه «هذا» جواب دوّم می‌باشد.
متن:
و امّا عن الاخیر:
فبأنّ احتیاج خروج البعض عنها الی التّخصیص بمخصّص ظاهر فی انّها للعموم.
علی انّ ظهور کونها حقیقة فی الاغلب انّما یکون عند عدم الدّلیل علی انّها حقیقة فی الاقلّ و قد بیّنّا قیام الدّلیل علیه.
هذا، مع ما فی التّمسّک بمثل هذه الشّهرة من الوهن.
ص: 701
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل دوّم مذکور

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و امّا جواب از دلیل اخیر ایشان اینست که:
احتیاج خارج شدن بعضی افراد از تحت الفاظ مزبور به مخصّص خود ظاهر است در اینکه الفاظ یادشده برای عموم هستند.
علاوه بر این حقیقت بودن الفاظ در معنای اغلب در وقتی است که دلیل بر حقیقت بودنشان در معنای اقلّ در دست نباشد درحالی‌که قبلا بیان کردیم که دلیل برآن قائم است.
از این گذشته تمسّک بمثل چنین شهرتی که نقل شد ضعیف و سست می‌باشد.
تفصیل
مستدلّ در دلیل دوّمش فرمود:
استعمال الفاظ مورد کلام در خصوص بمراتب بیشتر از عموم است حتّی مشهور شده که هیچ عامّی وجود ندارد مگر آنکه تخصیص بآن وارد شده و ظاهرا در دوران امر بین حقیقت بودن لفظ در معنای غالبی و غیر آن لفظ را حقیقت در اغلب قرار می‌دهند تا بدین‌وسیله مجاز کمتر شود.
مرحوم مصنّف در جواب از این استدلال می‌فرمایند:
مرحوم مصنّف در جواب از این استدلال می‌فرمایند:
استعمال الفاظ مذکور در خصوص به کمک مخصّص صورت می‌گیرد و بدون آن ممکن نیست.
و نفس احتیاج بمخصّص جهت اخراج بعضی از افراد خود دلیل است بر اینکه بدون آمدن مخصّص و قرینه لفظ دلالت بر عموم دارد بنابراین

ص: 702
دلیل مزبور نه تنها بر علیه ما نیست بلکه مؤیّد و کمک ما نیز می‌باشد.
و امّا اینکه گفته شد استعمال الفاظ در خصوص اغلب و در عموم اقلّ است و ظاهرا معنای اغلب را حقیقت و اقلّ را مجاز قرار می‌دهند.
می‌گوییم: این کلام بسیار متین و صحیح است ولی در موردی درست و قابل اعتماد است که دلیل بر حقیقت بودن اقلّ اقامه نشده باشد درحالی‌که قبلا با دلیل حقیقت بودن الفاظ را در معنای عموم که اقلّ است ما باثبات رسانیدیم و با وجود دلیل دیگر چنین استدلالی جا ندارد.
و امّا تمسّک به شهرت و عبارتی که از ابن عبّاس نقل شده:
باید بگوئیم:
تمسّک به چنین شهرتی خالی از ضعف و سستی نیست زیرا در باب اثبات معانی الفاظ لازم است به ادلّه متقنه و براهین یقینیّه تمسّک کرد و قبلا گفته شد باب اثبات معانی الفاظ توقیفی بوده و صرفا از طریق نقل یا اعمال علائم حقیقت و مجاز ثابت می‌شود.
قوله: خروج البعض عنها: یعنی از صیغ.
قوله: ظاهر فی انّها للعموم: ضمیر در «انّها» به صیغ راجع است.
قوله: علی انّ ظهور کونها الخ: کلمه «علی» یعنی علاوه بر این و ضمیر در «کونها» به صیغ راجع است.
قوله: علی انّها حقیقة فی الاقلّ: ضمیر در «انّها» به صیغ راجع است.
قوله: قد بیّنّا قیام الدّلیل علیه: ضمیر در «علیه» به اقلّ راجع است.
قوله: هذا: یعنی خذ ذا.
متن:
اصل الجمع المعرّف بالاداة یفید العموم حیث لا عهد و لا نعرف فی ذلک مخالفا من الاصحاب و محقّقوا مخالفینا علی هذا ایضا.
ص: 703
و ربّما خالف فی ذلک بعض من لا یعتدّ به منهم و هو شاذّ ضعیف لا التفات الیه.
و امّا المفرد المعرّف:
فذهب جمع من النّاس الی انّه یفید العموم و عزّاه المحقّق الی الشّیخ.
و قال قوم بعدم افادته و اختاره المحقّق و العلّامة و هو الاقرب.
ترجمه:

اصل و قاعده در جمع و مفرد معرّف بالف و لام و آراء در این دو

اشاره

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جمع معرّف به ادات عموم در موردی که قرینه عهد در بین نباشد افاده عموم می‌کند و در این رأی از علماء امامیّه مخالفی سراغ نداشته و محقّقین از علماء اهل خلاف نیز در این عقیده با ما هستند.
البتّه بسا کسانی که به مخالفتشان اعتنائی نمی‌شود این امر را مخالفت کرده و قبول ننموده‌اند ولی انکارشان شاذّ و ضعیف بوده به‌طوری‌که کوچک‌ترین التفات و اعتنائی به آنها نیست.
امّا لفظ مفرد معرّف به ادات:
دسته‌ای قائل شده‌اند که مفید عموم بوده و مرحوم محقّق آن را به شیخ علیه‌الرّحمه نسبت داده است.
و بعضی فرموده‌اند:
مفرد معرّف به ادات مفید عموم نیست و این قول را مرحوم محقّق و علّامه اختیار نموده‌اند و از نظر ما نیز اقرب همین رأی می‌باشد.
قوله: الجمع المعرّف بالاداة: ادات عموم مانند الف و لام، کلّ و امثال

ص: 704
این دو.
قوله: حیث لا عهد: یعنی الف و لام برای عهد ذکری یا ذهنی و یا عهد خارجی نباشد چه آنکه در این موارد لفظ حمل بر معهود شده و افاده عموم نمی‌کند و خلاصه کلام آنکه جمع معرّف به ادات در جائی افاده عموم می‌کند که قرینه بر خصوص قائم نباشد.
قوله: و لا نعرف فی ذلک مخالفا: مشار الیه «ذلک» افاده عموم می‌باشد.
قوله: و محقّقوا مخالفینا علی هذا ایضا: مشار الیه «هذا» افاده عموم به وسیله جمع معرّف به ادات می‌باشد.
قوله: و ربّما خالف فی ذلک بعض: مشار الیه «ذلک» افاده عموم می‌باشد.
قوله: من لا یعتدّ به منهم: ضمیر در «منهم» به مخالفین راجع است.
قوله: و هو شاذّ ضعیف: ضمیر «هو» به قول مخالف راجع است.
قوله: لا التفات الیه: ضمیر در «الیه» به من لا یعتدّ به راجع است.
قوله: الی انّه یفید العموم: ضمیر در «انّه» به مفرد معرّف راجع است.
قوله: و عزّاه المحقّق: کلمه «عزّی» یعنی نسبت داده و ضمیر منصوبی در آن به قول به افاده عموم راجع است.
قوله: بعدم افادته: ضمیر در «افادته» به مفرد معرّف راجع است.
قوله: و اختاره المحقّق و العلّامة: ضمیر منصوبی در «اختاره» به عدم افاده راجع است.
قوله: و هو الاقرب: ضمیر «هو» به عدم افاده عود می‌کند.
متن:
لنا:
عدم تبادر العموم منه الی الفهم و انّه لو عمّ لجاز الاستثناء منه مطّردا و هو منتف قطعا.
ص: 705
ترجمه:

دلیل مرحوم مصنّف بر قول مختار

اشاره

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما بر اینکه مفرد معرّف به ادات افاده عموم نمی‌کند اینست که:
لفظ را وقتی القاء و اطلاق می‌کنند از آن معنای عموم به فهم تبادر نمی‌کند.
و نیز اگر مفید عموم می‌بود می‌باید استثناء از آن مطّرد و شایع باشد درحالی‌که قطعا این امر در آن منتفی است.
تفصیل
مرحوم مصنّف برای اثبات رأی خویش به دو دلیل متمسّک شده و می‌فرمایند:

دلیل اوّل

وقتی مفرد معرّف به ادات را اطلاق می‌کنند عموم از آن تبادر نمی‌کند پس از این استفاده می‌شود که برای عموم وضع نشده و حقیقت در آن نیست چه آنکه عدم تبادر خود از علائم مجاز می‌باشد.

دلیل دوّم

مفرد معرّف به ادات اگر افاده عموم می‌کرد باید می‌توانستیم آن را مستثنا منه قرار داده و بطور شیوع و زیاد از آن استثناء کنیم چه آنکه استثناء از عموم امری است رائج و دارج درحالی‌که چنین نمی‌باشد و همین مقدار کافی است در سلب معنای عموم از آن.
قوله: عدم تبادر العموم منه: ضمیر در «منه» به مفرد معرّف به ادات

ص: 706
راجع است.
قوله: و انّه لو عمّ لجاز الاستثناء منه مطّردا: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» بوده و ضمیر مجروری در «منه» به مفرد معرّف به ادات راجع است.
قوله: و هو منتف: ضمیر «هو» به اطّراد راجع است.
متن:
احتجّوا بوجهین:
احدهما جواز وصفه بالجمع فیما حکاه البعض من قولهم «اهلک النّاس الدّرهم البیض و الدّینار الصّفر».
الثّانی صحّة الاستثناء منه کما فی قوله تعالی:
إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا.
ترجمه:

استدلال قائلین به افاده عموم در مفرد معرّف به ادات

اشاره

کسانی که مفرد معرّف به ادات را مفید عموم دانسته‌اند به دو دلیل تمسّک کرده‌اند:

دلیل اوّل

برای مفرد معرّف به ادات صفت بصیغه جمع می‌آورند چنانچه این مثال را برخی حکایت کرده‌اند:
اهلک النّاس الدّرهم البیض و الدّینار الصّفر.

ص: 707
«یعنی مردم را درهم سفید یعنی نقره و دینار سرخ یعنی طلا هلاک نمود».
شاهد در دو لفظ «الدّرهم» و «الدّینار» است که صفت آنها بصیغه جمع آورده شده یعنی: «البیض» که جمع ابیض بوده و «الصّفر» که جمع اصفر می‌باشد.

دلیل دوّم

از مفرد معرّف به ادات صحیح است که استثناء شود چنانچه در فرموده حقتعالی آمده:
إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا.
شاهد در «الّا الّذین آمنوا» است که از «الانسان» استثناء شده است.
تفصیل
شرح دلیل اوّل ایشان اینست که:
مفرد معنایش واحد است و اگر برای آن صفتی ذکر شود لازم است بصیغه افراد بیاید چه آنکه تطابق بین صفت و موصوف از این حیث لازم و واجب می‌باشد درحالی‌که می‌بینیم در برخی از امثله و کلمات که اهل لسان صحّتش را تصدیق دارند برای مفرد معرّف بالف و لام صفت بصیغه جمع ذکر شده و این بحسب ظاهر با قواعد عربیّت و ادبیّت سازگار نیست مگر آنکه بگوئیم مفرد نیز معنایش واسع بوده و افاده عموم می‌کند و بدین ترتیب هم موصوف و هم صفت معنایشان کثرت بوده و باهم تطابق دارند در نتیجه اثبات می‌شود که مفرد معرّف به ادات عموم نیز از صیغ عموم محسوب می‌شود.
و توضیح و شرح دلیل دوّمشان اینست که:
بدون تردید شرط است مستثنی منه واجد کثرت و عمومی باشد تا

ص: 708
بتوان از آن استثناء نمود بنابراین الفاظی که واجد این شرط نیستند هرگز نمی‌توانند مستثنی منه قرار گیرند.
با توجّه به این مقدّمه کوتاه می‌گوییم:
در قرآن شریف برخی از آیات وارد شده‌اند که در آنها مفرد معرّف به ادات عموم مستثنی منه واقع شده از این کشف می‌کنیم که لفظ مفرد مزبور حتما باید بر عموم دلالت کند و الّا مستثنی منه واقع شدنش ممکن نبود چنانچه خداوند تبارک و تعالی می‌فرماید:
وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا.
که در این آیه شریفه «إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا» از «الْإِنْسانَ» استثناء شده است و این خود کافی است در اینکه الانسان با اینکه مفرد است ولی مع‌ذلک مفید عموم می‌باشد.
قوله: جواز وصفه بالجمع: ضمیر در «وصفه» به مفرد معرّف به ادات راجع است.
قوله: فیما حکاه البعض: مقصود از کلمه «ماء» مثال بوده و ضمیر در «حکاه» به ماء راجع می‌باشد.
قوله: من قولهم: بیان است از «ما حکاه».
قوله: صحّة الاستثناء منه: ضمیر در «منه» به مفرد معرّف به ادات راجع است.
قوله: کما فی قوله تعالی: وَ الْعَصْرِ الخ: سوره «عصر» آیه (1).
متن:
و اجیب:
عن الاوّل بالمنع من دلالته علی العموم و ذلک لانّ مدلول العامّ کلّ فرد و مدلول الجمع مجموع الافراد و بینهما بون بعید.
ص: 709
و عن الثّانی:
بانّه مجاز، لعدم الاطّراد.
ترجمه:

جوابی که از دو دلیل مذکور داده شده است

از دلیل اوّل این‌طور جواب داده‌اند که:
لفظ مفرد معرّف به ادات در مثال مذکور افاده عموم نمی‌کند زیرا مدلول عامّ کلّ فرد، فرد است و معنای جمع مجموع افراد می‌باشد و بین این دو تفاوت بسیار است.
و از دلیل دوّم جوابی این‌چنین داده‌اند:
استثناء از مفرد، مجاز است بدلیل آنکه چنین استثنائی اطّراد و شیوع ندارد.
تفصیل
شرح جواب از دلیل اوّل آنست که:
فرق است بین عموم و جمع چه آنکه معنای عموم عبارتست از استغراق افراد در حکم به‌طوری‌که همه آنها در آن واحد و در عرض یکدیگر مشمول حکم واقع شوند و احدی از آنها خارج قرار نگیرد ازاین‌رو مکلّف اگر یکی را مورد حکم قرار ندهد مدلول عموم را ایجاد نکرده و بدین ترتیب عاصی محسوب می‌شود.
و به عبارت دیگر:
وقتی حکمی بر موضوعی بنحو عموم جعل شد بتعداد افراد موضوع حکم جعل گردیده است به‌نحوی‌که هرکدام از افراد حکمشان از دیگری

ص: 710
مستقلّ و جدا می‌باشد مثلا:
اگر مولائی به عبدش گفت اکرم العلماء و فرض نمودیم افراد «علماء» هزار نفر هستند بمجرّد گفتن «اکرم» هزار حکم جعل شده که بنده باید هریک را جدا، جدا امتثال کند فلذا اگر نهصد و نود و نه اطاعت کرده و یک معصیت از وی صادر گشته است ولی جمع معنایش مجموع افراد بوده به‌طوری‌که حکم واقع بر آنها یک حکم محسوب شده و مکلّف اگر یکی از اجزاء را در مجموع نیاورد اصل حکم را امتثال و اطاعت ننموده است مثلا:
اگر مولائی به بنده‌اش بگوید این جمع را که ده نفر هستند باید اکرام کنی.
در این مثال اگر بنده نه نفر را اکرام و یکی را اکرام نکند اصل حکم اطاعت نشده و احسان به نه نفر به منزله عدم است.
با توجّه باین مقدّمه می‌گوییم:
در مثال مزبور دو کلمه «الدّرهم» و «الدّینار» افاده عموم نمی‌کنند بلکه این دو کلمه مجازا به معنای جمع استعمال شده‌اند فلذا صفت آنها را بصیغه جمع آورده‌اند.
و اساسا التزام به افاده عموم بجهت رعایت قاعده بین صفت و موصوف است درحالی‌که این التزام کاری صورت نداده و مشکلی را حلّ نمی‌کند چون همان‌طوری‌که گفته شد مدلول عامّ با جمع متغایر و متفاوت است پس برای رعایت قاعده مزبور باید بگوئیم دو کلمه مزبور در معنای جمع مجازا استعمال شده‌اند چنانچه در جواب از دلیل دوّم نیز می‌گوییم:
کلمه «الانسان» مجازا مستثنی منه واقع شده و دلیل بر مجازیّت آن اینست که استثناء از آن مطّرد و شایع نمی‌باشد.
ص: 711
قوله: بالمنع من دلالته علی العموم: ضمیر در «دلالته» به مفرد معرّف به ادات راجع است.
قوله: و ذلک لانّ مدلول العامّ: مشار الیه «ذلک» عدم دلالت بر عموم می‌باشد.
قوله: و بینهما بون بعید: ضمیر در «بینهما» به جمع و عموم راجع بوده و کلمه «بون» به معنای بینونت و جدائی است.
قوله: بانّه مجاز: یعنی استثناء از مفرد معرّف به ادات مجاز است.
متن:
و فی الجواب عن کلا الوجهین نظر.
امّا الاوّل: فلانّه مبنیّ علی انّ عموم الجمع لیس کعموم المفرد و هو خلاف التّحقیق کما قرّر فی موضعه.
و امّا الثّانی: فلانّ الظّاهر انّه لا مجال لانکار افادة المفرد المعرّف العموم فی بعض الموارد حقیقة.
کیف و دلالة اداة التّعریف علی الاستغراق حقیقة.
و کونه احد معانیها ممّا لا یظهر فیه خلاف بینهم.
فالکلام حینئذ انّما هو فی دلالته علی العموم مطلقا بحیث لو استعمل فی غیره کان مجازا علی حدّ صیغ العموم الّتی هذا من شأنها و من البیّن انّ هذه الحجّة لا تنهض باثبات ذلک بل انّما تثبت المعنی الاوّل الّذی لا نزاع فیه.
ترجمه:

مناقشه مرحوم مصنّف در دو جواب مذکور

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
در جوابی که از دو استدلال گذشته نقل شد مناقشه و تأمّل است:
امّا در جواب اوّل: بخاطر آنکه این جواب مبنی است بر اینکه عموم

ص: 712
جمع مانند عموم مفرد نباشد و حال آنکه این معنا برخلاف تحقیق است چنانچه در محلّش مقرّر است.
و امّا در جواب دوّم:
ظاهرا نمی‌توان انکار نمود که مفرد معرّف به ادات در بعضی از موارد حقیقتا افاده عموم می‌کند، چگونه می‌توان آن را نپذیرفت و حال آنکه دلالت ادات تعریف بر استغراق بنحو حقیقت و اینکه استغراق یکی از معانی ادات می‌باشد از اموری است که علی الظّاهر در آن بین حضرات اختلافی وجود ندارد پس آنچه مورد صحبت و نزاع است اینکه آیا مفرد معرّف به ادات بطور مطلق و بنحو دوام بر عموم دلالت دارد به‌طوری‌که اگر در غیر آن استعمال شود همچون صیغ موضوع برای عموم مجاز محسوب می‌شود یا چنین نیست.
باید بگوئیم:
این دلیل وافی باثبات آن نیست بلکه همان معنای اوّل را که مورد نزاع نیست اثبات می‌کند.
تفصیل
مرحوم مصنّف به دو جوابی که از دو دلیل مزبور داده شده خشنود نبوده و در آنها تأمّل و مناقشه دارند که شرح آن چنین است:

مناقشه در جواب از دلیل اوّل

مجیب در مقام جواب از دلیل اوّل فرمود:
قبول نداریم که «الدّرهم» و «الدّینار» مفید عموم باشند زیرا مدلول عموم کلّ فرد، فرد بوده و معنای جمع مجموع افراد می‌باشد و این دو باهم فرق کلّی دارند.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:

ص: 713
این جواب مبتنی بر آنست که عموم مستفاد از مفرد با عموم جمع متفاوت باشد تا به واسطه اعتماد برآن بتوانیم بگوئیم:
مدلول عموم در مفرد کلّ فرد، فرد بوده و در جمع مجموع افراد می‌باشد.
و حال آنکه این فرق برخلاف تحقیق بوده و در محلّش مقرّر است که عموم در هر دو به یک نحو و به یک معنا می‌باشد و حاصل کلام آنکه جواب از دلیل اوّل متفرّع بر فرق مزبور می‌باشد و وقتی فرق را منکر شدیم اصل جواب نیز ساقط می‌گردد.

مناقشه در جواب از دلیل دوّم

مجیب در مقام جواب از دلیل دوّم فرمود:
استعمال مفرد معرّف به ادات اگر در عموم استعمال شود به ملاحظه عدم اطّرادش مجاز می‌باشد.
مرحوم مصنّف در تضعیف این جواب می‌فرمایند:
اینکه مفرد معرّف به ادات احیانا در عموم بنحو حقیقت استعمال می‌شود امری است غیر قابل انکار و نمی‌شود آن را بتاتا نفی کرد.
بلکه باید بگوئیم:
بین حضرات اختلافی نیست که ادات تعریف بطور حقیقت بر استغراق دلالت داشته و از معانی آن محسوب می‌شود بنابراین اصل دلالت مفرد معرّف به ادات بر عموم و استغراق را که از نظر تمام امر ثابت مسلّمی است نمی‌توان نفی و سلب کرد.
بلی آنچه مورد نزاع و صحبت است اینکه لفظ مفرد مزبور آیا بطور مطلق و دوام چنین دلالتی برایش ثابت است یا اجمالا و در برخی اوقات این‌طور است.

ص: 714
باید بگوئیم دلیلی که مستدلّ اقامه نمود وافی باثبات این معنا نبوده و بمجرّد آن نمی‌توان استدلال کرد که مفرد معرّف به ادات برای همیشه و بطور مطلق بر استغراق دلالت دارند و همچون صیغ عموم اگر در غیر عموم استعمال شدند این استعمال مجازی است بلکه از دلیل مزبور تنها همین‌قدر استفاده می‌شود که مفرد معرّف به ادات اجمالا در معنای عموم بنحو حقیقت استعمال می‌گردد.
قوله: فلانّه مبنیّ علی انّ عموم الجمع: ضمیر در «فلانّه» به جواب از استدلال اوّل راجع است.
قوله: و هو خلاف التّحقیق: ضمیر «هو» به نبودن عموم جمع همچون عموم مفرد راجع است.
قوله: انّه لا مجال لانکار الخ: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» است.
قوله: و کونه احد معانیها: ضمیر در «کونه» به استغراق و در «معانیها» به ادات تعریف راجع است.
قوله: ممّا لا یظهر فیه خلاف: ضمیر در «فیه» به ماء موصوله در «ممّا» راجع است.
قوله: فالکلام حینئذ: یعنی حین عدم الاختلاف فی دلالة اداة التّعریف علی الاستغراق.
قوله: انّما هو فی دلالته: ضمیر «هو» به کلام راجع بوده و ضمیر در «دلالته» به مفرد معرّف عود می‌کند.
قوله: علی العموم مطلقا: یعنی همیشه و دائما.
قوله: بحیث لو استعمل فی غیره کان مجازا: ضمیر در «استعمل» به مفرد معرّف به ادات رجوع نموده و ضمیر مجروری در «غیره» به عموم عود کرده و ضمیر مرفوعی در «کان» به استعمال برمی‌گردد.
قوله: هذا من شأنها: مشار الیه «هذا» مجاز بودن استعمال در غیر عموم
ص: 715
بوده و ضمیر در «شأنها» به صیغ عموم راجع است.
قوله: و من البیّن انّ هذه الحجّة: مقصود دلیل دوّم مستدلّ می‌باشد.
قوله: لا تنهض باثبات ذلک: مشار الیه «ذلک» دلالت مفرد معرّف به ادات بر عموم بطور مطلق می‌باشد.
قوله: انّما تثبت المعنی الاوّل: مقصود دلالت مفرد بر عموم بطور اجمال می‌باشد.
متن:
فائدة مهمّة حیث علمت انّ الغرض من نفی دلالة المفرد المعرّف علی العموم کونه لیس علی حدّ الصّیغ الموضوعة لذلک لا عدم افادته ایّاه مطلقا فاعلم:
انّ القرینة الحالیّة قائمة فی الاحکام الشّرعیّة غالبا علی ارادة العموم منه حیث لا عهد خارجیّ کما فی قوله تعالی وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَیْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا.
و قوله صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:
اذا کان الماء قدر کرّ لم ینجّسه شی‌ء.
و نظائره و وجه قیام القرینة علی ذلک امتناع ارادة الماهیّة و الحقیقة، اذ الاحکام الشّرعیّة انّما تجری علی الکلّیّات باعتبار وجودها کما علم آنفا.
و حینئذ فامّا ان یراد الوجود الحاصل بجمیع الافراد او ببعض غیر معیّن.
لکن ارادة البعض ینافی الحکمة، اذ لا معنی لتحلیل بیع من البیوع و تحریم فرد من الرّبا و عدم تنجیس مقدار الکرّ من بعض الماء الی غیر ذلک من موارد استعماله فی الکتاب و السّنّة.
فتعیّن فی هذا کلّه ارادة الجمیع و هو معنی العموم.
و لم أر احدا تنبّه لذلک من متقدّمی الاصحاب سوی المحقّق فانّه قال فی آخر هذا المبحث:
ص: 716
و لو قیل اذا لم یکن ثمّ معهود و صدر من حکیم فانّ ذلک قرینة حالیّة تدلّ علی الاستغراق لم ینکر ذلک.
ترجمه:
فائده مهمّ اصولی
در بحث قبلی دانسته شد که مقصود از اینکه می‌گوییم مفرد معرّف به ادات افاده عموم نمی‌کنند آنست که همچون صیغ عموم نیست تا علی الدّوام و بطور مطلق از آن معنای عموم حاصل باشد نه آنکه بخواهیم اساسا اصل معنای عموم را از آن سلب و نفی کنیم.
پس از توجّه باین نکته اکنون می‌گوییم:
معلوم باشد که در احکام شرعیّه غالبا قرینه قائم است بر اینکه از مفرد معرّف به ادات، عموم مراد می‌باشد مشروط به اینکه عهد خارجی در بین نباشد.
و از قبیل همین موارد است فرموده حقتعالی که می‌فرماید:
وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَیْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا.
(خداوند متعال بیع را حلال و ربا را حرام فرمود).
و نیز فرموده پیغمبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم که فرمودند:
اذا کان الماء قدر کرّ لم ینجّسه شی‌ء.
(زمانی که آب بمقدار کر باشد چیزی آن را متنجّس نمی‌کند).
و نظائر این دو.
وجه وجود قرینه بر معنای عموم در این دو مثال
و وجه وجود قرینه بر معنای عموم در این دو مثال اینست که:
ص: 717
ماهیّت و حقیقت قطعا مراد نیست بلکه اراده آن مستحیل است، زیرا احکام شرعی صرفا بر کلّیّات باعتبار وجودشان جاری می‌شوند چنانچه عن‌قریب بحث آن گذشت.
و در این هنگام باید بگوئیم:
یا مقصود وجود حاصل با تمام افراد کلّی مقصود است یا با بعض غیر معیّن مراد می‌باشد.
امّا بعض غیر معیّن قطعا مراد نیست زیرا با حکمت منافی است چه آنکه معنا ندارد بگوئیم:
بیعی از بیوع حلال و فردی از افراد ربا حرام می‌باشد و نیز در حدیث صحیح نیست ملتزم شویم که معنای آن اینست که:
مقدار کرّ از بعضی آب‌ها نجس نمی‌باشد و همچنین در سایر موارد استعمال مفرد معرّف به ادات که در قرآن و سنّت می‌باشد حال بدین منوال است.
نتیجتا در تمام این موارد متعیّن است که وجود حاصل با جمیع افراد کلّی مراد باشد و این همان معنای عموم می‌باشد.
و من ندیدم احدی از متقدّمین از علماء که باین نکته تنبّه پیدا کرده باشد مگر مرحوم محقّق.
ایشان در آخر همین مبحث فرموده‌اند:
اگر گفته شود: در صورتی که معهودی در بین نبوده و از حکیم حکمی که موضوعش مفرد معرّف به ادات است صادر شده باشد این خود قرینه حالیه است که بر استغراق افراد موضوع دلالت دارد.
نباید این کلام را انکار نمود بلکه متین و صحیح می‌باشد.
تفصیل
توضیح مرام مصنّف در این مقام اینست که:
ص: 718
از بحث قبلی به خوبی استفاده شد که غرض از نفی دلالت مفرد بر عموم این نیست که آن را بتاتا و بطور کلّی سلب کنیم بلکه مقصود آنست که بگوئیم:
مفرد معرّف به ادات در زمره صیغ عموم نبوده تا بطور مطلق و دوام عموم از آن استفاده گردد به‌طوری‌که احیانا اگر در غیر آن استعمال شد قرینه صارفه نیاز داشته و در نتیجه استعمال مزبور مجاز باشد.
و امّا اینکه در برخی اوقات این لفظ حقیقتا افاده عموم می‌کند جای تردید و شبهه نبوده و نباید کسی آن را انکار کند چنانچه شرحش بطور مبسوط گذشت.
اکنون می‌گوییم:
در غالب موارد استعمال این کلمه قرینه قائم است که مقصود از آن عموم می‌باشد و از جمله این موارد دو دلیل ذیل است:
1- آیه (275) از سوره (بقره) که می‌فرماید:
أَحَلَّ اللَّهُ الْبَیْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبا
2- فرموده پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:
اذا کان الماء قدر کرّ لم ینجّسه شی‌ء.
تقریر وجود قرینه بر عموم در این دو مثال
محلّ استشهاد در آیه کلمه «البیع» و در حدیث «الماء» می‌باشد که هر دو به کمک قرینه در عموم استعمال شده‌اند و قرینه موجود در این دو اینست:
در معنای مراد از دو کلمه مذکور سه احتمال می‌باشد:
الف: آنکه از آن دو، ماهیّت و حقیقت من حیث هی هی اراده شده باشد.
ص: 719
ب: مقصود از آن دو ماهیّت موجود در ضمن بعض افراد غیر معیّن باشد.
ج: مراد ماهیّت حاصل در ضمن جمیع افراد باشد.
قطعا احتمال اوّل مراد نبوده بلکه اساسا ممتنع است زیرا ماهیّت من حیث هی هی همان‌طوری‌که حضرات فرموده‌اند لیست الّا هی لا موجوده و لا معدومة یعنی حقیقت بحت و ماهیّت صرف با قطع‌نظر از وجودش چیزی نیست تا موضوع برای حکم واقع شده باشد بلکه امری است موهوم و اعتباری چنانچه در کتب فلسفی و حکمی تحقیق آن شده و محلّش اینجا نیست.
و امّا احتمال دوّم آن نیز یقینا مراد نمی‌باشد زیرا با حکمت تنافی دارد چه آنکه در صورت مراد بودن این احتمال معنای آیه این می‌شود:
خداوند متعال فردی از بیوع را حلال و مصداقی از ربا را حرام کرده است.
یا در معنای حدیث باید چنین بگوئیم:
فردی از آب کرّ پاک و غیر قابل تنجّس می‌باشد.
بدیهی است این معنا در آیه شریفه و حدیث غیر قابل التزام است زیرا:
اوّلا: متکلّم در مقام ضرب قانون و تأسیس حکم بوده و در چنین مواردی اراده کردن بعض غیر معیّن نقض غرض بوده و مقصود متکلّم را ایفاء نمی‌کند.
ثانیا: نه تنها چنین معنائی مفید فائده نبوده بلکه مخاطب را در حیرت و سردرگمی قرار می‌دهد و هر دو با حکیم بودن متکلّم تنافی دارد ازاین‌رو این احتمال را نمی‌توان پذیرفت قهرا منظور منحصر و متعیّن در احتمال سوّم می‌شود و حاصل آن اینست که:
خداوند متعال تمام افراد بیع را حلال و کلّ آنچه ربا است حرام فرموده.
ص: 720
و نیز معنای حدیث آنست که:
هیچ فردی از افراد آب کرّ با ملاقات نجس متنجّس نمی‌شود.
و این همان معنای عموم است.
قوله: کونه لیس علی حدّ الصّیغ: ضمیر در «کونه» به مفرد معرّف به ادات عود می‌کند.
قوله: الموضوعة لذلک: یعنی الموضوعة للعموم.
قوله: لا عدم افادته ایّاه مطلقا: ضمیر در «افادته» به مفرد معرّف به ادات راجع بوده و ضمیر «ایّاه» به عموم عود کرده و منظور از «مطلقا» که قید «عدم افادته» است نفی کلّی و دائمی می‌باشد.
قوله: علی ارادة العموم منه: ضمیر در «منه» به مفرد معرّف به ادات راجع است.
قوله: و وجه قیام القرینة علی ذلک: مشار الیه «ذلک» عموم می‌باشد.
قوله: امتناع ارادة الماهیّة و الحقیقة: مقصود ماهیّت من حیث هی هی است.
قوله: علی الکلّیّات: مقصود حقائق کلّی می‌باشد.
قوله: باعتبار وجودها: مقصود از وجود کلّیّات همان مصادیق و افراد آنها می‌باشد چه آنکه در منطق ثابت شده است که وجود کلّی طبیعی همان وجود افراد می‌باشد.
قوله: و حینئذ: یعنی حین امتناع ان یراد الماهیّة من حیث هی هی.
قوله: من موارد استعماله فی الکتاب: ضمیر در «استعماله» به مفرد معرّف به ادات عود می‌کند.
قوله: و هو معنی العموم: ضمیر «هو» به جمیع راجع است.
قوله: تنبّه لذلک: مشار الیه «ذلک» قیام قرینه بر اراده عموم از مفرد معرّف به ادات می‌باشد.
ص: 721
قوله: فانّه قال: ضمیر در «فانّه» به محقّق (ره) راجع است.
قوله: فی هذا المبحث: یعنی مبحث عموم و خصوص.
قوله: فانّ ذلک قرینة حالیّة: مشار الیه «ذلک» نبودن عهد و صدور کلام از حکیم می‌باشد.
قوله: لم ینکر ذلک: جواب است برای «لو».
متن:
اصل اکثر العلماء علی انّ الجمع المنکّر لا یفید العموم، بل یحمل علی اقلّ مراتبه.
و ذهب بعضهم علی افادته ذلک و حکاه المحقّق عن الشّیخ بالنّظر الی الحکمة.
و الاصحّ الاوّل.
ترجمه:

اصل و قاعده: [جمع نکره مفید عموم نیست]

اشاره

بیشتر علماء معتقدند که جمع نکره مفید عموم نیست بلکه لازم است آن را بر اقلّ مراتبش حمل کرد.
و بعضی برآنند که جمع نکره افاده عموم می‌کند چنانچه مرحوم محقّق از شیخ علیه‌الرّحمه این رأی را نقل و حکایت فرموده است.
و دلیل ایشان مسئله حکمت یعنی حکیم بودن متکلّم است.
قوله: بل یحمل علی اقلّ مراتبه: مقصود بر عدد سه می‌باشد.
قوله: علی افادته ذلک: ضمیر مجروری در «افادته» به جمع نکره راجع بوده و مشار الیه «ذلک» عموم می‌باشد.
قوله: و حکاه المحقّق: ضمیر منصوبی در «حکاه» به قول دوّم راجع است.

ص: 722
متن:
لنا:
القطع بانّ «رجالا» مثلا بین المجموع فی صلوحه لکلّ عدد بدلا کرجل بین الآحاد فی صلوحه لکلّ واحد.
فکما انّ «رجلا» لیس للعموم فیما یتناوله من الآحاد کذلک «رجال» لیس للعموم فیما یتناوله من مراتب العدد.
نعم اقلّ المراتب واجبة الدّخول قطعا، فعلم کونها مرادة و بقی ما سواها علی حکم الشّکّ.
ترجمه:

استدلال مرحوم مصنّف برای قول مختار

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما اینست که قطع و یقین داریم کلمه «رجال» در صلاحیّت داشتنش برای افراد جمع بنحو بدلیّت همچون لفظ «رجل» است که برای حمل بر افراد واحد بطور بدل بودن صالح است.
پس همان‌طوری‌که «رجل» نسبت به افراد عامّ نیست «رجال» نیز برای عموم مراتب افراد جمع نمی‌باشد.
بلی، می‌توان گفت اقلّ مراتب جمع قطعا در آن داخل است.
پس یقینا مراد بوده و غیر آن از سایر افراد بر حکم شکّ باقی می‌مانند.
تفصیل
مرحوم مصنّف معتقدند که جمع منکّر از صیغ عموم نیست لذا معنای عموم از آن استفاده نمی‌شود و دلیل خود بر این مدّعا را این‌طور تقریر می‌فرمایند:

ص: 723
قطع و یقین داریم بین رجل و رجال هیچ فرقی نیست یعنی همان‌طوری‌که رجل نسبت به افرادش عامّ نیست رجال نیز همین‌طور می‌باشد با این فرق که لفظ رجل وقتی اطلاق می‌شود شامل هر یک نفر بدل از نفر دیگر شده ولی کلمه «رجال» زمانی که القاء می‌گردد شامل هر سه نفر بدل از سه نفر دیگر می‌گردد زیرا اقلّ مراتب جمع سه فرد است نه کمتر از آن.
و به عبارت دیگر:
هرکدام از دو لفظ «رجل» و «رجال» مطلق بوده نه عامّ و بدیهی است که شمول مطلق نسبت به افرادش شمول طولی و بدلی است ولی شمول عامّ به ملاحظه افرادش استغراقی و عرضی می‌باشد.
بلی، می‌توان گفت:
وقتی جمع منکّر بدون قرینه اطلاق می‌شود قطعا شامل سه فرد می‌گردد و این عدد که اقلّ مراتبش محسوب می‌شود یقینا مشمول لفظ بوده پس قهرا متکلّم نیز آن را اراده کرده است ولی سایر افراد جمع یعنی از سه به بالا مشکوک بوده و نسبت به آنها باید بحکم شکّ عمل گردد.
قوله: فی صلوحه لکلّ عدد بدلا: ضمیر در «صلوحه» به جمع منکّر راجع بوده و مقصود از «لکلّ عدد» عدد سه و بالاتر از آن می‌باشد.
قوله: فی صلوحه لکلّ واحد: ضمیر در «صلوحه» به «رجل» راجع است.
قوله: نعم اقلّ المراتب واجبة الدّخول قطعا: مقصود از «اقلّ المراتب» عدد سه بوده و منظور از «واجبة الدّخول» دخول در تحت جمع منکّر می‌باشد.
قوله: فعلم کونها مرادة: ضمیر در «کونها» به اقلّ المراتب راجع است.
قوله: و بقی ما سواها علی حکم الشّکّ: ضمیر در «ما سواها» به اقلّ المراتب عود می‌کند.
ص: 724
متن:
حجّة الشّیخ
علی انّ هذه اللّفظة اذا دلّت علی القلّة و الکثرة و صدرت من حکیم، فلو اراد القلّة لبیّنها و حیث لا قرینة وجب حمله علی الکلّ.
و زاد من وافقه من العامّة انّه ثبت اطلاق اللّفظ علی کلّ مرتبة من مراتب الجموع، فاذا حملناه علی الجمیع فقد حملناه علی جمیع حقائقه فکان اولی.
ترجمه:

استدلال مرحوم شیخ طوسی بر معنای عموم در جمع منکّر

مرحوم شیخ دلیلش بر عامّ بودن جمع منکّر اینست که:
لفظ جمع وقتی بر قلّت و کثرت هر دو دلالت داشت و از حکیم صادر گشت پس اگر متکلّم حکیم از آن معنای قلّت را اراده کرده باشد باید آن را بیان کند و چون قرینه‌ای بر قلّت نیاورده لازم است آن را بر معنای کثرت یعنی کلّ حمل کنیم.
و برخی از علمای عامّه که با ایشان در این رأی موافق می‌باشد بفرمایش ایشان افزوده و گفته است:
ثابت و مسلّم است که لفظ جمع بر هریک از مراتبش قابل اطلاق و حمل است لذا اگر بر تمام مراتب حمل کنیم در واقع بر جمیع حقائقش حمل کرده‌ایم لذا این اولی و سزاوارتر است از حمل بر برخی از حقائق و مصادیقش.
قوله: انّ هذه اللّفظة: یعنی لفظ جمع منکّر.
قوله: فلو اراد القلّة: ضمیر فاعلی در «اراد» به حکیم راجع است.
قوله: لبیّنها: ضمیر فاعلی به حکیم راجع بوده و ضمیر مفعولی به قلّت عود می‌کند.

ص: 725
قوله: وجب حمله علی الکلّ: ضمیر در «حمله» به جمع منکّر راجع بوده و مقصود از «کلّ» کلّ مراتب است.
قوله: و زاد من وافقه من العامّة: ضمیر منصوبی در «وافقه» به شیخ (ره) راجع است.
قوله: انّه ثبت اطلاق اللّفظ علی کلّ مرتبة: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: فاذا حملناه علی الجمیع: ضمیر منصوبی در «حملناه» به جمع منکّر راجع است.
قوله: فقد حملناه علی جمیع حقائقه: ضمیر منصوبی در «حملناه» به جمع منکر راجع می‌باشد و مقصود از «حقائقه» افراد و مصادیق جمع منکّر می‌باشد.
قوله: فکان اولی: ضمیر در «فکان» به حمل بر جمیع حقائق راجع است.
متن:
و الجواب عن احتجاج الشّیخ:
امّا اوّلا: فبالمعارضة بانّه لو اراد الکلّ لبیّنه ایضا.
و امّا ثانیا: فلانّا لا نسلّم عدم القرینة، اذ یکفی فیها کون اقلّ المراتب مرادا قطعا.
و فیه نظر.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از استدلال شیخ علیه الرّحمة

اشاره

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:

ص: 726
جواب از استدلال شیخ اینست که:
اوّلا: با آنچه ایشان فرمود معارض می‌آوریم و آن اینست که در صورت اراده قلّت لازم بود آن را بیان کند می‌گوییم اگر کلّ و کثرت را نیز اراده کرده باشد باید بیان و بمخاطب اطّلاع داده باشد.
ثانیا: قبول نداریم که قرینه بر اراده قلّت موجود نباشد زیرا نفس قطعی بودن اقلّ مراتب در مقام اراده خود قرینه است بر مراد بودنش و همین مقدار کفایت می‌کند.
سپس مصنّف (ره) می‌فرمایند:
در این جواب نظر و تأمّل می‌باشد.
تفصیل
مرحوم شیخ برای مدّعای خویش این‌طور اقامه دلیل فرمود:
لفظ جمع منکّر هم برای قلّت و هم برای کثرت صلاحیّت دارد و چون از حکیم صادر شده باید بر کثرت حمل کنیم زیرا اگر متکلّم قلّت را اراده کرده باشد لازم است آن را بیان نماید و چون بیانش نکرده پس معلوم می‌شود کثرت مقصود می‌باشد.
مرحوم مصنّف از این استدلال دو جواب می‌دهند:

جواب اوّل

جواب اوّل اینست که:
همان‌طوری‌که اراده اقلّ محتاج به نصب قرینه بوده و تا مادامی‌که متکلّم برای مخاطب بیانش ننموده نمی‌توان لفظ را برآن حمل کرد عینا اکثر نیز همین‌طور است یعنی می‌گوییم:
چون لفظ برای آن و قلّت هر دو صالح است اراده اکثر محتاج به بیان

ص: 727
و نصب قرینه است و چون نصب نکرده پس قلّت مراد می‌باشد.

جواب دوّم

جواب دوّم اینست که:
قبول نداریم قرینه بر اراده اقلّ وجود نداشته باشد چه آنکه اقلّ چون قطعی الدّخول در مدلول جمع است لا جرم همین امر قرینه بر اراده آن می‌باشد.
سپس در این جواب تأمّل فرموده و می‌فرماید: فیه نظر.
و وجه نظر اینست که:
قطعی الدّخول بودن و یقین داشتن به اینکه مراد است دلالت نمی‌کند بر اینکه لفظ در قبال خصوص آن وضع شده باشد.
و به بیان دیگر:
اگرچه اقلّ افراد مقطوع الإرادة می‌باشد ولی کلام در این است که اقلّ انفرادا و به تنهائی اراده شده یا در ضمن اکثر ملاحظه گردیده و پرواضح است اصل یقین بمراد بودنش مشکلی را حلّ نکرده و هیچیک از استقلالی بودن در مقام اراده و یا تبعی بودنش را معیّن و مشخّص نمی‌نماید.
قوله: بانّه لو أراد الکلّ لبیّنه: ضمیر در «بانّه» به معنای «شأن» بوده و ضمیر در «اراد» به متکلّم راجع است و ضمیر فاعلی در «لبیّنه» به متکلّم و ضمیر مفعولی آن به «کلّ» برمی‌گردد.
قوله: اذ یکفی فیها: ضمیر در «فیها» به قرینه راجع است.
قوله: و فیه نظر: ضمیر در «فیه» به جواب دوّم راجع است.
متن:
و التّحقیق انّ اللّفظ لمّا کان موضوعا للجمع المشترک بین العموم و الخصوص کان عند الاطلاق محتملا للامرین کسائر الالفاظ الموضوعة للمعانی المشترکة

ص: 728
الّا انّ اقلّ مراتب الخصوص باعتبار القطع بارادته یصیر متیقّنا و یبقی ما عداه مشکوکا فیه الی ان یدلّ دلیل علی الارادة و لا نجد فی هذا منافاة للحکمة بوجه.
ترجمه:
تحقیق مرحوم مصنّف در جواب از استدلال شیخ علیه‌الرّحمه
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
تحقیق آنست که در جواب شیخ این‌طور بگوئیم:
لفظ جمع منکّر وقتی برای معنای جمع که مشترک بین عموم و خصوص است وضع شده باشد لا جرم در هنگام اطلاق احتمال هر دو معنا از آن داده می‌شود نظیر الفاظ مشترک دیگر که چنین می‌باشند.
منتهی اقلّ مراتب به ملاحظه اینکه قطع به اراده‌اش داریم متیقّن گشته و باقی مشکوک بوده تا دلیلی بر مراد بودن آنها نیز وارد شود و در این امر هیچ جهتی که با حکمت تنافی داشته باشد وجود ندارد.
قوله: المشترک بین العموم و الخصوص: مقصود از «عموم» تمام مراتب جمع بوده و از «خصوص» تنها اقلّ مراتب می‌باشد.
قوله: کان عند الاطلاق: ضمیر در «کان» به جمع راجع است.
قوله: محتملا للامرین: مقصود از «امرین» عموم و خصوص می‌باشد.
قوله: کسائر الالفاظ الموضوعة للمعانی المشترکة: همچون لفظ «عین» که مشترک است بین معانی متعدّد لذا وقتی بدون قرینه معیّنه بر یکی از آنها القاء شود نمی‌توان لفظ را بر هیچیک از معانی حمل کرد فقط تنها فرقی که لفظ جمع با سایر الفاظ مشترکه دارد اینست که:
در الفاظ دیگر قدر متیقّن وجود نداشته و تمام معانی در عرض هم قرار دارند ولی در جمع اقلّ مراتب قطعی الإرادة و متیقّن الدّخول می‌باشد از
ص: 729
ازاین‌رو این فرد حتما مراد متکلّم می‌باشد.
قوله: و یبقی ما عداه مشکوکا فیه: ضمیر در «ما عداه» به اقلّ مراتب خصوص راجع است.
قوله: بوجه: یعنی بوجه من الوجوه.
متن:
و بهذا یظهر الجواب عن الکلام الاخیر و هو لبعض العامّة الّذی وافق للشّیخ، فانّا نمنع کون اللّفظ حقیقة فی کلّ مرتبة و انّما هو للقدر المشترک بینها، فلا دلالة له علی خصوص احدها و لئن سلّمنا کونه حقیقة فی کلّ منها لکان الواجب حینئذ التّوقّف علی ما هو التّحقیق من انّ المشترک لا یحمل علی شی‌ء من معانیه الّا بالقرینة و انّ استعماله فی جمیعها لا یکون الّا مجازا، فیحتاج فی الحمل علیه الی الدّلیل.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از استدلال بعض العامّة که در مدّعا با مرحوم شیخ موافقت کرده‌اند
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
با جوابی که تقریر شد و تحقیقی که نمودیم جواب از کلام اخیر که برخی از عامّه آن را گفته‌اند و در مدّعا با مرحوم شیخ توافق دارند معلوم و ظاهر می‌گردد چه آنکه در جواب این مستدلّ و قائل می‌گوییم:
قبول نداریم که لفظ جمع نکره در هر مرتبه‌ای از مراتب جمع حقیقت باشد بلکه صرفا برای قدر مشترک بین آنها بوده ازاین‌رو دلالتی بر هیچیک از مراتب بخصوص ندارد.
و بفرض بپذیریم که در هریک از مراتب حقیقت باشد لازمه این اعتقاد آنست که وقتی آن را بدون قرینه القاء کنند باید توقّف نموده و بر هیچیک از مراتب حمل نکرد چنانچه رأی مطابق با تحقیق در باب مشترک اینست که
ص: 730
در صورت فقدان قرینه لفظ مشترک را بر هیچ‌کدام از معانی آن حمل نمی‌کنند و نیز استعمالش در تمام آنها مجاز است ازاین‌رو در حمل لفظ بر تمام معانی نیاز به قرینه می‌باشد بنابراین لفظ جمع نیز اگر عامّ بوده و تمام مراتبش را شامل بشود این شمول از قبیل استعمال مشترک در تمام معانی بوده که مجاز می‌باشد و قهرا محتاج به قرینه و دلیل است.
قوله: و بهذا یظهر الجواب: مشار الیه «هذا» تحقیقی است که مرحوم مصنّف فرمود.
قوله: و هو لبعض العامّة: ضمیر «هو» به کلام اخیر راجع است.
قوله: و انّما هو للقدر المشترک بینها: ضمیر «هو» به جمع راجع بوده و ضمیر در «بینها» به مراتب عود می‌کند.
قوله: فلا دلالة له علی خصوص احدها: ضمیر «له» به جمع راجع بوده و ضمیر در «احدها» به مراتب عود می‌کند.
قوله: و لئن سلّمنا کونه حقیقة فی کلّ منها: ضمیر در «کونه» به جمع منکّر و در «منها» به مراتب راجع است.
قوله: لکان الواجب حینئذ: یعنی حین تسلیم کونه حقیقة فی کلّ من المراتب.
قوله: و انّ استعماله فی جمیعها: ضمیر در «استعماله» به جمع منکّر راجع بوده و ضمیر در «جمیعها» به معانی عود می‌کند.
قوله: فیحتاج فی الحمل علیه الی الدّلیل: ضمیر فاعلی در «یحتاج» به جمع منکّر و ضمیر مجروری در «علیه» به جمیع راجع است.
متن:
فائدة اقلّ مراتب صیغة الجمع الثّلاثة علی الاصحّ.
و قیل: اقلّها اثنان.
ص: 731
لنا: انّه یسبق الی الفهم عند اطلاق هذه الصّیغة بلا قرینة الزّائد علی الاثنین و ذلک دلیل علی انّه حقیقة فی الزّائد دونه، لما هو معلوم من انّ علامة المجاز تبادر غیره.
ترجمه:

فائده اصولی [در اقل مراتب جمع]

اقلّ و کمترین مراتب مدلول صیغه جمع بنا بر قول صحیح عدد سه می‌باشد.
و بعضی آن را عدد دو دانسته‌اند.
استدلال مرحوم مصنّف برای مدّعای خود
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما اینست که وقتی صیغه جمع را بدون قرینه اطلاق می‌کنند عدد بیش از دو بذهن سبقت می‌گیرد و این خود علامت آنست که صیغه جمع حقیقت در عدد زائد بر دو می‌باشد چه آنکه در محلّش معلوم و مقرّر شده علامت مجاز آنست که غیر آن از لفظ تبادر کند.
تفصیل
در این فایده مرحوم مصنّف این نزاع را متعرّض می‌شوند که:
بین ارباب دانش در اقلّ مراتب مدلول جمع اختلاف و نزاع است:
بعضی اقلّ مراتب جمع را عدد دو دانسته همان‌طوری‌که اهل میزان و علماء منطقی چنین گفته‌اند و برخی دیگر آن را عدد سه فرض نموده‌اند که مرحوم مصنّف نیز این رأی را پسندیده و می‌فرمایند رأی صحیح و قول صواب

ص: 732
همین است بنابراین وقتی لفظ «رجال» یا اشباه و امثال آن اطلاق شد نمی‌توان کمتر از سه نفر از آن اراده کرد مگر با قرینه و بنحو مجاز باشد.
و دلیلی که مرحوم مصنّف بآن در این مقام متمسّک می‌شوند تبادر است.
ایشان می‌فرمایند:
وقتی صیغه جمع بدون قرینه اطلاق می‌شود متبادر به ذهن عدد بیش از دو بوده و هرگز عدد دو به ذهن نمی‌آید و این خود علامت آنست که صیغه مزبور حقیقت در عدد بیش از دو می‌باشد و در غیر آن مجاز است.
قوله: علی الاصحّ: این کلمه افعل وصفی است نه تفضیل.
قوله: و قیل اقلّها اثنان: ضمیر در «اقلّها» به مراتب جمع راجع است.
قوله: انّه یسبق الی الفهم: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» است.
قوله: الزّائد علی الاثنین: کلمه «الزّائد» مرفوع است تا نائب فاعل برای «یسبق» باشد.
قوله: و ذلک دلیل علی انّه حقیقة فی الزّائد: مشار الیه «ذلک» سبق الی الذّهن بوده و ضمیر در «انّه» به جمع راجع است.
قوله: دونه: یعنی دون الاثنین.
قوله: تبادر غیره: یعنی غیر مجاز.
متن:
احتج المخالف بوجوه:
الاوّل قوله تعالی: فَإِنْ کانَ لَهُ إِخْوَةٌ.
و المراد به ما یتناول الاخوین اتّفاقا و الاصل فی الاطلاق الحقیقة.
ص: 733
ترجمه:
استدلال مخالف
کسانی که با ما در اقلّ مراتب جمع مخالفت دارند به وجوهی استدلال کرده‌اند:
وجه اوّل
فرموده حقتعالی است که می‌فرماید:
فَإِنْ کانَ لَهُ إِخْوَةٌ الی آخر الآیة.
مقصود از «اخوه» معنائی است که شامل دو برادر نیز می‌شود چنانچه اتّفاق علماء جملگی برآن می‌باشد و اصل در استعمال نیز حقیقت می‌باشد.
تفصیل
کسانی که اقلّ مراتب جمع را دوتا می‌دانند بسه دلیل تمسّک کرده‌اند:
دلیل اوّل
آیه شریفه (11) از سوره (نساء) که می‌فرماید:
فَإِنْ کانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ مِنْ بَعْدِ وَصِیَّةٍ.
تقریب استدلال
یکی از احکام میراث اینست که اگر شخصی فوت شد و از وی مادر و پدر و دو برادر ابوینی یا بیشتر باقی ماند بمادر یک‌ششم مالش را می‌دهند درحالی‌که اگر برادران نمی‌بودند ثلث مال را بعنوان فریضه بوی می‌دادند پس برادران حاجب و مانع از زائد بر سدس شدند.
حال کلام در اینست که در این حکم فرقی نیست بین آنکه از میّت دو
ص: 734
برادر باقیمانده یا بیشتر و این اطلاق را از لفظ «اخوه» که بصیغه جمع در آیه آمده استفاده کرده‌اند پس معلوم می‌شود که صیغه جمع به عدد دو نیز اطلاق می‌گردد و چون اصل در استعمال حقیقت است لا جرم این استعمال در آیه بنحو حقیقت واقع شده و بدین ترتیب مدّعای ما ثابت می‌شود.
قوله: و المراد به: یعنی مراد به «اخوه».
متن:
الثّانی قوله تعالی: إِنَّا مَعَکُمْ مُسْتَمِعُونَ.
خطابا لموسی و هارون علیهما السّلام و اطلق ضمیر الجمع المخاطبین علی الاثنین.
الثّالث قوله علیه السّلام: الاثنان و ما فوقهما جماعة.
ترجمه:
وجه دوّم
فرموده حقتعالی است که در خطاب به حضرت موسی و هارون علی نبیّنا و آله علیهما و علیهم السّلام می‌فرماید:
إِنَّا مَعَکُمْ مُسْتَمِعُونَ.
در این آیه خداوند تبارک و تعالی با اینکه خطابش به دو نفر است یعنی موسی و هارون ولی مع‌ذلک از آن دو به ضمیر جمع مخاطب تعبیر فرموده است.
وجه سوّم
فرموده معصوم علیه السّلام که فرمودند:
ص: 735
الاثنان و ما فوقهما جماعة.
در این عبارت حضرتش علیه السّلام بطور صریح و بنحو آشکار فرمودند عدد دو جمع می‌باشد.
قوله: إِنَّا مَعَکُمْ مُسْتَمِعُونَ: سوره شعراء آیه 15.
وقتی حضرت موسی علی نبیّنا و آله علیه و علیهم السّلام به درگاه الهی عرضه داشت:
رَبِّ إِنِّی أَخافُ أَنْ یُکَذِّبُونِ
(به‌درستی که می‌ترسم از اینکه فرعون و جماعتش رسالت من را تکذیب کنند).
وَ یَضِیقُ صَدْرِی وَ لا یَنْطَلِقُ لِسانِی فَأَرْسِلْ إِلی هارُونَ
(و سینه من به واسطه این تکذیب تنگ شود و زبانم گشاده و آزاد نباشد تا بتوانم با ایشان گفتگو کنم پس جبرئیل را بسوی برادرم هارون بفرست تا او را امر کند که در اداء رسالت با من باشد.)
وَ لَهُمْ عَلَیَّ ذَنْبٌ فَأَخافُ أَنْ یَقْتُلُونِ
(و برای فرعونیان در گردن من ادّعای گناهی است «مقصود قتل قبطی است» لذا خائف هستم که ایشان مرا بکشند).
قالَ: کَلَّا فَاذْهَبا بِآیاتِنا، إِنَّا مَعَکُمْ مُسْتَمِعُونَ.
(نه چنانست که ایشان بتوانند تو را بکشند پس ببرید آیات و معجزات ما را، به‌درستی که ما با شما از شنوندگان هستیم یعنی همراه شما می‌باشیم).
متن:
و الجواب عن الاوّل:
انّ الاتّفاق انّما وقع علی ثبوت الحجب مع الاخوین لا علی استفادته من الآیة، فلا دلالة فیه.
ص: 736
و عن الثّانی:
بالمنع من ارادتهما فقط، بل فرعون مراد معهما.
سلّمنا، لکن الاستعمال انّما یدلّ علی الحقیقة حیث لا یعارضه دلیل المجاز و قد دلّلنا علی کونه مجازا فیما دون الثّلاثة.
و عن الثّالث:
انّه لیس من محلّ النّزاع فی شی‌ء، اذ الخلاف فی صیغة الجموع لا فی ج م ع.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از سه دلیل مذکور
امّا جواب از دلیل اوّل:
اتّفاق و اجماعی که نقل شد صرفا بر این است که با وجود دو برادر حجب و منع از زائد بر سدس حاصلست نه اینکه این حکم را از آیه استفاده کرده‌اند، پس دلالتی در این اتّفاق و اجماع بر مدّعا نمی‌باشد.
و امّا جواب از دلیل دوّم:
قبول نداریم که از ضمیر مخاطب جمع تنها موسی و هارون اراده شده باشند بلکه فرعون نیز با آن دو مراد و مقصود است و بفرض بپذیریم که از ضمیر مذکور تنها موسی و هارون اراده شده‌اند، می‌گوییم:
استعمال لفظ در معنا زمانی حقیقت است که قرینه و دلیل بر مجازیّت قائم نباشد درحالی‌که ما قبلا دلیل آوردیم که استعمال صیغه جمع در کمتر از عدد سه مجاز می‌باشد.
و امّا جواب از دلیل سوّم:
جماعت بودن عدد دو مورد نزاع نبوده و ما نیز قبول داریم که به دو
ص: 737
اطلاق جماعت می‌کنند بلکه نزاع و محلّ کلام در صیغه جمع است نه معنای این سه حرف «ج» «م» «ع».
تفصیل
در استدلال اوّل مستدلّ گفت:
در ذیل آیه شریفه فَإِنْ کانَ لَهُ إِخْوَةٌ اتّفاق و اجماع است بر اینکه اگر از میّت دو برادر باقیمانده باشد مانع از ثلث دادن بمادر بوده بلکه نصیبش همان سدس است و این اجماع و اتّفاق دلالت دارد بر اینکه اخوه به عدد دو حقیقتا اطلاق شده است.
مرحوم مصنّف در جواب این استدلال می‌فرمایند:
این مقدار قطعی و یقینی است که اجماع علماء و فقهاء بر اینست که وجود دو برادر ابوینی از نظر حکم همچون سه و چهار و عددی بیشتر از این دو است در اینکه از بیش از سدس نسبت به ارث مادر مانع می‌شوند و امّا اینکه اجماع مزبور دلالت کند بر اراده عدد دو از اخوه یا دلالت لفظ اخوه بر عدد دو بنحو حقیقت چنین امری ثابت نیست و به عبارت دیگر:
حکم شرعی ارث مورد و مدلول اجماع است نه دلالت صیغه جمع بر عدد دو بنابراین اجماع یادشده مثبت مدّعا نمی‌تواند باشد و بدین ترتیب استدلال اوّل ساقط می‌گردد.
سپس مستدلّ در استدلال دوّم فرمود:
دلیل بر اینکه اقلّ مراتب جمع عدد دو می‌باشد اینکه حقتعالی در خطاب بموسی و هارون ضمیر مخاطب جمع اطلاق نموده و می‌فرماید: إِنَّا مَعَکُمْ مُسْتَمِعُونَ، پس معلوم می‌شود مدلول جمع حقیقتا عدد دو بوده و باید آن را اقلّ مراتب مدلول دانست.
مرحوم مصنّف از این استدلال دو جواب می‌دهند:
ص: 738
1- اوّلا قبول نداریم مقصود از ضمیر در «معکم» صرفا موسی و هارون باشند بلکه فرعون نیز با ایشان مراد بوده و بدین ترتیب ضمیر جمع به اقلّ مراتبش که عدد سه باشد اطلاق شده و بآن نمی‌توان برای اثبات مدّعا تمسّک نمود.
2- ثانیا بپذیریم که مخاطب بضمیر تنها موسی و هارون باشند و از ضمیر جمع عدد دو اراده شده است.
می‌گوییم:
استعمال اعمّ است از حقیقت و مجاز و این استعمال در اینجا مجازی است چه آنکه اطلاق لفظ بر معنائی زمانی بنحو حقیقت است که دلیل و قرینه بر مجازیّت آن قائم نباشد نه مثل چنین موردی که قبلا دلیل بر مجاز بودن اطلاق صیغه جمع در عدد دو اقامه نموده و گفتیم:
وقتی صیغه جمع بدون قرینه القاء می‌شود متبادر به ذهن بیش از عدد دو است و همین تبادر علامت آنست که استعمال صیغه در عدد دو بنحو مجازیّت است زیرا یکی از ادلّه بر مجازی بودن استعمال لفظ در معنائی تبادر غیر آن معنا از لفظ می‌باشد.
و پس از آن مستدلّ در استدلال سوّمش فرمود:
از ادلّه‌ای که مدّعای ما را اثبات می‌کند تصریح معصوم علیه السّلام است به اینکه عدد دو جماعت می‌باشد چه آنکه حضرتش فرمود: اثنان و فوق آن جماعت می‌باشند.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
مخفی نماند که بین معنای «جمع» و صیغه جمع تفاوت و فرق است چه آنکه معنای لفظ: ج م ع همان تعدّد باشد و پرواضح است که این معنا بر عدد دو نیز صادق بوده و در این احدی نزاع و صحبتی ندارد و عبارت مذکور نیز مفادّش همین است یعنی معصوم فرموده‌اند:
ص: 739
عدد دو و بالاتر از آن جماعت و تعدّد برآن صادق است.
ولی همان‌طوری‌که اشاره شد این معنا مورد بحث ما نیست و آنچه فعلا در آن صحبت و نزاع داریم آنست که مدلول صیغه جمع چیست آیا اقلّ آن عدد دو بوده یا بیشتر از آن می‌باشد و پرواضح است که عبارت یادشده هیچ ارتباطی با مورد بحث نداشته نه مثبت آن بوده و نه نفی آن را می‌نماید.
و حاصل کلام آنکه:
نباید معنای لفظ ج، م، ع را با مدلول صیغه جمع اشتباه و خلط نمود همان‌طوری‌که لفظ ا م ر معنایش با مدلول صیغه امر متفاوت بوده و نباید آن دو را باهم اشتباه کرد فلذا اگر «ا م ر» بر معنائی دلالت نمود صحیح نیست همان را مدلول صیغه امر قرار داد.
قوله: علی ثبوت الحجب: کلمه «حجب» بفتح حاء و سکون جیم یعنی منع.
قوله: لا علی استفادته من الآیة: ضمیر در «استفادته» به حجب عود می‌کند.
قوله: فلا دلالة فیه: یعنی در اجماع.
قوله: من ارادتهما فقط: ضمیر تثنیه در «ارادتهما» به موسی و هارون علیهما السّلام راجع است.
قوله: بل فرعون مراد معهما: یعنی مع موسی و هارون.
قوله: سلّمنا: یعنی بفرض تسلیم کردیم که مقصود از ضمیر در «معکم» تنها موسی و هارون باشند.
قوله: حیث لا یعارضه: ضمیر منصوبی در «یعارضه» به استعمال راجع است.
قوله: و قد دلّلنا علی کونه مجازا: ضمیر در «کونه» به جمع راجع است.
قوله: انّه لیس من محلّ النّزاع: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» است.
ص: 740
متن:
اصل ما وضع لخطاب المشافهة نحو: یا ایّها النّاس و یا ایّها الّذین آمنوا لا یعمّ بصیغته من تأخّر عن زمن الخطاب و انّما یثبت حکمه لهم بدلیل آخر و هو قول اصحابنا و اکثر اهل الخلاف.
و ذهب قوم منهم الی تناوله بصیغته لمن بعدهم.
ترجمه:

اصل و قاعده در مدلول خطابات شفاهی

اشاره

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
الفاظی که برای خطاب مشافهی وضع شده‌اند همچون یا ایّها النّاس و یا ایّها الّذین آمنوا صیغه آنها کسانی را که از زمان خطاب مؤخّر بوده شامل نمی‌شوند.
بلی حکمی که مدلول این خطابات است البتّه به واسطه دلیل دیگری شامل متأخّرین از خطاب می‌شود.
و این قول، رأی علماء امامیّه و اکثر اهل خلاف می‌باشد.
ولی برخی از ایشان گفته‌اند:
صیغه این خطابات شامل متأخّرین از زمان خطاب می‌شود همان‌طوری‌که موجودین فرامی‌گیرد.
قوله: لخطاب المشافهة: کلمه «مشافهه» از «شفه» به معنای لب مأخوذ است و خطابات مشافهی آن دسته از خطاباتی را گویند که بصیغه خطاب صورت می‌گیرند و باصطلاح خطاب لب به لب به آنها گویند.
قوله: انّما یثبت حکمه لهم: ضمیر در «حکمه» به خطاب و در «لهم» به «من تأخّر» راجع است.

ص: 741
قوله: و هو قول اصحابنا: ضمیر «هو» به عدم الشّمول بصیغته راجع می‌باشد.
قوله: و ذهب قول منهم: ضمیر در «منهم» به اهل الخلاف یعنی علماء سنّی راجع است.
قوله: الی تناوله بصیغته لمن بعدهم: ضمیر در «تناوله» به خطاب و در «بعدهم» به موجودین زمان خطاب راجع است.
متن:
لنا:
انّه لا یقال للمعدومین: یا ایّها النّاس و نحوه.
و انکاره مکابرة.
و ایضا: فانّ الصّبیّ و المجنون اقرب الی الخطاب من المعدوم، لوجودهما و اتّصافهما بالانسانیّة، مع انّ خطابهما بنحو ذلک ممتنع قطعا، فالمعدوم اجدر ان یمتنع.
ترجمه:

استدلال مرحوم مصنّف برای مختار خود

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما اینست که به کسانی که در وقت خطاب معدوم هستند گفته نمی‌شود: یا ایّها النّاس و امثال این‌گونه از عبارات و انکار آن مکابره و برخلاف حقّ سخن گفتن است.
و نیز کودک و دیوانه با اینکه از معدوم بخطاب نزدیکتر هستند و اتّصافشان به انسانیّت و تحقّقشان در عالم خارج آنها را بخطاب مقرون می‌سازد مع‌ذلک نمی‌توان باین قبیل از تعبیرات (خطابات شفاهی) مخاطب قرار داد پس معدوم بطریق اولی مخاطب نمودنش باین صیغ باید ممتنع باشد.

ص: 742
تفصیل
مرحوم مصنّف برای اثبات مدّعای خویش به دو دلیل متمسّک شده‌اند که شرح آنها چنین است:
شرح دلیل اوّل
اساسا چنین گفته شد خطابات مشافهی یعنی خطابات لب به لب و پرواضح است که در حین خطاب با این صیغ هر دو طرف باید وجود داشته باشند هم خطاب‌کننده و هم خطاب‌شونده ازاین‌رو در حقّ معدومین و کسانی که در وقت خطاب وجود ندارند نمی‌توان تعبیراتی از قبیل یا ایّها الّذین آمنوا و یا ایّها النّاس آورد و امتناع آن از امور واضحه و بدیهیّه است لذا جائی برای انکارش وجود نداشته بلکه منکر آن را مکابر و مجادل می‌شمرند.
شرح دلیل دوّم
کودکان و دیوانگان که هم از وجود بهره داشته و هم صفت انسانیّت بر ایشان ثابت است و بهمین عنایت قابلیّت آنها برای مخاطب واقع شدن بمراتب از معدومین بیشتر است ولی مع‌ذلک ملاحظه می‌کنیم که ایشان را به خطابات مشافهی نمی‌توان مخاطب قرار داد فلذا در هیچیک از خطابات شرعی ایشان مخاطب واقع نشده‌اند و وقتی حال ایشان این‌گونه باشد پس بطریق اولی معدومین را نباید بتوان بخطاب شفاهی مخاطب قرار داد زیرا همان‌طوری‌که گفتیم آن قابلیّت در معدومین نمی‌باشد.
قوله: انّه لا یقال للمعدومین: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: و انکاره مکابرة: ضمیر در «انکاره» به نگفتن یا ایّها النّاس به معدومین راجع است و کلمه «مکابره» یعنی برخلاف حقّ سخن گفتن.
قوله: و ایضا فانّ الصّبیّ الخ: اشاره است به دلیل دوّم.
ص: 743
قوله: لوجودهما: یعنی صبیّ و مجنون.
قوله: و اتّصافهما بالانسانیّة: ضمیر تثنیه در «اتّصافهما» به صبیّ و مجنون عود می‌کند.
قوله: مع انّ خطابهما بنحو ذلک: ضمیر در «خطابهما» به صبیّ و مجنون راجع بوده و مشار الیه «ذلک» خطاب مشافهی می‌باشد.
قوله: فالمعدوم اجدر ان یمتنع: کلمه «اجدر» یعنی سزاوارتر.
متن:
احتجّوا بوجهین:
احدهما انّه لو لم یکن الرّسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم مخاطبا به لمن بعده لم یکن مرسلا الیه و اللّازم منتف.
بیان الملازمة انّه لا معنی لا رساله الّا ان یقال له: بلّغ احکامی.
و لا تبلیغ الّا بهذه العمومات و قد فرض انتفاء عمومها بالنّسبة الیه.
و امّا انتفاء اللّازم فبالاجماع.
ترجمه:

استدلال قائلین به شمول خطابات شفاهی نسبت بمعدومین

کسانی که صیغ خطابات شفاهی را شامل معدومین می‌دانند به دو وجه تمسّک و استدلال کرده‌اند:

ص: 744
وجه اوّل
اگر حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم به واسطه این‌گونه از خطابات نسبت به متأخّرین از زمان خطاب نتوانند خطاب کنند پس برای ایشان رسول محسوب نمی‌شوند درحالی‌که این لازم منتفی است.
بیان ملازمه
مرسل بودن حضرتش برای امّت باین معنا است که خداوند بوی بفرماید: احکام من را به ایشان برسان و رساندن احکام صرفا بهمین عمومات و خطابات صورت می‌گیرد درحالی‌که فرض کردیم نسبت بمعدومین خطابات مزبور منتفی است پس نباید نسبت بمعدومین مرسل باشد.
و امّا انتفاء لازم
و دلیل بر اینکه حضرتش صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای معدومین نیز مرسل است همان‌طوری‌که نسبت بموجودین این‌چنین هستند و رسول نبودن منتفی است اجماع تمام مسلمین برآن می‌باشد.
تفصیل
کسانی که معتقدند خطابات شفاهی از نظر صیغه شامل معدومین می‌شوند برای اثبات ادّعای خود دو دلیل آورده‌اند که شرح دلیل اوّل چنین است:
شرح دلیل اوّل
بدون تردید و شبهه نفس نفیس و شخص شخیص حضرت رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای جمیع امّت بلکه کافّه موجودات عالم اعمّ از کسانی که در عصر حضرتش صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده یا افرادی
ص: 745
که بعدا پا به عرصه وجود می‌نهند الی یوم القیامه رسول بوده و جملگی مکلّفند از شریعت ایشان تبعیّت کنند.
و این امر از نظر همگان ثابت و قطعی است.
حال اگر صیغ خطابات شفاهی شامل کسانی که در عصر حضرتش وجود نداشتند نشود لازم می‌آید که رسالت ایشان نسبت به آنها ثابت نباشد و حال آنکه چنین نیست و همان‌طوری‌که گفتیم مرسل بودن ایشان نسبت به همگان جای شبهه و تردید نیست.
شرح ملازمه
و امّا ملازمه بین عدم شمول و انتفاء رسالت بخاطر اینست که:
زمانی عنوان رسول در حقّ حضرتش نسبت به کسی صادق است که حقتعالی وی را مخاطب قرار داده و به ایشان بفرماید:
احکام من را به فلانی برسان و شریعت خویش را بوی تبلیغ بنما.
و چون تبلیغ شریعت و رساندن احکام صرفا بخطابات شفاهی و این عمومات صورت می‌گیرد و نسبت بمعدومین فرض شد که خطابات شفاهی صحیح نیست لا جرم لازمه آن اینست که رسالت نیز نسبت بمعدومین منتفی باشد درحالی‌که گفتیم اجماع و اتّفاق است بر ثبوت آن پس الزاما صیغ خطابات شفاهی باید شامل ایشان نیز بشود.
قوله: احدهما انّه لو لم یکن الرّسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: مخاطبا به: کلمه «مخاطبا» بصیغه اسم فاعل بوده و ضمیر در «به» به خطاب شفاهی راجع است.
قوله: لمن بعده: یعنی بعد الرّسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.
قوله: لم یکن مرسلا الیه: ضمیر در «لم یکن» به رسول اکرم صلّی اللّه
ص: 746
علیه و آله و سلّم و در «الیه» به من بعده راجع است.
قوله: و اللّازم منتف: مقصود از «لازم» مرسل نبودن حضرتش می‌باشد.
قوله: بیان الملازمة: یعنی ملازمه بین عدم شمول صیغ خطابات شفاهی نسبت بمعدومین و بین رسول نبودن حضرت.
قوله: انّه لا معنی لا رساله: ضمیر در «لانّه» به معنای «شأن» بوده و ضمیر مجروری در «ارساله» به حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم راجع است.
قوله: الّا ان یقال له: ضمیر در «له» به رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم عود می‌کند.
قوله: و لا تبلیغ الّا بهذه العمومات: یعنی عمومات خطابات شفاهی.
قوله: و قد فرض انتفاء عمومها بالنّسبة الیه: ضمیر در «عمومها» به خطابات شفاهی و در «الیه» به من بعده راجع است.
متن:
و الثّانی انّ العلماء لم یزالوا یحتجّون علی اهل الاعصار ممّن بعد الصّحابة فی المسائل الشّرعیّة بالآیات و الاخبار المنقولة عن النّبیّ صلّی اللّه علیه و آله و ذلک اجماع منهم علی العموم.
ترجمه:
وجه دوّم
دلیل دوّم این قائلین آنست که:
علماء و دانشمندان پیوسته بر اهل اعصار و کسانی که بعد از صحابه پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده‌اند در مسائل شرعیّه به آیات و اخبار منقول از حضرت نبیّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم تمسّک کرده و می‌کنند و این خود اجماعی است از ایشان بر شمول خطابات نسبت بمعدومین زیرا
ص: 747
اگر این‌طور نمی‌بود جای استدلال بآیات و اخبار نبوده و این قبیل احتجاجات و اقامه براهین می‌باید متوسّل شدن به امری که اجنبی است محسوب گردد و حال آنکه این‌طور نیست.
قوله: لم یزالوا یحتجّون: یعنی پیوسته استدلال می‌کردند.
قوله: و ذلک اجماع منهم: مشار الیه «ذلک» استدلال مذکور بوده و ضمیر در «منهم» به علماء راجع است.
قوله: علی العموم: یعنی عموم صیغ خطابات شفاهی نسبت به معدومین.
متن:
و الجواب امّا عن الوجه الاوّل:
فبالمنع من انّه لا تبلیغ الّا بهذه العمومات الّتی هی خطاب المشافهة، اذ التّبلیغ لا یتعیّن فیه المشافهة، بل یکفی حصوله للبعض شفاها و للباقین بنصب الدّلائل و الامارات علی انّ حکمهم حکم الّذین شافههم الرّسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از استدلال قائلین به شمول

امّا جواب از دلیل اوّل ایشان:
قبول نداریم که تبلیغ صرفا باین قبیل عمومات یعنی خطابات مشافهی صورت گیرد، زیرا در تبلیغ متعیّن نیست که حتما بنحو شفاهی واقع شود بلکه همین‌که نسبت به بعضی بطور شفاهی و برای دیگران به واسطه نصب دلائل و امارات بر اینکه حکم ایشان با مشافهین متّحد است انجام گیرد

ص: 748
کفایت می‌کند.
تفصیل
مستدلّ در اثناء استدلالش متمسّک به مغالطه شد و اظهار نمود که:
تبلیغ صرفا به واسطه خطابات شفاهی صورت می‌گیرد و بدیهی است وقتی این‌گونه خطابات شامل معدومین نشد قهرا نسبت به ایشان تبلیغ صورت نگرفته و بالمآل حضرت نبیّ اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای ایشان رسول نمی‌باشد.
ولی همان‌طوری‌که اشاره شد در این استدلال مغالطه بکار رفته، زیرا قبول نداریم که تبلیغ صرفا به واسطه خطابات شفاهی باشد بلکه نسبت بموجودین با این‌ها و در حقّ معدومین که خطاب شفاهی غیر ممکنست باین نحو می‌باشد که قرائن و ادلّه‌ای حضرت نصب فرموده‌اند که مفادّ آن‌ها اینست که معدومین از نظر حکم همچون مشافهین بوده و همان احکام لازم در حقّ موجودین درباره ایشان نیز جاری است و تبلیغ باین معنای واسعش قطعا تحقّق پیدا کرده و در نتیجه حضرتش قطعا نسبت بمعدومین رسول بوده همان‌طوری‌که برای موجودین چنین بوده‌اند.
قوله: من انّه لا تبلیغ الّا بهذه العمومات: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» است.
قوله: الّتی هی خطاب المشافهة: ضمیر «هی» به «الّتی» که صفت برای «هذه العمومات» است راجع می‌باشد.
قوله: اذ التّبلیغ لا یتعیّن فیه المشافهة: ضمیر در «فیه» به تبلیغ راجع است.
قوله: بل یکفی حصوله: یعنی حصول تبلیغ.
قوله: علی انّ حکمهم حکم الّذین: ضمیر در «حکمهم» به معدومین
ص: 749
راجع است.
متن:
و امّا عن الثّانی:
فبانّه لا یتعیّن ان یکون احتجاجهم لتناول الخطاب بصیغته لهم، بل یجوز ان یکون ذلک لعلمهم بانّ حکمهم ثابت علیهم بدلیل آخر و هذا ممّا لا نزاع فیه، اذ کوننا مکلّفین بما کلّفوا به معلوم بالضّرورة من الدّین.
ترجمه: و امّا جواب از دلیل دوّم ایشان:
لازم نیست که احتجاج و استدلال علماء بآیات و اخبار بخاطر شمول صیغ خطابات شفاهی نسبت به ایشان باشد، بلکه ممکنست جهتش آن باشد که می‌دانسته‌اند حکم مشافهین بدلیل دیگر در حقّ آنها ثابت می‌باشد و این امری است که مورد نزاع نبوده و ما نیز آن را قبول داریم زیرا مکلّف بودن ما به آنچه موجودین در زمان خطاب بآن تکلیف داشته‌اند امری است که ضرورت دین برآن قائم است.
تفصیل
مستدلّ در استدلال دوّمش فرمود:
از اینکه علماء و دانشمندان در تمام اعصار و ازمان حتّی آنهائی که پس از صحابه نبیّ اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم و در زمانی متأخّر از خطابات بوده‌اند بآیات و روایات منقوله از رسول گرامی صلّی اللّه علیه و آله و سلّم برای اثبات مسائل شرعیّه و احکام فقهیّه تمسّک کرده و می‌کنند می‌توان استفاده کرد که این خطابات عامّ بوده و صیغه آنها شامل معدومین نیز می‌گردد.
مرحوم مصنّف در جواب از این استدلال می‌فرمایند:
در استدلال علماء بآیات و اخبار لازم نیست به شمول خطابات
ص: 750
نسبت بمعدومین ملتزم شویم و وجه آن را در این امر منحصر بدانیم بلکه ممکنست جهتش این باشد که ایشان از خارج و به کمک دلیل دیگر علم پیدا کرده‌اند که حکم موجودین و مشافهین درباره ایشان نیز جاری است لا جرم همان‌طوری‌که آنها بآیات و اخبار جهت اثبات مسائل شرعیّه استدلال می‌کرده‌اند ایشان نیز چنین راهی برایشان باز و منفتح بوده است و اشتراک معدومین با موجودین در احکام شرعی امری است ضروری و غیر قابل انکار.
قوله: فبانّه لا یتعیّن ان یکون احتجاجهم: ضمیر در «فبانّه» به معنای «شأن» و در «احتجاجهم» به علماء راجع است.
قوله: بصیغته لهم: ضمیر در «لهم» به معدومین از جمله علماء راجع است.
قوله: بل یجوز ان یکون ذلک: کلمه «یجوز» یعنی یمکن و مشار الیه «ذلک» استدلال بآیات و اخبار می‌باشد.
قوله: لعلمهم بانّ حکمهم ثابت علیهم: ضمیر در «علمهم» و «علیهم» به علماء راجع بوده و ضمیر در «حکمهم» به مشافهین عود می‌کند.
قوله: و هذا ممّا لا نزاع فیه: مشار الیه «هذا» ثبوت حکم مشافهین برای معدومین می‌باشد.
قوله: بما کلّفوا به: ضمیر جمع و نائب فاعلی در «کلّفوا» به مشافهین و ضمیر مجروری در «به» به ماء موصوله عود می‌کند.
ص: 751
متن:
الفصل الثّانی فی جملة من مباحث التّخصیص اصل اختلف القوم فی منتهی التّخصیص الی کم هو؟
فذهب بعضهم الی جوازه حتّی یبقی واحد و هو اختیار المرتضی و الشّیخ و ابی المکارم ابن زهرة.
و قیل: حتّی یبقی ثلاثة.
و قیل: اثنان.
و ذهب الاکثر و منهم المحقّق الی انّه لا بدّ من بقاء جمع یقرب من مدلول العامّ الّا ان یستعمل فی حقّ الواحد علی سبیل التّعظیم و هو الاقرب.
ترجمه:

فصل دوّم در پاره‌ای از مباحث تخصیص اصل

اشاره

حضرات در منتهای تخصیص که تا چقدر است با یکدیگر اختلاف دارند:

ص: 752
برخی فرموده‌اند: تخصیص تا جائی جایز است که در تحت عامّ یک فرد باقی بماند.
این قول مختار مرحوم سیّد مرتضی و شیخ طوسی و ابو المکارم سیّد بن زهره می‌باشد.
و بعضی گفته‌اند: تخصیص تا حدّی جایز است که در ذیل عامّ سه فرد باقی بماند.
و دسته‌ای اظهار کرده‌اند: که تا بقاء دو فرد جایز می‌باشد.
ولی اکثر علماء که از جمله ایشان مرحوم محقّق است فرموده‌اند:
تخصیص تا حدّی جایز است که در ذیل عامّ جمعی که نزدیک بمدلول عامّ بوده باقی باشد منتهی عامّ را گاهی در فرد واحد استعمال نموده و غرضشان از آن تعظیم می‌باشد.
این رأی از نظر ما اقرب و صحیح می‌باشد.
قوله: اختلف القوم فی منتهی التّخصیص: یعنی از عامّی افراد تحت آن را تا چه حدّ می‌توان خارج نمود و چقدر باقی گذارد.
قوله: الی جوازه حتّی یبقی واحد: ضمیر در «جوازه» به تخصیص راجع است.
قوله: و هو اختیار المرتضی الخ: ضمیر «هو» به جواز تخصیص حتّی یبقی واحد راجع است.
قوله: و منهم المحقّق: ضمیر در «منهم» به اکثر راجع است.
قوله: الی انّه لا بدّ من بقاء جمع یقرب من مدلول العامّ: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» بوده و کلمه «من» در «من مدلول العامّ» به معنای «الی» است و حاصل این قول اینست که:
اگر افراد عامّ مثلا هزار نفر باشند تخصیص آن بقدر 50 یا حد اکثر 100 نفر جایز است تا بدین‌وسیله در تحت عامّ جمعیّتی باقی مانده که با هزار
ص: 753
نفر یعنی مدلولش نزدیک باشد.
قوله: الّا ان یستعمل فی حقّ الواحد الخ: یعنی به استثنای موردی که استعمال عامّ در خاصّ بر سبیل تعظیم و احترام باشد که در این صورت حتّی در یک فرد نیز می‌توان آن را استعمال نمود یعنی تمام افراد را از ذیل آن خارج کرده فقط یک فرد باقی گذاشته که عامّ را در آن مستعمل بدانیم.
متن:
لنا:
القطع بقبح قول القائل: اکلت کلّ رمّانة فی البستان، و فیه آلاف و قد اکل واحدة او ثلاثة.
و قوله: اخذت کلّ ما فی الصّندوق من الذّهب، و فیه الف و قد اخذ دینارا او ثلاثة.
و کذا قوله: کلّ من دخل داری فهو حرّ.
او کلّ من جاءک فاکرمه، و فسّره بواحد او ثلاثة فقال اردت زیدا او هو مع عمرو و بکر.
و لا کذلک لو ارید من اللّفظ فی جمیعها کثرة قرینة من مدلوله.
ترجمه:
استدلال مرحوم مصنّف برای قول مختار خود
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما بر اعتبار ابقاء جمعی که قریب بمدلول عامّ باشد اینست که:
وقتی قائل بگوید:
اکلت کلّ رمّانة فی البستان یعنی تمام انارهای در باغ را خوردم.
و فرض کنیم مجموع انارهای در آن هزارهزار بوده و در واقع وی یک یا دو و یا سه دانه از آنها را تناول نموده باشد این عبارت قبیح و اطلاق کلّ
ص: 754
رمّانة و اراده یک یا سه از آن مستنکر می‌باشد.
و نیز اگر قائل بگوید:
اخذت کلّ ما فی الصّندوق من الذّهب یعنی آنچه از طلا در صندوق بود برداشتم و بحسب فرض در آن هزار مثقال طلا بوده که وی یک یا سه مثقال از آن را بیشتر برنداشته باشد.
در این مثال نیز اطلاق «کلّ ما فی الصّندوق» یعنی هزار مثقال و اراده یک یا دو دینار قبیح و با ذوق سلیم سازش ندارد چنانچه اگر بگویند:
کلّ من دخل داری فهو حرّ یعنی هرکس به خانه من درآید آزاد است.
یا گفته شود:
کلّ من جاءک فاکرمه یعنی هرکس نزدت آمد اکرامش بکن.
بعد عامّ در این دو مثال را به یک یا سه نفر تفسیر کنند این تفسیر از نظر ابناء محاوره پسندیده نبوده و مطابق با طبع آنها نیست درحالی‌که در تمام این امثله اگر از عامّ مجموعی که به مدلول آن نزدیک باشد اراده گردد قبح و ناپسند بودن از آن‌ها رفع شده و همگان آن را می‌پسندند و این خود دلیل است بر اینکه تخصیص عامّ تا بهمین حدّ جایز بوده و بیش از آن مجاز نیستیم.
قوله: و فیه آلاف: کلمه «واو» به معنای حالیه بوده و ضمیر در «فیه» به بستان راجع است.
قوله: و قد اکل واحدة: این جمله نیز حالیه بوده و ضمیر فاعلی در «اکل» به قائل راجع است.
قوله: و قوله اخذت الخ: یعنی القطع بقبح قوله الخ.
قوله: و فسّره بواحد او ثلاثة: ضمیر فاعلی در «فسّره» به «قائل» و ضمیر مفعولی به «کلّ من دخل» و «کلّ من جاءک» راجع است.
قوله: و لا کذلک لو ارید من اللّفظ فی جمیعها: کلمه «لا کذلک» یعنی و لا یقبح و ضمیر در «جمیعها» به امثله راجع است.
ص: 755
قوله: من مدلوله: یعنی الی مدلول العامّ.
متن:
احتجّ مجوّزوه الی الواحد بوجوه:
الاوّل انّ استعمال العامّ فی غیر الاستغراق یکون بطریق المجاز علی ما هو التّحقیق و لیس بعض الافراد اولی من البعض، فوجب جواز استعماله فی جمیع الاقسام الی ان ینتهی الی الواحد.
ترجمه:

استدلال کسانی که تخصیص را تا بقاء یک فرد در تحت عامّ جایز دانسته‌اند

اشاره

کسانی که معتقدند می‌توان عامّ را تا آنجائی تخصیص داد که در تحت آن یک فرد بیشتر باقی نماند به وجوهی تمسّک کرده‌اند:

وجه اوّل

مطابق با رأی محقّقین استعمال عامّ در غیر استغراق مجاز است و چون هیچیک از افراد غیر استغراق بر دیگری اولویّت و رجحانی ندارد لا جرم باید استعمالش در تمام اقسام و افراد جایز بوده تا ببقاء یک فرد در تحتش برسد.
تفصیل
حاصل استدلال مذکور اینست که:
موضوع له و معنای حقیقی عامّ استغراق افراد است و بحسب فرض جایز است عامّ را بنحو مجازی در غیر استغراق استعمال نمود و این مقدار از نظر

ص: 756
جلّ علماء بلکه کلّ ایشان جایز است و چون غیر استغراق افرادی دارد و تمام با یکدیگر در مجاز بودن متساوی بوده بدون اینکه ترجیحی بینشان وجود داشته باشد لا جرم بکار بردن عامّ در هریک از آنها و اراده هرکدام از افراد باید از عامّ جایز بوده و اشکالی بدنبال نداشته باشد.
قوله: احتجّ مجوّزوه: ضمیر مجروری در «مجوّزوه» به تخصیص راجع است.
قوله: و لیس بعض الافراد اولی من البعض: مقصود از «افراد» افراد غیر استغراق است.
قوله: فوجب جواز استعماله فی جمیع الاقسام: ضمیر در «استعماله» به عامّ راجع بوده و مقصود از «جمیع الاقسام» جمیع الافراد می‌باشد.
متن:
الثّانی انّه لو امتنع ذلک، لکان لتخصیصه و اخراج اللّفظ عن موضوعه الی غیره و هذا یقتضی امتناع کلّ تخصیص.
ترجمه:

وجه دوّم

مستدلّ در استدلال دوّمش می‌گوید:
اگر تخصیص عامّ تا ابقاء یک فرد در تحتش ممتنع باشد هرآینه این امتناع بخاطر نفس تخصیص و اخراج لفظ از موضوع له بغیر آن می‌باشد و وقتی علّت این شد پس هر تخصیصی باید ممتنع باشد زیرا العلّة یعمّم کما یخصّص.
یعنی علّت همان‌طوری‌که تخصیص می‌دهد تعمیم نیز از آن استفاده می‌گردد لذا اگر علّت امتناع تخصیص دادن عامّ باشد لازمه‌اش آنست که اساسا هیچ تخصیصی جایز نباشد.

ص: 757
قوله: انّه لو امتنع ذلک: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد و مشار الیه «ذلک» تخصیص العامّ حتّی یبقی الواحد می‌باشد.
قوله: لکان لتخصیصه: ضمیر در «لکان» به امتناع عود می‌کند و ضمیر در «لتخصیصه» به عامّ رجوع می‌کند.
قوله: و اخراج اللّفظ الخ: این عبارت عطف تفسیر برای «لتخصیصه» می‌باشد.
قوله: عن موضوعه الی غیره: ضمیر در «موضوعه» به عامّ و در «غیره» به موضوع عامّ راجع است.
قوله: و هذا یقتضی امتناع کلّ تخصیص: مشار الیه «هذا» امتناع بخاطر تخصیص می‌باشد.
متن:
الثّالث قوله تعالی: وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.
و المراد هو اللّه تعالی وحده.
ترجمه:

وجه سوّم

مستدلّ در دلیل سوّمش فرموده:
دلیل سوّم ما بر مدّعای مذکور فرموده حقتعالی است که می‌فرماید:
إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ.
شاهد در کلمه «انّا» است که عامّ بوده ولی در عین حال مراد از آن یک فرد که حقتعالی بوده بیشتر نمی‌باشد.
قوله: قوله تعالی: إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ: سوره حجر آیه 9.

ص: 758
متن:
الرّابع قوله تعالی: الَّذِینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ.
و المراد نعیم بن مسعود باتّفاق المفسّرین و لم یعدّه اهل اللّسان مستهجنا، لوجود القرینة فوجب جواز التّخصیص الی الواحد مهما وجدت القرینة و هو المدّعی.
ترجمه:

وجه چهارم

مستدلّ در دلیل چهارمش می‌فرماید:
دلیل چهارم فرموده حقتعالی است که می‌فرماید: الَّذِینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ.
باتّفاق مفسّرین مقصود از «النّاس» با اینکه عامّ است تنها یک نفر یعنی نعیم بن مسعود می‌باشد و این استعمال و اطلاق را اهل لسان مستهجن نشمرده‌اند و جهتش هم آنست که قرینه بر اراده آن وجود دارد، بنابراین لازم است که در صورت وجود قرینه تخصیص عامّ تا ابقاء یک فرد را جایز بدانیم و مدّعای ما نیز همین است.
قوله: الَّذِینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ: سوره آل عمران آیه (173).
قوله: و المراد نعیم بن مسعود: یعنی مراد از «النّاس» نعیم بن مسعود می‌باشد.
قوله: و لم یعدّه اهل اللّسان مستهجنا: ضمیر منصوبی در «یعدّه» به تخصیص الی حدّ الواحد راجع است.
قوله: و هو المدّعی: ضمیر «هو» به جواز التّخصیص الی الواحد عود می‌کند.

ص: 759
متن:
الخامس انّه علم بالضّرورة من اللّغة صحّة قولنا: اکلت الخبز و شربت الماء.
و یراد به اقلّ القلیل ممّا یتناوله الماء و الخبز.
ترجمه:

وجه پنجم

مستدلّ در دلیل پنجمش می‌فرماید:
دلیل پنجم آنست که از نظر لغت و ارباب ادب ضروری است که دو مثال: اکلت الخبز و شربت الماء صحیح است اگرچه از آن قلیلی آب و نان اراده شود.
قوله: انّه علم بالضّرورة: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» است.
قوله: و یراد به اقلّ القلیل الخ: ضمیر در «به» به کلّ واحد من الخبز و الماء راجع است.
متن:
و الجواب عن الاوّل:
المنع من عدم الاولویّة، فانّ الاکثر اقرب الی الجمع من الاقلّ.
هکذا اجاب العلّامة فی النّهایة و فیه نظر، لانّ اقربیّة الاکثر الی الجمع یقتضی ارجحیّة ارادته علی ارادة الاقلّ لا امتناع ارادة الاقلّ کما هو المدّعی.
فالتّحقیق فی الجواب ان یقال:
لمّا کان مبنیّ الدّلیل علی انّ استعمال العامّ فی الخصوص مجاز کما هو الحقّ و ستسمعه و لا بدّ فی جواز مثله من وجود العلاقة المصحّحة للتّجوّز لا جرم کان الحکم مختصّا باستعماله فی الاکثر، لانتفاء العلاقة فی غیره.

ص: 760
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از ادلّه پنجگانه‌ای که ذکر گردید

اشاره

امّا جواب از استدلال اوّل:

جواب مرحوم علّامه از دلیل اوّل

قبول نداریم که افراد غیر استغراق تمام باهم متساوی بوده و هیچیک از آنها بر دیگری اولویّت نداشته باشد چه آنکه اکثر از اقلّ به مدلول جمع اقرب می‌باشد و همین مقدار در اولی بودنش کفایت می‌کند.
اشکال مرحوم مصنّف در جوابی که مرحوم علّامه حلّی فرموده
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
از استدلال مذکور علّامه علیه‌الرّحمه این‌چنین جواب داده‌اند ولی در آن تأمّل و مناقشه می‌باشد.
زیرا اقرب بودن اکثر بجمع مقتضی است که اراده‌اش از لفظ بر اقلّ راجح باشد نه آنکه اراده اقلّ را از آن ممتنع قرار دهد چنانچه ادّعاء همین است.
تحقیق مصنّف (ره) در جواب از استدلال
پس تحقیق مقتضی است در جواب از استدلال مزبور بگوئیم:
چون مبنای دلیل بر اینست که استعمال عامّ در خصوص مجاز است و

ص: 761
البتّه حقّ هم چنین می‌باشد و بزودی شرح آن بسمع شما خواهد رسید و در جواز استعمال مجازی نیاز بوجود علاقه‌ای که مجاز را تصحیح کند داریم لا جرم حکم و جواز استعمال عامّ در خاصّ اختصاص به موردی پیدا می‌کند که عامّ را در اکثر بخواهیم استعمال کنیم زیرا علاقه مزبور در غیر آن منتفی است.
تفصیل
مستدلّ در استدلال اوّلش فرمود:
استعمال عامّ در غیر استغراق، استعمال مجازی است و چون بین هیچیک از افراد غیر استغراق ترجیحی وجود ندارد لا جرم تمام با یکدیگر تساوی داشته و جملگی جایز می‌باشند.
مرحوم علّامه در جواب از این استدلال می‌فرمایند:
صحّت و تمامیّت این دلیل موقوف است بر اینکه تمام مصادیق غیر استغراق باهم متساوی باشند ولی آن را قبول نداشته و تساوی آنها را باهم انکار می‌کنیم و دلیل ما بر این انکار آنست که افراد غیر استغراق از حیث کثرت و قلّت با یکدیگر فرق دارند و پرواضح است مصداق کثیر الافراد بمدلول عامّ یعنی استغراق نزدیکتر است از فردی که اقلّ از آن می‌باشد و همین قرب و بعد بمدلول عامّ سبب تفاوت آنها شده لا جرم اکثر را اولی از اقلّ قرار می‌دهد.
مرحوم مصنّف این جواب را نپسندیده ازاین‌رو در تضعیف آن می‌فرمایند:
اقرب بودن اکثر بمدلول عامّ از اقلّ مقتضی است که اراده‌اش از لفظ بر اراده اقلّ اولی و ارجح باشد و این محلّ نزاع و مورد ادّعای ما نیست بلکه مدّعا آنست که:
اساسا اطلاق عامّ و اراده اقلّ مخصوصا فرد واحد ممتنع است و
ص: 762
پرواضح است جواب مزبور امتناع اراده اقلّ را تثبیت نکرده صرفا اولویّت و ارجحیّت اراده اکثر را باثبات می‌رساند بنابراین بجواب ایشان نمی‌توان اکتفاء کرد و صحیح نیست آن را بعنوان ردّ استدلال مستدلّ و مثبت مدّعای خود قرار داد.
سپس در جواب استدلال اوّل مستدلّ خود بتحقیقی پرداخته که شرح آن چنین می‌باشد.
مبنای دلیل اوّل بر اینست که استعمال عامّ در غیر استغراق یعنی معنای خصوص مجازی است و ما از مستدلّ این مقدار را پذیرفته و آن را با رأی اهل تحقیق موافق دیده و عن‌قریب ان‌شاءالله در تشریح و توضیح آن سخن بیشتر خواهیم راند.
و پس از تسلیم و تصدیق مجازی بودن استعمال مزبور می‌گوییم:
قوام استعمال مجازی به وجود علاقه‌ای است که اراده مجاز را از لفظ تصحیح و تجویز نماید و چون این علاقه صرفا بین استغراق (مدلول عامّ) و خاصّ کثیر الافراد وجود داشته و در اقلّ منتفی است لا جرم استعمال لفظ عامّ در اقلّ نباید جایز باشد فلذا در متن مدّعا گفتیم:
تخصیص عامّ تا حدّی جایز است که در تحت عامّ جمعیّتی که از نظر مدلول به معنای عامّ نزدیک باشد باقی بماند تا بدین‌وسیله علاقه محفوظ بوده و لا جرم استعمال مجازی تصحیح و تجویز گردد.
و بسیار روشن و واضح است که بین عامّی که افرادش مثلا هزارهزار بوده و بین عدد واحد یا دو و سه که پس از تخصیص باقی می‌مانند هیچ علاقه‌ای که به برکتش استعمال مجازی صورت بگیرد وجود ندارد و با نبودن چنین علاقه‌ای و فقدانش چگونه می‌توان استعمال مجازی را تصدیق نمود.
قوله: ارجحیّة ارادته: یعنی اراده اکثر.
قوله: کما هو المدّعی: ضمیر «هو» به امتناع ارادة الاقلّ راجع است.
ص: 763
قوله: مبنیّ الدّلیل: یعنی دلیل اوّل مستدلّ.
قوله: کما هو الحقّ: ضمیر «هو» به مجازی بودن عامّ در خاصّ راجع است.
قوله: و لا بدّ فی جواز مثله: یعنی مثل چنین مجازی.
قوله: کان الحکم مختصّا: مقصود از «حکم» جواز استعمال عامّ در خاصّ می‌باشد.
قوله: باستعماله فی الاکثر: ضمیر در «استعماله» به عامّ راجع است.
قوله: لانتفاء العلاقة فی غیره: یعنی در غیر اکثر.
متن:
فان قلت کلّ واحد من الافراد بعض مدلول العامّ فهو جزئه و علاقة الکلّ و الجزء حیث یکون استعمال اللّفظ الموضوع للکلّ فی الجزء غیر مشترطة بشی‌ء کما نصّ علیه المحقّقون و انّما الشّرط فی عکسه اعنی استعمال اللّفظ الموضوع للجزء فی الکلّ علی ما مرّ تحقیقه و حینئذ فما وجه تخصیص وجود العلاقة بالاکثر؟
ترجمه:
سؤال
هرکدام از افراد و مراتب غیر استغراق جزء مدلول عامّ و بعض آن می‌باشند پس استعمال لفظ عامّ در هریک از این افراد از باب استعمال لفظ موضوع برای کلّ در جزء بوده و همان‌طوری‌که محقّقین تصریح فرموده‌اند در این قسم از استعمال شرطی وجود ندارد بلکه شرط در صورت عکس آن می‌باشد یعنی موردی که لفظ موضوع برای جزء را بخواهیم مجازا در کلّ استعمال نمائیم و قبلا تحقیق این مسئله گذشت.
بنابراین نباید وجود علاقه را صرفا باکثر اختصاص داده و از استعمال
ص: 764
عامّ در اقلّ آن را منتفی بدانیم.
تفصیل
در استعمالات مجازی دو مصداق آن به واسطه شباهت اسمی که به یکدیگر دارند غالبا باهم اشتباه می‌شوند و آن دو عبارتند از:
الف: استعمال لفظ موضوع برای کلّ در جزء همچون اطلاق لفظ انسان و اراده جزء آن.
ب: استعمال لفظ موضوع برای جزء در کلّ نظیر گفتن لفظ رقبه و اراده کلّ انسان.
حضرات در صورت دوّم فرموده‌اند جواز استعمال مشروط به دو شرط است:
1- آنکه کلّ مرکّب حقیقی بوده.
2- جزء منظور از اجزاء رئیسه بوده یعنی به انتفائش کلّ منتفی گردد نظیر مثال مذکور.
ولی در فرض اوّل استعمال را بطور مطلق و بدون تقیید بشرطی تجویز کرده‌اند.
با توجّه به این مقدّمه کوتاه در شرح مرام مستشکل و سائل می‌گوییم:
مورد بحث از قبیل قسم دوّم است یعنی لفظ عامّ را که برای کلّ وضع شده می‌خواهیم پس از تخصیص در جزء استعمال نمائیم و چنانچه گفته شد صرف علاقه کلّ و جزء مصحّح آن بوده بدون اینکه ماوراء آن شرطی وجود داشته باشد بلی اگر عکس مطلوب و مراد بود یعنی لفظ برای خاصّ را می‌خواستیم در عامّ استعمال کنیم البتّه علاقه‌ای که مصحّح این استعمال هست صرف علاقه جزء و کلّ بودن نبوده بلکه دو شرط یادشده را الزاما باید واجد باشد ولی همان‌طوری‌که گفته شد مورد کلام و محلّ بحث از قبیل
ص: 765
استعمال لفظ موضوع برای کلّ در جزء می‌باشد و در چنین موردی نباید استعمال عامّ در اقلّ را باسم اینکه علاقه مصحّحه در آن نیست نفی کرده و صرفا علاقه یادشده را بصورتی اختصاص دهیم که لفظ عامّ را بخواهیم در اکثر یعنی افراد کثیری که بمدلول عامّ نزدیک هستند استعمال نمائیم بلکه در این فرض تمام افراد غیر عامّ با یکدیگر مساوی بوده و در همه آنها اصل علاقه کلّ و جزء بوده و بدین ترتیب استعمال عامّ در جملگی باید جایز باشد بدون اینکه اولویّت و ترجیحی بین آنها وجود داشته باشد.
قوله: فهو جزئه: ضمیر «هو» به کلّ واحد من الافراد راجع بوده و ضمیر در «جزئه» به عامّ راجع است.
قوله: کما نصّ علیه المحقّقون: ضمیر در «علیه» به عدم اشتراط شرط راجع است.
قوله: و انّما الشّرط فی عکسه: ضمیر در «عکسه» به استعمال لفظ موضوع برای کلّ در جزء راجع است.
قوله: و حینئذ: یعنی وقتی مورد بحث ما از قبیل استعمال لفظ موضوع برای کلّ در جزء بود.
متن:
قلت لا ریب فی انّ کلّ واحد من افراد العامّ بعض مدلوله، لکنّها لیست اجزاء له، کیف و قد عرفت انّ مدلول العامّ کلّ فرد لا مجموع الافراد و انّما یتصوّر فی مدلوله تحقّق الجزء و الکلّ لو کان بالمعنی الثّانی و لیس کذلک.
فظهر انّه لیس المصحّح للتّجوّز علاقة الکلّ و الجزء کما توهّم و انّما هو علاقة المشابهة اعنی الاشتراک فی صفة و هی هاهنا الکثرة، فلا بدّ فی استعمال اللّفظ العامّ فی الخصوص من تحقّق کثرة تقرب من مدلول العامّ لیتحقّق
ص: 766
المشابهة المعتبرة لتصحیح الاستعمال و ذلک هو المعنیّ بقولهم «لا بدّ من بقاء جمع یقرب».
ترجمه:
جواب
مرحوم مصنّف در جواب از سؤال مزبور می‌فرمایند:
بدون تردید هریک از افراد عامّ بعض مدلول آن بوده ولی جزء نیستند، چگونه بتوان آنها را جزء دانست درحالی‌که طبق آنچه قبلا گفته شد مدلول و معنای عامّ عبارتست از «کلّ فرد» نه مجموع افراد تا بتوان در مدلولش جزء و کلّ را تصوّر نمود.
و از این تقریر ظاهر شد که مصحّح استعمال مجازی در مورد بحث آن‌طور که توهّم شده علاقه کلّ و جزء نیست بلکه علاقه مشابهت یعنی اشتراک معنای حقیقی و مجازی در صفتی از صفات می‌باشد ازاین‌رو لازم است در استعمال لفظ عامّ در خاصّ کثرتی متحقّق بوده که بمدلول عامّ نزدیک باشد و بدین ترتیب مشابهت معتبر در تصحیح استعمال تحقّق یافته و استعمال مجازی بدون اشکال صورت گیرد و همین معنا مقصود حضرات است که می‌گویند در تخصیص عامّ ناچاریم از بقاء معنای جمعی که به مدلول عامّ نزدیک باشد.
تفصیل
حاصل فرموده مصنّف در جواب از اشکال اینست که:
اساسا در مورد بحث استعمال مجازی نبوده بلکه استعاره است یعنی علاقه مصحّحه مشابهت بین معنای حقیقی و مجازی است.
و مقصود از مشابهت اینست که موضوع له و مستعمل فیه باید در صفتی از صفات با یکدیگر مشترک باشند نظیر استعمال لفظ «اسد» که برای حیوان
ص: 767
مفترس وضع شده در رجل شجاع که هر دو در شجاعت باهم مشترکند لذا این استعمال را استعاره گویند.
توضیح
همان‌طوری‌که قبلا در تفسیر عموم گفتیم مدلول عامّ کلّ فرد، فرد می‌باشد به‌طوری‌که هر فرد مصداق و آئینه تمام‌نمای عامّ می‌باشد و بدیهی است در این معنا کلّ و جزء تصوّر نشده بلکه بابش باب کلّی و جزئی است ازاین‌رو استعمال لفظ موضوع برای کلّی در جزئی علاقه‌اش، علاقه کلّ و جزء یا جزء و کلّ نیست تا در آن صحبت کنیم آیا واجد شرط بوده یا واجد شرط نیست بلکه در چنین استعمالی صرفا علاقه مجوّزه علاقه مشابهت بوده و بدین ترتیب استعمال مزبور را استعاره می‌گویند.
پس تقریری که در سؤال شد راه‌گشا نبوده و کلام ما بقوّت خودش باقی است یعنی در صورتی استعمال عامّ در خاصّ جایز است که مدلول خاصّ معنائی بوده که از نظر اشتمالش بر کثرت افراد مشابه با عامّ بوده و در نتیجه بتوان لفظ عامّ را بعنوان استعاره در آن بکار برد.
قوله: بعض مدلوله: یعنی مدلول عامّ.
قوله: لکنّها لیست اجزاء له: ضمیر در «لکنّها» به افراد و در «له» به عامّ راجع است.
قوله: کیف: یعنی چگونه افراد را جزء عامّ بدانیم.
قوله: و انّما یتصوّر فی مدلوله تحقّق الجزء و الکلّ: ضمیر در «مدلوله» به عامّ راجع می‌باشد.
قوله: لو کان بالمعنی الثّانی: ضمیر در «کان» به عامّ راجع است و مقصود از «معنای ثانی» مجموع افراد است.
قوله: و لیس کذلک: ضمیر در «لیس» به عامّ راجع بوده.
ص: 768
قوله: فظهر انّه لیس المصحّح: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: انّما هو علاقة المشابهة: ضمیر «هو» به مصحّح راجع است.
قوله: و هی هاهنا: ضمیر «هی» به علاقه مشابهت راجع است و مشار الیه «هاهنا» استعمال عامّ در خاصّ می‌باشد.
قوله: و ذلک هو المعنیّ بقولهم: مشار الیه «ذلک» تحقّق مشابهت معتبره بوده و کلمه «معنیّ» بتشدید یاء یعنی مقصود و مراد.
متن:
و عن الثّانی:
بالمنع من کون الامتناع للتّخصیص مطلقا، بل لتخصیص خاصّ و هو ما یعدّ فی اللّغة لغوا و ینکر عرفا.
ترجمه:

جواب از استدلال دوّم

جواب از استدلال دوّم اینست که:
تخصیص عامّ تا حدّی که یک فرد در تحت آن باقی بماند امتناعش بخاطر مطلق تخصیص نیست تا به مقتضای العلّة یعمّم کما یخصّص لازم بیاید امتناع هر تخصیصی، بلکه بجهت تخصیص خاصّی است و آن عبارتست از تخصیصی که در لغت لغو و از نظر عرف منکر محسوب می‌شود.
مؤلّف گوید:
وجه لغو بودن از نظر لغت اینست که:
اگر متکلّم قصدش از ابتداء یک فرد باشد و مع‌ذلک اوّل عامّ کثیر الفرد را اطلاق کرده و سپس تک‌تک، افراد را خارج کند تا حدّی که در ذیلش یک فرد باقی بماند و همان را مورد حکم قرار بدهد این عمل لغو و کار بیهوده‌ای می‌باشد.
و امّا اینکه از نظر عرف منکر و مورد پسند نیست وجهش آنست که:

ص: 769
عرف استعمالاتی را مستحسن و مطبوع می‌دانند که با ذوق سلیم اکثر ابناء محاوره موافق باشد و پرواضح است که عمل مزبور کاری است که نه تنها اذواق سلیمه آن را نمی‌پسندد بلکه شدّت انزجار و کراهت خود را از آن ابراز و اظهار می‌کنند.
قوله: و هو ما یعدّ فی اللّغة الخ: ضمیر «هو» به تخصیص خاصّ راجع است.
متن:
و عن الثّالث:
بانّه غیر محلّ النّزاع، فانّه للتّعظیم و لیس من التّعمیم و التّخصیص فی شی‌ء، و ذلک لما جرت العادة به من انّ العظماء یتکلّمون عنهم و عن اتباعهم فیغلبون المتکلّم فصار ذلک استعارة للعظمة و لم یبق معنی العموم ملحوظا فیه اصلا.
ترجمه:

جواب از استدلال سوّم

و جواب از استدلال سوّم اینست که:
مثال مزبور از محلّ نزاع خارج است زیرا اطلاق ضمیر جمع و اراده فرد واحد بمنظور تعظیم بوده و از قبیل ذکر عامّ و اراده خاصّ نیست تا بتوان آن را شاهد برای تخصیص عامّ تا بقاء یک فرد آورد.
و وجه این تعبیر آنست که در تعبیرات مرسوم و رائج است که اشخاص عظیم و بزرگ از خود و یارانشان وقتی تعبیر می‌کنند جانب متکلّم را بر سایرین غلبه داده و لفظی که صرفا حکایت از متکلّم می‌کند ذکر می‌نمایند و لفظ مزبور را استعاره در مقام تعظیم می‌آورند و اساسا معنای عموم در این موارد ملحوظ و منظور نیست.
قوله: بانّه غیر محلّ النّزاع: ضمیر در «بانّه» به مثال مذکور در استدلال

ص: 770
سوّم راجع است.
قوله: فانّه للتّعظیم: ضمیر در «فانّه» به مثال مذکور عائد است.
قوله: و لیس من التّعمیم و التّخصیص: ضمیر در «لیس» به مثال مذکور راجع است.
قوله: و ذلک: یعنی و وجه ذلک، مشار الیه «ذلک» نبودن مثال یاد شده از باب تعمیم و تخصیص می‌باشد.
قوله: لما جرت العادة به: ضمیر در «به» به ماء موصوله در «لما» راجع است.
قوله: یتکلّمون عنهم و عن اتباعهم: ضمیرهای جمع به عظماء راجع است.
قوله: فصار ذلک استعارة: مشار الیه «ذلک» تغلیب جانب متکلّم بر سایرین می‌باشد.
قوله: ملحوظا فیه: ضمیر در «فیه» به تکلّم راجع است.
متن:
و عن الرّابع:
انّه علی تقدیر ثبوته کالثّالث فی خروجه عن محلّ النّزاع، لانّ البحث فی تخصیص العامّ و النّاس علی هذا التّقدیر لیس بعامّ، بل للمعهود و المعهود غیر عامّ.
و قد یتوقّف فی هذا، لعدم ثبوت صحّة اطلاق النّاس المعهود علی واحد و الامر عندنا سهل.
ترجمه:

جواب از استدلال چهارم

و جواب از استدلال چهارم آنست که:
چنین اجماعی از مفسّرین ثابت نشده و بفرض ثبوتش این مثال نیز

ص: 771
همچون مثال سوّم از محلّ کلام خارج است زیرا بحث ما در تخصیص عامّ تا حدّی است که در تحت آن یک فرد باقی بماند درحالی‌که کلمه «النّاس» عامّ نیست بلکه برای معهود بوده و پرواضح است اسم معرّف به الف و لام معهود عامّ محسوب نمی‌شود ولی در این جواب می‌توان مناقشه و وقفه کرد چه آنکه صحّت اطلاق کلمه «النّاس» معهود بر شخص واحد ثابت نشده است ولی در عین حال امر از نظر ما سهل است.
تفصیل
مستدلّ در استدلال چهارمش فرمود:
دلیل چهارم بر اطلاق عامّ بر فرد واحد آیه: الَّذِینَ قالَ لَهُمُ النَّاسُ است که باجماع مفسّرین از کلمه «النّاس» نعیم بن مسعود اراده شده است.
مرحوم مصنّف از این استدلال دو جواب می‌دهند:
جواب اوّل
اوّلا: چنین اتّفاق و اجماعی از اهل تفسیر ثابت نیست تا اطلاق «النّاس» بر شخص نامبرده امر قطعی و مسلّمی شده و بتوان بآن تمسّک نمود.
جواب دوّم
و ثانیا: بفرض آنکه اتّفاق مزبور را بپذیریم در جواب می‌گوییم:
این دلیل همچون دلیل سوّم از مورد صحبت خارج می‌باشد زیرا کلام ما در اینست که عامّ را می‌توان به واحد رساند و بآن اطلاق کرد یا این امر صحیح نمی‌باشد.
پرواضح است کلمه «النّاس» که بآن استدلال شده از سنخ عامّ
ص: 772
نیست زیرا این کلمه اسمی است که با الف و لام عهد آمده و به واسطه تعریفش به الف و لام عهد شخص معهود یعنی نعیم بن مسعود اراده شده و جای شبهه نیست که معهود عامّ نبوده لا جرم استدلال بآن اجنبی از بحث می‌باشد.
مناقشه در جواب دوّم
سپس مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
انصافا جواب دوّم مخدوش و مورد مناقشه است زیرا ادّعائی که نموده و گفتیم الف و لام در «النّاس» برای عهد است و از این کلمه به واسطه الف و لام مذکور شخص معهود اراده شده بر صحّتش دلیلی نداریم چه آنکه اطلاق «النّاس» معهود بر شخص واحد در هیچ آیه‌ای از آیات وارد نشده فلذا این احتمال مجرّد ادّعائی است که از دلیل و مثبت خالی می‌باشد.
ولی در عین حال امر از نظر ما سهل و آسان است یعنی بفرض که جواب دوّم صحیح نباشد همان جواب اوّل کافی است و درهرصورت استدلال به آیه مزبور مثبت مدّعای مستدلّ نیست.
قوله: انّه علی تقدیر ثبوته: ضمیر در «انّه» و «ثبوته» به اتّفاق مفسّرین راجع است.
قوله: فی خروجه عن محلّ النّزاع: ضمیر در «خروجه» به استدلال چهارم راجعست.
قوله: و النّاس علی هذا التّقدیر: مقصود از «هذا التّقدیر» اراده نمودن نعیم بن مسعود از آن می‌باشد.
قوله: و قد یتوقّف فی هذا: مشار الیه «هذا» اطلاق «النّاس» بر معهود می‌باشد.
ص: 773
متن:
و عن الخامس:
انّه غیر محلّ النّزاع ایضا، لانّ کلّ واحد من «الماء» و «الخبز» فی المثالین لیس بعامّ، بل هو للبعض الخارجی المطابق للمعهود الذّهنی اعنی الخبز و الماء المقرّر فی الذّهن انّه یؤکل و یشرب و هو مقدار ما معلوم.
و حاصل الامر انّه اطلق المعرّف بلام العهد الذّهنی الّذی هو قسم من تعریف الجنس علی موجود معیّن یحتمله و غیره اللّفظ و ارید بخصوصه من بین تلک المحتملات بدلالة القرینة.
و هذا مثل اطلاق المعرّف بلام العهد الخارجی علی موجود معیّن من بین معهودات خارجیّة کقولک لمخاطبک:
ادخل السّوق مریدا به واحدا من اسواق معهودة بینک و بینه عهدا خارجیّا معیّنا له من بینها بالقرینة و لو بالعادة، فکما انّ ذلک لیس من تخصیص العموم فی شی‌ء فکذا هذا.
ترجمه:

جواب از استدلال پنجم

و جواب از استدلال پنجم اینست که می‌گوییم:
این استدلال نیز از محلّ نزاع خارج است، زیرا هیچ‌کدام از «الماء» و «الخبز» در دو مثال مذکور عامّ نبوده بلکه اطلاق بر فرد خارجی شده‌اند که آن دو فرد با معهود ذهنی موافق می‌باشند.
و مقصود از معهود ذهنی مقدار آب و نانی است که در ذهن مقرّر و معهود بوده که مورد اکل و شرب می‌باشند.
و حاصل کلام آنکه:
در این دو مثال کلمه معرّف به الف و لام عهد ذهنی که خود قسمی از تعریف جنس است بر موجود معیّنی اطلاق شده که لفظ هم برآن و هم بر غیرش قابل حمل بوده منتهی از بین تمام محتملات به کمک قرینه موجود

ص: 774
معیّن مزبور بخصوصه اراده شده است.
و این اطلاق همچون اطلاقی است که در معرّف به الف و لام عهد خارجی صورت می‌گیرد چه آنکه معرّف بلام عهد خارجی را بر موجود معیّن از بین معهودات خارجی اطلاق نموده و همان فرد را به کمک قرینه از میان تمام محتملاتش بخصوصه اراده می‌نمایند.
چنانچه شخص بمخاطب خود می‌گوید: ادخل السّوق (در بازار داخل شو).
در این مثال متکلّم از بین تمام بازارهائی که در خارج بین او و مخاطبش معروف و معلوم است فرد معیّنی را به کمک قرینه اراده نموده است و لو آنکه قرینه عادت باشد یعنی چون عادتا و معمولا وی از فلان بازار خرید نموده و انس و علاقه بآن دارد نفس این امر قرینه می‌شود که مقصودش از «السّوق» همان بازار بوده نه غیر آن.
پس همان‌طوری‌که اطلاق «السّوق» به فرد معیّن و مشخّص از بازار در خارج از قبیل تخصیص عامّ نبوده اطلاق «الماء» و «الخبز» نیز بر معهود و معلوم ذهنی را نمی‌توان از باب اطلاق عامّ بر خاصّ قرار داد.
تفصیل
مؤلّف گوید:
قبل از شرح مرام مصنّف علیه‌الرّحمه و توضیح جواب پنجم لازم دیدم شطری در اقسام الف و لام نگاشته تا خوانندگان در وقوف بر مقصود مصنّف (ره) و اطّلاع برآن دچار حیرت و سردرگمی نشوند.

شرح اقسام الف و لام

تقسیماتی که برای الف و لام شده به دو نحو صورت گرفته است:

ص: 775
1- تقسیم در کلام نحاة.
2- تقسیم در لسان اهل بیان و اصولیّون.

تقسیم الف و لام در کلام نحاة

ایشان فرموده‌اند الف و لام بر دو قسم است:
1- الف و لام اسمی.
2- الف و لام حرفی.
الف و لام اسمی همان الف و لام موصوله است که بر سر اسم فاعل و اسم مفعول و صیغه مبالغه و اسم تفضیل داخل می‌شود که اوصاف مذکور صله و عائد برای آن می‌باشند.
اقسام الف و لام حرفی
الف و لام حرفی بر دو قسم است:
1- الف و لام زائده.
2- الف و لام تعریف.
الف و لام زائده آنست که وجود و عدمش در حال مدخول بی‌اثر باشد و آن بر دو قسم است:
1- الف و لام زائده لازمه.
2- الف و لام زائده غیر لازمه.
قسم اوّل آنست که کلمه هرگز بدون آن استعمال نشود همچون الف و لام دو کلمه «الّذی» و «الّتی».
قسم دوّم آنست که کلمه هم با آن و هم مجرّدا استعمال شود نظیر

ص: 776
الف و لام داخل بر اعلام.
اقسام الف و لام تعریف
الف و لام تعریف بر دو قسم است:
1- تعریف عهد.
2- تعریف جنس.
انواع الف و لام عهد
الف و لام عهد خود بر سه نوع است:
1- عهد ذکری و آن الف و لامی است که به واسطه‌اش اشاره شود بامری که قبلا ذکری از آن به میان آمده باشد مانند: الف و لام داخل بر «الرّسول» در آیه فَعَصی فِرْعَوْنُ الرَّسُولَ که اشاره به «رسولا» بوده و آن در آیه قبل ذکر شده:
إِنَّا أَرْسَلْنا إِلَیْکُمْ رَسُولًا شاهِداً عَلَیْکُمْ کَما أَرْسَلْنا إِلی فِرْعَوْنَ رَسُولًا.
2- عهد خارجی و آن الف و لامی است که به واسطه‌اش بفرد معیّن در خارج اشاره می‌شود و حضرات گفته‌اند علامت آن اینست که بجای آن می‌توان اسم اشاره گذاشت مانند الف و لام داخل بر «الیوم» «در آیه:
الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی.
3- عهد ذهنی و آن الف و لامی است که به واسطه‌اش بفرد معیّن و معهود در ذهن اشاره می‌شود مانند الف و لام داخل بر «الغار» در آیه: إِذْ هُما فِی الْغارِ.
انواع الف و لام جنس
الف و لام جنس نیز خود بر سه نوع است:
ص: 777
1- استغراق افراد و آن الف و لامی است که به واسطه‌اش تمام افراد مدخول مشمول حکم واقع می‌شوند و علامتش آن است که به جایش می‌توان کلمه «کلّ» را حقیقتا قرار داد مانند الف و لام داخل بر «الانسان» در آیه شریفه:
وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ.
2- استغراق خصائص (صفات) افراد و آن الف و لامی است که در مقام مبالغه از آن استفاده شده و علامتش آن است که به جایش کلمه «کلّ» را مجازا و ادّعاء قرار می‌دهند مانند اینکه بگوئیم: زید الرّجل علما یعنی زید کلّ رجل علما.
3- تعریف ماهیّت و آن الف و لامی است که صرفا ماهیّت و حقیقت من حیث هی هی را مورد حکم قرار می‌دهد مانند الف و لام داخل بر رجل در مثال الرّجل خیر من المرأة یا نظیر الف و لام داخل بر «ماء» در آیه شریفه: مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْ‌ءٍ حَیٍ

تقسیم الف و لام در کلام بیانیّون

ایشان فرموده‌اند:
الف و لام بر چهار قسم است:
1- الف و لام عهد خارجی.
2- الف و لام جنس.
3- الف و لام عهد ذهنی.
4- الف و لام استغراق.
الف و لام عهد خارجی: عبارتست از الف و لامی که به واسطه‌اش

ص: 778
اشاره به حصّه و فرد معیّنی در خارج می‌شود و بآن الف و لام حقیقت نیز اطلاق می‌کنند مانند ادخل السّوق که الف و لام داخل بر «السّوق» اشاره است به فرد معیّنی از سوق در خارج که تعیین و تشخیص آن به کمک قرینه صورت می‌گیرد.
الف و لام جنس: عبارتست از الف و لامی که به واسطه‌اش اشاره به نفس حقیقت و ماهیّت شیئی شده بدون ملاحظه وجود و تحقّقش در ضمن افراد نظیر الف و لام داخل بر «تمر» در مثال التّمر خیر من الجراد.
الف و لام عهد ذهنی: عبارتست از الف و لامی که به واسطه‌اش اشاره به ماهیّت موجود در ضمن بعض افراد مقرّر در ذهن شود.
پس در واقع این قسم از الف و لام از افراد الف و لام جنس است چه آنکه در هر دو به واسطه الف و لام به حقیقت و ماهیّت شی‌ء اشاره می‌شود با این تفاوت که اگر ماهیّت موجود در ضمن بعضی از افراد مشار الیه باشد از آن به عهد ذهنی تعبیر کرده و در فرضی که الف و لام اشاره بنفس ماهیّت من حیث هی هی باشد بدون تحقّقش در ضمن فرد بآن الف و لام جنس گویند.
الف و لام استغراق: عبارتست از الف و لامی که به واسطه‌اش اشاره شود به ماهیّت موجود در ضمن تمام افراد.

فرق بین انواع الف و لام باصطلاح اهل بیان و اصول

اشاره

امّا فرق بین الف و لام عهد خارجی با جنس: اینست که در الف و لام عهد مشار الیه به کمک قرینه صرفا فرد خارجی می‌باشد ولی در الف و لام جنس ماهیّت من حیث هی هی مشار الیه واقع می‌باشد.

ص: 779
و امّا فرق آن با الف و لام عهد ذهنی: اگرچه مشار الیه در هر دو بحسب ظاهر فرد می‌باشد ولی در واقع مشار الیه الف و لام عهد ذهنی ماهیّت به ملاحظه وجودش در ضمن فرد بوده درحالی‌که در الف و لام عهد خارجی بتاتا ماهیّت مورد اشاره و ملاحظه نیست بلکه همان‌طوری‌که گفتیم صرفا فرد معیّن و مشخّص خارجی مورد اشاره می‌باشد.
و امّا فرق آن با الف و لام استغراق: اینست که در الف و لام استغراق به وسیله الف و لام به ماهیّت موجود در ضمن تمام افراد اشاره می‌شود ولی در عهد خارجی همان‌طوری‌که گفته شد مشار الیه صرفا فرد معیّن در خارج است.
و امّا فرق الف و لام جنس با عهد ذهنی: همان‌طوری‌که گفته شد الف و لام جنس صرفا به حقیقت و ماهیّت من حیث هی هی اشاره دارد بدون لحاظ افراد ولی در عهد ذهنی مشار الیه اگرچه حقیقت و ماهیّت است امّا به ملاحظه وجودش در ضمن بعضی از افراد مورد اشاره قرار می‌گیرد.
و امّا فرق الف و لام جنس با استغراق: اینست که در استغراق حقیقت موجوده در ضمن تمام افراد مورد اشاره است درحالی‌که الف و لام جنس با قطع‌نظر از وجودش در ضمن افراد مشار الیه قرار می‌گیرد.
و امّا فرق الف و لام عهد ذهنی با استغراق: اینست که در هر دو مشار الیه حقیقت و ماهیّت موجوده در ضمن فرد است با این تفاوت که در عهد ذهنی ماهیّت موجود در ضمن بعضی از افراد مورد اشاره است و در استغراق ماهیّت حاصل در ضمن تمام افراد مشار الیه می‌باشد.
با توجّه به این مقدّمه اکنون بشرح جواب از استدلال پنجم می‌پردازیم.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
استدلال پنجم نیز از محلّ بحث خارج بوده و مثبت مدّعای مستدلّ نیست زیرا هیچیک از «الماء» و «الخبز» در دو مثالی که گذشت عامّ نیستند تا به واسطه اطلاقشان بر یک فرد خارجی از قبیل تخصیص عامّ تا ابقاء یک فرد
ص: 780
محسوب شوند بلکه الف و لام داخل بر آن دو برای عهد ذهنی است که آن قسمی از الف و لام تعریف جنس بوده و به واسطه‌اش اشاره به حقیقت و ماهیّت موجود در ضمن حصّه معیّن و مشخّصی از آب و نان شده است همان‌طوری‌که در معرّف بلام عهد خارجی مشار الیه فرد معیّن و مشخّص در خارج می‌باشد با این فرق که در عهد خارجی از ابتداء به وسیله الف و لام بفرد اشاره می‌شود ولی در عهد ذهنی مصب اشاره حقیقت و ماهیّت بوده منتهی به کمک قرینه وجودش در ضمن فرد و حصّه ملاحظه شده و مورد قصد قرار می‌گیرد و آن حصّه و فرد عبارتند از خصوص آن مقدار آب و نانی که مأکول و مشروب واقع می‌شوند و به کمک قرینه مشخّص و معیّن می‌گردند.
و حاصل کلام آنکه:
همان‌طوری‌که الف و لام در مثال «ادخل السّوق» اشاره بفرد مشخّص و معیّن خارجی از بازار دارد و به کمک قرینه مشارالیه‌ش را از بین تمام افراد و مصادیق فرد معیّن و محرزی قرار می‌دهند و احدی آن را از باب تخصیص عامّ و اطلاق آن در یک فرد ندانسته عینا در مورد بحث می‌گوییم:
الف و لام داخل بر «الماء» و «الخبز» اشاره به حقیقت و ماهیّت موجود در آب و نان بوده و به معونه قرینه دو کلمه مزبور را در فرد مشخّص و محرز استعمال نموده‌اند و این از باب اطلاق عامّ و اراده فرد نیست.
قوله: انّه غیر محلّ النّزاع ایضا: ضمیر در «انّه» به الخامس راجع است.
قوله: بل هو للبعض الخارجی: ضمیر «هو» به کلّ واحد من الماء و الخبز راجع است.
مقصود اینست که الف و لام در دو کلمه «الماء» و «الخبز» برای عهد ذهنی است.
قوله: المطابق للمعهود الذّهنی: یعنی فرد معهود خارجی با معهود ذهنی مطابق و موافق است با این فرق که در عهد خارجی مستقیما فرد مشار الیه
ص: 781
«الف و لام» بوده و در عهد ذهنی ماهیّت مورد اشاره بوده منتهی به ملاحظه وجودش در ضمن فرد.
قوله: و هو مقدار ما معلوم: ضمیر «هو» به معهود ذهنی راجع است.
قوله: انّه اطلق المعرّف بلام العهد: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: الّذی هو قسم من تعریف الجنس: چون الف و لامی که اشاره به حقیقت و ماهیّت دارد بنام جنس خوانده می‌شود حال اگر به ملاحظه تحقّقش در ضمن فرد مورد اشاره قرار گرفت موسوم به عهد ذهنی می‌شود پس مورد اشاره در الف و لام عهد ذهنی نیز حقیقت و ماهیّت می‌باشد.
قوله: علی موجود معیّن: یعنی بر فرد معیّن، کلمه «علی موجود» جار و مجرور بوده و متعلّق است به اطلق.
قوله: یحتمله و غیره اللّفظ: یعنی لفظ بدون قرینه هم بر موجود معیّن قابل حمل بوده و هم بر غیر آن، بنابراین ضمیر منصوبی در «یحتمله» به موجود معیّن و در «غیره» نیز بآن راجع است.
قوله: و ارید بخصوصه: ضمیر نائب فاعلی در «ارید» به موجود معیّن راجع است.
قوله: من بین تلک المحتملات: مقصود از محتملات افراد دیگر می‌باشد.
قوله: و هذا مثل اطلاق المعرّف بلام العهد الخارجی: مشار الیه «هذا» اطلاق معرّف به لام عهد ذهنی بر فرد معیّن در خارج می‌باشد.
قوله: معهودة بینک و بینه: یعنی بین مخاطب.
قوله: معیّنا له من بینها بالقرینة: ضمیر در «له» به واحدا و در «بینها» به اسواق راجع است.
قوله: و لو بالعادة: یعنی و لو قرینه عادت باشد.
قوله: فکما انّ ذلک لیس من تخصیص العموم: مشار الیه «ذلک» اطلاق
ص: 782
معرّف بالف و لام عهد خارجی بر فرد معیّن می‌باشد.
قوله: فکذا هذا: مشار الیه «هذا» اطلاق معرّف بالف و لام عهد ذهنی بر فرد معیّن می‌باشد.
متن:
حجّة مجوّزیه الی الثّلاثة و الاثنین ما قیل فی الجمع و انّ اقلّه ثلاثة او اثنان کانّهم جعلوه فرعا لکون الجمع حقیقة فی الثّلاثة او فی الاثنین.
ترجمه:

دلیل قائلین بجواز تخصیص عامّ تا ابقاء سه و دو فرد

کسانی که تخصیص عامّ و اطلاقش بر دو و سه فرد را تجویز کرده‌اند در مقام دلیل گفته‌اند:
دلیل ما همان بیانی است که در جمع گفته شده یعنی اقلّ مدلول آن سه یا دوتا است.
و گویا ایشان تخصیص عامّ را فرع بر این قرار داده‌اند که جمع حقیقت در سه یا دو فرد می‌باشد لذا کسانی که معنای حقیقی جمع را سه فرد و بیشتر دانسته‌اند تجویز کرده‌اند عامّ را می‌توان تا به حدّی تخصیص داد که در تحت آن سه فرد باقی بماند و آنان که اقلّ مدلول حقیقی آن را دو فرد دانسته‌اند گفته‌اند:
تخصیص عامّ تا حدّی که دو فرد در تحت آن باقی بماند جایز می‌باشد.
قوله: حجّة مجوّزیه: یعنی مجوّزین تخصیص.
قوله: و انّ اقلّه ثلاثة او اثنان: ضمیر در «اقلّه» به جمع راجع است.
قوله: کانّهم جعلوه فرعا: ضمیر جمع در «کانّهم» به مجوّزیه راجع بوده و ضمیر منصوبی در «جعلوه» به تخصیص راجع است.

ص: 783
متن:
و الجواب انّ الکلام فی اقلّ مرتبة یخصّص الیها العامّ لا فی اقلّ مرتبة یطلق علیها الجمع، فانّ الجمع من حیث هو لیس بعامّ و لم یقم دلیل علی تلازم حکمیهما، فلا تعلّق لاحدهما بالآخر، فلا یکون المثبت لاحدهما مثبتا للآخر.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل قائلین بجواز تخصیص عامّ تا سه و دو فرد

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از این دلیل آنست که کلام ما فعلا در اقلّ مرتبه جواز تخصیص می‌باشد و محلّ بحث اینست که عامّ را حدّ اکثر تا چقدر می‌توان تخصیص داد نه در تعیین اقلّ مرتبه‌ای که جمع را می‌توان برآن اطلاق نمود تا گفته شود اقلّ جمع اگر سه فرد بوده عامّ را تا مرز سه نفر و اگر دوتا باشد تا حدّی که در تحت آن دو فرد باقی بماند می‌توان تخصیص داد و اساسا این دو باب از هم اجنبی بوده و هیچ‌گونه ارتباط و تلازمی بینشان وجود ندارد چه آنکه جمع باعتبار معنائی که دارد غیر از عامّ بوده و حکم عامّ نیز ملازم با حکم جمع نبوده و دلیلی هم که مثبت این تلازم باشد در دست نیست ازاین‌رو باید بگوئیم:
اگر دلیل و برهانی مثبت و معیّن معنای هرکدام باشد مثبت دیگری نیست مثلا:
دلیل اگر قائم شد که اقلّ مدلول حقیقی جمع سه فرد است هرگز نمی‌توان از این دلیل جهت اثبات تخصیص عامّ تا حدّی که در تحتش سه فرد باقی بماند استفاده نمود.
قوله: یخصّص الیها العامّ: ضمیر در «الیها» به مرتبه راجع بوده و جمله

ص: 784
مزبور صفت است برای «مرتبة».
قوله: یطلق علیها الجمع: ضمیر در «علیها» به مرتبه راجع بوده و این جمله صفت است برای «مرتبه».
قوله: علی تلازم حکمیهما: یعنی حکم عامّ و جمع.
قوله: فلا تعلّق لاحدهما بالآخر: ضمیر در «لاحدهما» به عامّ و جمع راجع است.
قوله: فلا یکون المثبت لاحدهما: ضمیر به حکم عامّ و جمع عود می‌کند.
متن:
اصل اذ اخصّ العامّ و ارید به الباقی فهو مجاز مطلقا علی الاقوی وفاقا للشّیخ و المحقّق و العلّامة فی احد قولیه و کثیر من اهل الخلاف.
و قال قوم انّه حقیقة مطلقا.
و قیل هو حقیقة ان کان الباقی غیر منحصر بمعنی انّ له کثرة یعسر العلم بعددها و الّا فمجاز.
و ذهب آخرون الی کونه حقیقة ان خصّ بمخصّص لا یستقلّ بنفسه من شرط او صفة او استثناء او غایة و ان خصّ بمستقلّ من سمع او عقل فمجاز و هو القول الثّانی للعلّامة اختاره فی التّهذیب.
و ینقل هاهنا مذاهب للنّاس کثیرة سوی هذه لکنّها شدیدة الوهن، فلا جدوی للتّعرّض لنقلها.
ترجمه:

اصل و قاعده آراء در حقیقت و مجاز بودن عامّ بعد از تخصیص در باقی

اشاره

وقتی عامّی تخصیص خورد و از آن باقی افراد اراده شد از نظر ما

ص: 785
اقوی اینست که عامّ در باقی افراد مجاز می‌باشد و در این نظریّه مرحوم شیخ و محقّق و علّامه در یکی از دو قولش با ما موافق بوده چنانچه بسیاری از اهل خلاف نیز مختارشان همین رأی است.
و دسته‌ای دیگر گفته‌اند استعمال عامّ در باقی افراد مطلقا حقیقت است.
و برخی دیگر فرموده‌اند:
اگر باقی افراد غیر منحصر باشند یعنی کثرتی بوده که علم بآن مشکل و اطّلاع بر تعداد آنها دشوار باشد استعمال عامّ در آن حقیقت و در غیر این صورت مجاز است.
و جماعتی دیگر گفته‌اند:
اگر مخصّص فی حدّ نفسه مستقلّ نبوده همچون شرط یا صفت یا استثناء و یا غایت استعمال عامّ در آن حقیقت است و در صورتی که مخصّص مستقلّ بوده اعمّ از آنکه دلیل سمعی یا عقلی باشد استعمال مزبور مجاز است و این قول دوّم مرحوم علّامه بوده که در کتاب تهذیب اختیار فرموده است.
و در این مقام مذاهب و آراء کثیر دیگری نقل شده که در کمال وهن و سستی بوده و فائده‌ای در ذکر آنها نمی‌باشد.
قوله: و ارید به الباقی: ضمیر در «به» به عامّ راجع است.
قوله: فهو مجاز: ضمیر «هو» به اطلاق عامّ به باقی راجع است.
قوله: مطلقا: این اطلاق در مقابل تفاصیل و قیود بعدی است که در اقوال و آراء دیگر می‌باشد.
قوله: فی احد قولیه: ضمیر مجروری در «قولیه» به علّامه راجع است.
قوله: و قال قوم انّه حقیقة مطلقا: ضمیر در «انّه» به اطلاق عامّ در باقی راجع است و اطلاق در اینجا نیز همچون سابق در مقابل تقییدات و تفاصیل بعدی است که ذکر خواهند شد.
ص: 786
قوله: قیل هو حقیقة ان کان الباقی غیر منحصر: ضمیر «هو» به اطلاق عامّ در باقی راجع می‌باشد.
قوله: انّ له کثرة یعسر العلم بعددها: ضمیر در «له» به باقی و در «عددها» به کثرت راجع است.
قوله: و الّا فمجاز: یعنی اگر عامّ پس از تخصیص افرادش قلیل باشند اطلاق مزبور مجازی است.
قوله: الی کونه حقیقة: ضمیر مجروری در «کونه» به اطلاق عامّ بر باقی راجع است.
قوله: ان خصّ بمخصّص لا یستقلّ بنفسه: مقصود از مخصّص غیر مستقلّ کلامی است که بدون انضمام بعامّ معنای تامّ و مفیدی نداشته باشد همچون شرط و دیگر امثله‌ای که در متن ذکر شده.
قوله: من شرط: مانند اکرم العلماء ان کانوا عدولا.
قوله: او صفة: نظیر اکرم العلماء العدول.
قوله: او استثناء: مثل اکرم العلماء الّا الفسّاق منهم.
قوله: او غایة: همچون اکرم العلماء الی یوم الجمعة.
قوله: و ان خصّ بمستقلّ: مقصود از مخصّص مستقلّ کلامی است که بدون انضمام به عامّ خود دارای معنای مفید و تامّی باشد مثل جمله «لا تکرم الفسّاق من العلماء» که خود مستقلّ در معنا است لذا اگر در دلیل دیگر چنین آمده باشد: اکرم العلماء پس از انضمام دلیل اوّل بآن نتیجه اکرم العلماء العدول می‌گردد.
قوله: و هو القول الثّانی: ضمیر «هو» به ذهب آخرون راجع است.
قوله: اختاره فی التّهذیب: ضمیر منصوبی در «اختاره» به قول ثانی راجع است.
قوله: سوی هذه: مشار الیه «هذه» آراء و اقوال نقل شده می‌باشد.
ص: 787
قوله: لکنّها شدیدة الوهن: ضمیر در «لکنّها» به مذاهب راجع است.
قوله: للتّعرّض لنقلها: یعنی لنقل مذاهب مزبور.
متن:
لنا:
انّه لو کان حقیقة فی الباقی کما فی الکلّ لکان مشترکا بینهما و اللّازم منتف.
بیان الملازمة انّه ثبت کونه للعموم حقیقة و لا ریب انّ البعض مخالف له بحسب المفهوم و قد فرض کونه حقیقة فیه ایضا، فیکون حقیقة فی معنیین مختلفین و هو معنی المشترک.
و بیان انتفاء اللّازم انّ الفرض واقع فی مثله، اذ الکلام فی الفاظ العموم الّتی قد ثبت اختصاصه بها فی اصل الوضع.
ترجمه:

استدلال مرحوم مصنّف برای قول مختار

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما اینست که اگر عامّ در باقی افراد بعد از تخصیص حقیقت باشد همان‌طوری‌که در کلّ افراد چنین است لازمه‌اش آنست که بین کلّ و باقی افراد مشترک باشد درحالی‌که لازم منتفی است.

ص: 788
بیان ملازمه
ثابت است که عامّ حقیقت در عموم و کلّ افراد می‌باشد و بدون شکّ بعض و باقی افراد با آن از نظر مفهوم مخالف است و بحسب فرض عامّ را در آن نیز حقیقت قرار دادیم پس لازم می‌آید که لفظ عامّ در دو معنای مخالف حقیقت باشد و معنای مشترک لفظی همین است.
بیان انتفاء لازم
امّا بیان انتفاء لازم اینست که:
فرض کلام در جائی واقع است که لفظ مشترک بین کلّ و باقی نبوده بلکه از نظر اصل وضع اختصاص به کلّ افراد داشته باشد.
قوله: انّه لو کان حقیقة فی الباقی: ضمیر در «انّه» به لفظ عموم راجع است.
قوله: کما فی الکلّ: یعنی همان‌طوری‌که در کلّ حقیقت است.
قوله: لکان مشترکا بینهما: ضمیر در «کان» به عامّ و در «بینهما» به کلّ افراد و باقی راجع است.
قوله: و اللّازم منتف: مقصود از «لازم» مشترک لفظی بودن عامّ بین کلّ و باقی می‌باشد.
قوله: بیان الملازمة: یعنی ملازمه بین حقیقت بودن در باقی و مشترک لفظی بودن.
قوله: انّه ثبت کونه للعموم: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» بوده و ضمیر در «کونه» به عامّ راجع است.
قوله: و لا ریب انّ البعض مخالف له: مقصود از «بعض» باقی افراد پس از تخصیص بوده و ضمیر در «له» به کلّ افراد عود می‌کند.
ص: 789
قوله: و قد فرض کونه حقیقة فیه: ضمیر در «کونه» به عامّ و در «فیه» به بعض راجع است.
قوله: ایضا: یعنی همان‌طوری‌که در کلّ حقیقت می‌باشد.
قوله: فیکون حقیقة فی معنیین: ضمیر در «فیکون» به عامّ راجع بوده و مقصود از «معنیین» کلّ افراد و باقی بعد از تخصیص می‌باشد.
قوله: و هو معنی المشترک: ضمیر «هو» به کونه حقیقة فی معنیین مختلفین راجع است.
قوله: و بیان انتفاء اللّازم: یعنی شرح اینکه چطور مشترک لفظی بودن منتفی و باطل است.
قوله: انّ الفرض واقع فی مثله: ضمیر در «مثله» به انتفاء لازم راجع است یعنی:
فرض کلام در جائی است که لفظ عامّ مشترک نمی‌باشد.
قوله: قد ثبت اختصاصه بها: ضمیر در «اختصاصه» به عموم و در «بها» به الفاظ راجع است.
متن:
حجّة القائل بانّه حقیقة مطلقا امران:
احدهما انّ اللّفظ کان متناولا له حقیقة بالاتّفاق و التّناول باق علی ما کان لم یتغیّر، انّما طرأ عدم تناول الغیر.
ترجمه:

دلیل قائلین به حقیقت بودن عامّ در باقی افراد

اشاره

دلیل کسانی که عامّ را در باقی افراد بطور مطلق حقیقت می‌دانند دو

ص: 790
امر است:

دلیل اوّل

بالاجماع لفظ عامّ قبل از تخصیص شامل باقی افراد می‌شد و حقیقتا برآن دلالت می‌نمود و پس از تخصیص شمولش نسبت باین افراد باقی بوده و در آن تغییری حاصل نشده تنها نسبت بافراد خارج شده تناول و شمولش از بین رفته و پرواضح است که این عدم شمول ارتباطی به تناول نسبت بافراد باقیمانده ندارد و در دلالت حقیقی لفظ برآن کوچک‌ترین خلل و رخنه‌ای وارد نمی‌نماید.
قوله: حجّة القائل بانّه حقیقة: ضمیر در «بانّه» به دلالت عامّ بر باقی راجع است.
قوله: انّ اللّفظ کان متناولا له حقیقة: مقصود از «لفظ» لفظ عامّ بوده و ضمیر در «له» به باقی افراد بعد از تخصیص راجع است.
قوله: باق علی ما کان: یعنی ما کان قبل التّخصیص.
قوله: انّما طرأ عدم تناول الغیر: مقصود از «غیر» غیر باقی یعنی افرادی است که به وسیله مخصّص خارج شده‌اند.
متن:
الثّانی انّه یسبق الی الفهم، اذ مع القرینة لا یحتمل غیره و ذلک دلیل الحقیقة.
ترجمه:

دلیل دوّم

در وقت اطلاق از لفظ عامّ پس از تخصیص باقی افراد تبادر نموده و به ذهن سبقت می‌گیرد چه آنکه با نصب قرینه همراه لفظ عامّ غیر از باقی

ص: 791
افراد، معنای دیگری احتمال داده نمی‌شود و نفس این امر خود دلیل آن است که لفظ عامّ پس از تخصیص استعمالش در باقی افراد بنحو حقیقت است نه مجاز.
قوله: انّه یسبق الی الفهم: ضمیر در «انّه» به باقی افراد راجع است.
قوله: اذ مع القرینة لا یحتمل غیره: ضمیر در «غیره» به باقی راجع است.
قوله: و ذلک دلیل الحقیقة: مشار الیه «ذلک» عدم احتمال غیر باقی می‌باشد.
متن:
و الجواب عن الاوّل:
انّ تناول اللّفظ له قبل التّخصیص انّما کان مع غیره و بعده یتناوله وحده و هما متغایران، فقد استعمل فی غیر ما وضع له.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از دلیل اوّل آنست که می‌گوییم اگرچه لفظ عامّ قبل از تخصیص شامل باقی افراد می‌شد ولی این شمول همراه با غیر بوده و پس از تخصیص صرفا باقی افراد در تحت عامّ هستند بدون اینکه افراد دیگر همراه آن باشند و قطعا این دو باهم تغایر داشته و بدین ترتیب لفظ در غیر موضوع له استعمال شده است.

ص: 792
تفصیل
مستدلّ در استدلال اوّلش گفت:
لفظ عامّ قبل از تخصیص قطعا شامل باقی افراد می‌شد و چون این شمول بحسب فرض بعد از تخصیص نیز ثابت است لا جرم باقی را باید مدلول حقیقی عامّ دانست.
مرحوم مصنّف در جواب این استدلال می‌فرمایند:
قبول داریم که عامّ پیش از تخصیص و بعد از آن شامل باقی افراد می‌شود ولی واضح و روشن است که این دو شمول با یکدیگر فرق دارند چه آنکه قبلا شمولش باین نحو بوده که باقی و غیر آن هر دو مجموعا مشمول عامّ می‌شوند ولی پس از تخصیص تنها باقی در تحت آن وجود دارد و نفس این اختلاف و تفاوت دلیل است بر اینکه مستعمل فیه عامّ پس از تخصیص غیر از موضوع له قبل از آن می‌باشد و بدین ترتیب مجازیّت عامّ در باقی نسبت به بعد از تخصیص ثابت می‌شود.
قوله: تناول اللّفظ له: مقصود از «لفظ» لفظ عامّ بوده و ضمیر در «له» به باقی افراد راجع است.
قوله: انّما کان مع غیره: یعنی غیر باقی و مقصود از «غیر» افرادی است که به واسطه مخصّص از عامّ خارج می‌شوند.
قوله: و بعده یتناوله وحده: ضمیر در «بعده» به تخصیص راجع بوده و ضمیر فاعلی در «یتناوله» به لفظ عامّ و ضمیر مفعولی به باقی راجع بوده و کلمه «وحده» مؤکّد ضمیر مفعولی است.
قوله: و هما متغایران: ضمیر «هما» به مستعمل فیه قبل از تخصیص و بعد از آن عود می‌کند.
قوله: فقد استعمل فی غیر ما وضع له: ضمیر نائب فاعلی در «استعمل» به
ص: 793
لفظ عامّ راجع است.
متن:
و اعترض بانّ عدم تناوله للغیر او تناوله له لا یغیّر صفة تناوله لما یتناوله.
و جوابه
انّ کون اللّفظ حقیقة قبل التّخصیص لیس باعتبار تناوله للباقی حتّی یکون بقاء التّناول مستلزما لبقاء کونه حقیقة، بل من حیث انّه مستعمل فی المعنی الّذی ذلک الباقی بعض منه و بعد التّخصیص یستعمل فی نفس الباقی، فلا یبقی حقیقة.
و القول بانّه کان متناولا له حقیقة، مجرّد عبارة، اذ الکلام فی الحقیقة المقابلة للمجاز و هی صفة للّفظ.
ترجمه:
اعتراض و بر جوابی که ذکر شد این‌گونه اعتراض وارد شده:
شمول و عدم شمول عامّ نسبت به غیر باقی باعث این نمی‌شود که در صفت شمول عامّ نسبت به باقی تغییری حاصل شود.
جواب
جواب از این اعتراض آنست که حقیقت بودن لفظ عامّ در معنای قبل از تخصیص باعتبار شمولش نسبت بباقی نیست تا بقاء این شمول پس از تخصیص مستلزم بقاء معنای حقیقی باشد، بلکه اطلاق حقیقت به معنای قبل از تخصیص باین ملاحظه است که عامّ در معنائی استعمال شده که باقی جزئی از آن می‌باشد و پرواضح است که پس از تخصیص این معنا وجود
ص: 794
نداشته بلکه عامّ در نفس باقی استعمال شده و بدین ترتیب معنای حقیقی قبل از تخصیص بقائی ندارد.
و اینکه گفته شد عامّ قبل از تخصیص حقیقتا شامل باقی می‌شد و بعد از تخصیص نیز این شمول حاصل است.
صرف عبارت و لفظپردازی است زیرا کلام ما در حقیقت مقابل مجاز است که صفت برای لفظ می‌باشد در حقیقت به معنای واقع و نفس الامر.
تفصیل
شرح اعتراض اینست که:
معترض در مقام اعتراض به جوابی که مرحوم مصنّف فرمود می‌گوید:
قبول داریم که لفظ عامّ قبل از تخصیص هم باقی و هم غیر آن را شامل می‌شد و بعد از آن صرفا باقی در تحت آن داخل بوده و غیرش از آن خارج و مشمول لفظ نیست ولی باید گفت شمول عامّ نسبت به باقی چه قبل از تخصیص و چه بعد از آن تغییری نکرده و همچنان محفوظ است و تنها عارضه‌ای که پیش آمده اینست که غیر باقی قبلا داخل مدلول عامّ بود و الآن یعنی بعد از تخصیص داخل نیست و پرواضح است که دخول و عدم دخول آن در معنای عامّ ارتباطی به شمول لفظ عامّ نسبت به باقی نداشته و کوچک‌ترین تغییری در این صفت ابداع و ایجاد نمی‌کند پس می‌توان گفت حقیقتا و در واقع شمول قبل از تخصیص نسبت به بعد از آن همچنان باقی می‌باشد و بدین ترتیب می‌توان حقیقت بودن عامّ در باقی را باثبات رساند.
مرحوم مصنّف در جواب از این اعتراض می‌فرمایند:
مدلول حقیقی عامّ قبل از تخصیص عبارتست از مجموع باقی و غیر آن ولی نه باعتبار اینکه عامّ چون شامل باقی می‌شود تا بگوئیم چون این شمول نسبت به بعد از تخصیص باقی است لا جرم معنای پیش از تخصیص با بعد از
ص: 795
آن فرقی نکرده پس معنای حقیقی باقی است.
بلکه اطلاق حقیقت به معنای قبل از تخصیص باین لحاظ است که باقی جزئی از آن بوده به‌طوری‌که دلالت عامّ برآن به دلالت تضمّنی صورت می‌گیرد.
حال پس از تخصیص و اخراج تمام افراد به استثنای باقی از تحت عامّ واضح است که باقی بعنوان تمام مدلول عامّ بوده و دلالت عامّ برآن به دلالت مطابقی است و با این تقریر روشن و واضح است که نمی‌توان مستعمل فیه عامّ نسبت به قبل از تخصیص و بعدش را باهم متّحد دانست فلذا بطور صریح باید بگوئیم:
معنای حقیقی اوّلی بعد از تخصیص و اخراج غیر باقی از تحت آن باقی نمانده و لفظ در غیر موضوع له استعمال شده است و امّا اینکه معترض در اثناء کلامش بطور مغالطه افزود:
حقیقتا و در واقع شمول قبل از تخصیص نسبت به بعد از آن همچنان باقی است و بدین ترتیب می‌توان حقیقت بودن عام در باقی افراد را باثبات رساند.
مجرّد لفظپردازی و عبارت‌پراکنی است و به عبارت دیگر:
مغالطه در عبارت می‌باشد، زیرا بحث ما در حقیقت مقابل مجاز است یعنی فعلا در تحقیق این مسئله هستیم که آیا استعمال عام پس از تخصیص در باقی افراد حقیقت بوده یا مجاز می‌باشد و پرواضح است که حقیقت باین معنا از صفات لفظ بوده همان‌طوری‌که مجاز در مقابلش نیز از اوصاف لفظ می‌باشد درحالی‌که لفظ «حقیقتا» در کلام معترض به معنای واقع و نفس الامر بوده و ارتباطی با آنچه فعلا در آن سخن گفته و بصدد اثباتش هستیم ندارد و بتقریر دیگر:
ما نیز قبول داریم که در نفس الامر و واقع باقیمانده از افراد قبل از
ص: 796
تخصیص در مدلول عام داخل بوده و پس از آن نیز عام شامل آن می‌شود ولی کلام در اینست که این شمول عین همان شمول قبلی است یا با آن متفاوت می‌باشد قائلین به حقیقت بودن عام در باقی باید عینیّت را اثبات کنند درحالی‌که دلیلشان وافی بآن نبوده و تقریر معترض نیز کوچک‌ترین تأیید و دلیلی برآن نمی‌تواند باشد و استفاده کردن از عبارات و الفاظ فریبنده نظیر کلمه «حقیقتا» که شرحش گذشت دردی را دواء نمی‌نماید.
قوله: بانّ عدم تناوله للغیر: ضمیر در «تناوله» به لفظ عام راجع بوده و مقصود از «غیر» غیر باقی می‌باشد یعنی افرادی که پیش از تخصیص در مدلول عام داخل بودند.
قوله: او تناوله له: ضمیر مجروری در «تناوله» به لفظ عام و در «له» به غیر عود می‌کند.
قوله: لا یغیّر صفة تناوله لما یتناوله: ضمیر فاعلی در «لا یغیّر» به کلّ واحد من التناول و عدمه راجع بوده و ضمیر مجروری در «تناوله» به لفظ عام راجع بوده و ضمیر فاعلی در «یتناوله» به لفظ عام و ضمیر منصوبی آن به ماء موصوله راجع است و مقصود از ماء موصوله همان باقی‌مانده از افراد می‌باشد.
قوله: و جوابه: یعنی و جواب اعتراض.
قوله: باعتبار تناوله للباقی: ضمیر مجروری در «تناوله» به لفظ عام راجع است.
قوله: لبقاء کونه حقیقة: ضمیر مجروری در «کونه» به لفظ عام راجع است.
قوله: بل من حیث انّه مستعمل فی المعنی الّذی ذلک الخ: ضمیر در «انّه» به لفظ عام عود می‌کند.
قوله: بعض منه: ضمیر در «منه» به «المعنی الّذی الخ» راجع است.
قوله: و بعد التّخصیص یستعمل: ضمیر نائب فاعلی در «یستعمل» به
ص: 797
عام عود می‌کند.
قوله: و القول الخ: کلمه «القول» مبتداء و خبرش «مجرّد عبارة» می‌باشد.
قوله: بانّه کان متناولا له: ضمیر در «بانّه» به لفظ عام راجع بوده و ضمیر مجروری در «له» به باقی عود می‌نماید.
قوله: و هی صفة للّفظ: ضمیر «هی» به حقیقت در مقابل مجاز راجع است.
متن:
و عن الثّانی:
بالمنع من السّبق الی الفهم و انّما یتبادر مع القرینة و بدونها یسبق العموم و هو دلیل المجاز.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل دوّم

قبول نداریم که از لفظ عام باقی افراد تبادر به ذهن نماید بلکه این تبادر و سبقت به کمک قرینه می‌باشد و بدون آن عموم متبادر است و این معنا خود دلیل بر مجاز بودن عام در باقی است.
تفصیل
مستدلّ در دلیل دوّمش گفت:
عام وقتی با قرینه یعنی مخصّص ذکر شود تنها افراد باقی به ذهن سبقت می‌گیرد پس معلوم می‌شود عام مخصّص در باقی حقیقت است.
مرحوم مصنّف در جواب می‌فرمایند:
اگر این سبقت مستند به صرف لفظ بوده به‌طوری‌که قرینه هیچ نقشی

ص: 798
در آن نداشته باشد البتّه می‌توان لفظ عام را در باقی حقیقت دانست ولی این‌طور نیست زیرا لفظ عام بدون قرینه هرگز منصرف به باقی نبوده و آنچه از آن تبادر می‌کند عموم می‌باشد.
بلی وقتی آن را با قرینه یعنی مخصّص همراه کنند به کمک آن افراد باقی متبادر است و این خود دلیل بر مجاز بودن عام در باقی است.
قوله: و انّما یتبادر مع القرینة: ضمیر نائب فاعلی در «یتبادر» به باقی راجع است.
قوله: و بدونها یسبق العموم: ضمیر در «بدونها» به قرینه عود می‌کند.
قوله: و هو دلیل المجاز: ضمیر «هو» به سبق عموم راجع است.
متن:
و اعترض بانّ ارادة الباقی معلومة بدون القرینة، انّما المحتاج الی القرینة عدم ارادة المخرج.
و ضعفه ظاهر، لانّ العلم بارادة الباقی قبل القرینة انّما هو باعتبار دخوله تحت المراد و کونه بعضا منه و المقتضی لکون اللّفظ حقیقة فیه هو العلم بارادته علی انّه نفس المراد و هذا لم یحصل الّا بمعونة القرینة و هو معنی المجاز.
ترجمه:
اعتراض بر جواب و بیان ضعف آن
بر جوابی که ذکر شد اعتراض این‌گونه وارد شده است:
اراده باقی از عام بدون قرینه معلوم و محرز است و آنچه نیاز به قرینه
ص: 799
دارد عدم اراده افرادی است که از عام خارج شده‌اند.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
ضعف این اعتراض ظاهر و روشن است، زیرا علم بمراد بودن باقی بیش از قرینه به ملاحظه آنست که در تحت مراد و مقصود داخل بوده یعنی جزئی از آن بحساب می‌آمده نه اینکه نفس مراد و تمام مقصود بوده است درحالی‌که مقتضی برای حقیقت بودن لفظ در معنائی آنست که علم داشته باشیم معنا تمام مراد و نفس مقصود است و این معنا بدون قرینه حاصل نمی‌شود و مقصود از مجاز همین است.
تفصیل
معترض در مقام اعتراض به جوابی که مرحوم مصنّف فرمود می‌گوید:
اگرچه عام با قرینه و مخصّص باید بیاید ولی ذکر قرینه نه بخاطر مراد بودن باقی از عام است چه آنکه مقصود بودن باقی از عام نیازی به قرینه ندارد پس قرینه را صرفا بخاطر عدم اراده افراد دیگر از عام می‌آورند بنابراین در مثال اکرم العلماء الّا الفسّاق منهم اراده علماء عادل از «العلماء» قطعی است چه «الّا الفسّاق منهم» ذکر شده و چه آن را ذکر نکنیم پس ذکر مخصّص مذکور صرفا بخاطر خارج بودن فسّاق می‌باشد بنابراین اراده عادل که افراد باقی بعد از تخصیص است بدون قرینه از عام استفاده می‌شود و معنای حقیقت غیر از این چیز دیگری نیست.
مرحوم مصنّف در مقام جواب از این اعتراض می‌فرمایند:
تقریر معترض قابل اعتماد و استناد نیست زیرا اگرچه به مراد بودن باقی از عام علم و قطع داریم ولی این قطع بخاطر آنست که جزئی از مراد و بعض از مقصود می‌باشد و پس از تخصیص نفس مقصود و تمام مراد می‌گردد پس قرینه‌ای که با عام می‌آورند صرفا باین منظور است که بمخاطب تفهیم
ص: 800
کنند حال معنا همچون قبل از تخصیص نبوده و باقی که قبلا بعض و جزئی از مراد بود اکنون کلّ مقصود و مدلول می‌باشد در نتیجه استفاده باقی از عام بعنوان مدلول لفظ و تمام مقصود بودن مستند به قرینه شد به‌طوری‌که بدون آن این معنا قابل تفهیم و افاده نمی‌باشد و مقصود از مجاز چیزی غیر از این نیست.
قوله: عدم ارادة المخرج: کلمه «مخرج» بصیغه اسم مفعول می‌باشد.
قوله: و ضعفه ظاهر: ضمیر مجروری در «ضعفه» به اعتراض راجع است.
قوله: قبل القرینة: یعنی قبل از تخصیص.
قوله: باعتبار دخوله تحت المراد: ضمیر در «دخوله» به باقی راجع است.
قوله: و کونه بعضا منه: ضمیر در «کونه» به باقی و در «منه» به مراد راجع است.
قوله: حقیقة فیه: ضمیر در «فیه» به مراد راجع است.
قوله: العلم بارادته: ضمیر در «ارادته» به مراد عود می‌کند.
قوله: علی انّه نفس المراد: ضمیر در «انّه» به مراد راجع است.
قوله: و هذا لم یحصل: مشار الیه «هذا» علم به نفس المراد بودن است.
قوله: و هو معنی المجاز: ضمیر «هو» به عدم الحصول الّا بمعونة القرینظ راجع می‌باشد.
متن:
حجّة من قال بانّه حقیقة ان بقی غیر منحصر:
انّ معنی العموم حقیقة هو کون اللّفظ دالّا علی امر غیر منحصر فی عدد و اذا کان الباقی غیر منحصر کان عامّا.
ترجمه:

دلیل کسانی که عام را در باقی غیر منحصر حقیقت می‌دانند

کسانی که عام را در باقی غیر منحصر حقیقت می‌دانند گفته‌اند:

ص: 801
معنای حقیقی عموم عبارتست از اینکه لفظ بر معنای غیر منحصری دلالت کند و وقتی باقی نیز غیر منحصر بود معنای عموم محقّق بوده بنابراین استعمال لفظ عام قبل از تخصیص و بعد از آن هر دو در عموم می‌باشد.
قوله: من قال بانّه حقیقة: ضمیر در «بانّه» به اطلاق عام بر باقی راجع است.
قوله: دالّا علی امر غیر منحصر: مقصود از غیر منحصر کثرت افراد است نه عدد غیر قابل شمارش.
قوله: کان عامّا: ضمیر در «کان» به باقی عود می‌کند.
متن:
و الجواب منع کون معناه ذلک، بل معناه تناوله للجمیع و قد کان للجمیع اوّلا و قد صار لغیره، فکان مجازا و لا یذهب علیک انّ منشا الغلط فی هذه الحجّة اشتباه کون النّزاع فی لفظ العام او فی الصّیغ و قد وقع مثله لکثیر من الاصولیّین فی مواضع متعدّدة ککون الامر للوجوب و الجمع للاثنین و الاستثناء مجازا فی المنقطع و هو من باب اشتباه العارض بالمعروض.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل مذکور

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از استدلال مذکور اینست که:
قبول نداریم معنای عام عدد غیر منحصر باشد، بلکه معنای آن عبارتست از شامل شدن لفظ تمام و جمیع افراد مدلولش را و این معنا در ابتداء و قبل از تخصیص حاصل بوده ولی بعد از آن در غیر این معنا استعمال

ص: 802
شده و از لفظ جمیع افراد اراده نشده پس بعد از تخصیص مجاز می‌شود.
منشا اشتباه و مغالطه در استدلال مذکور
مخفی نماند که منشا اشتباه و غلط در دلیل مذکور آنست که:
مستدلّ نزاع در معنای عام را با صیغه عام اشتباه نموده و معنائی را که برای لفظ عام پنداشته در صیغه نیز آورده و هر دو را با یکدیگر متّحد قرار داده است درحالی‌که این‌طور نبوده و بین معنای عام و صیغه عموم فرق بسیار و تفاوت واضح و روشن می‌باشد.
و نظیر این اشتباه برای بسیاری از اصولیّون در موارد کثیره و مواضع متعدّده واقع شده از جمله:
بحث در اینکه امر برای وجوب است یا غیر وجوب.
و نیز:
جمع برای دو فرد بوده یا بیشتر.
و همچنین:
استثناء مجاز است در منقطع.
و این غلط و اشتباه از باب، اشتباه عارض بمعروض می‌باشد.
تفصیل
مستدلّ در مقام استدلال فرمود:
عموم یعنی عدد غیر منحصر لذا اگر پس از تخصیص فرض کردیم آحاد باقی در تحت عام غیر منحصر هستند پس معنای عموم باقی بوده لا جرم استعمال لفظ عام در آن از قبیل استعمال لفظ در معنای حقیقی است.
ص: 803
مرحوم مصنّف در جواب می‌فرمایند:
معنائی که برای عموم ذکر شد صحیح نیست بلکه عموم یعنی شمول لفظ نسبت بجمیع افراد مدلول لذا اگر افراد عالم مثلا 1000 نفر فرض شوند در صورتی که از لفظ عالم جمیع آنها اراده شود معنای عموم تحقّق پیدا می‌کند.
با توجّه باین معنا می‌گوییم:
قبل از تخصیص لفظ عام معنایش این‌چنین بوده به‌طوری‌که پس از اطلاق تمام افراد مدلولش تبادر می‌کند ولی بعد از آن این‌طور نیست بلکه جزئی از افراد و برخی از آنها از لفظ اراده شده است پس معنای قبل از تخصیص نسبت به زمان بعد از آن باقی نمانده و مبدّل بامر دیگر می‌شود پس استعمال لفظ عام در این معنا از مصادیق استعمال لفظ در غیر موضوع له می‌باشد و بدین ترتیب ثابت می‌شود که اطلاق عام در باقی و لو آنکه عدد آن غیر منحصر باشد مجاز است.
سپس مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
آنچه باعث خلط و اشتباه مستدلّ در این استدلال شده آنست که وی بین معنای عموم و صیغه عموم فرق نگذاشته و آن دو را باهم یکی دانسته است فلذا عدد غیر منحصر را که معنای عموم است برای صیغه عموم آورده و دلیل مذکور را مبتنی برآن نموده است و حال آنکه بین این دو فرق بسیار است و اساسا ارتباطی بین آنها نمی‌باشد چه آنکه عموم همان‌طوری‌که گفته شد یعنی عدد غیر منحصر ولی صیغه عموم بلفظی گفته می‌شود که تمام افراد مدلولش را شامل بشود و لو آنکه افرادش معدود و کم باشند فلذا اگر فرض کردیم افراد عالم ده نفر باشند و در مقام اراده جملگی گفته شود «العلماء» باین لفظ صیغه عموم می‌گویند درحالی‌که معنای عموم که کثرت غیر منحصر بوده در اینجا تحقّق ندارد.
سپس می‌فرمایند:
ص: 804
و نظیر و مشابه این اختلاط و اشتباه برای کثیری از اصولیّون در موارد متعدّد رخ داده که بعنوان نمونه به سه مورد ذیل اشاره می‌شود:
1- در بحث از مدلول امر.
برخی معنای امر را با صیغه امر اشتباه کرده و گفته‌اند امر به معنای وجوب است درحالی‌که وجوب معنای صیغه امر است نه مادّه امر لذا نزاع در معنای صیغه را با مادّه مخلوط و اشتباه نموده‌اند.
2- در تعیین مدلول جمع.
بعضی معنای جمع یعنی لفظ ج م ع را که تعدّد است با صیغه جمع اشتباه کرده ازاین‌رو در نزاع صیغه جمع از معنای ج م ع استفاده کرده‌اند.
3- در بحث استثناء.
جمعی نزاع در ادات استثناء را که آیا در استثناء منقطع حقیقت بوده یا مجاز با لفظ استثناء اشتباه کرده و وصف مجاز را برای استثناء آورده‌اند درحالی‌که این وصف را برای ادات باید بیاورند و در تمام این موارد اشتباه از قبیل اشتباه عارض یعنی کلّی بمعروض که مصداق بوده می‌باشد یعنی بحث در مثل امر مثلا در صیغه که مصداقی از مصادیق امر است بوده درحالی‌که متوهّم آن را با کلّی امر که عارض می‌باشد اشتباه نموده است چنانچه در مبحث جمع نیز همین‌طور است لذا در مورد بحث نیز می‌گوییم:
کلام در صیغه عموم که مصداق عام است بوده درحالی‌که مستدلّ آن را با کلّی یعنی عموم اشتباه نموده است. ازاین‌رو معنای عموم را برای صیغه فرض کرده.
قوله: منع کون معناه: یعنی معنای عموم.
قوله: ذلک: مشار الیه این کلمه عدد منحصر می‌باشد.
قوله: بل معناه تناوله للجمیع: ضمیر در «معناه» به عموم و در «تناوله» به لفظ عام راجع بوده و مقصود از «جمیع» جمیع افراد مدلول عام است.
ص: 805
قوله: و قد کان للجمیع اوّلا: ضمیر در «کان» به لفظ عام راجع بوده و مراد از «اوّلا» قبل از تخصیص می‌باشد.
قوله: و قد صار لغیره: ضمیر در «صار» به لفظ عام راجع بوده و ضمیر مجروری در «لغیره» به جمیع عود می‌کند.
قوله: فکان مجازا: ضمیر در «کان» به عام مخصّص راجع است.
قوله: و قد وقع مثله لکثیر: ضمیر در «مثله» به اشتباه در اینجا راجع است.
قوله: و هو من باب اشتباه العارض بالمعروض: ضمیر «هو» باشتباه واقع در اینجا و مواردی که ذکر شد راجع می‌باشد.
متن:
حجّة القائل بانّه ان خصّ بغیر مستقلّ:
انّه لو کان التّقیید بما لا یستقلّ یوجب تجوّزا فی نحو: الرّجال المسلمون من المقیّد بالصّفة و اکرم بنی تمیم ان دخلوا من المقیّد بالشّرط و اعتزل النّاس الّا العلماء من المقیّد بالاستثناء لکان نحو «مسلمون» للجماعة مجازا و لکان نحو «المسلم» للجنس او للعهد مجازا و لکان نحو «الف سنة الّا خمسین عاما» مجازا و اللّوازم الثّلاثة باطلة.
امّا الاوّلان فاجماعا.
و امّا الاخیر، فلکونه موضع وفاق من الخصم.
بیان الملازمة انّ کلّ واحد من المذکورات یقیّد بقید هو کالجزء له و قد صار بواسطته لمعنی غیر ما وضع له اوّلا و هی بدونه لما نقلت عنه و معه لما نقلت الیه و لا یحتمل غیره و قد جعلتم ذلک موجبا للتّجوّز، فالفرق تحکّم.
ص: 806
ترجمه:
دلیل قائلین به حقیقت بودن عام در باقی در صورتی که مخصّص غیر مستقلّ باشد
کسانی که عام را در صورت غیر مستقلّ بودن مخصّص در باقی حقیقت می‌دانند در مقام استدلال فرموده‌اند:
در مثالهای:
1- الرّجال المسلمون که عام مقیّد به صفت بوده.
2- اکرم بنی تمیم ان دخلوا که عام را به شرط مقیّد کرده‌اند.
3- اعتزل النّاس الّا العلماء که عام را به استثناء مقیّد نموده‌اند.
اگر تقیید عام به این مخصّصات غیر مستقلّ موجب مجاز بودن عام در باقی باشد لازمه‌اش اینست که استعمال کلمه «مسلمون» در جماعت مسلمین و نیز مانند کلمه «المسلم» در جنس یا عهد باید مجاز باشد و همچنین عبارت الف سنة الّا خمسین عاما باید مجازا استعمال شده باشد درحالی‌که این لوازم جملگی باطل می‌باشند.
امّا بطلان اوّل و دوّم اجماعی است.
و امّا بطلان اخیر بخاطر آنست که خصم خود بطلانش را تصدیق دارد.
بیان ملازمه
هریک از مذکورات مقیّد به قیدی بوده که قید در آنها به منزله جزء برای مقیّد محسوب می‌شود به‌طوری‌که مقیّد به واسطه قید برای معنائی غیر از موضوع له اوّلی بوده و بدون قید برای معنای منقوله عنه می‌باشند و غیر آن احتمال داده نمی‌شود و این امر را شما سبب مجاز بودن دانستید پس امثله مذکور را نیز باید مجاز بدانید.
و فرق بین آنها و عامی که بمخصّص غیر مستقلّ تخصیص خورده
ص: 807
باشد تحکّم و زورگوئی است.
تفصیل
شرح استدلال مستدلّ اینست که:
اگر بنا باشد عام مخصّص به مخصّص غیر مستقلّ همچون وصف و شرط و استثناء را در باقی مجاز بدانیم تالی فاسدی برآن مترتّب است و آن اینکه امثله زیر را که از غیر باب عام مخصّص است باید مجاز بدانیم
1- استعمال مسلمون در معنای جمع.
2- استعمال کلمه «المسلم» در جنس مسلمان یا در مسلمان معهود.
3- عبارت الف سنة الّا خمسین عاما در نهصد و پنجاه سال.
درحالی‌که هیچیک از این‌ها قطعا مجاز نبوده و جملگی استعمالشان در معنای حقیقی صورت گرفته است. چه آنکه حقیقی بودن مثال اوّل و دوّم اجماعی بوده و سوّمی را نیز خصم خود به حقیقت بودنش قائل است.
شرح ملازمه بین مجاز بودن عام مخصّص در مورد بحث و مجازی بودن امثله مذکور
شرح این ملازمه تقریرش آنست که می‌گوییم:
وجه مجاز بودن عام مخصّص به مخصّص غیر مستقلّ در باقی افراد منحصرا اینست که:
عام قبل از تخصیص برای معنائی بوده و پس از تخصیص به معنای دیگر می‌باشد با توجّه به اینکه مخصّص غیر مستقلّ همچون جزء کلام بوده و وجود منهاض و جدائی ندارد.
حال این وجه بعینه در سه مثال مذکور بوده و همین تقریر در آنها نیز
ص: 808
جاری است.
توضیح
امّا در مثال اوّل:
کلمه «مسلمون» در اصل «مسلم» بوده و معنایش فردی از افراد می‌باشد پرواضح است وقتی علامت جمع یعنی «واو» بآن اضافه شد و این کلمه غیر مستقلّ با آن همراه گردید از معنای اوّلی نقل داده شد و معنای جدید یعنی جماعت مسلمین از آن استفاده می‌گردد، پس این کلمه بدون قید «واو» برای معنائی است که پس تقیید آن معنا را نداشته و به جایش معنای دیگری وجود دارد و همان‌طوری‌که عام مخصّص قبل از تخصیص معنایش اکثر و پس از تخصیص در اقلّ از آن استعمال گشته است بدون اینکه بین آنها فرقی بتوان گذاشت.
و امّا در مثال دوّم:
کلمه «المسلم» اگر الف و لامش به معنای جنس باشد مدلولش جنس مسلمان بوده و در صورتی که به معنای عهد تقدیر شود مسلمان معهود و مشخّصی از آن استفاده می‌گردد و به‌هرتقدیر در اصل «مسلم» بدون الف و لام بوده و در این وقت معنایش فرد مسلمان است بدون لحاظ جنس یا در نظر گرفتن معهود و شخص معیّنی.
بدیهی است معنای جنس و عهد که از تقیید «مسلم» به «الف و لام» استفاده می‌شود قطعا با معنای فرد که از کلمه مزبور بدون الحاق الف و لام فهمیده می‌شود فرق دارد پس طبق تقریری که در عام مخصّص شد و آن را در باقی مجاز فرض نمودیم می‌باید در اینجا نیز بگوئیم:
کلمه «مسلم» در ابتداء به معنای فرد بوده و پس از تقیید به الف و لام از این معنا نقل و در معنای دیگری استعمال شده که بدون تقیید معنای جدید
ص: 809
را نمی‌توانستیم از آن اراده نمائیم پس لفظ مذکور در معنای دوّم باید مجاز باشد.
و امّا در مثال سوّم:
عبارت «الف سنة الّا خمسین عاما» در ابتداء «الف سنة» یعنی هزار سال بوده سپس کلمه «الّا خمسین عاما» را بآن اضافه کرده و از مجموع عبارت نهصد و پنجاه سال را اراده کردند پس این ترکیب بعد از تقیید به معنائی آمد که قبلا واجد آن نبود در نتیجه معنای دوّم را باید معنای مجازی بدانیم درحالی‌که خصم خود آن را در معنای دوّم حقیقت می‌داند نه مجاز.
قوله: حجّة القائل بانّه ان خصّ بغیر مستقلّ: ضمیر در «انّه» به عام راجع است.
قوله: انّه لو کان التّقیید الخ: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: فلکونه موضع وفاق من الخصم: ضمیر در «لکونه» به اخیر راجع است.
قوله: کلّ واحد من المذکورات: مقصود از «مذکورات» سه مثال مسلمون و المسلم و الف سنة الّا خمسین عاما می‌باشد.
قوله: بقید هو کالجزء له: ضمیر «هو» به «قید» راجع بوده و ضمیر در «له» به کلّ واحد من المذکورات راجع است.
قوله: و قد صار بواسطته لمعنی غیر ما وضع له اوّلا: ضمیر در «صار» به کلّ واحد من المذکورات عود کرده و در «بواسطته» به قید راجع است.
قوله: و هی بدونه لما نقلت عنه: ضمیر «هی» به مذکورات و در «بدونه» به قید راجع است چنانچه ضمیر در «نقلت» به مذکورات و در «عنه» به ماء موصوله در «لما» عود می‌کند.
قوله: و معه لما نقلت الیه: ضمیر در «معه» به قید راجع است و در «نقلت» به مذکورات و در «الیه» به ماء موصوله در «لما» عود می‌کند.
ص: 810
قوله: و لا یحتمل غیره: یعنی غیر ما نقلت الیه.
قوله: و قد جعلتم ذلک: مشار الیه «ذلک» کونه لمعنی غیر ما نقل الیه می‌باشد.
قوله: فالفرق تحکّم: یعنی فرق بین مذکورات و عام مخصّص به مخصّص غیر مستقلّ.
متن:
و الجواب انّ وجه الفرق ظاهر، فانّ الواو فی «مسلمون» کالف «ضارب» و واو «مضروب» جزء الکلمة و المجموع لفظ واحد و الالف و اللّام فی نحو «المسلم» و ان کانت کلمة الّا انّ المجموع یعدّ فی العرف کلمة واحدة و یفهم منه معنی واحد من غیر تجوّز و نقل من معنی الی آخر، فلا یقال:
انّ «مسلم» للجنس و الالف و اللّام للعهد.
و الحکم بکون نحو الف سنة الّا خمسین عاما حقیقة علی تقدیر تسلیمه مبنیّ علی انّ المراد به تمام مدلوله و انّ الاخراج منه وقع قبل الاسناد و الحکم.
و انت خبیر بانّه لا شی‌ء ممّا ذکرناه فی هذه الصّور الثّلاث بمتحقّق فی العامّ المخصوص، لظهور الامتیاز بین لفظ العامّ و بین المخصّص و کون کلّ منهما کلمة برأسها و لانّ المفروض ارادة الباقی من لفظ العامّ لا تمام المدلول مقدّما علی الاسناد و حینئذ فکیف یلزم من کونه مجازا کون هذه مجازات.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از دلیل مذکور
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از دلیلی که ذکر شد اینست که وجه فرق بین مذکورات و عام
ص: 811
مخصّص واضح و ظاهر است چه آنکه در کلمه «مسلمون» واو همچون الف در «ضارب» و واو در «مضروب» جزء کلمه بوده و مجموع یک لفظ محسوب می‌شود بخلاف عام مخصّص که مخصّص در آن منهاض و جدا بحساب می‌آید.
و نیز الف و لام در مثل «المسلم» اگرچه خود یک کلمه بوده ولی مجموع آن با «مسلم» در عرف کلمه واحدی شمرده شده و از آن یک معنا فهمیده می‌شود بدون اینکه مرتکب مجاز یا نقل از معنا به معنای دیگر بشویم لذا نمی‌توان گفت:
«مسلم» به معنای جنس و الف و لام به معنای عهد است یا مثلا مسلم به معنای فرد و الف و لامش به معنای جنس می‌باشد و اینکه گفته شد در مثال الف سنة الّا خمسین عاما حقیقت بودنش در معنای بعد از تخصیص مورد تصدیق و قبول ما است:
اوّلا: آن را نپذیرفته.
ثانیا: بفرض تسلیم می‌گوییم:
حقیقت بودنش مبنی برآن است که مقصود از آن تمام مدلول عبارت بوده و اخراج خمسین از «الف سنه» پیش از اسناد و حکم واقع شده باشد.
درحالی‌که واضح و روشن است هیچیک از امور سه‌گانه‌ای که در این سه مثال ذکر کردیم در عام مخصّص وجود ندارد چه آنکه بین لفظ عام و مخصّص امتیاز کامل بوده و هریک از عام و مخصّص کلمه علی‌حدّه‌ای محسوب می‌شوند.
و نیز در عام مخصّص فرض اینست که از آن باقی افراد پس از تخصیص اراده شده نه تمام مدلول قبل از اسناد و حکم و در چنین وقتی چگونه از مجاز بودن عام مخصّص در باقی افراد مجاز بودن این امثله لازم بیاید درحالی‌که بینشان فرق کلّی و تفاوت بارزی وجود دارد.
ص: 812
تفصیل
حاصل جوابی که مرحوم مصنّف از استدلال مذکور می‌دهند اینست که:
بین عام مخصّص و سه مثال مذکور فرق واضح و روشن است لذا از التزام بمجاز بودن عام در باقی افراد لازم نمی‌آید که در سه مثال مزبور نیز به مجازیّت آنها قائل بشویم:
امّا در «مسلمون».
پرواضح است که «واو» در این کلمه لفظ جداگانه‌ای نبوده تا در استقلال و عدم استقلالش صحبت کنیم بلکه اساسا جزء کلمه «جمع» بوده بهمان نحوی که الف در «ضارب» یا واو در «مضروب» جزء می‌باشد ازاین‌رو کلمه «مسلمون» لفظ واحد در قبال معنای واحدی می‌باشد بخلاف عام مخصّص که وجودش از مخصّصات غیر مستقلّ همچون شرط و صفت و استثناء منهاض و علی‌حدّه است و لو مخصّصات را غیر مستقلّ بدانیم.
و امّا در کلمه «المسلم».
البتّه این لفظ با «مسلمون» این فرق را دارد که الف و لام کلمه جداگانه‌ای بوده و از «مسلم» منهاض است ولی باز با عام مخصّص یکسان و متّحد نیست چه آنکه عرف و اهل محاوره بین عام و مخصّص امتیاز قائل شده و آنها را دو کلمه جدا و ممتاز از یکدیگر می‌دانند درحالی‌که نسبت به «المسلم» چنین قضاوت نکرده و مجموع را کلمه واحد و یک لفظ می‌دانند و در این حکم هیچ مجاز یا نقلی هم مرتکب نمی‌شوند فلذا نمی‌توان گفت لفظ «مسلم» دلالت بر معنائی نموده و کلمه «الف و لام» بر معنای دیگری دال می‌باشد بلکه جملگی واجد یک معنا است.
و امّا در ترکیب «الف سنة الّا خمسین عاما».
اوّلا: در این جمله نیز همچون عام مخصّص به مجازیّت قائل هستیم و آن را از دو مثال دیگر جدا می‌کنیم و اینکه مستدلّ گفت خصم به حقیقت بودن
ص: 813
آن خود قائل است کذب محض می‌باشد.
ثانیا: بفرض بپذیریم که این مثال نیز همچون دو مثال قبل حقیقت بوده و با عام مخصّص فرق دارد می‌گوییم:
وجه حقیقت بودن در این مثال آنست که:
اوّل خمسین عاما را از «الف سنة» استثناء می‌کنیم آنگاه باقیمانده را مورد حکم قرار می‌دهیم فلذا از عدد نهصد و پنجاه چه به کلمه «نهصد و پنجاه» تعبیر کرده و چه به ترکیب مذکور مفاد هر دو باهم متّحد است و هر دو لفظ واجد یک مدلول بوده بنابراین از قبیل دو لفظ مترادف می‌شوند پس گویا متکلّم گفته است:
هزار سال منهای پنجاه سال کذا و کذا درحالی‌که این فرض در عام مخصّص نبوده و تخصیص بعد از حکم و اسناد صورت گرفته نه قبل از آن.
بلی در عام نیز اگر قبل از آنکه حکم را بآن نسبت دهیم تخصیص وارد نموده و برخی از افراد را از مدلولش خارج کرده و سپس آنچه باقی مانده مورد حکم قرار دهیم حکمش با مثال مذکور یکی می‌شود ولی این امر خلاف فرض و محلّ صحبت است پس وقتی بین عام مخصّص و سه مثال مذکور فرق بیّن و تفاوت آشکار وجود داشت چگونه از التزام بمجاز بودن عام مخصّص در باقی لازم می‌آید در آنها نیز به مجازیّت قائل باشیم.
قوله: انّ وجه الفرق ظاهر: یعنی فرق بین عام مخصّص و مذکور است.
قوله: و یفهم منه معنی واحد: ضمیر در «منه» به مجموع عود می‌کند.
قوله: و الحکم بکون الخ: کلمه «الحکم» مبتداء و «مبنیّ» خبر آن می‌باشد.
قوله: علی انّ المراد به تمام مدلوله: ضمیر در «به» به مثال الف سنة راجع است.
قوله: و انّ الاخراج منه وقع قبل الاسناد و الحکم: این جمله عطف تفسیر
ص: 814
است برای «تمام مدلوله».
قوله: و انت خبیر بانّه لا شی‌ء: ضمیر در «بانّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: فی هذه الصّور الثّلاث: مقصود «مسلمون» و «المسلم» و «الف سنة الّا خمسین عاما» می‌باشد.
قوله: کون کلّ منهما: یعنی عام و مخصّص.
قوله: و حینئذ: یعنی و حین ثبوت الفرق بین العام المخصّص و الامثلة الثّلاثة.
قوله: فکیف یلزم من کونه مجازا: ضمیر در «کونه» به عام مخصّص راجع است.
قوله: کون هذه مجازات: مشار الیه «هذه» امثله ثلاثه می‌باشد.
متن:
اصل
الاقرب عندی انّ تخصیص العامّ لا یخرجه عن الحجّیّة فی غیر محلّ التّخصیص ان لم یکن المخصّص مجملا مطلقا و لا اعرف فی ذلک من الاصحاب مخالفا.
نعم، یوجد فی کلام بعض المتأخّرین ما یشعر بالرّغبة عنه.
و من النّاس من انکر حجّیّته مطلقا.
و منهم من فصّل و اختلفوا فی التّفصیل علی اقوال شتّی:
منها: الفرق بین المتّصل و المنفصل، فالاوّل حجّة لا الثّانی.
و لا حاجة لنا الی التّعرّض لباقیها، فانّه تطویل بلاطائل، اذ هی فی غایة الضّعف و السّقوط.
و ذهب بعض الی انّه یبقی حجّة فی اقلّ الجمع من اثنین او ثلاثة علی الرّأیین.
ص: 815
ترجمه:

اصل و قاعده آراء در حجّیّت عام در غیر محلّ تخصیص

اشاره

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
از نظر ما اقرب اینست که تخصیص عام آن را از حجّیّت در غیر محلّ تخصیص خارج نمی‌کند مشروط به اینکه مخصّص مجمل نباشد و در این مسئله از اصحاب مخالفی سراغ نداریم.
بلی در کلام برخی از متأخرین عبارتی دیده می‌شود که اشعار به اعراض از این نظریّه داشته و استشمام مخالفت آن می‌شود.
و از علماء اهل سنّت کسانی هستند که حجّیّت آن را مطلقا منکر هستند.
و برخی دیگر از ایشان در آن تفصیل داده و خود در کیفیّت تفصیل باهم اختلاف نموده و اقوالی مختلف ایجاد کرده‌اند که از جمله آنها اینست که:
فرق گذارده‌اند بین مخصّص متّصل و منفصل پس در اوّل قابل به حجّیّت بوده و در دوّم آن را منکر شده‌اند.
سپس مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
نیازی باین نمی‌بینیم که باقی اقوال را متعرّض شویم چه آنکه تطویل و طولانی کردن کلام است بدون آنکه فایده‌ای برآن مترتّب شود زیرا اقوال مزبور در نهایت ضعف و غایت سقوط می‌باشند.
و برخی از اهل دانش معتقد شده‌اند عام مخصّص در غیر محلّ تخصیص حجّت است مشروط به اینکه محلّ بمقدار اقلّ جمع باشد، لذا آنان که اقلّ جمع را سه فرد می‌دانند گفته‌اند حتما محلّ باید سه فرد و بیشتر بوده و کسانی که اقلّ جمع را دو فرد دانسته‌اند عام را در دوتا نیز حجّت قرار

ص: 816
داده‌اند.
تفصیل حجّیّت عام در افراد باقیمانده بعد از تخصیص
اگر عامی اطلاق شد و بآن تخصیصی نخورد قطعا و بدون شبهه در تمام افراد حجّت بوده و مکلّف موظّف است حکم را نسبت بتمام افراد امتثال نماید بنابراین در مثال اکرم العلماء اگر افراد آن 1000 نفر باشند بر مکلّف واجب است تمام را مورد اکرام و احسان قرار دهد و چنانچه اشاره شد در این حکم بین ارباب دانش اختلافی نیست و جملگی برآن متّفقند.
حال اگر در دلیلی دیگر یا در همین دلیل بطور مخصّص متّصل برخی از افراد بوضوح و صراحت خارج شدند مثلا گفته شد اکرم العلماء الّا النّحاة قطعا عام نسبت به علمائی که از حکم خارج شده‌اند یعنی نحوی‌ها حجّت نبوده و مکلّف موظّف باکرام آنها نیست و در این نظریّه نیز اختلافی از ارباب اصول معهود و معروف نمی‌باشد.
و در صورتی که مخصّص مجمل و غیر مفهوم باشد مثل اینکه آمر بفرماید: اکرم العلماء الّا بعضهم در اینجا مشهور بین اصولیّون آنست که اجمال مخصّص عام را نیز مجمل کرده و از اعتبار و حجّیّت بطور مطلق ساقط می‌کند چه نسبت بمحلّ تخصیص و چه در غیر آن بلکه برخی از فقهاء همچون مرحوم علیّین مقام شهید در کتاب قواعد برآن ادّعای اجماع فرموده است.
و هیچیک از مواردی که تا به اینجا نقل کردیم فعلا مورد بحث ما نیست بلکه محلّ کلام و نزاع در عامّی است که مخصّص آن مجمل نبوده بلکه بطور وضوح و صراحت افرادی را از عام خارج نماید به‌نحوی‌که افراد
ص: 817
باقی و خارج جملگی معیّن و مشخّص باشند حال بین ارباب اصول در این نزاع است که آیا عام در افراد باقی حجّت است یا حجّت نیست بنابراین در مثال گذشته یعنی اکرم العلماء الّا النّحاة همان‌طوری‌که گفته شد قطعا عام در نحاة حجّت نبوده و اکرام آنها بر مکلّف لازم نیست امّا نسبت به علماء غیر نحوی که افراد باقی هستند معرکه آراء و مطرح انظار است که فهرست اهمّ آنها در ترجمه گذشت.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند بنظر ما اقوی چنین است که بطور مطلق عام مخصّص در باقی افراد حجّت می‌باشد و هیچیک از تفاصیلی که در این مسئله ذکر شده است به عقیده درست نمی‌باشد اگرچه از علماء امامیّه کثّر اللّه امثالهم در این مسئله خلاف معروفی بچشم نمی‌خورد و کلّ مخالفات مبتنی بر تفاصیل از اهل سنّت می‌باشد.
قوله: لا یخرجه عن الحجّیّة: ضمیر منصوبی به عام راجع است.
قوله: فی غیر محلّ التّخصیص: مقصود از غیر محلّ تخصیص افراد باقی‌مانده می‌باشد.
قوله: ان لم یکن المخصّص مجملا مطلقا: چه مخصّص متّصل بوده و چه منفصل باشد، مخصّص مستقلّ بوده یا غیر مستقلّ باشد.
قوله: و لا اعرف فی ذلک من الاصحاب مخالفا: مشار الیه «ذلک» حجّیّت عام در باقی افراد می‌باشد.
قوله: بالرّغبة عنه: ضمیر در «عنه» به کونه حجّة فی الباقی راجع بوده و کلمه «رغبت» در اینجا چون با لفظ «عن» متعدّی شده به معنای اعراض می‌باشد.
قوله: و من النّاس: مقصود علماء اهل سنّت می‌باشد.
قوله: انکر حجّیّته مطلقا: در مقابل تفاصیلی است که در این مسئله داده‌اند و برخی از آنها بعدا ذکر می‌شود.
ص: 818
قوله: منها الفرق بین المتّصل و المنفصل: ضمیر در «منها» به اقوال شتّی راجع است.
قوله: لباقیها: یعنی باقی اقوال.
قوله: فانّه تطویل بلاطائل: ضمیر در «فانّه» به تعرّض اقوال راجع است.
قوله: اذ هی فی غایة الضّعف و السّقوط: ضمیر «هی» به اقوال راجع است.
قوله: و ذهب بعض الی انّه یبقی الخ: ضمیر در «انّه» به عام مخصّص راجع است.
متن:
لنا:
القطع بانّ السّیّد اذا قال لعبده: کلّ من دخل داری فاکرمه ثمّ قال بعد:
لا تکرم فلانا او قال فی الحال الّا فلانا، فترک اکرام غیر من وقع النّصّ علی اخراجه عدّ فی العرف عاصیا و ذمّه العقلاء علی المخالفة و ذلک دلیل ظهوره فی ارادة الباقی و هو المطلوب.
ترجمه:

دلیل مرحوم مصنّف بر رأی مختار

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما اینست که قطع و جزم داریم به اینکه آقائی وقتی به بنده‌اش بگوید: هرکس که به خانه من داخل شد اکرامش بکن و سپس بعد از ساعتی چند بگوید:
فلانی را اکرام نکن یا در همان حالی که عبارت اوّل را گفته بگوید:
مگر فلانی را.

ص: 819
حال اگر بنده غیر کسی که تصریح بعدم اکرامش شده، اکرام ننماید در عرف او را عاصی و گناهکار می‌شمرند و عقلاء نیز وی را ملامت و سرزنش می‌کنند و بر مخالفتش تخطئه‌اش می‌نمایند و نفس این عمل از عقلاء خود دلیل آنست که از عام باقی افراد اراده شده و ظهور عام در آن حجّت است و مطلوب ما همین می‌باشد.
قوله: ثمّ قال بعد: کلمه «بعد» مبنی بر ضمّ است چون معنای مضاف الیه در نیّت است و تقدیر چنین می‌باشد ثمّ قال بعد ساعة.
قوله: او قال فی الحال: یعنی بلافاصله پس از اطلاق: کلّ من دخل داری فاکرمه بگوید الّا فلانا.
قوله: فترک اکرام غیر من الخ: فاعل ترک ضمیری است که به عبد راجع است.
قوله: عدّ فی العرف عاصیا: ضمیر نائب فاعلی در «عدّ» به عبد راجع است.
قوله: و ذمّه العقلاء: ضمیر منصوبی در «ذمّه» به عبد راجع است.
قوله: و ذلک دلیل ظهوره: مشار الیه «ذلک» مذمّت عقلاء می‌باشد و ضمیر مجروری در «ظهوره» به عام مخصّص راجع است.
قوله: و هو المطلوب: ضمیر «هو» به ظهور عام در اراده باقی عود می‌کند.
متن:
احتجّ منکر الحجّیّة مطلقا بوجهین:
الاوّل انّ حقیقة اللّفظ هی العموم و لم یرد و سایر ما تحته من المراتب مجازاته و اذا لم ترد الحقیقة و تعدّدت المجازات کان اللّفظ مجملا فیها، فلا یحمل علی شی‌ء
ص: 820
منها و تمام الباقی احد المجازات، فلا یحمل علیه، بل یبقی متردّدا بین جمیع مراتب الخصوص، فلا یکون حجّة فی شی‌ء منها.
و من هذا یظهر حجّة المفصّل، فانّ المجازیّة عنده انّما یتحقّق فی المنفصل للبناء علی الخلاف فی الاصل السّابق.
ترجمه:
استدلال منکرین حجّیّت بطور مطلق
کسانی که حجّیّت عام مخصّص در باقی را بطور مطلق انکار نموده‌اند در مقام استدلال به دو دلیل متمسّک شده‌اند:
دلیل اوّل
معنای حقیقی لفظ عموم بوده که بحسب فرض اراده نشده و سایر افراد ما دون و مراتب ما تحت عام کلّا از معانی مجازی لفظ بحساب می‌آیند و پرواضح است وقتی معنای حقیقی لفظ اراده نشده باشد و از طرف دیگر معانی مجازی آن نیز متعدّد بوده و قرینه‌ای هم بر تعیین هیچ‌کدام در دست نباشد لفظ در آنها مجمل محسوب شده ازاین‌رو بر هیچیک از مجازات قابل حمل نیست و چون تمام باقی نیز یکی از مجازات است لا جرم لفظ عام را پس از تخصیص برآن نمی‌توان حمل کرد بلکه بین جمیع مراتب خصوص بحال تردید و ابهام باقی‌مانده در نتیجه در هیچیک از افراد باقی حجّت نمی‌باشد.
سپس مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و از تقریر دلیل منکرین حجّیّت بطور مطلق حجّت و برهان کسانی که در این مسئله بین مخصّص متّصل و منفصل تفصیل داده و عام را در باقی افراد
ص: 821
در صورتی که مخصّص منفصل باشد مجاز دانسته‌اند معلوم و روشن می‌شود چه آنکه مفصل از دلیل منکرین بطور مطلق صرفا در خصوص موردی که مخصّص عام منفصل باشد استفاده کرده و مدّعای خود را اثبات می‌کنند چه آنکه مبنای حضرات در این مسئله اختلافشان در اصل و مسئله قبلی است چه آنکه هرکس در اصل قبلی عام را در باقی افراد حقیقت می‌دانست در اینجا نیز به حجّیّت آن در باقی قائل است ازاین‌رو آنان که مطلق سبب حقیقت را از عام نسبت بباقی می‌نمودند در اینجا نیز حجّیّت را بطور مطلق از آن نفی می‌کنند و کسانی که در مسئله قبل تفصیل داده و در عام مخصّص بمخصّص منفصل فقط حقیقت بودن در باقی را نفی می‌کردند در اینجا نیز حجّیّت را در خصوص همین مورد منفی و مسلوب می‌دانند.
تفصیل
شرح و توضیح دلیل اوّل منکرین حجّیّت بطور مطلق اینست که:
لفظ عام دارای یک معنای حقیقی و بتعداد ما بقی افراد معنای مجازی دارد مثلا اگر علماء دارای هزار فرد باشد معنای حقیقی العلماء تنها عموم آحاد و کلّ افراد بوده و ما دون آن از مراتب که تعدادشان نهصد و نود و نه فرد است تمام معانی مجازی این لفظ می‌باشند و بحسب فرض معنای حقیقی که عموم باشد مقصود و مراد نیست پس لفظ مردّد است بین حملش بر یکی از مجازات مزبور و چون قرینه‌ای بر حمل هیچ‌کدام در دست نیست لفظ نسبت بتمام مجمل و غیر قابل حمل می‌باشد و پرواضح است که لفظ مجمل حجّت نبوده و بدین ترتیب مدّعای ما ثابت می‌شود و در این تقریر فرقی نیست بین اینکه مخصّص متّصل بوده یا منفصل باشد، مستقلّ بوده یا غیر مستقلّ فرض گردد.
سپس مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
ص: 822
کسانی که حجّیّت عام را از باقی در خصوص موردی که مخصّص منفصل باشد سلب کرده‌اند دلیلشان همین تقریر بوده منتهی آن را در خصوص مورد مزبور که مخصّص منفصل باشد جاری می‌دانند چه آنکه مجازیّت عام از نظر ایشان همان‌طوری‌که گفته شد تنها در این مورد است ازاین‌رو در خصوص همین مورد عام را مسلوب الحجّیّة می‌دانند چه آنکه مسئله حجّیّت و عدم حجّیّت عام نسبت به باقی افراد متفرّع بر اصل سابق است به این معنا هرکس در مسئله قبل عام را در باقی افراد بطور کلّی مجاز می‌دانست در اینجا حجّیّت را مطلقا نفی می‌کند و کسانی که مجازیّت را در خصوص موردی که مخصّص منفصل باشد محقّق می‌دانستند در اینجا قائل بعدم حجّیّت در همین مورد هستند چنانچه تقریر شد.
قوله: و سایر ما تحته من المراتب مجازاته: ضمیر در «ما تحته» به عموم و در «مجازاته» به لفظ عام راجع است.
قوله: کان اللّفظ مجملا فیها: ضمیر در «فیها» به مجازات راجع است.
قوله: فلا یحمل علی شی‌ء منها: ضمیر در «منها» به مجازات عود می‌کند.
قوله: فلا یحمل علیه: ضمیر در «علیه» به تمام الباقی عود می‌کند.
قوله: فلا یکون حجّة فی شی‌ء منها: یعنی فی شی‌ء من المراتب.
قوله: و من هذا یظهر حجّة المفصّل: مشار الیه «هذا» تقریر دلیل منکرین بطور مطلق می‌باشد.
قوله: فانّ المجازیّة عنده: یعنی عند المفصّل.
قوله: للبناء علی الخلاف فی الاصل السّابق: یعنی حجّیّت و عدم حجّیّت در این مسئله مبتنی بر اختلاف در مسئله سابق است به این معنا که هرکس در آنجا بطور مطلق قائل به مجازیّت بود در اینجا نیز حجّیّت را مطلقا سلب و نفی می‌کند و هرکس در آن مسئله قائل بتفصیل بود در اینجا نیز تفصیل می‌دهد.
ص: 823
متن:
الثّانی انّه بالتّخصیص خرج عن کونه ظاهرا و ما لا یکون ظاهرا لا یکون حجّة.
ترجمه:
دلیل دوّم
منکرین حجّیّت بطور مطلق در دلیل دوّمشان گفته‌اند:
عام به واسطه تخصیصی که بآن وارد شده از ظهورش خارج گشته است و هر لفظی که در معنائی ظاهر نباشد در آن حجّت نیز نیست پس عام را در باقی افراد نمی‌توان حجّت دانست.
تفصیل
شرح این دلیل آنست که:
عام تا زمانی که تخصیص بآن وارد نشده بود در معنای عموم ظهور داشت و دلالتش برآن از باب دلالت لفظ بر معنای حقیقی بود و پس از ورود تخصیص این ظهور از آن گرفته شد و مجازا در باقی استعمال گردید پس لفظ بعد از تخصیص ظهوری در معنای خود ندارد.
امّا در معنای عموم ظهور ندارد بخاطر اینکه فرض اینست که با کمک مخصّص عموم را نفی نموده‌ایم.
و امّا در معنای خاصّ که باقی افراد باشد ظهور ندارد وجهش همان است که در دلیل اوّل ذکر نموده و گفتیم:
افراد باقی تمام معنای مجازی بوده و چون متعدّد هستند و بر اراده خصوص هیچیک قرینه‌ای در دست نیست لا جرم لفظ در حمل بر هرکدام مجمل و غیر ظاهر است.
ص: 824
در نتیجه لفظ در هیچیک از مراتب ما دون عموم حجّت نمی‌باشد و حاصل این دلیل قیاسی است بصورت ذیل:
لفظ عام پس از تخصیص ظهور ندارد و هر لفظی که مسلوب الظّهور باشد حجّت نبوده، پس عام مزبور نیز حجّت نمی‌باشد.
قوله: انّه بالتّخصیص خرج عن کونه ظاهرا: ضمیر در «انّه» و «کونه» به عام راجع است.
و این عبارت اشاره است به صغرای قیاس مزبور.
قوله: و ما لا یکون ظاهرا لا یکون حجّة: این عبارت اشاره به کبرای قیاس یادشده می‌باشد.
متن:
و الجواب عن الاوّل:
انّ ما ذکرتموه صحیح اذا کانت المجازات متساویة و لا دلیل علی تعیین احدها، امّا اذا کان بعضها اقرب الی الحقیقة و وجه الدلیل علی تعیینه کما فی موضع النّزاع فانّ الباقی اقرب الی الاستغراق.
و ما ذکرناه من الدّلیل یعیّنه ایضا لافادته کون التّخصیص قرینة ظاهرة فی ارادته.
مضافا الی منافاة عدم ارادته للحکمة حیث یقع فی کلام الحکیم بتقریب ما مرّ فی بیان افادة المفرد المعرّف للعموم، اذا المفروض انتفاء الدّلالة علی المراد هاهنا من غیر جهة التّخصیص فحینئذ یجب الحمل علی ذلک البعض و سقط ما ذکرتموه.
هذا، مع انّ الحجّة غیر وافیة بدفع القول بحجّیّته فی اقلّ الجمع ان لم یکن المحتجّ بها ممّن یری جواز التّجوّز فی التّخصیص الی الواحد، لکون اقلّ الجمع حینئذ مقطوعا به علی کلّ تقدیر.
ص: 825
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از دلیل اوّل آنست که:
آنچه ذکر نمودید و تقریر داشتید زمانی صحیح است که مجازات لفظ باهم متساوی بوده و دلیلی بر تعیین هیچیک از آنها نباشد امّا اگر برخی از آنها به معنای حقیقی نزدیکتر بوده و از طرفی دلیل بر تعیین آن نیز قائم باشد چنانچه در مورد بحث این‌چنین می‌باشد دیگر بتقریر مذکور نمی‌توان اعتماد کرد، چه آنکه تمام افراد باقی پس از تخصیص، به عام و استغراق نزدیکتر از دیگر مراتب بوده و از آن طرف دلیلی که ما ذکر نمودیم آن را برای اراده متکلّم معیّن می‌نماید زیرا دلیل مذکور مفید این معنا است که تخصیص قرینه ظاهر و روشنی است بر اراده باقی.
از این گذشته دلیل دیگر بر اراده تمام افراد باقی اینست که:
اگر تمام مراد نبوده و کلام از حکیم صادر شده باشد این امر با حکمتش منافات دارد بهمان شرحی که در افاده نمودن مفرد معرّف به ادات تعریف نسبت به استغراق و عموم تقریر شد.
و وجه تنافی آن با حکمت اینست که:
بحسب فرض غیر از تخصیص دلیل دیگری بر مقصود و مراد وجود ندارد حال اگر از ناحیه تخصیص نیز نتوان مقصود را دریافت محذور مزبور پیش می‌آید.
پس آنچه در دلیل مرقوم شد ساقط گشته و لازم است لفظ را بر تمام باقی حمل کنیم.
و از جوابی که ذکر شد اگر اغماض کنیم باز استدلال ایشان را
ص: 826
نمی‌توان مورد اعتماد و استناد قرار داد زیرا با آن نمی‌توان رأی قائلین به حجّیّت عام مخصّص در اقلّ جمع را دفع نمود مشروط به اینکه این قائلین تخصیص عام تا ابقاء واحد را البتّه تجویز نکنند.
و وجه عدم کفایت این دلیل برای دفع قول مزبور اینست که:
از نظر قائلین به حجّیّت عام در موردی که ذکر شد اراده جمع قطعی و یقینی بوده و درهرصورت اقلّ جمع مراد و مقصود می‌باشد و نمی‌توان عام را نسبت بآن مجمل و محتمل الإرادة دانست.
تفصیل
حاصل جوابی که مرحوم مصنّف از دلیل اوّل می‌دهند دو جواب است:
جواب اوّل
مستدلّ در دلیلش افزود که پس از تخصیص قطعا عموم که معنای حقیقی عام است از آن اراده نشده و چون سایر مراتب بعد از عام جملگی مجاز بوده و تمام باهم یکسان هستند و دلیلی بر تقدیم هیچیک بر دیگر وجود ندارد لا جرم عام مخصّص نسبت به اراده هریک مجمل بوده و نمی‌توان آن را بر هیچ مرتبه‌ای از مراتب بعد از عموم حمل کرد.
در جواب گوئیم:
این استدلال بسیار متین و قوی است امّا در جائی که تمام مجازات باهم متساوی بوده و از آن طرف دلیلی هم بر تقدیم هیچیک وجود نداشته باشد درحالی‌که در مورد بحث ما هم مجازات باهم متساوی نبوده و هم دلیل و قرینه بر تقدیم برخی بر بعضی قائم می‌باشد.
و به عبارت دیگر:
تمامیّت و صحّت دلیل مذکور مبتنی بر حاصل بودن دو امر است:
ص: 827
الف: تساوی مجازات بر هم و عدم ترجیح بعضی بر برخی بحسب واقع و ثبوت.
ب: نبودن قرینه و دلیل بر ترجیح مذکور در عالم اثبات.
و حال آنکه در مورد بحث هم بحسب ثبوت و واقع ترجیح و تقدیم حاصل بوده و هم اثباتا دلیل و قرینه بر رجحان وجود دارد.
امّا حصول رجحان بحسب واقع و عالم ثبوت.
پرواضح است در مثال اکرم العلماء که افرادش بحسب فرض 1000 نفر هستند اگر به واسطه مخصّص 200 نفر خارج گردید و کلّ باقیمانده 800 نفر شد این عدد از سایر مراتب یعنی از 700 و 600 و 500 تا به عدد واحد برسد به عام یعنی عدد 1000 نزدیک‌تر است و از نظر مدلول و افراد شباهتش به هزار بدون تردید بیش از دیگران است به‌طوری‌که احدی منکر آن نبوده بلکه منکر را مخالف با وجدان و امر ضروری تلقّی می‌کنند و به‌هرتقدیر نفس این شباهت و اقرب بودن خود سبب رجحان عدد مزبور بر سایر اعداد است لذا اگرچه استعمال عام و اراده هریک از مراتب مجاز محسوب می‌شود ولی این مجاز (یعنی اطلاق عام در عدد هشتصد) بر سایر مجازات راجح است.
و امّا وجود دلیل و قرینه بر تقدیم:
دو دلیل بر تقدیم کلّ باقی بر سایر افراد وجود دارد:
دلیل اوّل: تقریر و بیانی است که ما قبلا اقامه نمودیم و مفاد آن این بود که تخصیص قرینه و دلیل بارزی است بر اراده باقی از عام.
دلیل دوّم: مورد بحث در جائی است که عام مخصّص در کلام حکیم واقع شده باشد و با این فرض اگر از عام پس از تخصیص کلّ باقی اراده نشده باشد و لفظ نسبت بتمام مراتب مجمل فرض گردد این امر با حکمت متکلّم تنافی کلّی دارد زیرا لفظی را که بقصد تفهیم مقصد و افاده غرض القاء نموده بدون افاده شده و بدین ترتیب خود غرض خویش را نقض نموده
ص: 828
است و نقض غرض از اسباب اخلال به حکمت شمرده می‌شود.
توضیح
عام پس از آنکه تخصیص خورد قطعا در عموم استعمال نشده و بدون شکّ معنای حقیقی از آن اراده نگشته است حال ادّعای ما اینست که وقتی مخصّص مثلا 200 نفر را از افراد آن خارج کرد و باقیمانده بحسب فرض 800 نفر شدند مقصود متکلّم تمام 800 نفر است زیرا نفس تخصیص شاهد برآن است و از این گذشته اگر حکیم مقصودش کلّ باقی نباشد بر وی لازم است که قرینه‌ای بر مراد و مقصود خویش نصب نماید و چون مفروض کلام در جائی است که غیر از تخصیص دلیل دیگری بر این معنا وجود ندارد لا جرم اگر دلالت تخصیص را نیز نپذیریم کلام بطور کلّی خالی از دلیل بر مراد مانده و بدین ترتیب لازم می‌آید متکلّم در مقام تفهیم غرض کلامش را از دالّ برآن خالی قرار داده و به مقصود و مرادش نقض وارد کرده باشد و محذور نقض غرض تثبیت می‌شود.
پس برای دفع این محذور ملزم هستیم که از نفس تخصیص جهت دلالت کلام بر مقصود و مراد استفاده نموده و لفظ را در کلّ باقی نه تنها مجمل ندانسته بلکه ظاهر نیز قرار بدهیم.
جواب دوّم
بفرض از آنچه تقریر شد غمض عین کرده و تمام را نادیده بگیریم جواب دیگر از دلیل مزبور و تقریر دیگر بر ضعف آن اینست که:
از جمله آرائی که در این مسئله از حضرات در دست است اینکه:
جماعتی معتقدند عام در اقلّ افراد جمع حجّت است چنانچه شرح آن قبلا بتفصیل گذشت.
ص: 829
اکنون می‌گوییم:
این گروه خود به دو دسته تقسیم می‌شوند:
الف: برخی از ایشان تخصیص عام تا ابقاء فرد واحد را تجویز نموده‌اند.
ب: بعضی دیگر از ایشان تخصیص عام تا مرز اقلّ افراد جمع را تجویز کرده و بیش از آن را منع نموده‌اند.
با توجّه باین نکته می‌گوییم:
دلیلی که ذکر شد و اساس آن مجمل بودن عام مخصّص نسبت بمجازات تقریر گردید برای دفع قول طائفه دوّم از این حضرات وافی نیست چه آنکه ایشان اقلّ جمع را همیشه مقطوع المراد و یقینی القصد می‌دانند چه بعد از تخصیص و چه قبل از آن پس اراده اقلّ جمع از عام پس از تخصیص از نظر ایشان محتمل نبوده و حمل عام برآن هرگز مجمل نیست لذا چگونه می‌توان رأی ایشان را با دلیل مذکور تخطئه کرده و مردود قرار داد.
بلی طائفه اوّل از این جماعت چون تخصیص عام تا واحد را جایز می‌دانند به رأی ایشان اقلّ جمع مقطوع و یقینی نبوده لا جرم در دفع قول ایشان از دلیل مزبور می‌توان البتّه استفاده کرد.
قوله: و لا دلیل علی تعیین احدها: یعنی احد المجازات.
قوله: امّا اذا کان بعضها اقرب الی الحقیقة: ضمیر در «بعضها» به مجازات راجع بوده و مقصود از «حقیقت» عموم می‌باشد.
قوله: و وجه الدّلیل علی تعیینه: یعنی تعیین بعض.
قوله: فانّ الباقی اقرب الخ: قبل از این عبارت جواب «امّا» مقدّر است و تقدیر عبارت چنین می‌باشد:
و امّا اذا کان بعضها اقرب الی الحقیقة و وجد الدّلیل علی تعیینه کما فی موضع النّزاع فما ذکرتموه غیر صحیح، فانّ الباقی الخ.
ص: 830
قوله: و ما ذکرناه من الدّلیل یعیّنه ایضا: ضمیر فاعلی در «یعیّنه» به ما ذکرناه و ضمیر مفعولی به باقی راجع است و کلمه «ایضا» اشاره است به اینکه علاوه بر اینکه باقی اقرب به استغراق بوده و نفس اقربیّت خود مرجّح آنست دلیلی که ما قبلا اقامه نمودیم نیز مرجّح آن بر سایر افراد می‌باشد.
قوله: لافادته کون التّخصیص الخ: ضمیر مجروری در «لافادته» به ما ذکرناه راجع است.
قوله: قرینة ظاهرة فی ارادته: یعنی اراده باقی.
قوله: مضافا الی منافاة عدم ارادته للحکمة: ضمیر در «ارادته» به باقی راجع است.
قوله: حیث یقع فی کلام الحکیم: ضمیر فاعلی در «یقع» به عام مخصّص راجع است.
قوله: اذ المفروض: البتّه بفرض تسلیم کلام مستدلّ که عام را نسبت به مجازات مجمل فرض کرد.
قوله: هاهنا: یعنی در مورد نزاع.
قوله: فحینئذ: یعنی فحین لا تکون المجازات متساویة و وجد الدّلیل علی تعیین بعضها.
قوله: یجب الحمل علی ذلک البعض: مقصود از «ذلک البعض» تمام الباقی می‌باشد.
قوله: هذا: یعنی خذ ذا.
قوله: مع انّ الحجّة غیر وافیة: مقصود از «حجّت» دلیل اوّل مستدلّ می‌باشد.
قوله: بدفع القول بحجّیّته فی اقلّ الجمع: ضمیر مجروری در «حجّیّته» به عام راجع است.
قوله: ان لم یکن المحتجّ بها: کلمه «محتج» بصیغه اسم فاعل بوده و
ص: 831
مقصود از آن قائل به حجّیّت عام در اقلّ جمع است و ضمیر در «بها» به حجّیّت عام در اقلّ جمع راجع است.
قوله: لکون اقلّ الجمع حینئذ مقطوعا به: علّت است برای غیر وافی بودن دلیل برای دفع قول مزبور و مقصود از «حینئذ» حین کون العام حجّة فی اقلّ الجمع و عدم جواز التّجوّز فی التّخصیص الی الواحد می‌باشد.
قوله: علی کلّ تقدیر: چه قبل از تخصیص و چه بعد از آن.
متن:
و عن الثّانی:
بالمنع من عدم الظّهور فی الباقی و ان لم یکن حقیقة.
و سند هذا المنع یظهر من دلیلنا السّابق و انتفاء الظّهور بالنّسبة الی العموم لا یضرّنا.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از دلیل دوّم
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و جواب از دلیل دوّم اینست که:
قبول نداریم عام در باقی افراد ظاهر نباشد بلکه نسبت بآن حتما ظهور دارد اگرچه در آن حقیقت نیست و مدرک ما بر این منع از دلیل سابق ظاهر می‌شود.
و منتفی بودن ظهور لفظ نسبت به معنای عموم ضرری به مراد ما وارد نمی‌کند.
تفصیل
مستدلّ در دلیل دوّمش افزود:
ص: 832
عام بعد از تخصیص از ظهورش خارج شده و دیگر نسبت بعموم ظهوری ندارد و هر لفظی که ظاهر نباشد در حمل بر معنا حجّت نیست.
جواب از این استدلال آن است که اگرچه عام مخصّص بعد از تخصیص در عموم ظاهر نیست ولی قبول نداریم حتّی در باقی نیز ظاهر نباشد و مدرک ما بر این منع اینست که:
مولی وقتی عامی را تخصیص داد و بنده پس از تخصیص باقی افراد را مورد امتثال قرار نداد عقلاء و اهل عرف وی را ملامت و سرزنش می‌کنند و وی را بر مخالفت توبیخ می‌نمایند و نفس همین توبیخ و ملامت علامت آنست که عام پس از تخصیص در باقی افراد ظاهر است چنانچه در دلیل سابق این معنا را تقریر و تثبیت نمودیم پس ظهور عام بعد از تخصیص در باقی افراد محلّ اشکال و تأمّل نیست.
بلی، همان‌طوری‌که اشاره شد البتّه عام مخصّص در عموم که معنای حقیقی آن باشد ظهور ندارد ولی این عدم ظهور ضرری به مدّعای ما وارد نکرده و سبب آن نمی‌شود که نسبت به باقی نیز ظهورش را منکر بشویم چنانچه هر لفظی که به کمک قرینه صارفه از معنای حقیقیش منصرف شده و بر معنای مجازی حمل گردد حالش این‌گونه است که پس از مقرون شدنش به قرینه در معنای حقیقی ظاهر نیست ولی این ظهور سبب آن نیست که ظهورش در معنای مجازی نیز منتفی باشد مثلا:
وقتی گفته می‌شود: رأیت اسدا (دیدم شیر را) ظاهر لفظ «اسد» همان حیوان درّنده معروف می‌باشد و پرواضح است وقتی قرینه «یرمی» را با آن همراه کرده و می‌گوییم:
رأیت اسدا یرمی (دیدم شیر و شجاعی را که تیر می‌انداخت) از معنای اوّلی منصرف شده و ظهورش نسبت بآن منتفی می‌گردد ولی ظهور آن در معنای مجازی که شخص شجاع باشد جای انکار نیست.
ص: 833
عام هم عینا حالش بهمین منوال است فلذا:
در مثال اکرم العلماء قطعا کلمه «العلماء» ظاهر در استغراق است ولی پس از آوردن مخصّص مانند الّا الفسّاق منهم اگرچه ظهور در استغراق ندارد ولی نسبت بعلماء عدول قطعا ظاهر است و وقتی این ظهور را پذیرفتیم دیگر مجالی برای انکار حجّیّتش در باقی وجود ندارد.
قوله: و ان لم یکن حقیقة: ضمیر در «لم یکن» به ظهور راجع است.
متن:
و احتجّ الذّاهب الی انّه حجّة فی اقلّ الجمع:
بانّ اقلّ الجمع هو المحقّق و الباقی مشکوک فیه، فلا یصار الیه.
ترجمه:

دلیل قائلین به حجّیّت عام در اقلّ جمع

کسانی که عام مخصّص را در اقلّ جمع حجّت دانسته‌اند در مقام استدلال گفته‌اند:
اقلّ جمع محقّقا و قطعا مراد بوده و باقی افراد مشکوک هستند، پس لفظ را نباید بر مشکوک حمل نمود.
قوله: الی انّه حجّة فی اقلّ الجمع: ضمیر در «انّه» به عام مخصّص راجع است.
قوله: هو المحقّق: یعنی در مقام اراده اقلّ جمع مراد است.
قوله: و الباقی مشکوک فیه: و مقصود از «باقی» مراتب دیگر غیر از اقلّ جمع می‌باشد.
قوله: فلا یصار الیه: کلمه «لا یصار» یعنی لا یحمل و ضمیر در «الیه» به مشکوک باقی راجع است.

ص: 834
متن:
و الجواب لا نسلّم انّ الباقی مشکوک فیه، لما ذکرنا من الدّلیل علی وجوب الحمل علی ما بقی.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از دلیل مذکور
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
قبول نداریم که باقی مشکوک فیه باشد، زیرا در دلیل مذکور گفتیم واجب است عام مخصّص را بر باقی حمل کنیم و شرح آن بتفصیل گذشت.
متن:
اصل ذهب العلّامة فی التّهذیب الی جواز الاستدلال بالعامّ قبل استقصاء البحث فی طلب التّخصیص.
و استقرب فی النّهایة عدم الجواز ما لم یستقص فی طلب التّخصیص و حکی فیها کلّا من القولین عن بعض العامّة و قد اختلف کلامهم فی بیان موضع النّزاع.
فقال بعضهم: انّ النّزاع فی جواز التّمسّک بالعامّ قبل البحث عن المخصّص و هو الّذی یلوح من کلام العلّامة فی التّهذیب و صرّح به فی النّهایة.
و انکر ذلک جمع من المحقّقین، قائلین بانّ العمل بالعموم قبل البحث عن المخصّص ممتنع اجماعا و انّما الخلاف فی مبلغ البحث، فقال الاکثر یکفی بحیث یغلب معه الظّنّ بعدم المخصّص.
و قال بعض: انّه لا یکفی ذلک، بل لا بدّ من القطع بانتفائه.
و الظّاهر انّ الخلاف موجود فی المقامین، لنقل جماعة القول بجواز
ص: 835
التّمسّک بالعامّ قبل البحث عن المخصّص عن بعض المتقدّمین و تصریح آخرین باختیاره، لکنّه ضعیف.
و ربّما قیل: انّ مراد قائله انّه قبل وقت العمل و قبل ظهور المخصّص یجب اعتقاد عمومه جزما ثمّ ان لم یتبیّن الخصوص فذاک و الّا تغیّر الاعتقاد.
و ینقل عن بعض العلماء انّه قال بعد ذکره لهذا الکلام عن ذلک القائل: و هذا غیر معدود عندنا من مباحث العقلاء و مضطرب العلماء و انّما هو قول صدر عن غباوة و استمرار فی عناد.
و اذا عرفت هذا فالاقوی عندی انّه لا یجوز المبادرة الی الحکم بالعموم قبل البحث عن المخصّص بل یجب التّفحّص عنه حتّی یحصل الظّنّ الغالب بانتفائه کما یجب ذلک فی کلّ دلیل یحتمل ان یکون له معارض احتمالا راجحا، فانّه فی الحقیقة جزئی من جزئیّاته.
ترجمه:

اصل و قاعده آراء در استدلال بعام قبل از تفحّص از مخصّص و مقدار آن

اشاره

مرحوم علّامه در کتاب تهذیب باین عقیده متمایل شده که استدلال بعام پیش از فحص کامل از مخصّص و حصول قطع بعدم آن جایز است و در کتاب نهایه فرموده است:
مادامی‌که استقصاء در طلب مخصّص نشده استدلال بعام جایز نمی‌باشد.
و در این کتاب (نهایه) هر دو قول را از برخی اهل سنّت نقل نموده است.
و کلام علماء در بیان موضع نزاع مختلف نقل شده:

ص: 836
پس بعضی از ایشان فرموده‌اند:
نزاع در جواز تمسّک بعام پیش از فحص از مخصّص می‌باشد و این مضمون از کلام مرحوم علّامه در تهذیب ظاهر می‌شود و در کتاب نهایه بآن تصریح فرموده است.
ولی آن را جماعتی از اهل تحقیق انکار کرده و اظهار داشته‌اند:
عمل بعموم پیش از فحص از مخصّص باجماع علماء ممتنع و غیر جایز است و اختلاف و نزاعی که وجود دارد در مقدار تفحّص از مخصّص می‌باشد:
پس اکثر علماء فرموده‌اند:
از تفحّص مقداری کافی است که ظنّ غالب به عدم مخصّص حاصل شود.
و برخی دیگر فرموده‌اند:
این مقدار از تفحّص کافی نبوده بلکه گردش در مظانّ مخصّص به مقداری باید باشد که قطع بانتفاء آن پیدا شود.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
ظاهرا در هر دو مقام خلاف و نزاع وجود دارد چه در اصل فحص از مخصّص و چه در مبلغ و مقدار آن.
بدلیل اینکه جماعتی چنین نقل کرده‌اند که برخی از متقدّمین تمسّک بعام قبل از فحص از مخصّص را جایز می‌دانسته‌اند.
و برخی دیگر تصریح باختیار این قول نموده‌اند.
البتّه این قول از نظر ما ضعیف و غیر قابل قبول است.
و بسا در توجیه این قول چنین گفته شده است:
مراد این قائلین آنست که پیش از وقت عمل بعام و قبل از ظهور مخصّص لازم است بعموم عام معتقد بود و بطور جزم و یقین لفظ را برآن حمل نمود
ص: 837
حال اگر مخصّص ظاهر نشد و بآن برنخوردیم پس مراد از لفظ همان عام بوده و در غیر این صورت اعتقاد تغیّر پیدا کرده و الزاما به معنای خاصّ باید متعبّد شد.
و از برخی اهل سنّت این‌طور نقل شده که پس از نقل این قول از قائل مزبور گفته است:
این بحث از نظر ما در زمره مباحث عقلاء و محلّ اضطراب کلمات علماء داخل نبوده بلکه قولی است که از روی کودنی و استمرار در عناد ناشی شده است.

رأی مرحوم مصنّف

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
پس از آنکه به اقوال و آراء در این مسئله واقف و آگاه شدید اکنون می‌گوییم:
اقوی از نظر ما اینست که مبادرت به حکم بعموم نمودن پیش از تفحّص از مخصّص جایز نبوده بلکه واجب است از آن تا جائی تفحّص نمود که ظنّ غالب به انتفائش حاصل کرد چنانچه این مقدار از گردش و تفحّص نسبت به هر دلیلی که احتمال معارض برایش داده شود لازم بوده و واجب است از معارض احتمالی آن مشروط به اینکه احتمال راجح باشد تفحّص شود تا ظنّ به انتفائش پیدا شود.
پس در واقع می‌توان گفت بحث ما در اینجا مصداقی از مصادیق آن بحث و جزئی از جزئیّات آن است.
قوله: و حکی فیها: ضمیر در «حکی» به مرحوم علّامه و در «فیها» به نهایه راجع است.
قوله: کلّا من القولین: مقصود از قولین جواز تمسّک بعام قبل از فحص

ص: 838
از مخصّص و عدم جواز آن می‌باشد.
قوله: و قد اختلف کلامهم: یعنی کلام علماء.
قوله: فقال بعضهم انّ النّزاع الخ: یعنی بعض العلماء.
قوله: و هو الّذی یلوح من کلام العلّامة: ضمیر «هو» به کون النّزاع فی جواز التّمسّک بالعامّ قبل البحث عن المخصّص راجع است و کلمه «یلوح» یعنی «یظهر».
قوله: و صرّح به فی النّهایة: ضمیر در «به» به کون النّزاع فی جواز التّمسّک بالعامّ قبل البحث عن المخصّص عود می‌کند.
قوله: و انکر ذلک جمع من المحقّقین: مشار الیه «ذلک» اینست که نزاع در مورد مذکور باشد.
قوله: یکفی بحیث یغلب معه الظّنّ الخ: ضمیر فاعلی در «یکفی» به بحث و فحص راجع بوده و ضمیر مجروری در «معه» به فحص نیز عود می‌کند.
قوله: و قال بعض انّه لا یکفی ذلک: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» بوده و مشار الیه «ذلک» غلبه ظنّی می‌باشد.
قوله: بل لا بدّ من القطع بانتفائه: یعنی انتفاء مخصّص.
قوله: انّ الخلاف موجود فی المقامین: یعنی در اصل فحص از مخصّص و نیز مبلغ و مقدار آن.
قوله: تصریح آخرین باختیاره: یعنی اختیار جواز تمسّک.
قوله: لکنّه ضعیف: ضمیر در «لکنّه» به جواز تمسّک بعام قبل از فحص از مخصّص عود می‌کند.
قوله: و ربّما قیل انّ مراد قائله: یعنی قائل بجواز تمسّک بعام قبل از فحص از مخصّص.
قوله: انّه قبل وقت العمل: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: یجب اعتقاد عمومه جزما: یعنی عموم عام.
ص: 839
قوله: ثمّ ان لم یتبیّن الخصوص: یعنی پس از فحص.
قوله: فذاک: یعنی پس معلوم می‌شود که لفظ عام می‌باشد.
قوله: و الّا تغیّر الاعتقاد: یعنی و اگر خصوص ظاهر شد اعتقاد عموم به خصوص تبدّل و تغیّر پیدا می‌کند.
قوله: انّه قال بعد ذکره لهذا الکلام: ضمیر در «انّه» و «ذکره» به بعض العلماء راجع است.
قوله: و هذا غیر معدود عندنا الخ: این عبارت مقول «قال» می‌باشد.
قوله: و مضطرب العلماء: یعنی از کلمات مضطرب و مختلف علماء.
قوله: و انّما هو قول صدر عن غباوة: ضمیر «هو» به جواز تمسّک بعام قبل از فحص از مخصّص راجع بوده و محتمل است به کلام موجّه راجع باشد.
قوله: فالاقوی عندی انّه لا یجوز المبادرة: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: بل یجب التّفحّص عنه: ضمیر در «عنه» به مخصّص عود می‌کند.
قوله: بانتفائه: یعنی انتفاء مخصّص.
قوله: کما یجب ذلک: مشار الیه «ذلک» فحص تا حدّ حصول ظنّ غالب می‌باشد.
قوله: یحتمل ان یکون له معارض: ضمیر در «له» به دلیل راجع است.
قوله: فانّه فی الحقیقة: ضمیر در «فانّه» به فحص از مخصّص راجع است.
قوله: جزئی من جزئیّاته: یعنی از جزئیّات وجوب فحص از دلیل معارض می‌باشد.
متن:
لنا:
انّ المجتهد یجب علیه البحث عن الادلّة و کیفیّة دلالتها و التّخصیص
ص: 840
کیفیّة فی الدّلالة و قد شاع ایضا حتّی قیل:
ما من عامّ الّا و قد خصّ، فصار احتمال ثبوته مساویا لاحتمال عدمه و توقّف ترجیح احد الامرین علی البحث و التّفتیش.
و انّما اکتفینا بحصول الظّنّ و لم نشترط القطع، لانّه ممّا لا سبیل الیه غالبا، اذ غایة الامر عدم الوجدان و هو لا یدلّ علی عدم الوجود.
فلو اشترط لأدّی الی ابطال العمل باکثر العمومات.
ترجمه:

استدلال مرحوم مصنّف برای قول مختار

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما اینست که بر مجتهد لازم است از ادلّه و کیفیّت دلالت آنها بحث و فحص کند و تخصیص از کیفیّات دلالت محسوب می‌شود و تخصیص عمومات به حدّی شایع و رائج شده است که در حقّش گفته شده:
«ما من عامّ الّا و قد خصّ» یعنی هیچ عامّی نیست مگر آنکه بآن تخصیص وارد شده است.
پس احتمال ثبوت عموم با عدمش یکسان و متساوی می‌باشد ازاین‌رو ترجیح هریک از عموم و خصوص بر دیگری متوقّف بر بحث و تفتیش می‌باشد.
وجه اکتفاء به حصول ظنّ به عدم وجود مخصّص
و امّا اینکه بحصول ظنّ اکتفاء نموده و قطع را شرط ندانستیم وجهش آنست که:

ص: 841
غالبا حصول آن ممکن نبوده و راهی به سویش وجود ندارد زیرا نهایت فحص و غایت آن اینست که به مخصّص دست نیافته و آن را نیافته‌ایم و پرواضح است نیافتن دلالت بر عدم وجود ندارد.
پس اگر بخواهیم علم و قطع به عدم وجود مخصّص را شرط بدانیم این شرط منجر به ابطال عمل به اکثر عمومات می‌گردد.
تفصیل
مرحوم مصنّف مدّعایشان دو امر است:
الف: قبل از تفحّص از مخصّص عمل بعام جایز نیست و به عبارت دیگر اصل فحص واجب و لازمست.
ب: مقدار فحص تا آنجائی است که شخص به واسطه‌اش ظنّ به عدم مخصّص پیدا کرده و بیش از آن لازم و واجب نیست.
دلیل بر مدّعای اوّل
پرواضح است تمسّک بعام و برطبقش حکم نمودن از وظایف مجتهد بوده و عامّی را در آن حظّ و بهره‌ای نمی‌باشد و بر مجتهد است که در اخذ به دلیل و حکم برطبق آن‌هم از اصل آن و هم از کیفیّتش تفحّص کند و جای شبهه نیست که تخصیص از انحاء کیفیّت دلالت بوده لا جرم بر مجتهد لازم است از اصل وجود آن جستجو کرده تا بآن دست بیابد چه آنکه غالب عمومات مقرون بمخصّصات بوده به‌طوری‌که کمتر عامّی را می‌توان یافت که تخصیص بآن وارد نشده باشد حتّی از ابن عبّاس منقول است که فرموده:
ما من عام الّا و قد خصّ بنابراین وقتی موقعیّت عمومات در این حدّ باشد مجتهد حقّ ندارد بمجرّد برخورد با عامّی وجود احتمالی یا ظنّی
ص: 842
مخصّص را نادیده انگاشته و بدون فحص از وجود آن برطبق عام حکم کند بلکه ترجیح جانب عموم و فتوی برطبق آن صرفا موقوف بر تفتیش از حال مخصّص و مأیوس شدن از وجود آن می‌باشد.
دلیل بر مدّعای دوّم
امّا وجه اینکه گفتیم در مقام فحص همین‌قدر که ظنّ غالب به عدم مخصّص پیدا نمودیم کافی بوده و بیش از آن لازم نیست آنست که غالبا رسیدن و قطع پیدا نمودن به عدم مخصّص امر غیرممکن و مستحیلی می‌باشد زیرا اطّلاعات و علوم بشر محدود است و بصرف گردش در مظانّ وجود مخصّص و پیدا نکردن آن نمی‌تواند قطع و یقین به عدم آن پیدا کند زیرا منتهای تفحّص و غایت سعی باین منجرّ می‌شود که شخص مخصّص را نیافته و بدیهی است عدم وجدان بر عدم وجود دلالت نداشته بلکه بسا شی‌ء مطلوب در واقع موجود باشد منتهی شخص بآن نرسیده باشد لذا اگر بخواهیم علم بعدم وجود مخصّص را شرط بدانیم و قبل از حصولش عمل بعام را جایز ندانیم پس باید عمل باکثر عمومات را باطل بدانیم درحالی‌که این‌طور نیست یعنی می‌بینیم که نوعا عمومات مورد عمل حضرات می‌باشند، پس باید فحص را تا اندازه‌ای واجب کنیم که پس از آن و نیافتن مخصّص ظنّ به عدمش حاصل گردد.
قوله: و کیفیّة دلالتها: یعنی دلالة ادلّه.
قوله: فصار احتمال ثبوته: یعنی ثبوت تخصیص.
قوله: لاحتمال عدمه: یعنی عدم تخصیص.
قوله: ترجیح احد الامرین: مقصود از «امرین» ثبوت و عدم ثبوت مخصّص است.
قوله: لانّه ممّا لا سبیل الیه: ضمیر در «لانّه» به معنای شأن بوده و ضمیر در «الیه» به قطع عود می‌کند.
ص: 843
قوله: و هو لا یدلّ علی عدم الوجود: ضمیر در «هو» به عدم الوجدان راجع است.
قوله: فلو اشترط لأدّی الی ابطال الخ: ضمیر در «اشترط» به علم و قطع راجع بوده و در «ادّی» به اشتراط راجع است.
متن:
احتجّ مجوّز التّمسّک به قبل البحث بانّه:
لو وجب طلب المخصّص فی التّمسّک بالعام، لوجب طلب المجاز فی التّمسّک بالحقیقة.
بیان الملازمة انّ ایجاب طلب المخصّص انّما هو للتّحرّز عن الخطاء و هذا المعنی بعینه موجود فی المجاز، لکنّ اللّازم اعنی طلب المجاز منتف، فانّه لیس بواجب اتّفاقا و العرف قاض ایضا بحمل الالفاظ علی ظواهرها من غیر بحث عن وجود ما یصرف اللّفظ عن حقیقته.
و بهذا احتجّ العلّامة علی مختاره فی التّهذیب و هو کالصّریح فی موافقة هذا القائل فتأمّل.
ترجمه:

استدلال قائلین بجواز تمسّک بعام قبل از فحص از مخصّص

اشاره

کسانی که تمسّک بعام پیش از فحص از مخصّص را تجویز کرده‌اند در مقام استدلال فرموده‌اند:
اگر در جواز تمسّک بعام طلب مخصّص واجب باشد پس باید در تمسّک به معنای حقیقی لفظ نیز طلب از مجاز لازم و واجب باشد درحالی‌که این‌طور نیست.

ص: 844

بیان و شرح ملازمه

واجب نمودن طلب مخصّص صرفا بخاطر احتراز و اجتناب از خطاء است که بدین‌وسیله دفع می‌گردد و این معنا عینا در مجاز وجود دارد.
ولی لازم یعنی وجوب طلب از مجاز منتف می‌باشد چه آنکه باتّفاق جمیع ارباب لسان چنین امری لازم نیست و عرف بدون اینکه بحث و فحص از مجاز را واجب بدانند حکم می‌کنند بلزوم حمل الفاظ بر ظواهرشان مرحوم علّامه حلّی بهمین بیان و تقریر در کتاب تهذیب بر مختار خویش تمسّک فرموده و این استدلال همچون کلامی است صریح در موافقت با این قائل فتأمّل.
تفصیل
حاصل استدلال مذکور چنین است:
اگر تمسّک بعام موقوف به بحث و فحص از مخصّص باشد و پیش از آن جایز نباشد لازمه‌اش اینست که تمسّک به معنای حقیقی و حمل لفظ بر ظاهرش نیز موقوف بر فحص از مجاز باشد درحالی‌که قطعا و باتّفاق همه این‌طور نیست و وقتی وجوب فحص در مجاز منتفی فرض شد در مورد بحث نیز وجوبی برای تفحّص از مخصّص نباید باشد.
توضیح
مسلّما کسانی که در مورد بحث تمسّک بعام را قبل از فحص از مخصّص جایز نمی‌دانند دلیلشان اینست که:
بسا ممکنست عام بعموم خود باقی نبوده و متکلّم از آن معنای خاصّ اراده کرده باشد لذا پیش از تفحّص از مخصّص اگر لفظ را بر عموم حمل

ص: 845
کنیم مرتکب خطاء و خلاف واقع می‌شویم لذا برای احتراز از آن بحث از مخصّص لازم و واجب است.
باید توجّه داشت عین این تقریر در باب حمل لفظ بر معنای ظاهر و حقیقی آن وجود دارد چه آنکه مثلا اگر متکلّم بگوید:
رأیت اسدا (دیدم شیر را) و مخاطب قبل از جستجو از قرینه صارفه و تفحّص از معنای مجازی لفظ «اسد» را بر معنای ظاهرش که حیوان درّنده معروف است حمل کند ممکنست مقصود متکلّم مرد شجاع بوده و قرینه‌اش را در کلام دیگر آورده و بدین ترتیب مخاطب چون بدنبال آن نرفته و از وجودش تفحّص نکرده مرتکب خلاف واقع گشته است ازاین‌رو عینا بهمان تقریر در اینجا باید بگوئیم:
برای احتراز از خطاء و عدم ارتکاب خلاف واقع طلب از مجاز و تفحّص از قرینه صارفه لازم است درحالی‌که اجماع ارباب لسان و اتّفاق اهل محاوره بر این است که بمجرّد استماع لفظ مخاطب می‌تواند آن را بر معنای ظاهر و حقیقی حمل کند بدون اینکه تفحّص از قرینه صارفه و طلب از مجاز را لازم بدانند و چون مسئله مورد بحث و باب حقیقت و مجاز از یک قبیل بوده و بینشان تلازم قطعی است لا جرم از عدم وجوب فحص در باب حقیقت و مجاز انتفاء وجوب فحص از مخصّص نیز در مسئله مورد بحث ثابت می‌گردد.
قوله: مجوّز التّمسّک به قبل البحث: ضمیر در «به» به عام راجع است.
قوله: بانّه لو وجب طلب المخصّص: ضمیر در «بانّه» به معنای «شأن» است.
قوله: بیان الملازمة: یعنی ملازمه بین لزوم فحص از مخصّص و طلب مجاز.
قوله: فانّه لیس بواجب اتّفاقا: ضمیر در «فانّه» به طلب مجاز عود
ص: 846
می‌کند.
قوله: و بهذا احتجّ العلّامة: مشار الیه «هذا» تقریر و استدلال مذکور می‌باشد.
قوله: علی مختاره فی التّهذیب: مختار مرحوم علّامه در این کتاب جواز تمسّک بعام قبل از استقصاء از مخصّص می‌باشد.
قوله: و هو کالصّریح فی موافقة هذا القائل: ضمیر «هو» به احتجاج راجع است.
قوله: فتأمّل: شاید این کلمه اشاره باشد باین نکته که:
این قائل تمسّک بعام قبل از اصل فحص از مخصّص را جایز می‌داند و به عبارت دیگر:
اساسا منکر وجوب فحص است ولی مرحوم علّامه در کتاب تهذیب اصل فحص را واجب دانسته منتهی فحص کامل به‌طوری‌که موجب حصول قطع بعدم مخصّص بشود را لازم نمی‌داند ازاین‌رو باید گفت:
مرحوم علّامه در کتاب تهذیب اگرچه بهمین تقریر و دلیل قائل استدلال فرموده ولی در عین حال نمی‌توان آن را دلیل بر موافقت علّامه (ره) با این قائل دانست.
متن:
و الجواب الفرق بین العامّ و الحقیقة، فانّ العمومات اکثرها مخصوصة کما عرفت، فصار حمل اللّفظ علی العموم مرجوحا فی الظّنّ قبل البحث عن المخصّص و لا کذلک الحقیقة، فانّ اکثر الالفاظ محمول علی الحقائق.
ص: 847
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل مذکور

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از دلیل مذکور اینست که:
بین عام و حقیقت فرق و تفاوت است، زیرا عمومات غالبا تخصیص خورده و همان‌طوری‌که دانسته شد اکثر آنها مخصوص می‌باشند لذا حمل لفظ بر عموم از نظر ظنّ ما مرجوح یعنی موهوم بوده ازاین‌رو پیش از فحص از مخصّص مبادرت بآن جایز نیست.
درحالی‌که نسبت به حقیقت چنین نبوده و این تقریر جاری نمی‌باشد چه آنکه اکثر الفاظ در این باب محمول بر حقائق و معانی ظاهره بوده و برعکس عام ظنّ غالب به اینست که متکلّمین از الفاظ معانی حقیقیّه را اراده می‌نمایند و حمل بر مجاز امر مرجوح و موهومی می‌باشد لذا با وجود چنین فرقی چگونه می‌توان ادّعاء تلازم بین عموم و حقیقت نمود و از جواز تمسّک به حقیقت قبل از فحص از مجاز اثبات جواز تمسّک بعام پیش از بحث از مخصّص را نمود.
قوله: و لا کذلک الحقیقة: یعنی تمسّک به معنای حقیقی این‌چنین نمی‌باشد.
متن:
و احتجّ مشترط القطع بانّه:
ان کانت المسألة ممّا کثر فیه الخلاف و البحث و لم یطّلع علی تخصیص فالعادة قاضیة بالقطع بانتفائه اذ لو کان لوجد مع کثرة البحث قطعا.
و ان لم یکن ممّا کثر فیه البحث، فبحث المجتهد فیها یوجب القطع بانتفائه ایضا، لانّه لو أرید بالعامّ الخاصّ لنصب لذلک دلیل یطّلع علیه فاذا

ص: 848
بحث المجتهد و لم یعثر بدلیل التّخصیص قطع بعدمه.
ترجمه:

استدلال کسانی که در تمسّک بعام قطع بعدم مخصّص را شرط کرده‌اند

کسانی که در تمسّک بعام قطع بعدم مخصّص را شرط کرده‌اند در مقام استدلال فرموده‌اند:
اگر مسئله‌ای که عام در آن وارد شده از مسائلی بوده که در آن خلاف و بحث بسیار باشد و مع‌ذلک بر تخصیص اطّلاعی حاصل نشده پس عادت مقتضی است در چنین موردی قطع به انتفاء مخصّص حاصل شود چه آنکه اگر مخصّصی در بین می‌بود با این‌همه بحث و فحص علی القاعده می‌باید بآن قطع و علم حاصل می‌شد و چون بآن دست نیافتیم پس قطعا معدوم و منتفی است.
و اگر مسئله مزبور چنین نبوده و اختلاف و بحث کثیری در آن نباشد پس بحث و فحص مجتهد در آن همچنین باعث قطع و یقین بانتفاء مخصّص می‌باشد، چه آنکه اگر از عام خاصّ اراده شده بود الزاما متکلّم برآن قرینه‌ای نصب می‌کرد و بدین‌وسیله مکلّفین را بر معنای خاصّ مطّلع می‌ساخت ازاین‌رو وقتی مجتهد بحث و تفحّص نمود و بمخصّص دست نیافت قطع بعدم آن پیدا می‌کند.
تفصیل
حاصل استدلال مذکور اینست که:
عمومات بر دو گونه می‌باشند:
الف: آنکه در مسائلی وارد باشند که مطرح آراء و محل فحص و بحث بوده و اقوال در آن مختلف باشد.

ص: 849
ب: آنکه در مسائل غیر عام البلوی وارد شده به‌طوری‌که بحث و فحص در آن چندان واقع نشده باشد.
در فرض اوّل اگر مجتهد از وجود مخصّص تفحّص کرده و بآن علم پیدا نکرد همین مقدار از تفحّص و بحث عادتا موجب حصول قطع بعدم مخصّص می‌شود زیرا مسئله طبق فرضی که نمودیم عام البلوی بوده و اگر از عام معنای خاصّ اراده شده بود حتما متکلّم مخصّص بارز و آشکاری برای آن می‌آورد و این مقدار از فحص مجتهد نیز باعث دست یافتن بآن می‌گردید پس یأس از وجودش سبب آن می‌شود که قطع به انتفائش پیدا کنیم.
و در فرض دوّم نیز طلب مجتهد از مخصّص و پیدا نشدنش موجب علم بانتفاء آن شده و می‌توان پس از فحص مذکور ادّعای قطع بعدم آن نمود زیرا اگر از عام مزبور معنای خاصّ اراده شده بود متکلّم جهت اطّلاع مخاطبین و مکلّفین دلیل و قرینه‌ای برآن نصب می‌کرد پس اگر مجتهد بعد از فحص بآن اطّلاع پیدا نکرد نفس نرسیدن مجتهد بآن موجب حصول قطع به انتفائش می‌شود.
قوله: بانّه ان کانت المسألة: ضمیر در «بانّه» به معنای «شأن» است.
قوله: ممّا کثر فیه الخلاف: ضمیر در «فیه» به ماء موصوله راجع است.
قوله: قاضیة بالقطع بانتفائه: یعنی انتفاء مخصّص.
قوله: اذ لو کان لوجد: ضمیر در «کان» و «وجد» به مخصّص راجع است.
قوله: و ان لم تکن ممّا کثر فیه البحث: ضمیر در «تکن» به مسئله راجع است.
قوله: فبحث المجتهد فیها: ضمیر در «فیها» به مسئله عود می‌کند.
قوله: یوجب القطع بانتفائه ایضا: یعنی انتفاء مخصّص همان‌طوری‌که در فرض اوّل فحص مجتهد سبب قطع بانتفاء آن بود.
ص: 850
قوله: لانّه لو أرید بالعامّ الخ: ضمیر در «لانّه» به معنای «شأن» است.
قوله: لنصب لذلک دلیل یطّلع علیه: کلمه «نصب» بصیغه مجهول بوده و مشار الیه «ذلک» تخصیص می‌باشد و ضمیر در «علیه» به دلیل راجع بوده و کلمه «یطّلع» نیز بصیغه مجهول می‌باشد.
قوله: قطع بعدمه: ضمیر در «قطع» به مجتهد و در «بعدمه» به مخصّص راجع است.
متن:
و اجیب بمنع المقدّمتین اعنی العلم عادة عند کثرة البحث و العلم بالدّلیل عند بحث المجتهد، فانّه کثیرا ما یکون المسألة ممّا یتکرّر فیه البحث او یبحث فیه المجتهد، فیحکم ثمّ یجد ما یرجع به عن حکمه و هو ظاهر.
ترجمه:
جواب برخی از استدلال مذکور
از استدلالی که ذکر شد این‌طور جواب داده شده:
دو مقدّمه‌ای را که در این استدلال آمده قبول نداریم و آن دو عبارتند از:
1- حصول علم بعدم مخصّص پس از بحث فراوان و تفحّص بسیار.
2- علم بوجود دلیل به واسطه بحث و تفحّص مجتهد از آن.
و وجه امتناع از پذیرفتن این دو مقدّمه آنست که:
بسا مسئله‌ای مورد بحث بسیار و تحقیق فراوان بوده و مجتهد در آن جستجو و بحث کامل نموده و نظریّه‌اش بامری منتهی گشته و برطبق آن حکم کرده ولی بعد از آن به دلیل دیگری دست یافته که به واسطه‌اش از حکم اوّلی رجوع نموده و رأی دیگری اختیار کرده است، پس مجرّد عام البلوی بودن و فحص مجتهد در آن کافی در حصول قطع و جزم نبوده فلذا بآن نمی‌تواند
ص: 851
اکتفاء کند.
قوله: فانّه کثیرا ما یکون المسألة: ضمیر در «فانّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: ممّا یتکرّر فیه البحث: ضمیر در «فیه» به ماء موصوله راجع است.
قوله: یبحث فیه المجتهد: ضمیر در «فیه» به ماء موصوله عود می‌کند.
قوله: ما یرجع به عن حکمه: ضمیر در «به» به ما یرجع عود کرده و ضمیر در «حکمه» به مجتهد راجع است.
ص: 852
متن:
الفصل الثّالث فیما یتعلّق بالمخصّص اصل اذا تعقّب المخصّص متعدّدا سواء کان جملا او غیرها و صحّ عوده الی کلّ واحد کان الاخیر مخصوصا قطعا.
و هل یخصّ معه الباقی او یختصّ هو به اقوال.
و قد جرت عادتهم بفرض الخلاف و الاحتجاج فی تعقّب الاستثناء ثمّ یشیرون فی باقی انواع المخصّصات الی انّ الحال فیها کما فی الاستثناء و نحن نجری علی منهجهم حذرا من فوات بعض الخصوصیّات بالخروج عنه، لاحتیاجه الی تغییر اوضاع الاحتجاجات.
ترجمه:

فصل سوّم در بیان آنچه به مخصّص تعلّق دارد اصل و قاعده حکم مخصّصی که بدنبال عمومات متعدّده درآید

اشاره

وقتی مخصّصی بدنبال چند عموم درآید اعمّ از آنکه عمومات در

ص: 853
ضمن چند جمله بوده یا چنین نباشند و فرض کنیم که عود مخصّص بتمام آنها صحیح است.
در چنین موردی عام اخیر قطعا مخصوص است و آیا با آن باقی عمومات مورد تخصیص واقع شده یا تنها اخیر بآن اختصاص دارد اقوال و آراء در آن متعدّد می‌باشد.
عادت اصولیّون بر این جاری شده که خلاف و استدلال را در خصوص دنبال آمدن استثناء فرض می‌کرده و سپس در باقی انواع مخصّصات می‌گویند حال آنها همچون استثناء است.
و ما نیز بر طریق ایشان مشی کرده تا بدین ترتیب برخی از خصوصیّات که احتمالا به واسطه تغییر روش ممکنست فوت گردد محفوظ مانده و همچون دیگران اوضاع احتجاجات و استدلالات را مراعات کرده و در اینجا می‌آوریم.

[در پاره ای از متعلّقات بمخصص]

اشاره

تفصیل
قاعده‌ای که در اینجا مطرح است اینکه:
اگر عمومات متعدّد بدنبال هم درآمده و بدنبال جملگی مخصّصی وارد شود قطعا عام آخری تخصیص خورده و در آن شبهه‌ای نیست منتهی محلّ صحبت در عمومات دیگر است که آیا آنها نیز علاوه بر آخری مورد تخصیص بوده یا این امر تنها باخیر اختصاص دارد.
مثلا در عبارت اکرم العلماء و الشعراء و التّجّار الّا الفسّاق منهم قطعا تجّار به «الّا الفسّاق» تخصیص خورده و اکرام در ایشان منحصر است به عدول امّا شعراء و علماء در تخصیص خوردنشان اختلاف است برخی آنها را نیز مورد تخصیص قرار داده و بدین ترتیب تمام عمومات را مخصوص قرار می‌دهند و بعضی دیگر تخصیص را در خصوص اخیر منحصر نموده و عمومات دیگر را

ص: 854
به عمومشان وامی‌گذارند.
سپس مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
البتّه اصولیّون این بحث را بطور صریح و آشکار در خصوص مستثنی طرح نموده چنانچه ما نیز مثال بآن آوردیم و سپس آنچه در آن از اقوال و استدلالات ذکر می‌شود در سایر وجوه تخصیص جاری می‌نمایند و ما نیز در اینجا چون بصدد تحقیق مسئله به روش ایشان هستیم لا جرم طریقه جاریه بین حضرات را تغییر نداده و مانند ایشان در بحث وارد می‌شویم تا خصوصیّات و جزئیّات بحث از ما فوت نشود.
قوله: سواء کان جملا: مثل اینکه گفته شود:
اکرم العلماء و تصدّق بالفقراء و سلّم علی الهاشمیّین الّا الفسّاق منهم.
قوله: او غیرها: یعنی جملگی در یک جمله وارد شده باشند همچون مثال سابق.
قوله: و صحّ عوده الی الکلّ: ضمیر در «عوده» به مخصّص راجع است.
قوله: و هل یخصّ معه الباقی: ضمیر در «معه» به اخیر راجع است.
قوله: او یختصّ هو به: ضمیر «هو» به مخصّص و ضمیر مجروری در «به» به اخیر راجع است.
قوله: الی انّ الحال فیها: ضمیر در «فیها» به انواع مخصّصات عود می‌کند.
قوله: بالخروج عنه: ضمیر در «عنه» به منهج راجع است.
قوله: لاحتیاجه الی تغییر اوضاع الاحتجاجات: ضمیر در «لاحتیاجه» به خروج راجع است.
متن:
فنقول ذهب قوم الی انّ الاستثناء المتعقّب للجمل المتعاطفة ظاهر فی رجوعه
ص: 855
الی الجمیع و فسّره بعضهم بکلّ واحدة و یحکی هذا القول عن الشّیخ.
و قال آخرون انّه ظاهر فی العود الی الأخیرة.
و قیل بالوقف بمعنی لا ندری انّه حقیقة فی ایّ الامرین.
و قال السّیّد المرتضی (ره) انّه مشترک بینهما، فیتوقّف الی ظهور القرینة.
و هذان القولان موافقان للقول الثّانی فی الحکم، لانّ الأخیرة مخصوصة علی کلّ حال.
نعم، یظهر ثمرة الخلاف فی استعمال الاستثناء فی الاخراج من الجمیع، فانّه مجاز علی ذلک القول، محتمل عند اوّل هذین، حقیقة عند ثانیهما.
و فصّل بعضهم تفصیلا طویلا یرجع حاصله الی اعتماد القرینة علی الامرین و اختاره العلّامة (ره) فی التّهذیب و لیس بجیّد، لانّ فرض وجود القرینة یخرج عن محلّ النّزاع، اذ هو فیما عری عنها.
ترجمه:

مقاله مرحوم مصنّف در بیان آراء علماء در مسئله مورد بحث

[استثنائی که بدنبال جمل متعدده واقع شده و آراء در آن]

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جماعتی فرموده‌اند: استثناء دنبال جمل متعاطف ظاهر است در رجوع نمودن به تمام.
و برخی در تفسیر آن گفته‌اند:
مقصود اینست که استثناء به دانه‌دانه آنها تعلّق می‌گیرد.
این قول از مرحوم شیخ طوسی حکایت شده است.
و دسته‌ای دیگر فرموده‌اند:
استثناء مزبور ظاهر است در عود کردن بخصوص اخیر.

ص: 856
و بعضی دیگر قائل بوقف شده یعنی گفته‌اند ما نمی‌دانیم که حقیقت در کدامیک از دو امر می‌باشد.
مرحوم سیّد مرتضی فرموده است:
استثناء دنباله جمل متعاطفه مشترک است بین رجوع باخیر و تعلّق گرفتن بجمیع لذا تا مادامی‌که قرینه ظاهر و روشن نشده است باید توقّف نمود و بر هیچیک حمل نکرد.
مصنّف علیه‌الرّحمه می‌فرمایند:
این دو قول اخیر از نظر حکم با قول دوّم موافق می‌باشند زیرا بنا بر هر سه قول خصوص اخیره قطعا مخصوص بوده و مخصّص بآن راجع است و نسبت بباقی مشکوک و غیر معلوم می‌باشد.
بلی ثمره اختلاف این سه قول در موردی ظاهر می‌شود که استثناء را در اخراج از جمیع استعمال نمائیم چه آنکه بنا بر قول دوّم مجاز بوده و بنا بر قول بوقف محتمل و بفرموده مرحوم سیّد حقیقت می‌باشد.
و برخی دیگر در این مسئله تفصیل طولانی داده که مرجع آن به اینست که:
در هر دو امر چه ارجاع استثناء باخیر و چه بتمام باید بر قرینه اعتماد نمود.
این قول را مرحوم علّامه در کتاب تهذیب اختیار فرموده است ولی از نظر ما رأی پسندیده و خوبی نیست، زیرا فرض وجود قرینه کلام را از محلّ نزاع خارج می‌کند چه آنچه بحث در جائی است که از قرینه عاری و مجرّد باشد.
قوله: ظاهر فی رجوعه الی الجمیع: ضمیر در «رجوعه» به استثناء مزبور عود می‌کند.
قوله: فسّره بعضهم: ضمیر منصوبی در «فسّره» به رجوعه الی الجمیع
ص: 857
عود می‌کند.
قوله: بکلّ واحدة: یعنی به دانه‌دانه از عمومات.
قوله: و قال آخرون انّه ظاهر فی العود الی الأخیرة: ضمیر در «انّه» به استثناء راجع است.
قوله: بمعنی لا ندری انّه حقیقة فی ایّ الامرین: ضمیر در «انّه» به استثناء راجع بوده و مقصود از «امرین» رجوع بخصوص اخیره و برگشت به تمام می‌باشد.
قوله: انّه مشترک بینهما: ضمیر در «انّه» به استثناء و در «بینهما» به اخیره و جمیع راجع است.
قوله: فیتوقّف الی ظهور القرینة: یعنی قرینه بر خصوص هرکدام.
قوله: و هذان القولان: مقصود قول مرحوم سیّد مرتضی و قول قائلین بوقف می‌باشد.
قوله: موافقان للقول الثّانی: مقصود از «قول ثانی» آن است که استثناء ظاهر است در عود به اخیر.
قوله: فی الحکم: مقصود اینست که هر سه قول در این جهت مشترکند که استثناء را بخصوص اخیر قطعا ارجاع می‌دهند و نیز از این نظر که نسبت بباقی درنگ کرده و منتظر قرینه می‌مانند با یکدیگر متّحد هستند.
قوله: علی کلّ حال: یعنی علی کلّ الاقوال الثّلاثة.
قوله: فانّه مجاز علی ذلک القول: ضمیر در «فانّه» به استثناء از جمیع راجع بوده و مقصود از «ذلک القول» قول دوّم می‌باشد.
قوله: محتمل عند اوّل هذین: مقصود از «اوّل» قول بوقف می‌باشد.
قوله: حقیقة عند ثانیهما: یعنی ثانی القولین که مقصود قول سیّد مرتضی است.
قوله: و فصّل بعضهم: یعنی بعض العلماء.
ص: 858
قوله: یرجع حاصله: یعنی حاصل تفصیل.
قوله: علی الامرین: مقصود ارجاع باخیر و جمیع می‌باشد.
قوله: و اختاره العلّامة (ره): ضمیر در «اختاره» به تفصیل مزبور عود می‌کند.
قوله: اذ هو فیما عری عنها: ضمیر «هو» به محلّ نزاع و در «عنها» به قرینه راجع است.
متن:
و الّذی یقوی فی نفسی انّ اللّفظ محتمل لکلّ من الامرین، لا یتعیّن لاحدهما الّا بالقرینة و لیس ذلک لعدم العلم بما هو حقیقة فیه کمذهب الوقف و لا لکونه مشترکا بینهما مطلقا کما یقوله المرتضی و ان کنّا فی المعنی موافقین له و لو لا تصریحه بلفظ الاشتراک فی اثناء الاحتجاج لم یأب کلامه الحمل علی ما اخترناه، فانّه قال:
و الّذی اذهب الیه انّ الاستثناء اذا تعقّب جملا و صحّ رجوعه الی کلّ واحدة منها لو انفردت فالواجب تجویز رجوعه الی جمیع الجمل کما قال الشّافعی و تجویز رجوعه الی ما یلیه علی ما قال ابو حنیفة و ان لا یقطع علی ذلک الّا بدلیل منفصل او عادة او امارة.
و فی الجملة: لا یجوز القطع علی ذلک بشی‌ء یرجع الی اللّفظ هذا و الحال فیما صرنا الیه نظیر ما عرفت فی مذهب الوقف و الاشتراک من الموافقة بحسب الحکم للقول بتخصیص الأخیرة، لکونها متیقّنة التّخصیص علی کلّ تقدیر غایة ما هناک انّه لا یعلم کونها مرادة بخصوصها او فی جملة الجمیع و هذا لا اثر له فی الحکم المطلوب کما هو ظاهر فالمحتاج الی القرینة فی الحقیقة انّما هو تخصیص ما سواها.
ترجمه:
رأی مرحوم مصنّف در مسئله
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
ص: 859
آنچه در نفس ما قوی بنظر می‌رسد آنکه:
لفظ برای هریک از دو امر مزبور یعنی تعلّق بخصوص اخیر و رجوع بتمام صلاحیّت داشته لذا احتمال هر دو وجود دارد و هیچیک از آن دو بدون قرینه متعیّن نمی‌باشند.
البتّه نیاز به قرینه و احتیاج به معیّن نه بخاطر آن است که قائلین بوقف گفته و اظهار داشته‌اند که به معنای حقیقی لفظ علم نداریم و نه به واسطه فرموده سیّد مرتضی بوده و لفظ مشترک لفظی بین هر دو امر باشد اگرچه ما در معنا با سیّد موافق هستیم ولی عمل ما از باب اشتراک نیست.
و اگر مرحوم سیّد در اثناء استدلالش بلفظ اشتراک تصریح نمی‌فرمود کلامش از حمل بر مختار ما آبی نبود و می‌توانستیم ایشان را در این رأی با خود همراه بدانیم.
مرحوم سیّد مرتضی فرموده:
آنچه من بآن معتقد هستم اینکه استثناء وقتی بدنبال جمل متعدّدی که رجوعش به هریک از آنها صحیح است درآمد واجب و لازم اینست که احتمال رجوعش بجمیع داده شود همان‌طوری‌که شافعی گفته و نیز احتمال رجوع بخصوص اخیر که در جنب آن است نیز داده می‌شود چنانچه ابو حنیفه بآن قائل است و می‌توان به هیچ‌یک از این دو قطع و یقین پیدا نکرده مگر به واسطه قرینه منفصل یا عادت و یا اماره‌ای که بر خصوص یکی از آن دو قائم گردد.
و خلاصه کلام آنکه در این مسئله به هیچ‌یک از دو امر نمی‌توان قطع پیدا نمود و آن را مستند به نفس لفظ دانست سپس مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
آنچه ما بآن قائل هستیم نظیر رأی قائلین بوقف و اشتراک بوده و از نظر حکم با آنها موافق هستیم زیرا جملگی در قائل بودن به تخصیص خوردن اخیره متّفق بوده و بنا بر هر سه قول تخصیص آن یقینی و قطعی می‌باشد منتهی نمی‌دانیم تخصیص اخیر به تنهائی مراد بوده یا در ضمن جمیع مطلوب می‌باشد
ص: 860
ولی این مقدار از جهل و عدم علم در حکم مطلوب اثر و نقشی ندارد.
پس در حقیقت می‌توان ادّعاء کرد آنچه محتاج به قرینه است تخصیص غیر اخیر می‌باشد ولی نسبت باخیر چون قطع و یقین بآن داریم دیگر نیازی به قرینه وجود ندارد.
قوله: و لیس ذلک: مشار الیه «ذلک» عدم تعیّن امرین مگر به کمک قرینه می‌باشد.
قوله: بما هو حقیقة فیه: ضمیر «هو» به لفظ استثناء راجع بوده و ضمیر در «فیه» به ماء موصوله راجع می‌باشد.
قوله: و لا لکونه مشترکا بینهما: ضمیر در «لکونه» به استثناء و در «بینهما» به امرین راجع است.
قوله: مطلقا: یعنی در جمیع موارد.
قوله: موافقین له: ضمیر در «له» به سیّد مرتضی راجع است.
قوله: و لو لا تصریحه بلفظ الاشتراک: ضمیر در «تصریحه» به سیّد مرتضی راجع است.
قوله: فانّه قال الخ: ضمیر در «فانّه» به مرحوم سیّد مرتضی راجع بوده و نقل عبارت ایشان بمنظور استشهاد بکلام وی جهت آبی نبودن از حمل بر فرموده مصنّف (ره) است.
قوله: و صحّ رجوعه الی کلّ واحدة منها لو انفردت: ضمیر در «رجوعه» به استثناء و در «منها» به جمل و در «انفردت» نیز به جمل راجع می‌باشد.
قوله: فالواجب تجویز رجوعه الی جمیع الجمل: کلمه «تجویز» یعنی احتمال دادن و ضمیر در «رجوعه» به استثناء عود می‌کند.
قوله: الی ما یلیه: ضمیر منصوبی در «ما یلیه» به استثناء عود کرده و مقصود از «ما یلی» اخیر می‌باشد.
قوله: و ان لا یقطع علی ذلک: مشار الیه «ذلک» رجوع باخیر یا جمیع
ص: 861
می‌باشد.
قوله: و فی الجملة لا یجوز القطع علی ذلک: مشار الیه «ذلک» رجوع مستثناء می‌باشد.
قوله: بشی‌ء یرجع الی اللّفظ: یعنی در رجوع استثناء بجمیع یا خصوص اخیر دلیلی در دست نداریم که به واسطه‌اش رجوع مزبور را بنفس لفظ مستند دانست.
قوله: هذا: یعنی خذ ذا، از اینجا به بعد کلام مرحوم مصنّف می‌باشد.
قوله: لکونها متیقّنة التّخصیص: ضمیر در «لکونها» به اخیره راجع است.
قوله: انّه لا یعلم کونها مرادة بخصوصها: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» بوده و ضمیرهای «کونها» و «بخصوصها» به اخیر عود می‌کند.
قوله: و هذا لا اثر له فی الحکم: مشار الیه «هذا» عدم العلم بوده و ضمیر در «له» به هذا راجع است و مقصود از الحکم المطلوب متیقّن التّخصیص بودنش می‌باشد.
قوله: تخصیص ما سواها: یعنی ما سوی الاخیرة که جمیع مقصود می‌باشد.
متن:
و لنقدّم علی توجیه المختار مقدّمة یسهل بتدبّرها کشف الحجاب عن وجه المراد و تزداد بتذکّرها بصیرة فی تحقیق المقام و هی:
انّ الواضع لا بدّ له من تصوّر المعنی فی الوضع، فان تصوّر معنی جزئیّا و عیّن بازائه لفظا مخصوصا او الفاظا مخصوصة متصوّرة تفصیلا او اجمالا کان الوضع خاصّا لخصوص التّصوّر المعتبر فیه اعنی تصوّر المعنی و الموضوع له خاصّا ایضا و هو ظاهر لا لبس فیه.
و ان تصوّر معنی عامّا تندرج تحته جزئیّات اضافیّة او حقیقیّة فله ان یعیّن لفظا معلوما او الفاظا معلومة بالتّفصیل او الاجمال بازاء ذلک المعنی
ص: 862
العامّ، فیکون الوضع عامّا لعموم التّصوّر المعتبر فیه و الموضوع له ایضا عامّا و له ان یعیّن اللّفظ او الالفاظ بازاء خصوصیّات الجزئیّات المندرجة تحته، لانّها معلومة اجمالا اذا توجّه العقل بذلک المفهوم العامّ نحوها و العلم الاجمالی کاف فی الوضع، فیکون الوضع عامّا لعموم التّصوّر المعتبر فیه و الموضوع له خاصّا.
ترجمه:
مقدّمه مرحوم مصنّف جهت توجیه قول مختار
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جهت توجیه قول مختار ناچاریم از ذکر مقدّمه‌ای که به واسطه تدبّر در آن پرده از رخسار مقصود برداشته شده و به تذکّرش بصیرت در تحقیق مرام زیادتر می‌گردد و آن اینست که:
واضع هر لغتی به ناچار می‌باید در وقت وضع معنا را تصوّر نماید و این بر انحائی صورت می‌گیرد:
پس اگر معنای جزئی و خاصّی را تصوّر نموده و لفظ مخصوصی یا الفاظ معیّنی را که بطور تفصیل یا اجمال در نظر گرفته برای معنای جزئی مزبور وضع کند در اینجا وضع خاصّ است چون تصوّری که در مقام وضع معتبر بوده یعنی تصوّر معنا خاصّ و جزئی بوده و موضوع له نیز خاصّ است چون بحسب فرض لفظ خاصّ را برای معنای معیّن و مشخّص قرار داده است و این امری است ظاهر بدون اینکه در آن اشتباهی باشد. و اگر معنای عامّی را که در ذیل آن مصادیق اضافی یا حقیقی واقعند تصویر نمود، پس می‌تواند لفظ معلوم یا الفاظی را که تفصیلا یا اجمالا تصوّر کرده در قبال آن معنای عام جعل نماید که در این فرض وضع عام است چون تصوّری که در مقام وضع معتبر است عام می‌باشد و موضوع له نیز عام بوده زیرا لفظ را برای معنای واسع
ص: 863
و عامّی قرار داده و می‌تواند واضع لفظ یا الفاظ را در قبال افراد و مصادیق مندرجه در تحت عام وضع نماید چه آنکه در زمانی که عقل به واسطه مفهوم عام بمصادیق توجّه پیدا نموده آنها معلوم و بطور اجمال محرز گشته‌اند و همین مقدار از علم اجمالی نیز در مقام وضع کافی است، در این صورت وضع عام است چون تصوّر بنحو عموم صورت گرفته ولی موضوع له خاصّ می‌باشد زیرا بحسب فرض لفظ برای مصادیق و افراد خاصّ قرار داده شده است.
قوله: یسهل بتدبّرها: ضمیر مؤنّث در «تدبّرها» به مقدّمه راجع است.
قوله: و تزداد بتذکّرها: یعنی تذکّر مقدّمه.
قوله: و هی انّ الواضع: ضمیر «هی» به مقدّمه راجع است.
قوله: لا بدّ له من تصوّر المعنی: ضمیر در «له» به واضع عود می‌کند.
قوله: فان تصوّر معنی جزئیّا: ضمیر در «تصوّر» به واضع عود می‌کند.
مؤلّف گوید:
مقصود از تصوّر معنای جزئی در اینجا بنحو استقلال بوده بدون اینکه آن را در ذیل مفهوم عامّی در نظر بگیرد.
قوله: و عیّن بازائه لفظا مخصوصا: ضمیر فاعلی در «عیّن» به واضع و ضمیر مجروری در «بازائه» به معنی جزئیّا راجع است.
قوله: او الفاظا مخصوصة: همچون موارد ترادف که الفاظ متعدّد جملگی در قبال یک معنا وضع شده‌اند.
قوله: متصوّرة تفصیلا او اجمالا: کلمه «متصوّرة» حال است از «الفاظا» و می‌توان آن را صفت فرض نمود.
قوله: کان الوضع خاصّا: کلمه «وضع» در اینجا به معنای ما یتصوّر می‌باشد.
قوله: التّصوّر المعتبر فیه: ضمیر در «فیه» به وضع راجع است.
قوله: و هو ظاهر: ضمیر «هو» به خاصّ بودن وضع و موضوع له راجع
ص: 864
است.
قوله: لا لبس فیه: ضمیر در «فیه» به خاصّ بودن وضع و موضوع له راجع است.
قوله: و ان تصوّر معنی عامّا: ضمیر فاعلی در «تصوّر» به واضع راجع است.
قوله: تندرج تحته جزئیّات: ضمیر در «تحته» به معنی عامّا راجع است.
قوله: اضافیّة او حقیقیّة: جزئی اضافی همان‌طوری‌که در منطق تعریف شده عبارتست از هر کلّی نسبت به کلّی فوقش و جزئی حقیقی عبارتست از مصداق و فردی که قابل انطباق بر غیر خود نباشد و به عبارت دیگر مفهومی است که قابل صدق بر کثیر نباشد.
قوله: فله ان یعیّن لفظا معلوما: ضمیر در «فله» به واضع راجع است.
قوله: او الفاظا معلومة بالتّفصیل او الاجمال: همچون مورد مترادف که الفاظ متعدّد و معنا واحد می‌باشد.
مؤلّف گوید:
جعل الفاظ متعدّد برای یک معنا بدو نحو صورت می‌گیرد:
1- بطور اجمال.
2- بنحو تفصیل.
صورت اوّل نظیر اینکه واضع بگوید الفاظ اسد، لیث، غضنفر را برای حیوان درّنده معروف یعنی شیر وضع نمودم.
فرض دوّم مثل اینکه بگوید آنچه از مادّه «حمد» مشتقّ شده و معنای اسمی دارد برای زید جعل نمودیم بنابراین الفاظ احمد، حمید، محمود، محمّد جملگی مترادف می‌شوند.
قوله: لعموم التّصوّر المعتبر فیه: ضمیر در «فیه» به وضع راجع است.
قوله: و له ان یعیّن اللّفظ: ضمیر در «له» به واضع راجع است.
ص: 865
قوله: المندرجة تحته: یعنی تحت العامّ.
قوله: لانّها معلومة اجمالا: ضمیر در «لانّها» به خصوصیّات راجع است.
قوله: بذلک المفهوم العامّ نحوها: یعنی توجّه العقل بواسطة ذلک المفهوم العامّ نحو الجزئیّات.
متن:
فمن القسم الاوّل من هذین، المشتقّات، فانّ الواضع وضع صیغة «فاعل» مثلا من کلّ مصدر لمن قام به مدلوله و صیغة «مفعول» منه لمن وقع علیه و عموم الوضع و الموضوع له فی ذلک بیّن.
و من القسم الثّانی، المبهمات کاسماء الاشارة، فلفظ «هذا» مثلا موضوع لخصوص کلّ فرد ممّا یشار به الیه، لکن باعتبار تصوّر الواضع للمفهوم العامّ و هو کلّ مشار الیه مفرد مذکّر و لم یضع اللّفظ لهذا المعنی الکلّی بل لخصوصیّات تلک الجزئیّات المندرجة تحته.
و انّما حکموا بذلک، لانّ لفظ «هذا» لا یطلق الّا علی الخصوصیّات، فلا یقال «هذا» و یراد واحد ممّا یشار الیه بل لا بدّ فی اطلاقه من القصد الی خصوصیّة معیّنة، فلو کان اللّفظ موضوعا للمعنی العامّ کرجل لجاز فیه ذلک و هکذا الکلام فی الباقی.
ترجمه:
مثال برای وضع و موضوع له عامّ
پس از مصادیق قسم اوّل از این دو می‌باشد، مشتقّات، چه آنکه واضع صیغه «فاعل» را از هر مصدری که باشد برای ذاتی که مدلول مصدر بآن قائم است وضع نموده چنانچه صیغه «مفعول» را برای هر ذاتی که مدلول مصدر برآن واقع شود جعل کرده است و عموم وضع و موضوع له در این قسم از کلمات آشکار و روشن است.
ص: 866
مثال برای وضع عامّ و موضوع له خاصّ
و از افراد قسم دوّم است مبهمات همچون اسماء اشاره، بنابراین لفظ «هذا» مثلا وضع شده است برای خصوص هر فردی که به واسطه‌اش بآن فرد اشاره می‌گردد ولی باین ملاحظه که واضع مفهوم عامّ و کلّی را تصوّر کرده است.
و مقصود از معنای عامّ و کلّی «کلّ مشار الیه مفرد مذکّر» بوده که واضع لفظ را برای این مفهوم عامّ قرار نداده بلکه برای خصوصیّات و مصادیق آنکه در تحتش مندرج هستند وضع کرده.
و وجه این حکم آنست که لفظ «هذا» صرفا بر افراد و مصادیق مفرد مذکّر اطلاق می‌شود لذا کلمه «هذا» را اطلاق نمی‌کنند و از آن یک مفرد مذکّر کلّی را اراده نمایند بلکه در اطلاقش لازمست به شخص معیّن و مشخّصی قصد نموده و آن را مورد اشاره لفظ مزبور قرار دهند.
پس اگر لفظ «هذا» برای معنای عامّ همچون «رجل» وضع شده بود باید اطلاق یادشده در آن جایز باشد درحالی‌که این‌طور نیست و عینا همین تقریر در سایر الفاظ اسم اشاره جاریست.
قوله: فمن القسم الاوّل من هذین: گفته شد در جائی که وضع عامّ است یا لفظ را برای همان معنای عامّ قرار می‌دهند که در این صورت موضوع له نیز عامّ می‌گردد و یا آن را در قبال مصادیق و افراد آن می‌گذارند پس مقصود از «قسم اوّل» در اینجا صورتی است که وضع عامّ و موضوع له نیز عامّ باشد.
قوله: مثلا من کلّ مصدر: یعنی از هر مادّه‌ای که باشد.
قوله: لمن قام به مدلوله: ضمیر در «به» به من موصوله و در «مدلوله» به مصدر عائد است.
قوله: و صیغة مفعول منه: ضمیر در «منه» به کلّ مصدر راجع است.
ص: 867
قوله: لمن وقع علیه: ضمیر در «وقع» به مصدر و ضمیر مجروری در «علیه» به من موصوله راجع است.
قوله: فی ذلک بیّن: مشار الیه «ذلک» مشتقّات می‌باشد.
قوله: و من القسم الثّانی: یعنی وضع عامّ و موضوع له خاصّ.
قوله: کلّ فرد ممّا یشار به الیه: ضمیر در «به» به «هذا» و در «الیه» به فرد راجع است.
قوله: و هو کلّ مشار الیه مفرد مذکّر: ضمیر «هو» به مفهوم عامّ عود می‌کند.
قوله: المندرجة تحته: یعنی افرادی که در تحت مفهوم عامّ مندرج هستند.
قوله: و انّما حکموا بذلک: مشار الیه «ذلک» عامّ بودن وضع و خاصّ بودن موضوع له در مبهمات می‌باشد.
قوله: و یراد واحد: یعنی رجل کلّی.
قوله: بل لا بدّ فی اطلاقه: یعنی اطلاق «هذا».
قوله: الی خصوصیّة معیّنة: یعنی الی فرد معیّن.
قوله: لجاز فیه ذلک: ضمیر در «فیه» به «هذا» راجع بوده و مشار الیه «ذلک» اطلاق هذا در معنای عامّ می‌باشد.
قوله: و هکذا الکلام فی الباقی: یعنی باقی مبهمات.
متن:
و من هذا القبیل ایضا:
وضع الحروف، فانّها موضوعة باعتبار معنی عامّ و هو نوع من النّسبة لکلّ واحدة من خصوصیّاته.
فمن و الی و علی مثلا موضوعات باعتبار الابتداء و الانتهاء و الاستعلاء لکلّ ابتداء و انتهاء و استعلاء معیّن بخصوصه.
ص: 868
و فی معناها الافعال النّاقصة.
و امّا التّامّة فلها جهتان:
وضعها من إحداهما عامّ و من الاخری خاصّ.
فالعامّ بالقیاس الی ما اعتبر فیها من النّسب الجزئیّة، فانّها فی حکم المعانی الحرفیّة، فکما انّ لفظة «من» موضوعة وضعا عامّا لکلّ ابتداء معیّن بخصوصه کذلک لفظة «ضرب» مثلا موضوعة وضعا عامّا لکلّ نسبة للحدث الّذی دلّت علیه الی فاعل بخصوصها.
و امّا الخاصّ، فبالنّسبة الی الحدث و هو واضح.
ترجمه:

وضع حروف و ملحقات بآن

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و از همین قسم محسوب می‌شود وضع حروف، چه آنکه حروف باعتبار معنای عامّی که آن نوعی از نسبت باشد برای هریک از مصادیق و خصوصیّات وضع شده.
پس کلمات: من، الی و علی مثلا باعتبار معنای کلّی ابتداء و انتها و استعلاء برای افراد ابتداء و مصادیق انتها و خصوصیّات استعلاء وضع شده‌اند.
و در معنای حروف است افعال ناقصه.
و امّا افعال تامّه، پس برای آنها دو جهت است که وضع آنها باعتبار یکی عامّ و به ملاحظه دیگری خاصّ است پس عامّ به ملاحظه معنائی است که در آنها اعتبار می‌شود یعنی نسب جزئیّه چه آنکه این نسب در حکم معانی حرفیّه است پس همان‌طوری‌که لفظ «من» بوضع عامّ برای هر ابتداء معیّن و خاصّی وضع شده عینا لفظ «ضرب» مثلا بوضع عامّ برای هر نسبت حدثی خاصّ و معیّنی که دلالت بر فاعل نماید وضع گردیده است و امّا عامّ، پس

ص: 869
نسبت به وضع حدث می‌باشد.

تفصیل شرح معانی حرفیّه و نسبیّه

مرحوم مصنّف معتقد است که حروف و افعال ناقصه از قبیل کلماتی بوده که وضعشان عامّ و موضوع له در آنها خاصّ است چنانچه افعال تامّه نیز به اعتباری واجد همین خصوصیّت می‌باشند.
امّا تقریر وضع در حروف:
حروف وضعشان عامّ و کلّی است به این معنا که واضع در وقت وضع آنها معنای کلّی و واسعی را ملاحظه نمود و سپس الفاظ را برای مصادیق و افراد آن معنا جعل کرد و بدین ترتیب وضعشان عامّ ولی موضوع له آنها خاصّ گردید.
مثلا برای وضع کلمات «من» و «الی» و «علی».
ابتداء کلّی و انتهاء واسع و استعلاء عامّ را ملاحظه نمود آنگاه این کلمات سه‌گانه را در قبال این معانی متصوّره جعل نکرد بلکه آنها را مرآت و وسیله برای رؤیت افراد قرار داده و سپس الفاظ را برای آن افراد وضع نمود و بدین ترتیب موضوع له آنها خاصّ و جزئی گردید.
و امّا تقریر وضع در افعال ناقصه:
افعال ناقصه چون صرفا بعنوان نسبت و اضافه مورد استعمال قرار می‌گیرند لا جرم معانی آن نسبی محض همچون حروف می‌باشد ازاین‌رو واضع در مقام وضع آنها ابتداء معنای نسبی عامّی را در نظر گرفته ولی الفاظ را برای آن جعل نکرد بلکه در قبال مصادیق و افراد آن معنای عامّ نسبی قرار داد.

ص: 870
توضیح
افعال ناقصه بعنوان رابطه و اثبات نسبت بین مبتداء و خبر یا فعل و فاعل مورد استعمال قرار می‌گیرند پس معانی آن‌ها همچون حروف ربطی و نسبی می‌باشد پس همان‌طوری‌که در حروف واضع ابتداء معنای نسبی و ربطی کلّی را تصوّر می‌کند در افعال ناقصه نیز از تصوّر چنین معنائی ناگزیر می‌باشد و آن در این افعال عبارتست از نسبت مصدر غیر این افعال به فاعل کلّی.
و همان‌طوری‌که در حروف پس از تصوّر چنین معنای عامّی الفاظ حروف را برای مصداق و فرد آن معنی قرار داده‌اند در این افعال نیز الفاظ افعال ناقصه را برای فرد معنای متصوّر جعل و وضع نموده‌اند.
مثلا «کان» را برای نسبت قیام به زید که یکی از مصادیق معنای نسبی کلّی متصوّر است وضع کرده‌اند بنابراین وضع آنها همچون حروف عامّ و موضوع له آنها خاصّ می‌باشد.
و امّا تقریر وضع در افعال تامّه:
افعال تامّه واجد دو جهت می‌باشند:
الف: جهتی که به اعتبارش وضع آنها همچون حروف عامّ است.
ب: جهتی که به ملاحظه‌اش وضع آنها همچون اعلام خاصّ می‌گردد.
امّا جهت اوّل وضع آنها باعتبار معنای نسبی آنها است که حتما باید به فاعلی نسبت داده شوند همان‌طوری‌که حروف باید با غیر خود همراه بوده تا معنای مفیدی داشته باشند.
و امّا جهت دوّم وضعشان به ملاحظه معنای حدثی است که دارند.
و به عبارت دیگر:
ص: 871
وضع آنها به ملاحظه هیئت عامّ و باعتبار مادّه خاصّ می‌باشد.
قوله: و من هذا القبیل: یعنی وضع عامّ و موضوع له خاصّ.
قوله: فانّها موضوعة باعتبار معنی عامّ: ضمیر در «فانّها» به حروف راجع است.
قوله: و هو نوع من النّسبة: ضمیر «هو» به معنای عامّ راجع است.
قوله: و فی معناها: یعنی معنای حروف.
قوله: وضعها من إحداهما عامّ: ضمیر در «وضعها» به افعال تامّ و در «إحداهما» به جهتان عود می‌کند.
قوله: فالعامّ بالقیاس الی ما اعتبر فیها من النّسب الجزئیّة: مقصود از نسب جزئیّه معنای هیئت افعال می‌باشد.
قوله: فانّها فی حکم المعانی الحرفیّة: ضمیر در «فانّها» به افعال تامّ راجع است.
قوله: فبالنّسبة الی الحدث: که مقصود معنای مادّه آنها باشد.
متن:
اذا تمهّد هذا قلنا:
انّ ادوات الاستثناء کلّها موضوعة بالوضع العامّ لخصوصیّات الاخراج.
امّا الحرف منها فظاهر.
و امّا الفعل، فلانّ الاخراج به انّما هو باعتبار النّسبة و قد علمت انّ الوضع بالاضافة الیها عامّ.
و امّا الاسم، فلانّه من قبیل المشتقّ و الوضع فیه عامّ کما عرفت.
ترجمه: پس از تمهید این مقدّمه می‌گوییم:
ادوات استثناء جملگی بطور عامّ وضع شده‌اند برای اخراجات خاصّ و مصادیق آن.
ص: 872
امّا اداتی که حرف هستند پس خاصّ بودن موضوع له در آنها بسی واضح و روشن است و شرح آن گذشت.
و امّا اداتی که فعل می‌باشند باید بگوئیم:
اخراج و استثناء به واسطه آنها به ملاحظه معنای نسبی و اضافی که دارند صورت می‌گیرد و قبلا دانسته شد که وضع افعال باین لحاظ عامّ و موضوع له خاصّ می‌باشد همچون حروف.
و امّا اداتی که اسم هستند در ارتباط با آنها می‌گوییم:
اسماء استثناء از قبیل مشتقّات بوده و وضع آنها همچون مشتقّات عامّ و موضوع‌لهشان خاصّ می‌باشد چنانچه شرحش قبلا گذشت.
قوله: لخصوصیّات الاخراج: یعنی مصادیق استثناء.
قوله: امّا الحرف منها: ضمیر در «منها» به ادوات عود می‌کند.
ادات حرفی استثناء مانند: الّا.
قوله: و امّا الفعل: مانند: لیس، لا یکون، ما عدا.
قوله: فلانّ الاخراج به: ضمیر در «به» به فعل راجعست.
قوله: انّما هو باعتبار النّسبة: یعنی افعال استثناء به ملاحظه معنای هیئت که معنای نسبی و ربطی است در مقام استثناء بکار می‌روند.
قوله: انّ الوضع بالاضافة الیها عامّ: ضمیر در «الیها» به نسبت راجع است.
قوله: و امّا الاسم: مانند: غیر، سوی.
قوله: فلانّه من قبیل المشتقّ: ضمیر در «فلانّه» به اسم راجعست و وجه بودن آنها از قبیل مشتقّ اینست که اسماء استثناء به معنای وصف هستند مثلا وقتی می‌گوییم:
جاءنی القوم غیر زید یعنی زید مغایر للقوم و این معنای وصفی از کلمه «غیر» استفاده می‌شود.
ص: 873
متن:
ثمّ انّ فرض امکان عود الاستثناء الی کلّ واحد یقتضی صلاحیّة المستثنی لذلک و هی تحصل بامور:
منها کونه موضوعا وضع الأداة اعنی بالوضع العامّ و هو الاغلب کان یکون مشتقّا او اسما مبهما او نحوهما ممّا هو موضوع کذلک و علی هذا:
فایّ الامرین ارید من الاستثناء کان استعماله فیه حقیقة و احتیج فی فهم المراد منه الی القرینة کما فی نظائره فانّ افادة المعنی المراد من الموضوع بالوضع العامّ انّما هی بالقرینة و لیس ذلک من الاشتراک فی شی‌ء، لاتّحاد الوضع فیه و تعدّده فی المشترک لکنّه فی حکمه باعتبار الاحتیاج الی القرینة.
علی انّ بینهما فرقا من هذا الوجه ایضا، فانّ احتیاج اللّفظ المشترک الی القرینة انّما هو لتعیین المراد لکونه موضوعا لمسمیات متناهیة، فحیث یطلق یدلّ علی تلک المسمّیات اذا کان العلم بالوضع حاصلا و یحتاج تعیین المراد منها الی القرینة بخلاف الموضوع بالوضع العامّ، فانّ مسمّیاته غیر متناهیة فلا یمکن حصول جمیعها فی الذّهن و لا البعض دون البعض، لاستواء نسبة الوضع الیها، فاحتیاجه الی القرینة انّما هو لاصل الافادة لا للتّعیین.
ترجمه: مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
فرض امکان عود نمودن استثناء به هریک از عمومات خود مقتضی است که مستثنی را برای ارجاع دادن بتمام عمومات صالح و شایسته بدانیم و این صلاحیّت باموری حاصل می‌شود:
از جمله
آنکه مستثنی وضعش همچون ادات و حروف یعنی عامّ باشد
ص: 874
چنانچه اغلب همین‌طور است و آن در وقتی است که مشتقّ یا اسم مبهم یا اشباه آن از کلماتی که وضعشان عامّ است باشد.
در این فرض هرکدام از دو امر که اراده شود چه ارجاعش بخصوص اخیر وجه بجمیع استعمال مستثنی در آن بنحو حقیقت می‌باشد منتهی برای احراز و تشخیص هریک از این دو امر ناچاریم از قرینه معیّنه چنانچه در نظیر این مورد یعنی کلماتی که وضعشان عامّ است حکم چنین می‌باشد چه آنکه افاده معنای مقصود از کلمه‌ای که وضعش عامّ است صرفا به واسطه قرینه صورت می‌گیرد.
لازم بتذکّر است که این نحو از افاده معنا یعنی به کمک قرینه نه از این باب است که لفظ مشترک بین دو معنا یا بیشتر می‌باشد زیرا در مورد بحث وضع متّحد است و حال آنکه در مشترک وضع متعدّد می‌باشد.
ولی در عین حال محل کلام از نظر حکم همچون مشترک بوده و همان‌طوری‌که در افاده معنا در آنجا محتاج به نصب قرینه معیّنه است در اینجا نیز بدون آوردن قرینه بر خصوص هریک از دو معنا مقصود تفهیم نمی‌شود.
فرق بین مورد بحث و مشترک
علاوه بر فرق مزبور که بین مشترک و مورد بحث ما وجود دارد یعنی وضع در مشترک متعدّد و در اینجا متّحد است.
فرق دیگر آنکه:
احتیاج به قرینه در مشترک بخاطر تعیین مراد است زیرا در این مبحث لفظ برای معانی محدودی وضع شده ازاین‌رو وقتی آن را مطلق آورده و القاء می‌کنند کسی که بوضع عالم باشد لفظ از نظر وی بر تمام معانی دلالت کرده منتهی تعیین آنها محتاج به قرینه می‌باشد.
بخلاف مورد بحث یعنی کلمه‌ای که وضعش عامّ می‌باشد چه آنکه
ص: 875
معانی در اینجا بیشمار و غیر محدود است لذا نمی‌توان بمجرّد القاء لفظ تمام را در ذهن حاضر نمود چنانچه بعضی دون بعضی را نیز ممکن نیست در خاطر آورد زیرا تمام معانی نسبت بوضع با یکدیگر متساویند فلذا ترجیح بعضی بر برخی بی‌وجه و بی‌مورد است بنابراین احتیاج به قرینه صرفا بخاطر اصل افاده مراد است نه تعیین مقصود.
تفصیل
حاصل مراد مصنّف (ره) اینست که:
در هر مثال و موردی که مستثنی بدنبال چند عامّ درآمده و امکان آن باشد که بتمام آنها عود نماید نفس این امکان حاکی از آنست که مستثنی برای ارجاع به هریک صلاحیّت دارد و این صلاحیّت را از چند طریق می‌توان احراز و مشخّص نمود.
طریق اوّل
طریق اوّل آنست که مستثنی همچون حروف وضعش عامّ باشد نظیر مشتقّات و اسماء مبهم و امثال این‌ها یعنی تمام کلماتی که وضعشان عامّ می‌باشد.
بنابراین اگر مستثنی از نظر وضع چنین بود چه آن را به خصوص عامّ اخیر ارجاع داده و چه بتمام عمومات بزنیم هرکدام از این دو، استعمال لفظ در معنای حقیقی بوده و مجاز نمی‌باشد چه آنکه معنای عامّ بودن وضع اینست که هیچ جهت خاصّی در موضوع له لحاظ و اعتبار نشده است.
البتّه برای فهمیدن مراد و درک مقصود بوجود قرینه نیاز است و بدون آن این معنا حاصل نیست.
ص: 876
سؤال
چه فرقی است بین کلمه‌ای که وضعش عامّ است و لفظ مشترک؟
بلکه هر دو از یک وادی می‌باشند چون همان‌طوری‌که مشترک دارای معانی متعدّد است عامّ نیز چنین می‌باشد و همان‌طوری‌که مشترک در افاده معنا محتاج به قرینه است مورد بحث نیز بدون قرینه مفید معنا نیست.
جواب
بین مورد بحث (یعنی کلمه‌ای که وضعش عامّ است) با مشترک سه فرق وجود دارد:
1- وضع در مشترک متعدّد و در مورد بحث متّحد می‌باشد.
2- معانی الفاظ مشترک محدود و معدود هستند اگرچه زیاد هم باشند ولی مورد بحث معنایش نامحدود و غیر متناهی است.
3- اگرچه در هر دو احتیاج به نصب قرینه است ولی در عین حال فرقی که بین این دو وجود دارد اینست که در مشترک پس از القاء لفظ به ملاحظه محدود بودن معانی تمام در ذهن اجمالا حاضر می‌شوند منتهی معلوم و مشخّص نیست که مراد متکلّم کدامیک از آنها می‌باشد ازاین‌رو قرینه را برای تعیین مراد نصب می‌کنند ولی در مورد بحث باعتبار اینکه معانی بسیار و نامتناهی هستند لا جرم بعد از اطلاق لفظ ذهن گنجایش تمام معانی را ندارد و چون تقدیم بعضی بر برخی دیگر مستلزم محذور ترجیح بلا مرجّح است لا جرم هیچ‌کدام از معانی بخاطر نیامده و در ذهن جایگزین نمی‌شود لذا متکلّم قرینه‌ای که لازم است بیاورد صرفا بخاطر افاده اصل مقصود و مراد می‌باشد و با توجّه به این دو فرق به خوبی می‌توان گفت کلمه‌ای که وضعش عامّ است با مشترک فرق داشته و غیر آن می‌باشد.
ص: 877
قوله: الی کلّ واحد: یعنی کلّ واحد من العمومات.
قوله: صلاحیّة المستثنی لذلک: مشار الیه «ذلک» عود به عمومات می‌باشد.
قوله: و هی تحصل بامور: ضمیر «هی» به صلاحیّت راجع است.
قوله: منها: یعنی از جمله امور.
قوله: کونه موضوعا وضع الأداة: ضمیر در «کونه» به مستثنی راجع است.
قوله: و هو الاغلب: ضمیر «هو» به وضع عامّ راجع است.
قوله: کان یکون مشتقّا: ضمیر در «یکون» به مستثنی راجع است.
قوله: ممّا هو موضوع کذلک: یعنی موضوع بوضع العامّ.
قوله: و علی هذا: یعنی و بنا بر این فرض که وضع عامّ باشد.
قوله: فایّ الامرین ارید: مقصود از «امرین» ارجاع مستثنی به خصوص اخیر و برگشتنش به تمام عمومات می‌باشد.
قوله: کان استعماله فیه حقیقة: ضمیر مجروری در «استعماله» به مستثنی و در «فیه» به کلّ واحد من الامرین راجع است.
قوله: و احتیج فی فهم المراد منه الی القرینة: ضمیر در «منه» به مستثنی راجع است.
قوله: کما فی نظائره: یعنی نظائر مستثنی.
قوله: و لیس ذلک من الاشتراک: مشار الیه «ذلک» افاده معنا با کمک قرینه می‌باشد.
قوله: لاتّحاد الوضع فیه: ضمیر در «فیه» به الموضوع بالوضع العامّ راجع است.
قوله: و تعدّده فی المشترک: ضمیر در «تعدّده» به وضع راجع است.
قوله: لکنّه فی حکمه: ضمیر در «لکنّه» به الموضوع بالوضع العامّ و در
ص: 878
«حکمه» به مشترک عود می‌کند.
قوله: علی انّ بینهما فرقا: ضمیر تثنیه در «بینهما» به الموضوع بالوضع العامّ و مشترک راجع است.
قوله: من هذا الوجه: یعنی از ناحیه قرینه.
قوله: لکونه موضوعا لمسمّیات متناهیة: ضمیر در «لکونه» به مشترک راجع است.
قوله: فحیث یطلق: ضمیر نائب فاعلی در «یطلق» به لفظ مشترک راجع است.
قوله: یدلّ علی تلک المسمّیات: ضمیر در «یدلّ» به اطلاق لفظ مشترک راجع است.
قوله: و یحتاج تعیین المراد منها: ضمیر در «منها» به مسمّیات عود می‌کند.
قوله: فانّ مسمّیاته غیر متناهیة: ضمیر مجروری در «مسمّیاته» به موضوع بوضع عامّ راجع بوده و مقصود از «غیر متناهی» غیر متناهی باصطلاح ریاضیّین یعنی عدد کثیر و فراوان می‌باشد.
قوله: فلا یمکن حصول جمیعها فی الذّهن: ضمیر در «جمیعها» به مسمّیات راجع است.
قوله: لاستواء نسبة الوضع الیها: ضمیر مجروری در «الیها» به مسمّیات راجع است.
قوله: فاحتیاجه الی القرینة: ضمیر مجروری در «احتیاجه» به الموضوع بوضع عامّ راجع است.
متن:
و منها کونه من الالفاظ المشترکة بحیث یکون صلاحیّته للعود الی الاخیرة باعتبار معنی و الی الجمیع باعتبار آخر و حینئذ فحکمه حکم المشترک و قد
ص: 879
اتّضح بهذا بطلان القول بالاشتراک مطلقا، فانّه لا تعدّد فی وضع المفردات غالبا کما عرفت فیما سبق و لا دلیل علی کون الهیئة التّرکیبیّة موضوعة وضعا متعدّدا لکلّ من الامرین کما ظهر فساد القولین بالعود الی الجمیع مطلقا و الی الاخیر مطلقا مع کون الوضع فی الاصل للاعمّ و عدم ثبوت خلافه.
ترجمه:
و از جمله
و از جمله امور آنست که مستثنی از الفاظ مشترک باشد به‌طوری‌که صلاحیّتش برای عود به اخیر باعتبار معنائی و بجمیع به ملاحظه معنای دیگری باشد و در چنین فرضی حکمش حکم مشترک بوده و آن اینست که اراده هرکدام از این دو معنا نیاز به قرینه معیّنه دارد.
و باین تقریر واضح و روشن شد که قول کسانی که بطور مطلق قائل باشتراک شده‌اند باطل است چه آنکه غالبا در وضع مفردات تعدّدی نمی‌باشد و از طرفی دیگر دلیلی که بر تعدّد وضع در هیئت ترکیبی جمله مشتمل بر استثناء بنماید در دست نیست.
چنانچه به شرحی که ذکر شد فساد آن دو قول دیگر یعنی:
قول کسانی که بطور مطلق استثناء را به عامّ اخیر ارجاع داده‌اند و رأی آنان که مطلقا آن را به جمیع راجع دانسته‌اند ظاهر و روشن گردید.
علاوه وضع در الفاظ مستثنا غالبا همان‌طوری‌که گفته شد عامّ بوده و هیچ‌گونه اختصاصی به خصوص اخیر یا خصوص جمیع ندارد.
قوله: و منها: یعنی و از جمله امور.
قوله: کونه من الالفاظ: ضمیر در «کونه» به مستثنی راجع است.
قوله: و حینئذ: یعنی و حین ان یکون صالحا لارجاعه الی کلا الامرین.
قوله: و قد اتّضح بهذا: مشار الیه «هذا» شرحی است که از اوّل مقاله مرحوم مصنّف تا به اینجا ذکر شده است.
ص: 880
قوله: بطلان القول بالاشتراک مطلقا: کلمه «مطلقا» در مقابل تفصیلی است که مرحوم علّامه در تهذیب ذکر کرده و قبلا بآن اشاره شد چنانچه مقصود از این کلمه در اقوال بعدی همین معنا است.
قوله: فانّه لا تعدّد فی وضع المفردات: ضمیر در «فانّه» به معنای «شأن» بوده و مقصود از «مفردات» خصوص مستثنی می‌باشد.
قوله: و لا دلیل علی کون الهیئة التّرکیبیّة الخ: مراد از «هیئت ترکیبیّه» جمله مشتمل بر مستثنا منه و ادات استثناء و مستثنا می‌باشد.
قوله: لکلّ من الامرین: یعنی رجوع بخصوص اخیر و جمیع.
قوله: و عدم ثبوت خلافه: یعنی خلاف اصل.
متن:
احتجّ المرتضی بوجوه:
الاوّل انّ القائل اذا قال لغیره:
اضرب غلمانی و الق اصدقائی الّا واحدا.
یجوز ان یستفهم المخاطب هل اردت استثناء الواحد من الجملتین او من جملة واحدة.
و الاستفهام لا یحسن الّا مع احتمال اللّفظ و اشتراکه.
ترجمه:
استدلال مرحوم سیّد مرتضی
مرحوم سیّد مرتضی برای اثبات مدّعایش به چند وجه تمسّک فرموده:
وجه اوّل
وجه اوّل اینست که وقتی قائل به غیر خود بگوید:
ص: 881
بزن غلامان من را و ملاقات نما دوستانم را مگر یکی از ایشان را.
جایز است مخاطب سؤال کرده و اظهار کند:
آیا مقصود استثناء یک نفر از هر دو جمله بوده یا تنها از یک جمله مراد چنین می‌باشد.
پرواضح است که استفهام حسنی ندارد مگر در جائی که لفظ محتمل معانی بوده و مشترک بین آنها باشد.
متن:
الثّانی انّ الظّاهر من استعمال اللّفظة فی معنیین مختلفین من غیر ان تقوم دلالة علی انّها متجوّز بها فی احدهما انّها حقیقة فیهما و لا خلاف فی انّه وجد فی القرآن و استعمال اهل اللّغة استثناء تعقّب جملتین عاد الیهما تارة و عاد الی إحداهما اخری و انّما یدّعی من خصّه باحداهما انّه اذا عاد الیهما فلدلالة دلّت و من ارجعه الیهما انّه اذا اختصّ بالجملة الّتی تلیه فللدّلالة.
و هذا من الجماعة اعتراف بانّه مستعمل فی الامرین و اذا کان الامر علی هذا فیجب ان یکون تعقّب الاستثناء الجملتین محتملا لرجوعه الی الاقرب کما انّه محتمل لعمومه للامرین و حقیقة فی کلّ واحد منهما، فلا یجوز القطع علی احد الامرین الّا بدلالة منفصلة.
ترجمه:
وجه دوّم
مرحوم سیّد مرتضی فرموده است:
وجه دوّم آنست که ظاهر استعمال لفظی در دو معنای مختلف بدون نصب قرینه بر اینکه در یکی از آن دو معنا لفظ مجاز می‌باشد اینست که در هر دو حقیقت است.
و هیچ خلاف و نزاعی نیست که در قرآن شریف و استعمال اهل
ص: 882
لغت استثناء بدنبال دو جمله‌ای وارد شده که زمانی به هر دو عود کرده و هنگامی به یکی از آن دو عائد است.
و کسانی که مدّعی اختصاص بوده و آن را بخصوص یکی از دو جمله ارجاع داده گفته‌اند:
اگر استثناء در موردی به هر دو جمله راجع باشد بخاطر قرینه‌ای است که برآن نصب شده.
چنانچه آنان که آن را به هر دو ارجاع داده فرموده‌اند:
اگر در جائی استثناء بخصوص یکی از دو جمله راجع بود این امر مستند به قرینه‌ای است که برآن نصب کرده‌اند.
سپس مرحوم سیّد فرموده‌اند:
این کلام از جماعت و طرفین نزاع خود شهادت و اعتراف است که استثناء در هر دو امر استعمال شده و وقتی امر چنین بود پس دنبال درآمدن استثناء نسبت به دو جمله این احتمال را در نفس ابداع و تثبیت می‌کند که ممکنست استثناء بخصوص جمله اقرب (اخیر) تعلّق داشته باشد و محتمل است تعمیم داشته و به هر دو تعلّق گرفته و در هر دو امر حقیقت باشد و با وجود چنین احتمالی که طرفین آن باهم متساویند نمی‌توان قطع به هیچ‌یک از آن دو پیدا نمود مگر آنکه قرینه منفصل و دلیل علی‌حدّه‌ای قائم شود.
قوله: علی انّها متجوّز بها فی احدهما: ضمیر در «انّها» و «بها» به لفظة راجع بوده و در «احدهما» به معنیین عود می‌کند.
قوله: انّها حقیقة فیهما: ضمیر در «انّها» به لفظة راجع بوده و ضمیر در «فیهما» به معنیین برمی‌گردد.
قوله: و لا خلاف فی انّه وجد فی القرآن: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» است.
قوله: عاد الیهما تارة الخ: ضمیر فاعلی در «عاد» به استثناء و ضمیر
ص: 883
مجروری در «الیهما» به جملتین راجع است.
قوله: و عاد الی إحداهما: یعنی احد الجملتین.
قوله: و انّما یدّعی من خصّه: یعنی خصّ الاستثناء.
قوله: انّه اذا عاد الیهما: ضمیر در «انّه» و «عاد» به استثناء و در «الیهما» به جملتین راجع است.
قوله: فلدلالة دلّت: ضمیر در «دلّت» به دلالت که مقصود از آن قرینه است راجع می‌باشد.
قوله: و من ارجعه الیهما: ضمیر در «ارجعه» به استثناء و در «الیهما» به جملتین عود می‌کند.
قوله: انّه اذا اختصّ بالجملة الّتی تلیه: ضمیر در «انّه» و در «اختصّ» به استثناء راجع بوده و ضمیر منصوبی در «تلیه» نیز بآن عود می‌کند.
قوله: و هذا من الجماعة: مشار الیه «هذا» کلام طرفین نزاع است.
قوله: بانّه مستعمل فی الامرین: ضمیر در «بانّه» به استثناء راجع بوده و مراد از «امرین» رجوع استثناء بخصوص جمله اخیر و ارجاعش بمجموع می‌باشد.
قوله: و اذا کان الامر علی هذا: مشار الیه «هذا» اعتراف متخاصمین به استعمال استثناء در هر دو امر می‌باشد.
قوله: محتملا لرجوعه الی الاقرب: ضمیر مجروری در «لرجوعه» به استثناء عود می‌کند.
قوله: کما انّه محتمل لعمومه للامرین: ضمیر در «انّه» و «لعمومه» به استثناء راجع است.
قوله: و حقیقة فی کلّ واحد منهما: یعنی من الامرین.
متن:
الثّالث انّه لا بدّ فی الاستثناء المتعقّب لجملتین من ان یکون امّا راجعا الیهما
ص: 884
معا او الی واحدة منهما، لانّه من المحال ان لا یکون راجعا الی شی‌ء منهما و قد نظرنا فی کلّ شی‌ء یعتمده من قطع علی رجوعه الیهما فلم نجد فیه دلالة علی وجوب ما ادّعاه و نظرنا ایضا فیما یتعلّق به من قطع علی عوده الی الاقرب الیه من الجملتین من غیر تجاوز لها فلم نجد فیه ما یوجب القطع علی اختصاصه بالجملة الّتی یلیها دون ما تقدّمها، فوجب مع عدم القطع علی کلّ واحد من الامرین ان نقف فیهما و لا نقطع علی شی‌ء منهما الّا بدلالة.
ترجمه:
وجه سوّم
مستثنایی که بدنبال دو جمله آمده به ناچار یا باید به هر دو راجع باشد و یا به یکی از آن دو برگردد چه آنکه اهمال و عدم رجوعش به هیچ‌کدام از آنها ممکن نیست.
حال به آنچه قائلین به رجوع استثناء به هر دو جمله گفته و بآن اعتماد کرده‌اند نظر می‌افکنیم پس آن را مثبت مدّعایشان نمی‌بینیم.
و نیز به مقاله‌ای که قائلین به رجوع استثناء بخصوص اخیره ایراد کرده و گفته‌اند:
رجوع استثناء بخصوص اخیره قطعی و بیش از آن مشکوک است، پس از آن تجاوز نکرده و بهمان اکتفاء می‌کنیم.
نظر نموده آن را نیز موجب حصول قطع و عدم تجاوز از آن نمی‌بینیم.
پس در نتیجه وقتی به هیچ‌یک از این دو امر قطع حاصل نشد الزاما باید توقّف کرده و نه بطور قطع مستثنا را بجمله اخیر ارجاع داد و نه بنحو جزم و یقین به هر دو جمله مگر آنکه در کلام قرینه‌ای دالّه بر خصوص یکی از آن دو وجود داشته باشد.
قوله: انّه لا بدّ فی الاستثناء الخ: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
ص: 885
قوله: امّا راجعا الیهما معا: ضمیر در «الیهما» به جملتین راجع است.
قوله: او الی واحدة منهما: یعنی واحدة من الجملتین.
قوله: لانّه من المحال ان لا یکون الخ: ضمیر در «لانّه» به معنای شأن است.
مؤلّف گوید:
وجه محال بودن اینست که:
معنای استثناء اخراج از شی‌ء است پس لازمه تحقّق این معنا وجود مستثنا و مستثنا منه می‌باشد و به عبارت دیگر استثناء از معانی اضافیّه‌ای بوده که قوامش به دو طرف می‌باشد همچون نفس اضافه که مضاف و مضاف الیه نیاز دارد پس همان‌طوری‌که وجود مضاف بدون مضاف الیه و بالعکس امر مستحیلی است چنانچه تحقّق اضافه نیز بدون تحقّق طرفین امر غیر ممکنی می‌باشد عینا تحقّق هرکدام از مستثنی و مستثنی منه بدون دیگری و همچنین وجود معنای استثناء بدون تحقّق طرفین از محالات است.
قوله: و قد نظرنا فی کلّ شی‌ء یعتمده من قطع علی رجوعه الیهما: مقصود از «کلّ شی‌ء یعتمده» ادلّه قاطعین و عالمین به رجوع استثناء به هر دو جمله می‌باشد و ضمیر منصوبی در «یعتمده» به «کلّ شی‌ء» و در «رجوعه» به استثناء و در «الیهما» به جملتین راجع است.
قوله: فلم نجد فیه دلالة: ضمیر در «فیه» به کلّ شی‌ء یعتمده راجع است.
قوله: فیما یتعلّق به: یعنی فیما یتمسّک به.
قوله: من قطع علی عوده الی الاقرب الیه: ضمیر در «عوده» به استثناء راجع بوده و مراد از «الاقرب الیه» خصوص جمله اخیر بوده و ضمیر در «الیه» به استثناء عود می‌نماید.
قوله: من غیر تجاوز لها: کلمه «لام» در «لها» به معنای «من» بوده و
ص: 886
ضمیرش به جمله اخیر راجع است.
قوله: فلم نجد فیه ما یوجب القطع علی اختصاصه: ضمیر در «فیه» به «ما یتعلّق به» راجع بوده و ضمیر مجروری در «اختصاصه» به استثناء عود می‌کند.
قوله: بالجملة الّتی یلیها: ضمیر فاعلی در «یلیها» به استثناء و ضمیر مفعولی آن به جمله عود می‌کند.
قوله: دون ما تقدّمها: ضمیر فاعلی در «تقدّمها» به ماء موصوله و ضمیر مفعولی آن به جمله اخیر راجع است.
قوله: علی کلّ واحد من الامرین: مقصود از «امرین» دلیل طرفین می‌باشد.
قوله: ان نقف فیهما: یعنی در ارجاع استثناء بخصوص اخیر و رجوعش بجمیع.
قوله: الّا بدلالة: یعنی الّا بقرینة.
متن:
الرّابع انّ القائل اذا قال:
ضربت غلمانی و اکرمت جیرانی و اخرجت زکاتی قائما.
او قال:
صباحا او مساء او فی مکان کذا.
احتمل ما عقّب بذکره من الحال او ظرف الزّمان او ظرف المکان ان یکون العامل فیه و المتعلّق به جمیع ما عدّ من الافعال کما یحتمل ان یکون المتعلّق به ما هو اقرب الیه و لیس لنا مع ذلک ان نقطع علی انّ العامل فیما عقّب بذکره الکلّ و لا البعض الّا بدلیل غیر الظّاهر فکذلک یجب فی الاستثناء.
و الجامع بین الامرین انّ کلّ واحد من الاستثناء و الحال و الظّروف
ص: 887
الزّمانیّة و المکانیّة فضلة فی الکلام، یأتی بعد تمامه و استقلاله.
ترجمه:
وجه چهارم
قائل وقتی می‌گوید:
غلامان را زدم و همسایگان را اکرام نمودم و زکات مال را دادم در حال قیام.
یا اگر بگوید:
غلامان را زدم و همسایگان را اکرام نمودم و زکات مال را دادم در حال قیام.
یا اگر بگوید:
غلامان را زدم و همسایگان را اکرام نمودم و زکات مال را دادم در صبح یا در شام یا در فلان مکان محتمل است عامل در قیودی که بدنبال جملات آورده یعنی حال یا ظرف زمان و یا ظرف مکان و متعلّق به آنها جمیع افعال باشد و احتمال هم دارد متعلّق باین قیود صرفا فعلی که به آنها نزدیک است یعنی فعل اخیر باشد و ما هرگز نه می‌توانیم بطور قطع عامل را جمیع دانسته و نه بعض را متعلّق و عامل قرار دهیم مگر قرینه‌ای غیر از ظهور کلام که بر خصوص یکی از آن دو دلالت نماید در دست باشد.
و وقتی نسبت باین قیود حال چنین باشد در استثناء نیز باید همین‌طور حکم نمود.
و جامع بین استثناء و قیود مذکور اینست که هرکدام از این‌ها یعنی استثناء و حال و ظروف زمان و مکان در کلام زائد بوده و پس از تمام شدن کلام و استقلال یافتنش ذکر می‌شوند ازاین‌رو حکم تمام متّحد و یکسان می‌باشد.
قوله: العامل فیه و المتعلّق به: ضمیر در «فیه» و «به» به «ما عقّب بذکره» راجع است.
قوله: جمیع ما عدّ من الافعال: مقصود از «افعال» ضربت و اکرمت و اخرجت می‌باشد.
ص: 888
قوله: کما یحتمل ان یکون المتعلّق به: ضمیر مجروری در «به» به «ما عقّب بذکره» عود می‌کند.
قوله: ما هو اقرب الیه: ضمیر در «الیه» به ما عقّب بذکره راجع است.
قوله: و لیس لنا مع ذلک: مشار الیه «ذلک» وجود احتمال نسبت بهر دو امر می‌باشد.
قوله: الّا بدلیل غیر الظّاهر: یعنی غیر از ظاهر کلام قرینه‌ای خارج از آن باید بر خصوص هرکدام قائم باشد.
قوله: و الجامع بین الامرین: مقصود از «امرین» استثناء و سایر قیود می‌باشد.
قوله: یأتی بعد تمامه و استقلاله: ضمیر در «یأتی» به کلّ واحد من الاستثناء و القیود راجع بوده و ضمیرهای مجروری در «تمامه» و «استقلاله» به کلام عائد می‌باشند.
متن:
قال:
و لیس لاحد ان یرتکب انّ الواجب فیما ذکرناه القطع علی انّ العامل فیه جمیع الافعال المتقدّمة الّا ان یدلّ دلیل علی خلاف ذلک، لانّ هذا من مرتکبه مکابرة و دفع للمتعارف.
و لا فرق بین من حمل نفسه علیه و بین من قال بل الواجب القطع علی انّ الفعل الّذی یعقّبه الحال او الظّرف هو العامل دون ما تقدّمه و انّما یعلم فی بعض المواضع انّ الکلّ عامل بدلیل.
ترجمه:
دنباله وجه چهارم و مقاله مرحوم سیّد مرتضی
سپس مرحوم سیّد مرتضی فرموده‌اند:
ص: 889
احدی نمی‌تواند ادّعاء کند عامل در قیود مذکور تمام افعال بوده تا مادامی‌که قرینه برخلافش قائم نگردد چه آنکه این ادّعاء مکابره بوده و کلامی است برخلاف عرف و عادت.
و بین این مدّعی و کسی که ادّعاء نموده عامل در حال یا ظرف خصوص فعل آخری است نه افعال مقدّم برآن و اینکه در برخی از موارد عامل تمام افعال هستند به واسطه قرینه خارجی است.
فرقی نبوده و هر دو کلامشان ادّعائی بیش نیست.
قوله: علی انّ العامل فیه: ضمیر در «فیما ذکرناه» به قیود مذکور راجع است.
قوله: لانّ هذا من مرتکبه: مشار الیه «هذا» ارتکاب و ادّعای مذکور می‌باشد.
قوله: بین من حمل نفسه علیه: مقصود از این عبارت آنست که:
بین کسی که خود را برآن داشته که ادّعای مذکور را بنماید الخ.
قوله: الفعل الّذی یعقّبه الحال: مقصود از «الفعل الّذی» فعل اخیر می‌باشد.
قوله: دون ما تقدّمه: ضمیر منصوبی در «تقدّمه» به الفعل الّذی یعقّبه راجع است.
متن:
و الجواب امّا عن الاوّل:
فبالمنع من اختصاص حسن الاستفهام بالاشتراک، بل المقتضی لحسنه هو الاحتمال سواء کان بواسطة الاشتراک او لکونه موضوعا بالوضع العامّ او لعدم معرفة ما هو حقیقة فیه کما یقول اهل الوقف او لغیر ذلک من الاسباب المقتضیة له.
ص: 890
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل مرحوم سیّد
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
امّا جواب از دلیل اوّل سیّد (ره) اینست که می‌گوییم حسن استفهام اختصاص بصورت مشترک بودن لفظ ندارد بلکه مقتضی برای حسن آن مجرّد احتمال است اعمّ از آنکه احتمال ناشی از اشتراک بوده یا بخاطر آن باشد که لفظ وضعش عامّ فرض گردد یا اساسا چون معنای حقیقی آن معلوم نیست سؤال و استفهام صورت گرفته چنانچه اهل وقف این‌طور می‌گویند و یا غیر از این از اسباب دیگر که مقتضی سؤال می‌باشند.
تفصیل
مرحوم سیّد مرتضی در دلیل اوّل فرمود:
آقا وقتی به بنده‌اش می‌گوید:
غلامان من را بزن و دوستانم را ملاقات کن مگر یکی از آنها را.
صحیح است که بنده از آقا بپرسد استثناء «یکی» از هر دو طائفه بوده (یعنی از غلامان و دوستان) یا تنها راجع به یک کدام می‌باشد.
و این حسن سؤال و صحیح بودنش معلول آنست که استثناء مشترک است بین رجوع بجمیع و تعلّق آن بخصوص اخیر و بدین ترتیب مدّعا ثابت می‌شود.
مرحوم مصنّف جوابی که از این استدلال می‌دهند حاصلش آنست که:
حسن استفهام و صحّتش تنها معلول اشتراک نبوده بلکه اعمّ از آن می‌باشد چه آنکه سؤال و پرسش در چند مورد حسن دارد:
الف: موردی که لفظ مشترک لفظی بین دو یا بیشتر از یک معنی
ص: 891
باشد.
ب: آنکه لفظ وضعش عامّ بوده فلذا دارای افرادی کثیر باشد.
ج: آنکه حقیقت و معنای موضوع له لفظ معلوم نباشد.
بنابراین دلیل مزبور اعمّ از مدّعا می‌باشد.
قوله: بل المقتضی لحسنه هو الاحتمال: ضمیر در «حسنه» به استفهام راجع می‌باشد.
قوله: او لکونه موضوعا بالوضع العامّ: ضمیر در «لکونه» به لفظ راجع است.
قوله: لعدم معرفة ما هو حقیقة فیه: مقصود از «ماء موصوله» معنا بوده و ضمیر «هو» به لفظ و ضمیر در «فیه» به ماء موصوله راجع است.
متن:
و امّا عن الثّانی:
فبانّه علی تقدیر تسلیمه انّما یدلّ علی کون اللّفظ حقیقة فی الامرین لا علی الاشتراک، لجواز کونه بوضع واحد کما قلناه و لا بدّ فی الاشتراک من وضعین.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از دلیل دوّم مرحوم سیّد
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و امّا جواب از دلیل دوّم سیّد (ره) اینست که بفرض آنچه ایشان فرمود قبول کنیم می‌گوییم:
این گفتار از ایشان دلالت دارد بر اینکه لفظ حقیقت در هر دو امر بوده امّا نه بنحو اشتراک زیرا ممکنست لفظ در هر دو معنا به واسطه یک وضع حقیقت شده باشد درحالی‌که اگر مشترک می‌بود نیاز بوضع متعدّد می‌داشت.
ص: 892
تفصیل
مرحوم سیّد مرتضی در دلیل دوّم فرمود:
استثناء دنبال دو جمله هم در قرآن وارد شده و هم در لغت و بسیار دیده شده گاه بخصوص جمله اخیر راجع بوده و زمانی به هر دو و چون ظاهر استعمال لفظی در معنائی بدون نصب قرینه بر مجازیّت علامت آنست که لفظ در معنای مزبور حقیقت است لا جرم هر دو استعمال در مورد استثناء حقیقت بوده و بدین ترتیب اشتراک ثابت می‌شود.
مرحوم مصنّف در جواب از این استدلال می‌فرمایند:
اوّلا این تقریر را قبول نداشته و نمی‌پذیریم که استثناء از نظر لغت و قرآن در هر دو امر استعمال شده بدون اینکه قرینه‌ای بر مجازیّت یکی از آن دو قائم باشد.
ثانیا بفرض این ادّعاء را بپذیریم صرفا این مقدار ثابت می‌شود که استعمال استثناء در هر دو امر حقیقت است امّا اینکه اشتراک نیز ثابت گردد چنین نمی‌باشد چه آنکه ممکنست حقیقت بودن هر دو معنا مستند به یک وضع عامّ بوده که هر دو از مصادیق آن باشند نه آنکه هریک وضعی علی‌حدّه و مستقلّ داشته تا اشتراک ثابت گردد.
قوله: فبانّه علی تقدیر تسلیمه: ضمیر در «فبانّه» و «تسلیمه» به ثانی راجع است.
قوله: لجواز کونه بوضع واحد: ضمیر در «کونه» به کون اللّفظ حقیقة راجع می‌باشد.
قوله: کما قلناه: ضمیر منصوبی به «کونه بوضع واحد» راجع است.
قوله: و لا بدّ فی الاشتراک الخ: کلمه «واو» حالیه می‌باشد.
متن:
و امّا عن الثّالث:
ص: 893
فبأنّ عدم الدّلیل المعتبر علی تحتّم عوده الی الجمیع او اختصاصه بالاخیرة لا یقتضی المصیر الی الاشتراک، بل یتردّد الامر بینه و بین ما قلناه و بین الوقف.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از دلیل سوّم مرحوم سیّد
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و امّا جواب از دلیل سوّم سیّد (ره) اینست که نبودن دلیل بر حتمی بودن عودش به جمیع یا رجوعش بخصوص اخیر مقتضی نیست که باشتراک مایل شده و آن را ثابت بدانیم، بلکه امر مردّد است بین آن و بین آنچه ما گفته و اینکه قائل بوقف شویم.
تفصیل
مرحوم سیّد مرتضی در دلیل سوّم فرمودند:
استثناء قائم به دو طرف است: مستثناء و مستثنی منه و بدون وجود این دو محال است محقّق گردد ازاین‌رو برای هر مستثنایی قطعا مستثنی منه لازم می‌باشد فلذا مستثنایی که بدنبال دو جمله درآمده یا مستثنی منه آن در هر دو جمله بوده و یا در خصوص جمله اخیر می‌باشد و چون دلیل قاطع و مسلّمی بر هیچیک نداریم الزاما باید باشتراک قائل شویم.
مرحوم مصنّف در جواب از این استدلال می‌فرمایند:
مجرّد دلیل قطعی بر هیچیک از دو امر اگر در دست نبود سبب آن نمی‌شود که باشتراک قائل شده و آن را ثابت بدانیم بلکه در فرض انتفاء دلیل امر مردّد بین سه رأی می‌شود:
ص: 894
الف: اینکه همچون مانند مرحوم سیّد به اشتراک قائل شویم.
ب: آنکه مانند ما عموم وضع را پذیرفته و ملتزم شویم که وضع استثناء عامّ بوده فلذا ممکنست به هر دو جمله راجع بوده و امکان آن نیز هست که بخصوص هر دو تعلّق گرفته و هریک از این دو استعمال نیز حقیقت می‌باشند.
ج: آنکه به توقّف قائل شویم و به هیچ‌یک از آن دو حکم نکنیم.
قوله: علی تحتّم عوده الی الجمیع: ضمیر در «عوده» به استثناء راجع است.
قوله: او اختصاصه بالاخیرة: ضمیر مجروری در «اختصاصه» به استثناء عود می‌کند.
قوله: یتردّد الامر بینه و بین ما قلناه: ضمیر در «بینه» به اشتراک راجع است.
متن: و امّا عن الرّابع:
فبانّه قیاس فی اللّغة، مع انّه لا یدلّ علی الاشتراک بل علی الاعمّ منه و ما قلناه.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از دلیل چهارم مرحوم سیّد
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
این نحو استدلال قیاس نمودن در لغت می‌باشد و نمی‌توان نامش را برهان و حجّت نهاد.
از این گذشته با آن نمی‌توان اشتراک را اثبات کرد بلکه این دلیل بر اعمّ از اشتراک و آنچه ما گفتیم دلالت دارد.
ص: 895
تفصیل
مرحوم سیّد مرتضی در دلیل چهارم فرمود:
همان‌طوری‌که حال و ظرف مکان و ظرف زمان و اشباه این امور وقتی بدنبال چند جمله واقع شوند و صلاحیّت برای ارجاع به هرکدام را داشته باشند بدون قرینه معیّنه نمی‌توان به هیچ‌یک از آنها رجوع داد و قبل از قیام قرینه مزبور باید بحال تحیّر و انتظار باقی ماند عینا حال استثناء همین‌طور بوده و ارجاعش به هریک از جمیع یا خصوص اخیره نیاز به قرینه دارد چه آنکه استثناء نیز همچون امور یادشده در کلام فضله بوده و از قیود محسوب می‌شود.
مرحوم مصنّف در جواب از این استدلال به دو بیان مبادرت می‌فرمایند:
1- اوّلا این استدلال قیاس در لغت بوده و از قبیل اثبات معنا برای لفظ به واسطه قیاس و استحسان می‌باشد و همان‌طوری‌که در محلّش مقرّر است قائلین به حجّیّت قیاس نیز در این مورد آن را منکر بوده و صرفا از آن در احکام شرعی استفاده می‌کنند نه در اثبات اوضاع و معانی الفاظ از حیث لغت.
2- بفرض آن را بپذیریم و از محذور نامبرده غمض عین کنیم می‌گوییم:
این دلیل اثبات اشتراک را که مدّعای مرحوم سیّد است نکرده بلکه اعمّ است از آن و آنچه ما گفتیم.
قوله: فبانّه قیاس فی اللّغة: ضمیر در «فبانّه» به رابع راجع است.
قوله: مع انّه لا یدلّ علی الاشتراک: ضمیر در «انّه» به رابع عود می‌کند.
قوله: بل علی الاعمّ منه و ما قلناه: ضمیر در «منه» به اشتراک راجع است.
متن: حجّة القول بالرّجوع الی الجمیع امور ستّة:
ص: 896
احدها
انّ الشّرط المتعقّب للجمل یعود الی الجمیع فکذا الاستثناء بجامع عدم استقلال کلّ منهما بنفسه و اتّحاد معنییهما فانّ قوله تعالی فی آیة القذف «إِلَّا مَنْ تابَ» جار مجری قوله «ان لم یتوبوا»
ترجمه:
استدلال قائلین به رجوع استثناء به جمیع
کسانی که استثناء را بجمیع راجع دانسته‌اند به شش امر استدلال کرده‌اند:
امر اوّل
شرط اگر بدنبال چند جمله درآید بتمام راجع بوده پس استثناء نیز باید این‌چنین باشد و جامع بین این دو آنست که هیچیک معنای مستقلّی نداشته و از آن طرف معنای هر دو باهم متّحد و یکسان است چه آنکه فرموده حقتعالی در آیه قذف یعنی «إِلَّا مَنْ تابَ» به معنای آن است که گفته شود «ان لم یتوبوا».
قوله: انّ الشّرط المتعقّب للجمل: مثلا گفته شود:
اکرم العلماء و اضف التّجّار ان کانوا عدولا.
قوله: عدم استقلال کلّ منهما: ضمیر تثنیه به استثناء و شرط راجعست.
قوله: و اتّحاد معنییهما: ضمیر تثنیه به شرط و استثناء عود می‌کند.
قوله: إِلَّا مَنْ تابَ الآیة: آیه (70) سوره فرقان.
متن: و ثانیها انّ حرف العطف یصیّر الجمل المتعدّدة فی حکم الواحدة، اذ لا فرق
ص: 897
بین قولنا «رأیت زید ابن عبد اللّه» و «رأیت زید ابن عمرو» و بین قولنا «رأیت الزّیدین».
و اذا کان الاستثناء الواقع عقیب الجملة الواحدة راجعا الیها لا محالة فکذلک ما هو بحکمها.
ترجمه:
امر دوّم
حرف عاطف جمله‌های معطوف بهم را در حکم یک جمله قرار می‌دهد چه آنکه بین این عبارت:
رأیت زید بن عبد اللّه و رأیت زید بن عمرو، و بین عبارت دیگر که می‌گوییم:
رأیت الزّیدین از نظر معنا هیچ فرقی نیست، لذا استثنائی که پس از یک جمله واقع شود همان‌طوری‌که بآن راجع است عینا در صورتی که بدنبال دو جمله درآید چون دو جمله با عاطف باهم مرتبط شده و هر دو در حکم یک جمله هستند لا جرم استثناء به هر دو تعلّق باید بگیرد.
قوله: فی حکم الواحدة: یعنی فی حکم الجملة الواحدة.
قوله: راجعا الیها: ضمیر در «الیها» به جمله واحده راجع است.
قوله: فکذلک ما هو بحکمها: ضمیر در «بحکمها» به جمله واحده راجع بوده و مقصود از «ما هو بحکمها» جملات متعدّده متعاطفه می‌باشد.
متن: و ثالثها انّ الاستثناء بمشیّة اللّه تعالی اذا تعقّب جملا یعود الی جمیعها بلا خلاف فکذلک الاستثناء بغیره و الجامع بینهما انّ کلّا منهما استثناء و غیر مستقلّ.
ص: 898
ترجمه:
امر سوّم
استثنائی که کلمه «مشیّت اللّه» باشد وقتی بدنبال چند جمله درآید بتمام آنها تعلّق می‌گیرد و در این معنا اختلاف و نزاعی نیست پس استثناء بغیر مشیّت اللّه نیز باید چنین باشد چه آنکه قدر جامع بین هر دو آنست که هرکدام از این دو هم استثناء بوده و هم مستقلّ نمی‌باشند.
قوله: انّ الاستثناء بمشیّة اللّه تعالی: مثلا گفته شود: اذهب و اشتری و اتصدّق ان‌شاءالله تعالی که کلمه «ان‌شاءالله» به هر سه فعل تعلّق می‌گیرد.
قوله: یعود الی جمیعها: یعنی جمیع الجمل.
قوله: الاستثناء بغیره: یعنی بغیر لفظ مشیّت اللّه.
قوله: و الجامع بینهما: یعنی بین استثناء بمشیّة اللّه و بغیر آن.
قوله: انّ کلّا منهما استثناء الخ: ضمیر در «منهما» به مشیّت و غیر مشیّت راجع است.
متن: و رابعها انّ الاستثناء صالح للرّجوع الی کلّ واحدة من الجمل و الحکم باولویّة البعض تحکّم، فیجب عوده الی الجمیع کما انّ الفاظ العموم لمّا لم یکن تناولها لبعض اولی من آخر تناولت الجمیع.
ترجمه:
امر چهارم
استثناء برای رجوع به هریک از جملات قبل صلاحیّت و شایستگی دارد و چون حکم به اولویّت بعضی دون برخی تحکّم و برخلاف انصاف است لا جرم لازم است به تمام عود کند همان‌طوری‌که الفاظ عموم چون شمولشان نسبت به برخی از مصادیق دون بعضی اولویّتی ندارد شامل تمام می‌گردند.
ص: 899
قوله: و الحکم باولویّة البعض تحکّم: مقصود اینست که نباید در ارجاع استثناء به آنها صرفا بعضی را بآن اختصاص داد.
قوله: فیجب عوده: یعنی عود استثناء.
قوله: تناولت الجمیع: یعنی تناولت جمیع الافراد و المصادیق.
متن: و خامسها انّ طریقة العرب الاختصار و حذف فضول الکلام ما استطاعوا، فلا بدّ لهم حیث یتعلّق ارادة الاستثناء بالجمل المتعدّدة من ذکره بعدها مریدین به الجمیع حتّی کانّهم ذکروه عقیب کلّ واحدة اذ لو کرّر بعد کلّ جملة لاستهجن و کان مخالفا لما ذکر من طریقتهم.
الا تری انّه لو قیل فی آیة القذف مثلا:
و لا تقبلوا لهم شهادة ابدا الّا الّذین تابوا اولئک هم الفاسقون الّا الّذین تابوا.
لکان تطویلا مستهجنا، فاقیم فیها مقام ذلک ذکر التّوبة مرّة واحدة عقیب الجملتین.
ترجمه:
امر پنجم رسم و روش عرب بر این جاری شده که کلام را مختصر آورده و زوائد کلام را تا جائی که میسورشان هست حذف می‌کنند بنابراین اگر اراده‌اشان تعلّق بگیرد که از چند جمله بخواهند استثنائی بکنند می‌باید آن را پس از تمام آن جملات ذکر کرده و باستثناء مذکور جملگی را قصد کنند گویا بدنبال هریک از جملات یک‌بار علی‌حدّه ذکر شده، زیرا اگر آن را در دنبال هر جمله یک‌بار مکرّر کنند کلام مستهجن شده و علاوه بر این با طریقه و بناء ایشان مخالف می‌باشد.
ص: 900
و شاهد بر این مدّعا آنکه در آیه قذف عبارت «إِلَّا الَّذِینَ تابُوا»* را اگر دو بار تکرار کنند کلام طولانی شده بدون اینکه فائده‌ای برآن مترتّب گردد مضافا به اینکه باعث استهجان آن می‌شود ازاین‌رو در این آیه حقتعالی ذکر توبه را یک‌بار بدنبال دو جمله ذکر فرموده و بهمان اکتفاء نموده است.
قوله: فلا بدّ لهم: یعنی فلا بدّ للعرب.
قوله: من ذکره بعدها: ضمیر در «ذکره» به استثناء و در «بعدها» به جمل راجع است.
قوله: مریدین به: کلمه «مریدین» حال است از «العرب» و ضمیر در «به» به استثناء راجع است.
قوله: کانّهم ذکروه: ضمیر در «کانّهم» به عرب راجع بوده و ضمیر مفعولی در «ذکروه» به استثناء راجع بوده.
قوله: اذ لو کرّر: ضمیر نائب فاعلی به استثناء راجع است.
قوله: و کان مخالفا: ضمیر در «کان» به تکرار راجع است.
قوله: الا تری انّه لو قیل: ضمیر در «انّه» ضمیر شأن می‌باشد.
قوله: فی آیة القذف مثلا وَ لا تَقْبَلُوا الآیة: سوره نور آیه (4).
قوله: فاقیم فیها: ضمیر در «فیها» به آیه قذف راجع است.
قوله: مقام ذلک: مشار الیه «ذلک» تکرار می‌باشد.
متن: و سادسها انّ لواحق الکلام و توابعه من شرط او استثناء یجب ان تلحقه ما دام الفراغ منه لم یقع، فما دام متّصلا، لم ینقطع، فاللّواحق لا حقة به و مؤثّرة فیه.
فالاستثناء المتعقّب للجمل المتّصلة المعطوف بعضها علی بعض یجب ان یؤثر فی جمیعها.
ص: 901
ترجمه:
امر ششم
ملحقات کلام و توابع آن از قبیل شرط یا استثناء تا وقتی‌که فراق از کلام حاصل نشده لازم است بآن ملحق شوند لذا مادامی‌که کلام متّصل بوده و از یکدیگر قطع نیستند الزاما لواحق بآن تعلّق گرفته و در آن اثر می‌گذارند، پس استثنائی که به دنبال جملات متّصله و معطوفه درآمده واجب است در جمیع آنها اثر بگذارد.
قوله: یجب ان تلحقه ما دام الفراغ منه لم یقع: ضمیر فاعلی در «تلحقه» به لواحق و ضمیر مفعولی آن و ضمیر مجروری در «منه» به کلام راجع است.
قوله: فما دام متّصلا: ضمیر در «ما دام» به کلام راجع است.
قوله: فاللّواحق لاحقة به: ضمیر در «به» به کلام راجع است.
قوله: و مؤثّرة فیه: ضمیر در «فیه» به کلام عود می‌کند.
قوله: المعطوف بعضها علی بعض: ضمیر در «بعضها» به جمل راجع است.
قوله: یجب ان یؤثّر فی جمیعها: یعنی جمیع جمل.
متن: و الجواب عن الاوّل:
المنع من ثبوت الحکم فی الاصل، بل هو محتمل کما قلنا فی الاستثناء.
و لو سلّم فهو قیاس فی اللّغة.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از استدلال اوّل قائلین برجوع استثناء بجمیع جمل
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
ص: 902
جواب از استدلال اوّل اینست که قبول نداریم شرط واقع پس از چند جمله بتمام تعلّق گیرد بلکه آن نیز همچون استثناء دارای دو احتمال است.
و بفرض آنکه این‌طور باشد استدلال از شرط و اجراء حکم آن در استثناء از قبیل قیاس در لغت می‌باشد.
قوله: من ثبوت الحکم فی الاصل: مقصود از «الحکم» رجوع بتمام جملات یا بخصوص اخیر بوده و مراد از «الاصل» شرط می‌باشد.
قوله: بل هو محتمل: ضمیر «هو» به اصل راجعست.
قوله: و لو سلّم: یعنی بفرض حکم را در اصل بپذیریم، بنابراین ضمیر در «سلّم» به حکم راجع است.
قوله: فهو قیاس: ضمیر «هو» به دلیل اوّل راجع است.
متن: و عن الثّانی:
انّه قیاس فی اللّغة کالاوّل.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از دلیل دوّم
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
استدلال دوّم نیز همچون اوّل از قبیل قیاس در لغت است.
مؤلّف گوید:
مقصود اینست که اگر فرض کردیم مثال رأیت زید بن عبد اللّه و رأیت زید بن عمرو در معنای رأیت الزّیدین باشد ولی این مقتضی نیست که هر حکمی که در «رأیت الزّیدین» بوده در آن نیز جاری باشد تا در نتیجه بگوئیم استثناء واقع بدنبال مثال دوّم چون به «الزّیدین» تعلّق می‌گیرد پس اگر بدنبال دو جمله در مثال اوّل نیز بیاید الزاما به زید بن عمرو و زید بن عبد اللّه تعلّق
ص: 903
می‌گیرد، بنابراین اگر بخواهیم حکم یکی از دو جمله را بمجرّد تشابه معنوی که باهم دارند به دیگری سرایت بدهیم قطعا نام آن استدلال و اقامه برهان نبوده بلکه تمسّک به قیاس در لغت می‌باشد.
قوله: انّه قیاس فی اللّغة: ضمیر در «انّه» به دلیل دوّم راجع است.
متن:
و عن الثّالث:
بانّ ذکر المشیّة عقیب الجمل لیس باستثناء و لا شرط، لانّه لو کان استثناء لکان فیه بعض حروفه و لو کان شرطا علی الحقیقة لما صحّ دخوله علی الماضی و قد یذکر المشیّة فی الماضی فیقول القائل:
حججت و زرت إن شاء الله تعالی.
و انّما دخلت المشیّة فی کلّ هذه المواضع لیقف الکلام عن النّفوذ و المضیّ لا لغیر ذلک.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از استدلال سوّم
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از استدلال سوّم اینست که ذکر کلمه مشیّت بدنبال جملات از قبیل ذکر ادات استثناء بوده و نه کلمه شرط می‌باشد چه آنکه اگر از ادات استثناء می‌بود می‌باید برخی از حروف استثناء در آن دیده شود درحالی‌که این‌طور نیست و نیز اگر شرط حقیقی بحساب می‌آمد دخولش بر فعل ماضی نباید صحیح تلقّی گردد و حال آنکه بسیار دیده شده که کلمه مشیّت را بر فعل ماضی داخل می‌کنند چنانچه می‌گویند:
حججت و زرت إن شاء الله (حجّ کرده و زیارت بجای آوردم اگر خداوند بخواهد).
ص: 904
پس می‌توان گفت کلمه مزبور در امثال این موارد نه از ادات استثناء بوده و نه شرط محسوب شده بلکه بکار بردنش صرفا بخاطر متوقّف کردن کلام از نفوذ و بطور قطع و جزم تلقّی شدن می‌باشد.
قوله: لانّه لو کان استثناء لکان فیه بعض حروفه: ضمیر در «لانّه» و «کان» به ذکر کلمه مشیّت راجع است و ضمیر در «فیه» نیز به لفظ مشیّت عود می‌کند.
قوله: لما صحّ دخوله علی الماضی: زیرا در محلّش مقرّر است که کلمه «ان شرطیّه» اختصاص بفعل مستقبل دارد و هرگز بر ماضی داخل نمی‌گردد و اگر بحسب ظاهر مدخولش صورتا ماضی باشد در معنا مضارع است.
متن:
فان قیل کیف اقتضی تعقّب المشیّة اکثر من جملة وقوف حکم الجمیع و لم یحتمل التّعلّق بالاخیرة فقط.
قلنا لو لا نقلهم الاجماع علی ذلک، لکان القول باحتماله ممکنا، لکنّهم نقلوا اجماع الامّة علی انّ حکم الجمیع یقف.
ترجمه:
سؤال و اشکال
چگونه کلمه «مشیّت» وقتی بدنبال چند جمله درآمد بگوئیم مقتضی است حکم تمام آنها را از نفوذ بازداشته و جلو قطعی و جزمی بودن تمام را سدّ می‌کند و چرا احتمال ندهیم که تنها بحکم واقع در جمله اخیر راجع است پس اگر واقعا این‌طور باشد که کلمه مشیّت بتمام تعلّق می‌گیرد و بخصوص اخیر تعلّق ندارد همین مقدار کافی بوده و مثبت مدّعای قائلین
ص: 905
برجوع استثناء بجمیع می‌باشد.
جواب از اشکال
اگر اجماع اهل ادب بر این امر در بین نبود همان احتمالی که در استثناء وجود داشت در اینجا نیز قائم بوده و می‌گفتیم محتمل است کلمه مزبور بتمام تعلّق گرفته و احتمال آن نیز هست که بخصوص اخیر راجع باشد. ولی اجماع اهل لسان بلکه اتّفاق امّت مسلمین بر این مستقرّ است که کلمه مشیّة اللّه بتمام راجع می‌باشد و حکم واقع در تمام جملات به واسطه این کلمه از نفوذ و جزم بازداشته می‌شود.
قوله: وقوف حکم الجمیع: یعنی حکم وارد در تمام جملات را متوقّف نموده و از جزمی بودن آنها جلوگیری می‌نماید.
قوله: لو لا نقلهم الاجماع: ضمیر در «نقلهم» به علماء راجع است.
قوله: علی ذلک: مشار الیه «ذلک» تعلّق کلمه مشیّت است به تمام جملات.
قوله: لکان القول باحتماله ممکنا: ضمیر در «احتماله» به لفظ مشیّت راجع است.
متن:
و عن الرّابع:
انّ صلاحیّته للجمیع لا توجب ظهوره فیه و انّما تقتضی التّجویز لذلک و الشّکّ فیه فرقا بین ما یصحّ عوده الیه و بین ما لا یصحّ.
و تناول الفاظ العموم للجمیع لیس باعتبار صلاحیّتها لذلک، بل لانّها موضوعة للشّمول و الاستغراق وجوبا، فلا وجه للتّشبیه بها فی هذا المقام و انّما یحسن ان یشبّه بالجمع المنکّر، فانّه صالح للجمیع و مع ذلک فلیس بظاهر فیه و لا فی شی‌ء ممّا یصلح له من مراتب الجمع.
ص: 906
الا تری انّ القائل اذا قال رأیت رجالا کان کلامه صالحا لارادة البیض و السّود و الطّوال و القصار و لا یظهر منه مع ذلک انّه قد اراد کلّ من یصلح هذا اللّفظ له.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از استدلال چهارم
مصنّف (ره) می‌فرمایند:
جواب از استدلال چهارم آنست که صلاحیّت استثناء برای رجوع بتمام جملات سبب ظهورش در جمیع نبوده بلکه این معنا صرفا مقتضی جواز رجوعش به آنها می‌باشد ولی در عین حال نسبت باین امر یقین نیاورده بلکه در آن شکّ می‌باشد تا بدین ترتیب فرق باشد بین قیدی که صحیح است عودش بجمیع و قیدی که واجد این صلاحیّت و صحّت نیست.
و امّا اینکه عامّ شامل تمام مصادیق و افراد خود می‌شود نه بخاطر آنست که چون صلاحیّت برای این معنا را دارد بلکه این شمول معلول وضع و بجهت آن می‌باشد یعنی واضع آن را برای استغراق و شمول وضع نموده ازاین‌رو واجب و لازم است که تمام افراد و مصادیق خود را شامل شود بنابراین وجهی برای تشبیه استثناء بعموم در این مقام وجود ندارد، بلکه تشبیه صحیح و نیکو آنست که آن را به جمع نکره قیاس و تنظیر کنیم چه آنکه جمع صلاحیّت برای مرتبه عالی خود را داشته ولی مع‌ذلک ظاهر در آن بلکه در هیچ‌کدام از مراتب ظهور ندارد.
مگر نمی‌نگری که قائل وقتی می‌گوید:
رأیت رجالا «دیدم مردان را» این کلام صلاحیّت دارد گوینده از رجال مردان سفید و سیاه، بلند و کوتاه را اراده نموده باشد ولی در عین حال لفظ
ص: 907
ظهور در معنائی که صلاحیّت اراده از آن را واجد است ندارد.
تفصیل
دلیل چهارم مستدلّ این بود که:
استثناء صلاحیّت برای رجوع بتمام جملات قبل را دارد و چون اختصاص دادن آن به بعضی دون برخی تحکّم است لا جرم این خود ظهوری بلفظ می‌بخشد که به واسطه آن لفظ محمول بر جمیع می‌شود همچون لفظ عموم که مجرّد صلاحیّتش برای حمل بر جمیع افراد آن را ظاهر در تمام قرار داده است.
مرحوم مصنّف در جواب از این استدلال می‌فرمایند:
قبول داریم که لفظ استثناء برای رجوع بجمیع صلاحیّت دارد ولی این را تصدیق نمی‌کنیم که مجرّد صلاحیّت بآن ظهور بخشیده و در نتیجه لفظ را ظاهر در جمیع قرار دهد و تنها خاصیّتی که این صلاحیّت دارد آنست که:
به واسطه‌اش بین استثناء و قیود دیگری که واجد صلاحیّت مزبور نیستند فرق می‌گذاریم و تقریر فرق اینست که:
پس از القاء استثناء احتمال می‌دهیم استثناء بمجموع تعلّق گرفته باشد ولی چون یقین بآن نداریم بحالت تحیّر و شکّ باقی می‌مانیم بخلاف قیودی که دارای صلاحیّت نیستند چه آنکه پس از اطلاق قطع و یقین داریم که بمجموع تعلّق نگرفته و از این نظر شکّ و شبهه‌ای برای ما حاصل نمی‌شود.
و خلاصه کلام آنکه مجرّد صلاحیّت لفظ برای معنائی آن را ظاهر در آن قرار نمی‌دهد.
و امّا تشبیه استثناء بعامّ.
گفته شد عامّ چون صلاحیّت برای تمام مصادیق و افراد دارد لاجرم
ص: 908
ظاهر در تمام می‌باشد.
باید بگوئیم این کلام اشتباه محض است زیرا ظهور در عامّ مستند بوضع واضع است نه صلاحیّت آن برای حمل بر افراد و به عبارت دیگر:
واضع الفاظ عموم را برای استغراق وضع کرده ازاین‌رو هرگاه قرینه‌ای برخلاف این معنا در کلام نباشد واجب است لفظ را بر عموم حمل کنیم زیرا حمل لفظ بر معنای حقیقی و موضوع له در صورت فقد قرینه برخلاف لازم و واجب می‌باشد بنابراین هیچ‌گونه شباهتی بین عامّ و استثناء وجود ندارد و تشبیه در کلام مستدلّ بی‌مورد و اشتباه است.
بلی استثناء با جمع نکره شباهت دارد چه آنکه جمع نکره برای حمل بر جمیع مراتب حتّی مرتبه عالی و نهائی صلاحیّت داشته ولی همچون استثناء این صلاحیّت آن را ظاهر در هیچیک از مراتب قرار نداده است فلذا وقتی متکلّم می‌گوید رأیت رجالا، کلمه رجال با اینکه صلاحیّت حمل بر مردان سفید، سیاه، کوتاه، بلند، عالم، جاهل و غیر این افراد را دارد ولی در عین حال ظاهر در هیچ‌کدام نبوده و خصوص اراده هریک نیاز به قرینه دارد.
قوله: صلاحیّته للجمیع: ضمیر در «صلاحیّته» به استثناء عود می‌کند.
قوله: لا توجب ظهوره فیه: ضمیر در «ظهوره» به استثناء و در «فیه» به جمیع راجع است.
قوله: و انّما تقتضی التّجویز لذلک: ضمیر فاعلی در «تقتضی» به صلاحیّت راجع بوده و کلمه «تجویز» یعنی احتمال و امکان و مشار الیه «ذلک» رجوع بجمیع می‌باشد.
قوله: و الشّکّ فیه: ضمیر در «فیه» به رجوع بجمیع عود می‌کند.
قوله: ما یصحّ عوده الیه: ضمیر در «عوده» به ماء موصوله و ضمیر در «الیه» به جمیع راجع است.
قوله: و تناول الفاظ العموم الخ: کلمه «تناول» مبتداء و «لیس» خبر
ص: 909
آن است.
قوله: لیس باعتبار صلاحیّتها لذلک: ضمیر در «صلاحیّتها» به الفاظ عموم راجع بوده و مشار الیه «ذلک» جمیع الافراد می‌باشد.
قوله: بل لانّها موضوعة: ضمیر در «لانّها» به الفاظ عموم راجع است.
قوله: فلا وجه للتّشبیه بها: ضمیر در «بها» به الفاظ عموم راجع است.
قوله: فی هذا المقام: یعنی در مقام استدلال.
قوله: و انّما یحسن ان یشبّه بالجمع المنکّر: ضمیر نائب فاعلی در «یشبّه» به استثناء راجع است.
قوله: فانّه صالح للجمیع: ضمیر در «فانّه» به جمع منکّر راجع است.
قوله: و مع ذلک: مشار الیه «ذلک» صلاحیّت جمع برای جمیع می‌باشد.
قوله: فلیس بظاهر فیه: ضمیر در «لیس» به جمع منکّر و در «فیه» بجمیع راجع است.
قوله: و لا فی شی‌ء ممّا یصلح له: ضمیر در «یصلح» به جمع و در «له» به «شی‌ء» راجع است.
قوله: من مراتب الجمع: بیان است از «ما یصلح».
قوله: و لا یظهر منه مع ذلک: ضمیر در «منه» به رجال راجع است و مشار الیه «ذلک» صلاحیّت برای سفید و سیاه و بلند و کوتاه می‌باشد.
قوله: انّه قد اراد کلّ من یصلح: ضمیر در «انّه» و «اراد» به قائل راجع است.
متن:
و عن الخامس:
انّهم کما یریدون الاستثناء من کلّ جملة فیختصرون بذکر ما یدلّ علی مرادهم فی اواخر الجمل هربا من التّطویل بذکره عقیب کلّ جملة، کذلک
ص: 910
یریدون الاستثناء من الجملة الاخیرة فقط، فلا بدّ من القرینة فی الحکم بالاختصار و عدمه.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از استدلال پنجم
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از استدلال پنجم اینست که اهل لسان از عرب همان‌طوری‌که بجهت فرار از تطویل و احتراز از طولانی شدن کلام سخن را مختصر آورده و صرفا بذکر آنچه دلالت بر مرادشان می‌کند در آخر جمله اکتفاء کرده فلذا در دنبال چند جمله یک استثناء بیشتر نمی‌آورند و بدین ترتیب استثناء را بتمام جملات ارجاع داده ولی مع‌ذلک با کلامی مختصر و مفید عینا ایشان استثناء را بخصوص اخیره نیز راجع دانسته و فقط از آن اخراج می‌نمایند و در این هنگام اگر استثنائی بدنبال جملات متعاطفه ذکر شد مراد مجمل بوده و بدون قرینه نمی‌توان حکم کرد نه به تعلّق استثناء به جمله اخیر و نه به رجوعش بتمام آنها.
پس برای تشخیص آنکه ذکر استثناء واحد بمنظور اختصار کلام است یا بخاطر آنکه بخصوص اخیر راجع می‌باشد ناچاریم از آوردن قرینه دالّه بر مراد.
قوله: انّهم کما یریدون: ضمیرهای جمع به عرب راجع است.
قوله: فیختصرون بذکر ما یدلّ علی مرادهم: ضمیرهای جمع به عرب عود می‌کند.
قوله: بذکره عقیب کلّ جملة: ضمیر در «ذکره» به استثناء راجع است.
قوله: فی الحکم بالاختصار: یعنی موردی که استثناء بتمام جملات
ص: 911
راجع بوده و اکتفاء به یک استثناء از باب اختصار می‌باشد.
قوله: و عدمه: یعنی و عدم الاختصار و آن در جائی است که ذکر استثنای واحد بخاطر آنست که بخصوص اخیر تعلّق دارد.
متن:
و عن السّادس:
انّ اعتبار الاتّصال فی الکلام و عدم الفراغ منه بالنّسبة الی اللّواحق کالشّرط و الاستثناء و المشیّة انّما هو لصحّة اللّحوق و التّأثیر فیه لیتمیّز حکم ما یصحّ لحوقه بالکلام ممّا لا یصحّ لا لصیرورتها ظاهرة فی التّعلّق بجمیعه و ان کان بعضه منفصلا و بعیدا عن محلّ المؤثّر.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از استدلال ششم
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از استدلال ششم آنست که اعتبار و ملاحظه اتّصال و عدم فراغ از کلام نسبت به لواحق همچون شرط و استثناء و مشیّت صرفا بخاطر صحّت لحوق این قیود بکلام و تأثیرشان در آن می‌باشد تا بدین‌وسیله حکم قیدی که صحیح است بکلام ملحق بشود از آنچه واجد این معنا نیست جدا گردیده و بینشان امتیازی حاصل شود نه آنکه صرف این لحاظ و اعتبار بقید ظهور بخشیده و آن را ظاهر در رجوع بجمیع قرار دهد اگرچه بعضی از جملات بحسب واقع منفصل بوده و از محلّ تأثّر قید خارج و برکنار باشد.
تفصیل
مستدلّ در استدلال ششم فرمود:
تا مادامی‌که متکلّم شاغل بکلام بوده و از آن فارغ نشده بر مخاطب
ص: 912
لازم است قیدی را که در کلام ذکر می‌شود بتمام ارجاع داده و این‌طور نباشد که قید مزبور را در برخی تأثیر داده و نسبت به بعضی مهمل بگذارد.
بنابراین وقتی متکلّم جملات متعدّده‌ای را ذکر کرد و بدنبال تمام یک استثناء آورد واجب است آن را بتمام جملات متعاطفه متعلّق دانست و تمام را محلّ تأثیر برای آن قرار داد تا بدین‌وسیله معلوم شود که متکلّم تمام جملات را متّصلا به یکدیگر آورده و بینشان تفرقه و انفصالی نیست.
مرحوم مصنّف در جواب از این استدلال می‌فرمایند:
اگرچه رعایت این قاعده فی حدّ نفسه صحیح است و در جائی که مراد متکلّم را احراز کنیم که تمام جملات را نسبت بهم متّصل فرض کرده و جملگی را در یک غرض داخل نموده الزاما استثناء واقع بدنبال تمام را بجمیع باید ارجاع داد ولی اگر این مقصود از متکلّم برای مخاطب احراز نشد و احتمال می‌داد که برخی از این جملات از محلّ تأثیر استثناء برکنار بوده و بعضی دیگر بآن مقیّد هستند چنانچه احتمال رجوع استثناء بجمیع را نیز می‌دهد باید گفت در چنین موردی مجرّد ملاحظه قاعده مذکور و اعتبار اتّصال و عدم فراغ متکلّم از کلام نفعی برای مستدلّ نداشته و مدّعایش را اثبات نمی‌کند زیرا لحاظ این قاعده صرفا باین منظور است که استثناء و شرط و مشیّت و اشباه این قیود صحیح است بتمام جملات تعلّق گیرد و بین این‌ها و برخی دیگر از قیود که واجد چنین خصوصیّتی نیستند امتیاز و جدائی می‌باشد و پرواضح است که مجرّد صحّت و امکان رجوع قید بتمام جملات باعث آن نمی‌شود که آن را ظاهر در تعلّق بجمیع قرار بدهد و لو احتمال بدهیم برخی از آنها از مورد تأثیر و تعلّق قید برکنار باشد.
قوله: و عدم الفراغ منه: یعنی عدم الفراغ من الکلام.
قوله: بالنّسبة الی اللّواحق: یعنی تمام جملات محلّ تأثیر لواحق بوده و قیود را باید بتمام آنها متعلّق بدانیم.
ص: 913
قوله: لصحّة اللّحوق و التّأثیر فیه: ضمیر در «فیه» به کلام راجع است.
قوله: لا لصیرورتها ظاهرة فی التّعلّق الخ: ضمیر در «صیرورتها» به قیود راجع است.
قوله: و ان کان بعضه منفصلا: ضمیر در «بعضه» به جمیع راجع بوده و مقصود از «منفصل» اینست که بعضی از جملات از برخی دیگر جدا بوده و با آنها در تعلّق قید مشترک نباشد.
قوله: عن محلّ المؤثّر: مقصود از «مؤثّر» قید است.
متن:
و احتجّ من خصّه بالاخیرة بوجوه:
الاوّل انّ الاستثناء خلاف الاصل لاشتماله علی مخالفة الحکم الاوّل فالدّلیل یقتضی عدمه، ترکنا العمل به فی الجملة الواحدة لدفع محذور الهذریّة، فیبقی الدّلیل فی باقی الجمل سالما عن المعارض.
و انّما خصّصنا الاخیرة لکونها اقرب و لانّه لا قائل بالعود الی غیر الاخیرة خاصّة.
ترجمه:
استدلال قائلین به رجوع استثناء بخصوص جمله اخیر
کسانی که استثناء را اختصاص بجمله اخیر داده‌اند به وجوهی استدلال کرده‌اند:
وجه اوّل
وجه اوّل اینست که:
ص: 914
استثناء به ملاحظه اشتمالش بر حکم مخالف با حکم اوّل برخلاف اصل و قاعده است لذا دلیل و اصل مقتضی عدم آن می‌باشد منتهی اگر وجودش در کلام قطعی و حتمی بود باید عمل باین اصل و دلیل ترک گردد تا هذر و لغویّت لازم نیاید پرواضح است برای دفع محذور لغویّت وقتی آن را به یکی از جملات ارجاع بدهیم مقصود حاصل است و دلیل و اصل در باقی جملات از معارض سالم می‌ماند.
و امّا اینکه چرا استثناء را بخصوص اخیر راجع دانسته و جملات دیگر را از محلّ تأثیر آن بر کنار قرار داده‌ایم وجهش اینست که این جمله به استثناء نزدیک‌تر از جملات دیگر می‌باشد و نیز احدی از علماء باین قائل نشده که غیر از جمله اخیر فقط مورد تعلّق استثناء است.
تفصیل
مستدلّ برای اثبات مدّعایش که ارجاع استثناء بخصوص اخیر باشد چنین فرموده:
اساسا استثناء برخلاف اصل است زیرا دلالت بر مخالفت حکم مستثنی با حکم مستثنا منه دارد بنابراین تا مادامی‌که وجودش در کلام قطعی نیست مقتضای اصل عدم آن می‌باشد.
حال اگر در موردی جملات متعدّد به دنبالشان استثناء واحدی قرار گرفت ناچاریم که استثناء را مورد عمل قرار داده و آن را مهمل نگذاریم زیرا اهمالش موجب هذر و لغو بودن آن است و این امر با حکمت متکلّم منافی است.
با توجّه باین نکته می‌گوییم:
جمع بین رعایت اصل و دلیل و دفع محذور هذریّت اینست که استثناء را صرفا به یکی از جملات ارجاع داده و بدین ترتیب لغویّت و هذریّت را دفع
ص: 915
نمائیم ولی سایر جملات را به مقتضای اصل و دلیل از محلّ تأثیر استثناء بر کنار قرار دهیم چه آنکه الضّرورات تبیح بقدرها.
پس از ارجاع استثناء به یکی از جملات ناگزیریم و مفرّی از آن وجود ندارد، امّا اینکه کدامیک از جملات مقیّد بآن می‌باشند، باید گفت خصوص اخیر محلّ تأثیر قید می‌باشد و وجه آن دو امر است:
الف: این جمله از جملات دیگر باستثناء نزدیکتر است و نفس اقربیّت خود مرجّحی است که این جمله را از جملات دیگر ممتاز نموده و باین حکم اختصاص داده است.
ب: امر دائر است بین اینکه خصوص جمله اخیر مقیّد بآن بوده یا دیگر جملات، احدی از علماء به مقیّد شدن خصوص جملات دیگر قائل نشده ولی در قبال آن تقیید خصوص اخیر قائل دارد پس لا جرم خصوص اخیر را مقیّد قرار می‌دهیم تا بدین‌وسیله با حکم اجماع و اتّفاق مخالفت نکرده باشیم.
قوله: من خصّه بالاخیرة: ضمیر منصوبی در «خصّه» به استثناء راجع است.
قوله: لاشتماله علی مخالفة الحکم الاوّل: ضمیر در «لاشتماله» به استثناء راجع بوده و مقصود از «حکم اوّل» حکم مستثنا منه می‌باشد.
قوله: فالدّلیل یقتضی عدمه: مقصود از «دلیل» اصل بوده و ضمیر مجروری در «عدمه» به استثناء راجع است.
قوله: ترکنا العمل به: ضمیر در «به» به دلیل راجع است.
قوله: فیبقی الدّلیل فی باقی الجمل: مقصود از «دلیل» اصل می‌باشد.
قوله: لکونها اقرب: ضمیر در «لکونها» به جمله اخیر راجع است.
قوله: و لانّه لا قائل بالعود الخ: ضمیر در «لانّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
ص: 916
متن:
الثّانی انّ المقتضی لرجوع الاستثناء الی ما تقدّم عدم استقلاله بنفسه و لو استقلّ لما علّق بغیره و متی علّقناه بما یلیه استقلّ و افاد فلا معنی لتعلیقه بما بعد عنه، اذ لو جاز مع افادته و استقلاله ان یتعلّق بغیره لوجب فیه لو کان مستقلا بنفسه ان یکون تعلّقه بغیره.
ترجمه:
وجه دوّم
آنچه مقتضی است که استثناء را به ماقبلش ارجاع دهیم عدم استقلالش می‌باشد به‌طوری‌که اگر بنفسه معنای مستقلّی می‌داشت هرگز به غیرش تعلّقی پیدا نمی‌کرد.
حال وقتی آن را بجمله پهلویش که اقرب جملات بآن است معلّق نمودیم استقلال پیدا کرده و مفید معنی می‌گردد لذا دیگر معنا ندارد آن را به جمله‌ای که از آن فاصله دارد معلّق بنمائیم زیرا اگر با مفید بودن و استقلال جایز باشد بغیر معلّق گردد پس در صورتی که بنفسه نیز استقلال داشته و به تنهائی مفید معنا باشد می‌باید تعلیقش بغیر ممکن و جایز تلقّی شود درحالی‌که چنین نیست.
تفصیل
مستدلّ در دلیل دوّمش می‌فرماید:
اساسا وجه اینکه استثناء را بماقبلش ارجاع می‌دهند آنست که خود به تنهائی معنای مستقلّ و مفیدی ندارد لا جرم جهت تحصیل چنین معنائی الزاما باید آن را به جمله قبل از خودش رجوع دهیم و پرواضح است وقتی آن را بجمله اخیر ارجاع دادیم به واسطه آن معنایش استقلال یافته و مفید می‌گردد و
ص: 917
وقتی واجد استقلال و افاده شد دیگر نیازی به این ندارد که بماقبلش ارجاع شود چه آنکه این امر موجب تحصیل حاصل است و از این گذشته اشکال دیگری که پیش می‌آید اینکه:
با فرض حصول استقلال و افاده معنا و لو این استقلال از ارجاعش بغیر حاصل شده باشد اگر باز بتوان آن را بغیر وابسته و مرتبط بدانیم پس در صورت مستقلّ بودن ذاتی و مفید بودنش بنفسه نیز باید ارجاعش به غیر جایز باشد درحالی‌که این امر ممکن نیست زیرا همان‌طوری‌که گفتیم موجب تحصیل حاصل می‌باشد.
قوله: عدم استقلاله بنفسه: ضمیرهای مجروری به استثناء راجع می‌باشند.
قوله: و لو استقلّ لما علّق بغیره: ضمیرهای در «استقلّ» و «علّق» و «بغیره» به استثناء راجع است.
قوله: و متی علّقناه بما یلیه: ضمیر منصوبی در «علّقناه» به استثناء راجع است چنانچه ضمیر منصوبی در «یلیه» نیز بآن راجع است.
قوله: استقلّ و افاد: ضمیر فاعلی در این دو فعل به استثناء راجع است.
قوله: فلا معنی لتعلیقه بما بعد عنه: ضمیر مجروری در «تعلیقه» و «عنه» به استثناء عود می‌کند.
قوله: مع افادته و استقلاله: ضمیرهای مجروری به استثناء راجع می‌باشند.
قوله: ان یتعلّق بغیره: ضمیر فاعلی در «یتعلّق» به استثناء راجع بوده و ضمیر مجروری در «بغیره» نیز بآن عود می‌کند و این جمله در تأویل مصدر بوده تا فاعل باشد برای «جاز».
قوله: لوجب فیه: ضمیر در «فیه» به استثناء عود می‌کند.
قوله: لو کان مستقلا بنفسه: ضمیر در «کان» و «بنفسه» به استثناء
ص: 918
راجع است.
قوله: ان یکون تعلّقه بغیره: ضمیرهای مجروری به استثناء راجع می‌باشند و این جمله فاعل است برای «لوجب».
متن:
الثّالث انّ من حقّ العموم المطلق ان یحمل علی عمومه و ظاهره الّا لضرورة تقتضی خلاف ذلک و لمّا خصّصنا الجملة الّتی یلیها الاستثناء بالضّرورة لم یجز تخصیص غیرها و لا ضرورة.
ترجمه:
وجه سوّم
حقّ عموم مطلق آنست که بر عموم و ظاهرش که استغراق باشد حمل شود مگر ضرورتی مقتضی خلاف آن باشد و وقتی جمله‌ای که استثناء پهلویش قرار گرفته ضرورتا و اجبارا تخصیص دادیم دیگر تخصیص غیر آن جایز نبوده و ضرورت و الزامی هم در بین نمی‌باشد.
تفصیل
حاصل استدلال سوّم اینست که:
کلمه‌ای که عامّ مطلق است از احکام آن اینست که باید بر معنای ظاهرش که عموم باشد حمل گردد چه آنکه حمل الفاظ بر معانی ظاهری که دارند متّفق علیه ارباب لسان و اهل محاوره می‌باشد.
بلی اگر ضرورت و حاجتی مقتضی خلاف آن بود البتّه لفظ را تا جائی که ضرورت اقتضاء دارد برخلاف ظاهرش حمل می‌کنیم با توجّه باین نکته می‌گوییم:
در استثنائی که بدنبال چند عامّ مطلق واقع شده نفس وقوع استثناء
ص: 919
در کلام مقتضی است یکی از عمومات برخلاف عمومش حمل گردد و وقتی جمله اخیر را به وسیله استثناء تخصیص داده و ضرورت را بدین ترتیب رفع نمودیم دیگر وجهی برای تخصیص عمومات باقیمانده وجود ندارد بنابراین تخصیص آنها غیر مجاز می‌باشد.
قوله: علی عمومه و ظاهره: ضمیرهای مجروری به عامّ راجع هستند.
قوله: الّا لضرورة تقتضی خلاف ذلک: مشار الیه «ذلک» حمل بر عموم و ظاهر می‌باشد.
قوله: الجملة الّتی یلیها الاستثناء: مقصود جمله اخیره می‌باشد.
قوله: بالضّرورة: متعلّق است به «خصّصنا» و مقصود از ضرورت وقوع استثناء در کلام است.
قوله: لم یجز تخصیص غیرها: یعنی غیر جمله اخیره.
قوله: و لا ضرورة: یعنی پس از تخصیص جمله اخیر دیگر ضرورت و الزامی برای تخصیص عمومات باقیمانده وجود ندارد.
متن:
الرّابع انّه لو رجع الاستثناء الی الجمیع فان اضمر مع کلّ جملة استثناء لزم مخالفة الاصل و ان لم یضمر کان العامل فیما بعد الاستثناء اکثر من واحد و لا یجوز تعدّد العامل علی معمول واحد فی اعراب واحد، لنصّ سیبویه علیه و قوله حجّة.
و لئلّا یجتمع المؤثّر ان المستقلّان علی الاثر الواحد.
ترجمه:
وجه چهارم
اگر استثناء بجمیع جملات رجوع کند از دو حال خارج نیست:
الف: آنکه دنبال هر جمله استثنائی در تقدیر گرفته شود.
ص: 920
ب: آنکه بتقدیر آن قائل نشده بلکه یک استثناء بتمام راجع باشد.
در صورت اوّل مخالفت اصل لازم می‌آید زیرا تقدیر برخلاف قاعده و اصل می‌باشد.
و در فرض دوّم لازم می‌آید که عامل در بعد از استثناء بیش از یکی باشد درحالی‌که تعدّد عوامل بر معمول واحد که جملگی یک اثر و اعراب واحدی داشته باشند جایز نیست چه آنکه سیبویه برآن تنصیص و تصریح نموده و قول وی در این باب حجّت است.
و دلیل دیگر بر عدم جواز این فرض آنست که لازمه آن اجتماع دو مؤثّر مستقلّ بر اثر واحد است که آن غیر معقول و امر مستحیلی است زیرا اجتماع دو علّت بر معلول واحد عقلا محال است.
قوله: انّه لو رجع الاستثناء الخ: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: کان العامل فیما بعد الاستثناء: مقصود از «ما بعد الاستثناء» مستثنی می‌باشد.
قوله: لنصّ سیبویه علیه: ضمیر در «علیه» به عدم جواز تعدّد عامل بر معمول واحد راجع است.
قوله: و قوله حجّة: یعنی قول سیبویه در این باب حجّت است زیرا قول اهل خبره در فنّی که اختصاص به او دارد عرفا و عقلا حجّت می‌باشد.
متن:
الخامس انّه لا خلاف فی انّ الاستثناء من الاستثناء یرجع الی ما یلیه دون ما تقدّمه، فاذا قال القائل:
ضربت غلمانی الّا ثلاثة الّا واحدا، کان الواحد المستثنی راجعا الی الجملة الّتی یلیها دون ما تقدّمها فکذا فی غیره دفعا للاشتراک.
ص: 921
ترجمه:
وجه پنجم
نزاع و اختلافی نیست در اینکه استثناء از استثناء صرفا بجمله پهلوی خود رجوع کرده نه جملات قبل از آن، بنابراین وقتی قائل می‌گوید:
ضربت غلمانی الّا ثلاثة الّا واحدا (زدم غلامانم را مگر سه تا از ایشان مگر یکی از آنها را).
کلمه «الّا واحد» استثناء از «الّا ثلاثة» است نه جمله قبل از آنکه «ضربت غلمانی» باشد بنابراین تعداد افرادی که از ضرب خارج هستند دو نفر می‌باشند.
و وقتی حکم در این مورد چنین بود در غیرش نیز باید همین‌طور باشد تا بدین‌وسیله اشتراک دفع شود چون اگر در غیر این مورد استثناء بجمیع تعلّق گیرد لازم می‌آید که استثناء به دو معنا استعمال شود.
الف: رجوع به خصوص جمله اخیر.
ب: رجوع بتمام جملات.
و لازمه این دو آنست که دو وضع داشته و بدین ترتیب اشتراک ثابت می‌شود و آن برخلاف اصل است چنانچه در محلّش باثبات رسیده.
قوله: انّه لا خلاف فی انّ الاستثناء: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: دون ما تقدّمه: ضمیر منصوبی در «تقدّمه» به «ما یلیه» راجع است.
قوله: دون ما تقدّمها: ضمیر منصوبی در «تقدّمها» به «الجملة الّتی یلیها» راجع است.
قوله: فکذا فی غیره: یعنی در غیر استثناء از استثناء.
ص: 922
متن:
السّادس انّ الظّاهر من حال المتکلّم انّه لم ینتقل من الجملة الاولی الی الثّانیة الّا بعد استیفاء غرضه منها کما لو سکت، فانّه یکون دلیلا علی استکمال الغرض من الکلام و کما انّ السّکوت یحول بین الکلام و بین لواحقه فیمنع من تعلّقها به فکذلک الجملة الثّانیة حائلة بین الاستثناء و بین الاولی، فتکون مانعة من تعلّقه بها.
ترجمه:
وجه ششم
ظاهر حال متکلّم آنست که از جمله اوّل به دوّم منتقل نمی‌شود مگر پس از استیفاء غرضش از آن و حصول مطلوبش از جمله اوّل فلذا پس از حصول غرض ساکت شده و پس از سکوت اعمّ از سکوت ممتد و زیاد یا سکوتی که لحظه‌ای بیش نیست به جمله دیگر زبان گشوده و غرضی دیگر را با آن القاء می‌کند.
پس نفس سکوت بعد از القاء کلام خود دلیل است بر استکمال غرض از کلام و همان‌طوری‌که سکوت بین کلام و لواحق آن حائل شده مانع از تعلّق آنها بکلام می‌شود همان‌طور جمله دوّم بین استثناء و کلام اوّل حاجب و مانع شده و نمی‌گذارد که استثناء بجمله اوّل ملحق گردد.
قوله: انّه لم ینتقل من الجملة الاولی الی الثّانیة: ضمیر در «انّه» به متکلّم راجع است.
قوله: الّا بعد استیفاء غرضه منها: ضمیر در «غرضه» به متکلّم و در «منها» به جمله اولی راجع است.
قوله: کما لو سکت: یعنی همان‌طوری‌که از جمله اوّل به سکوت بعد از آن موقعی منتقل می‌شود که غرضش از جمله اوّل استیفاء شده باشد.
ص: 923
قوله: فانّه یکون دلیلا الخ: ضمیر در «فانّه» به سکوت عود می‌کند.
قوله: بین الکلام و بین لواحقه: یعنی لواحق کلام از قبیل استثناء و حال و سایر قیود.
قوله: فیمنع من تعلّقها به: ضمیر در «یمنع» به سکوت و در «تعلّقها» به لواحق و در «به» به کلام راجع است.
قوله: و بین الاولی: یعنی و بین الجملة الاولی.
قوله: فتکون مانعة من تعلّقه بها: ضمیر در «فتکون» به جمله دوّم و در «تعلّقه» به استثناء و در «بها» به جمله اولی راجع است.
متن:
و الجواب عن الاوّل:
انّه ان کان المراد بمخالفة الاستثناء للاصل انّه موجب للتّجوّز فی لفظ العامّ و الاصل الحقیقة فله جهة صحّة لکن تعلیله بمخالفة الحکم الاوّل فاسد، اذ لا مخالفة فیه للحکم بحال.
امّا علی القول بانّ الاستثناء اخراج من اللّفظ بعد ارادة تمام معناه و قبل الحکم و الاسناد کما هو رأی محقّقی المتأخّرین فظاهر و کذا علی القول بانّ المجموع من المستثنی منه و المستثنی مع الاداة عبارة عن الباقی فله اسمان مفرد و مرکّب:
و امّا علی القول بانّ المراد بالمستثنی منه ما بقی بعد الاستثناء مجازا و الاستثناء قرینة و هو مختار اکثر المتقدّمین فلانّ الحکم لم یتعلّق بالاصالة الّا بالباقی فلا مخالفة بحسب الحقیقة.
ص: 924
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از وجه اوّل
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
امّا جواب از وجه اوّل اینست که اگر مقصود از مخالف اصل بودن استثناء آن باشد که موجب ارتکاب مجاز در لفظ عامّ شده و اصل حقیقت است پس از جهتی این کلام صحیح بوده ولی تعلیلی که برای خلاف اصل بودنش آورده و گفته‌اند:
وجه مخالفت استثناء با اصل اینست که استثناء مشتمل بر حکمی است مخالف با حکم اوّل.
فاسد می‌باشد زیرا در استثناء اصلا هیچ مخالفتی با حکم اوّل واقع نشده است:
امّا بنا بر قول کسانی که استثناء را اخراج از لفظ بعد از اراده تمام معنا و قبل از حکم و اسناد می‌دانند همچون رأی محقّقین از متأخّرین پس ظاهر و روشن است و همچنین است بنا بر قول کسانی که مجموع از مستثنی و مستثنی منه و ادات را عبارت از باقی می‌دانند و بنابراین قول باقی دو اسم دارد: مفرد، مرکّب.
و امّا بنا بر قول آنان که مراد از مستثنی منه را مجازا آنچه پس از استثناء می‌ماند می‌دانند و قرینه برآن را نفس استثناء قرار داده‌اند چنانچه مختار اکثر متقدّمین همین است وجه عدم اشتمال استثناء بر حکم مخالف اینست که حکم اصالتا و ذاتا تعلّق نگرفته مگر به باقی، پس بحسب حقیقت و در واقع مخالفتی واقع نشده است.
تفصیل
مستدلّ در دلیل اوّلش گفته بود استثناء چون مخالف با اصل است
ص: 925
لا جرم از باب الضّرورات تبیح بقدرها به مقداری که ضرورت رفع شود آن را مرتکب می‌شویم و آن به اینست که ارجاعش به خصوص جمله اخیره می‌دهیم.
و وجه خلاف اصل بودنش آنست که حکم بعد از آن با حکم قبل مخالف است.
مرحوم مصنّف در جواب می‌فرمایند:
مقصود از مخالف بودن استثناء با اصل یکی از دو امر ذیل می‌باشد:
الف: آنکه استثناء باعث می‌شود در لفظ عامّ مرتکب تجوّز و اعمال مجاز شویم و حال آنکه اصل حقیقت است و شقّ دوّم در شرح بعد ذکر خواهد شد.
اگر مقصود از مخالف اصل بودن استثناء شقّ اوّل باشد از جهتی صحیح بوده و واقعا همین‌طور است یعنی چون به واسطه استثناء لازم است در لفظ عامّ تصرّف کرده و آن را بر غیر ظاهرش حمل کنیم لا جرم مرتکب مجاز باید بشویم و حال آنکه اصل حقیقت است پس بدین ترتیب استعمال استثناء مستلزم مجازی که برخلاف اصل است می‌باشد.
ولی نکته‌ای که هست اینکه مستدلّ علّت خلاف اصل بودن را این امر دانست که حکم بعد از استثناء با حکم قبل از آن باهم مخالف هستند و این علّت از نظر ما تمام و صحیح نیست چه آنکه بطور کلّی و بنا بر تمام آرائی که در استثناء وجود دارد مخالفت با حکم اوّل اساسا واقع نمی‌شود فلذا برای ایضاح این معنا ناچاریم بطور مختصر و فشرده آراء در استثناء را در اینجا بیاوریم.

آراء اصولیّون در استثناء و کیفیّت اخراج به واسطه آن

در کیفیّت استثناء و اخراج سه رأی وجود دارد:

ص: 926
1- رأی محقّقین از متأخّرین، ایشان می‌فرمایند:
ابتداء قبل از حکم و اسناد اخراج صورت گرفته و تمام مدلول لفظ معلوم شده پس از آن اسناد صورت می‌گیرد مثلا در مثال اکرم العلماء الّا الفسّاق منهم ایشان معتقدند قبل از حکم باکرام ابتداء مدلول علماء را معیّن کرده و به وسیله استثناء احراز می‌کنیم که مقصود از آن صرفا علماء غیر فاسق می‌باشد و پس از آن حکم باکرام می‌گردد پس طبق این رأی معنای عبارت مزبور چنین می‌شود:
علماء غیر فاسق را اکرام بنما.
2- برخی دیگر فرموده‌اند مجموع مستثنی و مستثنی منه و ادات استثناء عبارتند از باقیمانده پس از استثناء مثلا در مثال مذکور باقیمانده پس از استثناء علماء عدول است که از آن به علماء الّا الفسّاق تعبیر شده است بنابراین آنچه باقی می‌ماند دارای دو اسم و عنوان می‌باشد:
الف: علماء عدول که این عنوان مفرد می‌باشد.
ب: علماء الّا الفسّاق که این اسم برای ایشان نام مرکّبی است.
پس چه بگوئیم علماء عدول را اکرام نما و چه بگوئیم علماء الّا الفسّاق را اکرام کن هر دو در معنی یکی می‌باشند.
3- عقیده قدماء، ایشان می‌فرمایند:
ابتداء حکم و اسناد واقع می‌شود و سپس به وسیله استثناء در آن تصرّف می‌شود قهرا مراد از مستثنی منه باقیمانده پس از استثناء بوده که مجازا از عامّ اراده شده است و طبق این رأی اوّل اکرام به علماء با همان معنای واسعی که دارد نسبت داده شده و سپس به قرینه «الّا الفسّاق» مشخّص می‌شود که از علماء معنای واسع و عمومش مراد نبوده بلکه مجازا خصوص عدول اراده شده است.
با توجّه به آراء مذکور اینک می‌گوییم:
ص: 927
حکم مستثناء به هیچ‌یک از این آراء با حکم مستثنا منه مخالف نیست تا این مخالفت سبب خلاف اصل بودن استثناء شده و بدین ترتیب آن را منشا استدلال اوّل قرار دهیم.
امّا بنا بر رأی متأخّرین که اوّل ذکر شد بسی واضح و روشن است زیرا اساسا طبق این قول دو حکم وجود ندارد بلکه آنچه هست یک حکم بوده و آنهم منسوب است به باقیمانده بعد از استثناء چه آنکه طبق این رأی اوّل استثناء صورت گرفته پس از آن حکم واقع شده و پرواضح است که در این فرض بیش از یک حکم وجود ندارد و معنا همان‌طوری‌که قبلا گفتیم اینست: علماء غیر فاسق را اکرام کن.
و بنا بر رأی دوّم نیز همین تقریر جاری است و حکم یکی می‌باشد.
و امّا بنا بر رأی قدماء که استثناء بعد از حکم صورت می‌گیرد اگرچه بحسب ظاهر دو حکم وجود دارد:
یکی حکم باکرام برای خصوص علماء عدول و دیگری حکم بعدم اکرام برای خصوص علماء فاسق ولی در واقع و حقیقت امر یک حکم بیشتر وجود ندارد و آن حکم مستثنی منه یعنی باقیمانده بعد از استثناء است پس در واقع معنای جمله مذکور اینست که اکرام کن علماء عدول را بدون اینکه اصالة و ذاتا حکم فسّاق که عدم اکرام است ملحوظ و منظور باشد.
در نتیجه باید گفت علّت مخالف با اصل بودن استثناء این نیست که استثناء مشتمل بر حکم مخالف با اصل است بلکه وجهش ارتکاب مجاز در لفظ عامّ بوده که آن برخلاف اصل می‌باشد.
قوله: انّه ان کان المراد الخ: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: انّه موجب للتّجوّز: ضمیر در «انّه» به استثناء راجع است.
قوله: فله جهة صحّة: ضمیر در «فله» به المراد راجع است.
قوله: لکن تعلیله بمخالفة الحکم الاوّل الخ: ضمیر مجروری در «تعلیله»
ص: 928
به مستدلّ راجع است.
قوله: اذ لا مخالفة فیه: یعنی در استثناء.
قوله: بعد ارادة تمام معناه: ضمیر در «معناه» به لفظ راجع است.
قوله: کما هو رأی محقّقی المتأخّرین: ضمیر «هو» به اخراج من اللّفظ قبل الحکم راجع است.
قوله: عبارة عن الباقی: یعنی الباقی بعد الاستثناء.
قوله: فله اسمان: ضمیر در «فله» به باقی راجع است.
قوله: و هو مختار اکثر المتقدّمین: ضمیر «هو» به القول بانّ المراد الخ راجع است.
متن:
و قوله:
«انّ ترک العمل بالدّلیل یعنی الاصل فی الجملة الواحدة لدفع محذور الهذریة».
هذر، فانّ الخروج عن اصالة الحقیقة و المصیر الی المجاز عند قیام القرینة ممّا لا یدانیه شوب الرّیب و لا یعتریه شبهة الشّکّ.
و تعلّق الاستثناء بالاخیرة فی الجملة مقطوع به، فتعلیل ترک العمل بالاصل حینئذ بدفع محذور الهذریّة فضول بل غفلة و ذهول، لانّ دفع الهذریّة لو صلح بمجرّده سببا للخروج عن الاصل لقبل الاستثناء و ان انفصل فی النّطق عرفا و انقطع عن المستثنی منه حسّا بل و غیره من اللّواحق ایضا و البدیهة تنادی بفساده.
ترجمه:
دنباله جواب مرحوم مصنّف از شقّ اوّل استدلال
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
ص: 929
و اینکه مستدلّ افزود و گفت:
ترک عمل به دلیل یعنی اصل در یکی از جملات بخاطر دفع محذور هذریّت می‌باشد.
خود هذر و لغو است زیرا خارج شدن از اصالة الحقیقة و با بودن قرینه تمایل بمجاز پیدا کردن از اموری است که جای شکّ و تردید نمی‌باشد.
و تعلّق داشتن استثناء بجمله اخیر اجمالا امر قطعی و حتمی است پس تعلیل برای ترک عمل باصل در این هنگام به دفع محذور هذریّت کلامی زیادی بلکه حاکی از غفلت و عدم توجّه می‌باشد، زیرا اگر دفع هذریّت به تنهائی برای خارج شدن از اصل صلاحیّت می‌داشت لازمه‌اش این بود که استثناء مقبول باشد و لو عرفا از کلام منفصل بوده و انقطاعش از مستثنی منه محسوس و مشهود باشد بلکه غیر مستثنی از لواحق دیگر کلام نیز می‌باید واجد این حکم باشند درحالی‌که بداهت و ضرورت بفساد این کلام شهادت و گواهی می‌دهند.
تفصیل
حاصل فرموده مصنّف (ره) در این عبارات اینست که:
مستدلّ افزود استثناء برخلاف اصل است و حتّی الامکان رعایت اصل لازم و واجب است ازاین‌رو باموری که برخلاف اصل هستند نباید عمل نمود ولی مخالفت با اصل در مورد بحث به واسطه یقینی بودن استثناء در کلام حتمی است زیرا اگر استثناء را مهمل بگذاریم هذر و لغو در کلام حکیم لازم می‌آید ازاین‌رو برای دفع این محذور ناچاریم باستثناء عمل نمائیم منتهی برای دفع محذور لغویّت صرفا جمله اخیر را محلّ تأثیر برای استثناء قرار می‌دهیم و در باقی جملات به اصل عمل می‌کنیم، پس عمل باستثناء و
ص: 930
ترک اصل صرفا بخاطر دفع هذریّت می‌باشد.
مرحوم مصنّف در جواب این تقریر می‌فرمایند:
تمسّک به دفع هذر در این مقام خود هذر و لغو است زیرا عمل باستثناء و تخصیص دادن عموم به واسطه‌اش از باب ارتکاب مجاز به واسطه قیام قرینه می‌باشد و پرواضح است که تمایل بمجاز در وقت بودن قرینه امری است قطعی و حتمی و جای شکّ و شبهه نمی‌باشد و از طرف دیگر تعلّق استثناء بجمله اخیر نیز یقینی و امر مسلّمی است و احدی آن را اجمالا منکر نیست منتهی برخی خصوص همین جمله را مورد تعلّق استثناء قرار داده و بعضی دیگر آن را در ضمن جمیع محلّ تأثیر دانسته‌اند پس به‌هرتقدیر تخصیص خوردن عمومی که در این جمله واقع است حتمی و یقینی می‌باشد و نیازی به تعلیل مزبور یعنی دفع محذور هذریّت ندارد ازاین‌رو تمسّک باین علّت و تفوّه بآن کلامی زیادی بوده بلکه می‌توان گوینده آن را غافل از واقع و غیر متوجّه نسبت بحکم مورد بحث دانست.
زیرا صرف دفع هذریّت را اگر بخواهیم وجه خروج از اصالة الحقیقه بدانیم لازم است در موردی که استثناء از کلام منفصل بوده و عرف آن را جدا از کلام می‌دانند همان‌طوری‌که حسّ نیز بر انفصالش از کلام شهادت می‌دهد نیز به واسطه‌اش اصل را مخالفت کرده و عموم را تخصیص بدهیم بلکه در سایر لواحق و قیود از قبیل شرط و مشیّت نیز باید این‌طور بگوئیم با اینکه ضرورت برخلاف آن حکم می‌کند چه آنکه رفع ید از اصل و ظهور عامّ در عموم صرفا در موردی است که استثناء متّصل بکلام بوده و عرف آن را از ملحقات کلام اوّل بداند نه در جائی که از نظر ایشان اجنبی محسوب می‌گردد.
قوله: و قوله انّ ترک العمل الخ: ضمیر در «قوله» به مستدلّ راجع بوده و این کلمه مبتداء است و خبرش «هذر» می‌باشد.
قوله: لا یدانیه شوب الرّیب: یعنی نزدیک و قرین آن نمی‌شود شکّ و
ص: 931
شبهه‌ای.
قوله: و تعلّق الاستثناء بالاخیرة: یعنی بجمله اخیره.
قوله: فی الجملة: یعنی اجمالا چه آنکه برخی خصوص آن را مورد استثناء قرار داده و بعضی دیگر آن را در ضمن جمیع محلّ تأثیر استثناء دانسته‌اند.
قوله: فتعلیل ترک العمل بالاصل حینئذ: یعنی حین کون استثناء الاخیرة مقطوعا به.
قوله: بل و غیره: یعنی غیر استثناء.
متن:
و ان کان المراد انّ الظّاهر من المتکلّم باللّفظ العامّ ارادة العموم و الاستثناء مخالف لهذا الاصل یعنی القاعدة او استصحاب هذه الارادة فتوجّه المنع الیه ظاهر، لانّ الاتّفاق واقع علی انّ للمتکلّم ما دام متشاغلا بالکلام ان یلحق به ما شاء من اللّواحق و هذا یقتضی وجوب توقّف السّامع عن الحکم بارادة المتکلّم ظاهر اللّفظ حتّی یتحقّق الفراغ و ینتفی احتمال ارادة غیره و لو کان صدور اللّفظ بمجرّده مقتضیا للحمل علی الحقیقة لکان التّصریح بخلافه قبل فوات وقته منافیا له و وجب ردّه و یتمشّی ذلک الی الاخیرة ایضا و لا یجدی معه دفع محذور الهذریّة لما عرفت، فعلم انّ المقتضی لصحّة اللّواحق و قبولها مع الاتّصال انّما هو نصّ الواضع علی انّ لمرید العدول عن الظّاهر ان یأتی بدلیله فی حال تشاغله بالکلام حیث شاء منه، فما لم یقع الفراغ منه لا یتّجه للسّامع الحکم بارادة الحقیقة لبقاء مجال الاحتمال.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از شقّ دوّم استدلال
و اگر مقصود از خلاف اصل بودن استثناء این باشد که ظاهر قصد
ص: 932
متکلّم از لفظ «عامّ» عموم می‌باشد و استثناء با این اصل یعنی قاعده یا استصحاب این اراده مخالف است.
توجّه منع و انکار آن واضح و روشن است زیرا اتّفاق و اجماع واقع است بر اینکه متکلّم تا زمانی که به سخن گفتن مشغول است می‌تواند آنچه از لواحق و قیود که بخواهد در کلامش بیاورد و این معنا مقتضی است که سامع تا زمان سخن گفتن متکلّم توقّف و سکوت کرده و حکم نکند به اینکه مراد و مقصود متکلّم چیست و وقتی کلام بانتهاء رسید و متکلّم از تکلّم فارغ شد و احتمال اراده غیر آنچه آورده داده نشد آنگاه حکم کرده و بگوید مقصود وی چه می‌باشد.
پس مجرّد صدور لفظ از متکلّم مقتضی حمل بر حقیقت نمی‌باشد و اگر این‌چنین می‌بود لازمه‌اش آنست که تصریح بخلاف آن قبل از فوت وقت با آن باید منافی بوده و در نتیجه ردّ آن لازم باشد و این معنا حتّی نسبت به جمله اخیر تمشّی پیدا کرده و نسبت بآن نیز نباید استثناء را مؤثّر قرار داد و استدلال به دفع محذور لغویّت و هذریّت دیگر نافع نمی‌باشد بلکه طبق آنچه فرض شد باید به لزوم هذر و لغو ملتزم شد و استثناء را بتاتا مهمل دانست درحالی‌که التزام باین معانی بسی مشکل است.
پس معلوم می‌شود مقتضی برای صحّت لواحق و قبول آنها با اتّصالشان بکلام صرفا به واسطه نصّ واضع است بر اینکه شخصی که اراده دارد از ظاهر کلامش عدول نماید حقّ دارد تا زمانی که متشاغل بکلام است آنچه از قیود و قرائن دالّه برخلاف ظاهر که بخواهد در کلام بیاورد ولی پس از فراغت از سخن این حقّ از وی سلب می‌شود پس قبل از فراغت متکلّم از تکلّم سامع نمی‌تواند حکم به اراده حقیقت نماید زیرا جای احتمال برای اراده خلاف آن باقی می‌باشد.
ص: 933
تفصیل
ب: آنکه مقصود از خلاف اصل بودن استثناء این باشد که ظاهر حال متکلّم آنست که از لفظ عامّ عموم اراده نموده و استثناء با این ظاهر مخالف است.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
اگر مراد مستدلّ از خلاف اصل این احتمال باشد کلامش ممنوع و مورد انکار بوده و هرگز مقبول نیست زیرا اجماعی علماء است که متکلّم تا مادامی‌که به سخنوری اشتغال دارد می‌تواند آنچه از قیود و لواحق است در کلامش بیاورد اگرچه با ظهور صدر کلامش مخالفت داشته باشند.
پس قبل از اینکه متکلّم فارغ شود سامع حقّ ندارد بمجرّد استماع کلامی از متکلّم آن را بر ظاهرش حمل نماید و در نتیجه بقرائن و لواحق ذیل کلام که با ظهور صدر مخالف هستند بی‌اعتناء شده و آنها را برخلاف اصل و ظاهر تلقّی نماید و اساسا می‌توان گفت:
قبل از اتمام کلام الفاظ واقع در کلام متکلّم ظهوری نداشته تا بآن بتوان اخذ نمود.
و شاهد بر این مدّعا آنکه:
اگر مجرّد صدور لفظ مقتضی حمل کلام بر ظاهرش بوده و منوط به اتمام سخن و فراغ از آن نباشد لازمه آن اینست که متکلّم قبل از فوت وقت و در حین تکلّم نباید بتواند تصریح به قیودی که با ظاهر الفاظ صدر کلامش تنافی دارند بنماید و در صورت تصریح بر سامع است که آنها را مردود شناخته و اعتنائی به وجودشان ننماید و بدیهی است این بی‌اعتنائی و مردود شناختن قیود از جمله استثناء حتّی نسبت بجمله اخیر جاری بوده و نباید اثری برایش در این جمله نیز قائل شد درحالی‌که تأثیر استثناء در آن قطعی و یقینی می‌باشد و از
ص: 934
این گذشته اگر باین احتمال مستدلّ پایبند بوده و در واقع مرادش چنین باشد نباید بگوید:
برای دفع محذور هذریّت استثناء را بخصوص اخیر ارجاع می‌دهیم.
چه آنکه دفع محذور مزبور نافع نبوده بلکه طبق تقریری که شد بر سامع است که استثناء را رأسا مهمل گذارده و به هذر و لغو بودنش ملتزم شود زیرا با ظهور صدر کلام مخالف است لا جرم باید مردود واقع شده و اثری برایش نباشد.
پس در نتیجه باید گفت:
اینکه برای وجود لواحق و قیود قائل به اثر شده و آنها را صحیح می‌دانند و در صورتی که متّصل بکلام بوده و در وقت اشتغال متکلّم به سخن صادر و لحاظ شده باشند از متکلّم می‌پذیرند وجه آن تصریح و تنصیص واضع است که فرموده متکلّمی که قصدش عدول از ظواهر الفاظ کلامش می‌باشد تا وقتی‌که به سخنوری مشغول است می‌تواند قیودی که این قصد و غرض را تأمین کنند بکلام خویش ملحق نماید.
و با وجود چنین تصریح و تنصیصی چگونه سامع مجاز باشد بمجرّد استماع لفظی از متکلّم و قبل از انقطاع سخنش آن را بر ظاهرش حمل کند و دیگر اعتنائی به قیود واقع در ذیل کلام بکند با اینکه هنوز احتمال عدول از ظاهر و اراده خلاف آن باقی می‌باشد.
قوله: لهذا الاصل: مصنّف (ره) خود اصل را به دو معنا تفسیر فرموده:
الف: قاعده.
ب: استصحاب.
چه آنکه اصل بمعانی متعدّد استعمال می‌شود از جمله دو معنای مزبور و نیز گاهی به ظاهر هم اطلاق شده است.
ص: 935
قوله: فتوجّه المنع الیه ظاهر: ضمیر در «الیه» به «المراد انّ الظّاهر» راجع است.
قوله: ان یلحق به ما شاء من اللّواحق: ضمیر در «به» به کلام راجع است.
قوله: و هذا یقتضی وجوب توقّف الخ: مشار الیه «هذا» اجماع می‌باشد.
قوله: و ینتفی احتمال ارادة غیره: ضمیر در «غیره» به ظاهر لفظ راجع است.
قوله: لکان التّصریح بخلافه: یعنی بخلاف ظاهر لفظ.
قوله: قبل فوات وقته: ضمیر در «وقته» به تصریح بخلاف راجع بوده و مقصود از «قبل از فوات وقت» مادامی است که متکلّم مشغول به سخن می‌باشد.
قوله: منافیا له: ضمیر در «له» به ظاهر لفظ راجع است.
قوله: و وجب ردّه: ضمیر مجروری در «ردّه» به تصریح بخلاف راجع است.
قوله: و یتمشّی ذلک: کلمه «یتمشّی» یعنی «یجری» و مشار الیه «ذلک» وجوب ردّ می‌باشد.
قوله: و لا یجدی معه دفع محذور الهذریّة: ضمیر در «معه» به وجوب ردّ عائد است.
قوله: و قبولها: یعنی قبول لواحق و تأثیر دادن آنها.
قوله: مع الاتّصال: یعنی در زمانی که متکلّم مشغول بتکلّم است اتیان شوند.
قوله: ان یأتی بدلیله: ضمیر در «دلیله» به عدول از ظاهر راجع است.
قوله: حیث شاء منه: ضمیر در «منه» به دلیل عدول از ظاهر راجع است.
ص: 936
قوله: فما لم یقع الفراغ منه: ضمیر در «منه» به کلام عود می‌کند.
قوله: لبقاء مجال الاحتمال: یعنی احتمال اینکه متکلّم از لفظ معنای خلاف ظاهرش را اراده کرده باشد.
متن:
نعم، لمّا کان الغرض قد یتعلّق بتخصیص الاخیرة فقط کما یتعلّق بتخصیص الجمیع بطریق الاختصار و اللّفظ صالح بحسب وضعه لکلّ من الامرین لم یحصل الجزم بالعود الی الکلّ الّا بالقرینة و کان تعلّقه بالاخیرة متحقّقا للزومه علی کلا التّقدیرین و صحّ التّمسّک فی انتفاء التّعلّق بالباقی بالاصل الی ان یعلم النّاقل عنه و لیس هذا من القول بالاختصاص بالاخیرة فی شی‌ء.
ترجمه:
استدراک
بلی، چون گاهی غرض بتخصیص دادن جمله اخیر فقط تعلّق می‌گیرد بهمان نحوی که مطلوب گاهی تخصیص جمیع بطریق اختصار می‌باشد و از آن طرف لفظ استثناء از نظر وضع برای هریک از دو امر صالح است لا جرم جزم و یقین به تعلّقش نسبت بجمیع موقوف بر وجود قرینه می‌باشد ولی در عین حال رجوع استثناء به جمله اخیر قطعی بوده زیرا این تخصیص به‌هرتقدیر حاصل و لازم است چه استثناء بجمیع برگردد و چه بخصوص اخیر عود کند.
ازاین‌رو نسبت به باقی جملات که تخصیصشان مشکوک است می‌توان با اصل آن را منتفی نمود مگر آنکه قرینه در کلام تحقّق یافته و به واسطه‌اش ارجاع استثناء بجمیع محرز و معلوم گردد و الّا تا مادامی‌که قرینه مزبور قائم نشود از تخصیص اخیر نمی‌توان تجاوز کرد و پرواضح است که این از باب اختصاص داشتن استثناء بخصوص اخیره نمی‌باشد.
ص: 937
مؤلّف گوید:
مقصود اینست که تخصیص خوردن جمله اخیر چون قطعی است لا جرم ارجاع استثناء بآن و نفی تعلّقش از باقی جملات نه از این باب باشد که استثناء ظاهر است در تعلّق باخیر بلکه تعلّقش بجمله اخیر تنها از جهت عمل به علم و قطع می‌باشد و الّا با قطع‌نظر از این جهت هیچ دلیل و حجّتی در دست نداریم که استثناء حقیقت و ظاهر در رجوع به جمله اخیر می‌باشد.
قوله: کما یتعلّق بتخصیص الجمیع: ضمیر در «یتعلّق» به غرض راجع است.
قوله: بطریق الاختصار: یعنی قاعدتا بدنبال هر جمله لازم است یک استثناء ذکر شود ولی از باب اختصار تمام را حذف نموده و تنها به ذکرش بعد از جمله اخیر اکتفاء شده است.
قوله: و کان تعلّقه بالاخیرة متحقّقا: ضمیر در «تعلّقه» به استثناء راجع است.
قوله: للزومه علی کلا التّقدیرین: ضمیر در «للزومه» به تعلّق الاستثناء بجمله اخیره راجع است.
قوله: فی انتفاء التّعلّق بالباقی: یعنی تعلّق استثناء به جملات باقی.
قوله: الی ان یعلم النّاقل عنه: ضمیر در «عنه» به اصل راجع بوده و مقصود از علم به ناقل قیام قرینه بر ارجاع استثناء بجمیع می‌باشد.
قوله: و لیس هذا من القول بالاختصاص الخ: مشار الیه «هذا» تحقّق لزوم تعلّق استثناء بجمله اخیر و احتمال آن نسبت بباقی می‌باشد و وجه نبودن آن از قول مزبور آن است که اگر گفتیم استثناء اختصاص دارد که صرفا به جمله اخیر رجوع کند این قول با احتمال رجوعش بجملات دیگر سازش ندارد پس با وجود احتمالات و اینکه استثناء به سایر جملات ممکنست عود کند نمی‌توان تحقّق لزوم تخصیص جمله اخیر را از باب قول مزبور دانست.
ص: 938
متن:
و ان قدّر عروض اشتباه فیه علیک فاستوضحه بالتّدبّر فی صیغة الامر، فانّها علی القول باشتراکها بین الوجوب و النّدب اذا وردت مجرّدة عن القرائن تدلّ علی النّدب.
و ذلک لانّ اقتضائها کون الفعل راجحا امر متیقّن و ما زاد علیه مشکوک فیه فیتمسّک فی نفیه بالاصل لکونه زیادة فی التّکلیف غیر انّه اذا قامت القرینة علی ارادته کان استعمال اللّفظ فیه واقعا فی محلّه غیر منتقل به عنه الی غیره کما یقوله من ذهب الی کونه حقیقة فی النّدب فقط و هذا ممّا یفرق به بین القولین حیث انّ الاحتیاج الی القرینة بحسب الحقیقة علی القول بالاشتراک انّما هو فی الحمل علی الوجوب و هکذا الحال عند من یقول بانّها حقیقة فی النّدب.
ترجمه:
توضیح و قیاس مورد بحث با صیغه امر بنا بر اشتراکش بین وجوب و ندب
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
اگر با شرح و تقریر مذکور باز مطلب واضح نشده و مطلب همچون قبل بر شما مشتبه مانده است پس برای ایضاح و روشن شدن آن در صیغه امر تدبّر و دقّت نما چه آنکه صیغه امر بنا بر قول کسانی که آن را مشترک بین وجوب و ندب می‌دانند وقتی بدون قرینه در کلام وارد شود دلالتش بر ندب قطعی است زیرا این مقدار از اقتضاء صیغه بین رجحان و مطلوبیّت فعل امر متیقّن و قطعی است و زائد برآن مشکوک و محتمل می‌باشد ازاین‌رو در نفی آن متمسّک باصل شده و به ملاحظه آنکه مقدار زائد یعنی وجوب امری است زائد بر تکلیف بدین‌وسیله با اصل مزبور آن را منتفی قرار می‌دهیم پس با نبودن قرینه حمل صیغه بر ندب قطعی و اراده وجوب از آن مشکوک می‌باشد.
ص: 939
ولی وقتی قرینه بر اراده وجوب نصب گردید و صیغه در آن استعمال شد باید توجّه داشت که این استعمال در محلّ خود واقع شده و تجاوز از موضوع له بغیر آن نشده تا استعمال لفظ از مصادیق مجاز تلقّی گردد.
بلی در صورتی که موضوع له صیغه امر را ندب بدانیم البتّه حمل لفظ با قرینه بر وجوب از باب استعمال لفظ در معنای مجازی می‌باشد.
و همین امر فارق بین این دو قول می‌باشد چه آنکه بنا بر قول باشتراک بحسب واقع و نفس الامر تنها وجوب است که نیاز به قرینه دارد و مع‌ذلک این استعمال حقیقی است ولی بنا بر قول به اینکه لفظ حقیقت در ندب باشد قرینه بر معنای وجوب دلالت بر مجازی بودن وجوب دارد.
و حاصل کلام آنکه بنا بر قائلین باشتراک صیغه بین ندب و وجوب وقتی صیغه بدون قرینه القاء شود اگرچه برای آن دو معنا بوده و هریک محتمل هستند ولی در عین حال چون قدر متیقّن در مقام اراده اصل رجحان که با ندب قابل انطباق است قطعی و حتمی می‌باشد لا جرم بدون نیاز به قرینه می‌توان لفظ را برآن حمل نمود و در زائد برآن که معنای وجوب باشد البتّه نیاز به قرینه یعنی قرینه معیّنه داریم و درعین‌حال این قرینه با حقیقت بودن صیغه امر در وجوب تنافی ندارد بخلاف رأیی که قائلین به حقیقت بودن صیغه در ندب داشته و می‌گویند حمل لفظ بر وجوب مجاز و قرینه‌اش صارفه است.
و با این توضیح مقصود در مورد بحث یعنی استثنای واقع پس از جمل متعدّده نیز روشن و واضح می‌گردد زیرا همان‌طوری‌که بنا بر قول قائلین باشتراک صیغه امر بین وجوب و ندب، اراده ندب قطعی و نیازی به قرینه ندارد بلکه زائد برآن که وجوب باشد اراده‌اش موقوف بر نصب قرینه می‌باشد عینا در مورد بحث استثناء جمله اخیر قطعی و اراده تخصیصش هیچ نیازی به قرینه ندارد بلکه زائد برآن قرینه می‌خواهد و همان‌طوری‌که نصب قرینه بر
ص: 940
وجوب بنا بر مسلک اشتراکی‌ها در صیغه امر دلالت بر مجازی بودن وجوب نیست عینا در محلّ کلام آوردن قرینه برای تخصیص سایر جملات حاکی از مجازی بودن استثناء در این فرض نیست.
قوله: و ان قدّر عروض اشتباه فیه: ضمیر در «فیه» به آنچه در ارتباط به رجوع استثناء بجملات متعدّده گفته شد رجوع می‌کند.
قوله: فانّها علی القول باشتراکها: ضمیر در «انّها» و «اشتراکها» به صیغه امر راجع است.
قوله: اذا وردت مجرّدة عن القرائن: ضمیر در «وردت» به صیغه امر راجع است.
قوله: و ذلک لانّ اقتضائها: مشار الیه «ذلک» دلالت صیغه بدون قرینه بر ندب می‌باشد و ضمیر در «اقتضائها» به صیغه راجع است.
قوله: و ما زاد علیه: ضمیر در «علیه» به ندب عود می‌کند.
قوله: فیتمسّک فی نفیه: ضمیر در «نفیه» به ما زاد راجع است و مقصود از «ما زاد» وجوب می‌باشد.
قوله: لکونه زیادة فی التّکلیف: ضمیر در «لکونه» به ما زاد راجع است.
قوله: غیر انّه اذا قامت القرینة: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» است.
قوله: علی ارادته: یعنی ارادة ما زاد علی النّدب.
قوله: کان استعمال اللّفظ فیه: ضمیر در «فیه» به ما زاد علی النّدب یعنی وجوب راجعست.
قوله: واقعا فی محلّه: یعنی استعمال صیغه در وجوب، استعمال حقیقی است.
قوله: غیر منتقل به عنه الی غیره: ضمیر در «به» به استعمال و در «عنه» و «غیره» به محلّه عود می‌کند.
قوله: کما یقوله من ذهب الی کونه حقیقة فی النّدب فقط: ضمیر در «یقوله»
ص: 941
به منتقل شدن لفظ از محلّ به غیرش که کنایه از مجازی بودن استعمال است راجع می‌باشد و ضمیر در «کونه» به صیغه امر عود می‌کند.
قوله: و هذا ممّا یفرّق الخ: مشار الیه «هذا» حقیقی بودن استعمال صیغه امر با قرینه در وجوب بنا بر قول باشتراک و مجاز بودن آن در این معنا بنا بر قول به حقیقت بودنش در خصوص ندب می‌باشد.
قوله: یفرّق به بین القولین: ضمیر در «به» به هذا راجع بوده و مقصود از «قولین» قول باشتراک و قول به حقیقت بودن صیغه امر در خصوص ندب می‌باشد.
قوله: بحسب الحقیقة: یعنی در واقع و نفس الامر.
قوله: عند من یقول بانّها حقیقة فی النّدب: ضمیر در «انّها» به صیغه امر راجع است.
متن:
و عدّ بعض الاصولیّین القول بالاشتراک فی فرق الوقف انّما هو بالنّظر الی نفس اللّفظ حیث لا یقطعون علی ارادة النّدب بخصوصه منه و ذلک لا ینافی الدّلالة علیه بالاعتبار الّذی ذکرناه.
و حالنا فیما نحن فیه هکذا، فانّا لا نعلم أقصد المتکلّم الکلّ او الاخیرة وحدها لکنّا نعلم انّ الاخیرة مقصودة علی کلّ حال، فالشّکّ فی قصد غیرها و لو فرض انّ المتکلّم نصب قرینة علی ارادة الکلّ لم یکن خارجا عندنا من موضوع اللّفظ و لا عادلا عن حقیقته بل کان مستعملا له فیما هو موضوع له عموما و یلزم من قال باختصاص الاخیرة ان یکون المتکلّم بارادتها مع الباقی متجوّزا و متعدّیا عن موضوع اللّفظ الی غیره.
و هذا بعید جدّا بعد ما علمت من عموم الوضع فی المفردات و انتفاء الدّلیل فی کلامه و فی الواقع علی کون الهیئة التّرکیبیّة موضوعة للتّعلّق بالاخیرة فقط.
ص: 942
علی انّه لو ثبت ذلک لاشکل جواز التّجوّز بها فی الاخراج من الجمیع لتوقّفه علی وجود العلاقة و فی تحقّقها نظر و قد مرّ غیر مرّة انّ علاقة الکلّ و الجزء بالنّسبة الی استعمال الموضوع للجزء فی الکلّ لیست علی اطلاقها، بل لها شرائط و هی هنا مفقودة.
ترجمه:
دنباله کلام مرحوم مصنّف در ذیل جواب از دلیل اوّل
و اینکه برخی از اصولیّون قول باشتراک را در زمره قول بوقف قرار داده‌اند صرفا به ملاحظه نفس لفظ می‌باشد چه آنکه از لفظ به تنهائی و بدون قرینه نمی‌توان به اراده خصوص ندب قطع و یقین پیدا کرد و این معنا البتّه با دلالت لفظ بر ندب به اعتباری که ذکر کردیم هیچ‌گونه تنافی و تهافتی ندارد.
و حال ما در بحث مورد کلام عینا حال حضرات قائلین باشتراک صیغه امر بین ندب و وجوب می‌باشد زیرا در مورد کلام نمی‌دانیم متکلّم قصدش تخصیص تمام عمومات بوده تا خصوص عامّ اخیر می‌باشد ولی در عین حال قطع داریم که تخصیص عامّ اخیر اجمالا مقصود و منظور می‌باشد پس در واقع شکّ در تخصیص غیر اخیر داریم.
و بفرض آنکه متکلّم قرینه بر اراده تخصیص کلّ عمومات نصب کند از نظر ما مرتکب مجاز نشده و استثناء را در غیر موضوع له بکار نبرده و از معنای حقیقی لفظ عدول نکرده است درحالی‌که بنا بر قول قائلین باختصاص استثناء بجمله اخیر لازم می‌آید که متکلّم به واسطه اراده نمودن تخصیص باقی جملات به مجاز متوسّل شده و از موضوع له لفظ به غیرش تعدّی و تجاوز کرده باشد و این بسیار بعید بنظر می‌رسد مخصوصا بعد از آنچه معلوم شد و گفتیم:
وضع در مفردات عامّ بوده و محدودیّت و خصوصیّتی در آن نمی‌باشد و
ص: 943
از طرفی دیگر در کلام مستدلّ هیچ دلیل و برهانی اقامه نشده که هیئت ترکیبی برای تعلّق بخصوص جمله اخیره وضع شده چنانچه از نظر واقع و نفس الامر نیز چنین دلیلی وجود ندارد.
و از این گذشته اگر این امر ثابت شود لازمه‌اش آنست که در جواز ارتکاب مجاز و اخراج از جمیع باید بتوان اشکال نمود و ظاهرا از آن منع کرد زیرا جواز چنین مجازی موقوف بر وجود علاقه بوده که تحقّق آن محلّ نظر و تأمّل است و بکرّات گفته شد که علاقه کلّ و جزء نسبت به استعمال لفظ موضوع برای جزء در کلّ بطور مطلق نبوده بلکه مشروط به شرائطی است که در اینجا مفقود است.
تفصیل
مرحوم مصنّف در عبارات قبلی بطور مستوفی بیان فرمودند که بنا بر اشتراک صیغه امر بین وجوب و ندب حمل صیغه بر ندب قطعی و یقینی است و در زائد برآن که وجوب باشد تردید است لذا تا مادامی‌که بر خصوص وجوب قرینه‌ای نصب نشده نمی‌توانیم آن را مراد و مقصود متکلّم بدانیم.
این تقریر زمینه برای سؤالی فراهم نموده که مرحوم مصنّف تلویحا بآن اشاره و سپس جوابش را ذکر فرموده‌اند و شرح سؤال و جواب چنین است:
سؤال
اگر بنا بر اشتراکی‌ها صیغه را علی ایّ حال بتوان بر ندب حمل نمود بلکه اراده آن از لفظ را قطعی و حتمی بدانیم پس چطور برخی از حضرات اصولیّون قول باشتراک را شعبه‌ای از قول بوقف دانسته و قائلین باشتراک را در زمره قائلین بوقف قلمداد کرده‌اند درحالی‌که قائلین بوقف لفظ را بر
ص: 944
هیچیک از دو معنا حمل نکرده و اراده هریک از آنها را موقوف بر نصب قرینه می‌دانند و جمع بین این دو کلام بسی مشکل و احیانا غیر ممکنست.
جواب
مقصود ایشان اینست که بنا بر قول باشتراک نفس لفظ با قطع‌نظر از قرینه نه نسبت به اراده خصوص ندب به‌طوری‌که بتوان قطعا و جزما غیرش را منتفی دانست و نه نسبت به اراده وجوب هیچ‌گونه دلالتی ندارد همان‌طوری‌که قائلین بوقف به این معنا قائلند و ما نیز آن را تصدیق داریم منتهی کلامی که در اینجا تقریر کرده و به بیانش سخن به درازا کشاندیم اینست که:
در مقام اراده قطع داریم ندب از صیغه اراده شده و در اراده زائد برآن که وجوب باشد شکّ داشته فلذا با اصل آن را نفی می‌کنیم و پرواضح است بین این کلام و در زمره وقف قرار دادن اشتراک با اعتباری که ذکر شد هیچ تهافت و تنافی وجود ندارد چون اراده ندب به عقیده ما مستند بقطع مخاطب و یقین او بوده و عدم اراده آن بنظر قائل مزبور بخاطر اینست که نفس لفظ با قطع‌نظر از قرینه دلالت برآن ندارد
سپس مرحوم مصنّف پس از ذکر جواب در مقام نتیجه می‌فرمایند:
حال ما در مورد بحث که استثناء واقع بعد از جملات متعدّد باشد همچون حال قائلین باشتراک صیغه امر بین وجوب و ندب بوده و همان‌طوری‌که طبق رأی ایشان اراده ندب اجمالا قطعی و زائد برآن مشکوک است و با اصل می‌توان آن را دفع نمود عینا در محلّ کلام می‌گوییم:
رجوع استثناء بخصوص جمله اخیر و تخصیص آن قطعی و حتمی است منتهی در زائد برآن که جملات باقی باشد شکّ داریم و با اصل می‌توان آن را دفع نمود.
ص: 945
بلی اگر متکلّم تخصیص باقی جملات را نیز بخواهد اراده کند الزاما موظّف است قرینه برآن در کلامش نصب کند ولی در عین حال این فرض او را مرتکب مجاز و عدول‌کننده از معنای حقیقی لفظ قرار نمی‌دهد بلکه وی لفظ را در معنای حقیقی خود استعمال نموده همان‌طوری‌که قائل باشتراک صیغه امر در اراده وجوب از صیغه تقریر می‌نماید.
ولی اگر در محلّ کلام مقاله قائلین به رجوع استثناء بخصوص اخیره را بپذیریم باید ملتزم شویم که ارجاع استثناء به جمیع از باب مجاز بوده و متکلّم را از موضوع له لفظ باید متعدّی بدانیم درحالی‌که دو دلیل برخلاف آن در دست داریم:
الف: قبلا باثبات رساندیم که وضع در مفردات عامّ می‌باشد و با این مبنا استثناء واقع بدنبال جملات متعدّده برای خصوص رجوعش باخیر وضع نشده بلکه برای اعمّ از آن و جمیع موضوع می‌باشد.
ب: مستدلّ در کلامش دلیل و حجّتی اقامه نکرد که هیئت ترکیبی کلام یعنی جمله مرکّب از مستثنی منه و ادات استثناء و مستثنی وضع شده است برای رجوع استثناء بخصوص اخیر چنانچه در واقع و نفس الامر نیز دلیلی برآن وجود ندارد و وجهش آنست که اساسا چنین وضعی صورت نگرفته و ثبوتا وجودی نداشته تا اثباتا و در عالم کشف تصدیقی دلیلی برآن قائم باشد.
و از این دو امر که بگذریم اشکال اساسی و مهمّی که به رأی مزبور یعنی وضع استثناء برای رجوع بخصوص جمله اخیر وارد است اینکه:
اگر استثناء را برای رجوع بخصوص جمله اخیر موضوع بدانیم قطعا ارجاعش به جمیع مجاز می‌شود و چون در هر استعمال مجازی وجود علاقه بین معنای حقیقی و مجازی لازم است تا به واسطه‌اش استعمال صورت گیرد لا جرم در اینجا نیز به چنین علاقه مجوّزه‌ای نیازمند هستیم و تنها علاقه‌ای که
ص: 946
در این مورد می‌تواند مصحّح مجاز باشد علاقه جزء و کلّ است یعنی لفظ موضوع برای جزء را بخواهیم در کلّ استعمال کنیم و همان‌طوری‌که بکرّات و مرّات گفته شده این علاقه بطور مطلق و بدون قید و شرط مصحّح نیست بلکه با شرائطی ارتکاب مجاز را تصحیح می‌نماید که هیچیک از آنها در اینجا موجود نیست چه آنکه از شرائط این علاقه آنست که:
الف: کلّ مرکّب حقیقی باشد همچون ترکیب معجون از اجزاء.
ب: جزء از اجزاء رئیسه کلّ محسوب شود همچون گردن نسبت به انسان.
و پرواضح است که هر دو در مورد کلام منتفی می‌باشند.
قوله: و عدّ بعض الاصولیّین: کلمه «عدّ» بصیغه مصدر، مبتداء بوده و خبرش «انّما هو بالنّظر الخ» می‌باشد.
قوله: فی فرق الوقف: کلمه «فرق» بکسر فاء و فتح راء یعنی از شعب و فروع قول بوقف.
قوله: بخصوصه منه: ضمیر در «بخصوصه» به ندب و در «منه» به لفظ عود می‌کند.
قوله: و ذلک لا ینافی: مشار الیه «ذلک» عدم قطع به اراده خصوص ندب می‌باشد.
قوله: بالاعتبار الّذی ذکرناه: و آن اینست که در مقام اراده قطع حاصل است که فی الجملة ندب از لفظ اراده شده اعمّ از اینکه بخصوصه مقصود بوده یا در ضمن وجوب مراد واقع شده است.
قوله: و حالنا فیما نحن فیه: یعنی در بحث استثناء واقع بدنبال جمل متعدّده.
قوله: فالشّکّ فی قصد غیرها: یعنی غیر جمله اخیره.
قوله: و لا عادلا عن حقیقته: یعنی از موضوع له حقیقی لفظ عدول نکرده
ص: 947
است.
قوله: بل کان مستعملا له: ضمیر در «کان» به متکلّم راجع بوده و کلمه «مستعملا» بصیغه اسم فاعل بوده و ضمیر در «له» به لفظ استثناء راجع است.
قوله: ان یکون المتکلّم بارادتها: یعنی به اراده جمله اخیر.
قوله: علی انّه لو ثبت ذلک: کلمه «علی» یعنی علاوه و از این گذشته و ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد و مشار الیه «ذلک» وضع شدن هیئت ترکیبی برای رجوع بخصوص جمله اخیر می‌باشد.
قوله: جواز التّجوّز بها: ضمیر در «بها» به هیئت ترکیبی عود می‌کند.
قوله: لتوقّفه علی وجود العلاقة: ضمیر در «توقّفه» به تجوّز راجع است.
قوله: و فی تحقّقها نظر: ضمیر در «تحقّقها» به علاقه عود می‌کند.
قوله: بل لها شرائط: ضمیر در «لها» به علاقه کلّ و جزء راجع است.
قوله: و هی هنا مفقودة: ضمیر «هی» به شرائط راجع است.
متن:
و الجواب عن الثّانی:
انّ حصول الاستقلال بتعلّقه بالاخیرة انّما یقتضی عدم القطع بالتّعلّق بغیرها و نحن نقول به، اذ العود الی الجمیع عندنا و عند السّیّد (ره) محتمل لا واجب.
و امّا قوله: لو جاز مع افادته و استقلاله الخ.
فظاهر البطلان، لانّ ما یستقلّ بنفسه و لا تعلّق له بغیره وجوبا و لا جوازا لا یجوز ان یتعلّق بغیره قطعا بخلاف ما نحن فیه، فانّه من الجائز مع حصول الاستقلال بالتّعلّق بالاخیرة ان یتعلّق بالجمیع و ان لم یکن لازما.
ص: 948
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از دلیل دوّم
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از استدلال دوّم اینست که حصول استقلال برای استثناء به واسطه تعلّقش بجمله اخیر صرفا مقتضی است که قطع و یقین بتعلّق آن بغیر جمله اخیر پیدا نکنیم و ما نیز به این مقدار ملتزم هستیم چه آنکه عود استثناء بجمیع از نظر ما و سیّد (ره) امری است محتمل نه قطعی و واجب.
و امّا اینکه مستدلّ فرمود:
اگر با حصول استقلال برای استثناء جایز باشد باز بغیر خودش تعلّق بگیرد کذا و کذا ...
باید در جواب آن بگوئیم این مقاله بطلانش ظاهر و روشن است زیرا آنچه خود بنفسه استقلال داشته و اساسا نه بطور جواز و نه بنحو وجوب تعلّقی بغیر خودش ندارد البتّه جایز نیست که بغیر متعلّق باشد بخلاف مورد بحث یعنی استثناء که استقلالش عارضی و به واسطه غیر حاصل شده لذا در این قبیل از مستقلّات جایز است پس از حصول استقلال به واسطه غیر همچون تعلّق استثناء بجمله اخیر باز بغیر خودش وابستگی و تعلّق پیدا کند ازاین‌رو استثناء را بعد از ارجاع بجمله اخیر و حصول استقلال عارضی باز می‌توان به باقی جملات رجوع دهیم اگرچه البتّه این ارجاع لازم و واجب نیست ولی امری است جایز و ممکن.
تفصیل
مستدلّ در دلیل دوّمش فرمود:
آنچه مقتضی برای ارجاع استثناء بغیر است صرفا عدم استقلالش
ص: 949
می‌باشد و پرواضح است وقتی آن را بجمله اخیر رجوع دادیم استقلال برایش حاصل شده و دیگر مجالی برای تعلّقش بجملات بعدی نیست چون این امر مستلزم تحصیل حاصل می‌شود.
مرحوم مصنّف در جواب این استدلال می‌فرمایند:
همان‌طوری‌که مستدلّ گفته است پس از ارجاع استثناء بجمله اخیر برایش استقلال حاصل می‌شود ولی این را قبول نداریم که پس از حصول آن دیگر مستحیل باشد که بتوان آن را بجملات دیگر ارجاع داد.
بلی حصول این استقلال صرفا مانع می‌شود از قطع به تعلّقش به باقی جملات ولی مانع از امکان و جواز رجوعش هرگز نمی‌باشد و این مقدار را هم ما بآن ملتزم بوده و هم مرحوم سیّد.
سپس بفقره دیگر از مقاله مستدلّ اشاره فرموده و به دنبالش در مقام جواب چنین می‌فرماید:
امّا اینکه مستدلّ فرمود:
پس از ارجاع استثناء بجمله اخیر و حصول استقلال اگر باز تعلّقش بغیر جایز باشد پس باید بتوان در صورت مستقلّ بودنش از اصل آن را بغیر متعلّق دانست درحالی‌که این‌طور نیست.
جواب این کلام آنست که:
استقلال بر دو گونه است:
الف: استقلال ذاتی و نفسی.
ب: استقلال عارضی و غیری.
کلمه‌ای که واجد استقلال ذاتی و نفسی باشد البتّه تعلّقش بغیر مستحیل و غیرممکنست زیرا موجب تحصیل حاصل می‌شود و کلام مستدلّ در اینجا صحیح است.
ولی کلمه‌ای که استقلالش عارضی و از ناحیه غیر پیدا شده هرگز
ص: 950
مانعی از تعلّقش بغیر وجود نداشته و حصول استقلال مزبور کوچک‌ترین نقشی در ممانعت از تعلّق بغیر ندارد.
بلی پس از حاصل شدن استقلال واجب نیست که آن را بغیر ارجاع دهیم ولی اینکه جایز هم نباشد هرگز تفوّه بآن صحیح و درست نیست.
قوله: بتعلّقه بالاخیرة: ضمیر در «تعلّقه» به استثناء راجع است.
قوله: عدم القطع بالتّعلّق بغیرها: یعنی بغیر جمله اخیره.
قوله: و نحن نقول به: ضمیر در «به» به عدم القطع راجع است.
قوله: و امّا قوله الخ: ضمیر در «قوله» به مستدلّ راجع است و این کلمه مبتداء و خبرش «فظاهر البطلان» است.
قوله: و لا تعلّق له بغیره: ضمیر در «له» به ما یستقلّ بنفسه راجع است و ضمیر در «بغیره» نیز چنین می‌باشد.
قوله: بخلاف ما نحن فیه: یعنی استثناء واقع بدنبال جملات متعدّده که استقلالش پس از رجوع بجمله اخیر عارض است.
قوله: فانّه من الجائز: ضمیر در «فانّه» به معنای «شأن» می‌باشد و مقصود از کلمه «جایز» ممکن است.
قوله: و ان لم یکن لازما: ضمیر در «لم یکن» به تعلّق بجمیع راجع است.
متن:
قال علم الهدی (ره) مشیرا الی هذه الحجّة فی جملة جوابه عنها:
و هذه الطّریقة توجب علی المستدلّ بها ان لا یقطع بالظّاهر من غیر دلیل علی انّ الاستثناء ما تعلّق بما تقدّم و یقتضی ان یتوقّف فی ذلک کما نذهب نحن الیه، لانّه بنی دلیله علی انّ الاستقلال یقتضی ان لا یجب تعلیقه بغیره و هذا صحیح، غیر انّه و ان لم یجب فهو جایز فمن این قطع علی انّ هذا الّذی لیس بواجب لم یرده المتکلّم و لیس فیما اقتصر علیه دلالة علی ذلک.
ص: 951
ترجمه:
مقاله مرحوم سیّد مرتضی در جواب از استدلال دوّمی که ذکر شد
مرحوم علم الهدی سیّد مرتضی ابتداء بدلیل دوّم مذکور اشاره نموده و سپس از آن این‌طور جواب می‌دهند:
این طریقه سبب می‌شود که مستدلّ بغیر این بیان که استثناء بماقبلش باید تعلّق بگیرد تا استقلال برایش حاصل شود به دلیل دیگری نتواند متمسّک شود و در این باب لازم است توقّف بنماید چنانچه ما نیز در آن متوقّف هستیم چه آنکه وی دلیلش را مبنی بر این نموده که استقلال مقتضی است که استثناء پس از رجوعش باخیر واجب نباشد بغیر آن تعلّق بگیرد البتّه این بیان و تقریر از مستدلّ صحیح است منتهی باید بگوئیم:
استقلال حاصل برای استثناء پس از رجوعش بجمله اخیر مانع از وجوب ارجاعش بباقی جملات شده نه اینکه از جواز نیز ممانعت کند پس با احتمال رجوع بباقی جملات چگونه می‌توان قطع پیدا کرد که تنها بخصوص جمله اخیر راجع است و بباقی جملات که رجوعش به آنها محتمل است جزما و قطعا تعلّق ندارد با اینکه در دلیل مستدلّ هیچ امری که برآن دلالت کند وجود ندارد.
مؤلّف گوید:
مرحوم مصنّف این مقاله را از مرحوم سیّد در اینجا جهت تأیید جوابی که خود از استدلال مزبور داده بودند آورده‌اند.
قوله: مشیرا الی هذه الحجّة: یعنی دلیل دوّم مستدلّ.
قوله: فی جملة جوابه عنها: ضمیر در «جوابه» به مرحوم سیّد و در «عنها» به هذه الحجّة راجع است.
قوله: و هذه الطّریقة: مقصود استدلال دوّم می‌باشد.
ص: 952
قوله: علی المستدلّ بها: ضمیر در «بها» به هذه الطّریقة راجع است.
قوله: یتوقّف فی ذلک: یعنی در تعلّقش بما تقدّم.
قوله: کما نذهب نحن الیه: ضمیر در «الیه» به توقّف راجع است.
قوله: لانّه بنی دلیله: ضمیر در «لانّه» و «بنی» و «دلیله» به مستدلّ راجع است.
قوله: لا یجب تعلیقه بغیره: ضمیر در «تعلیقه» و «بغیره» به استثناء راجع است.
قوله: و هذا صحیح: مشار الیه «هذا» عدم وجوب تعلّق می‌باشد.
قوله: غیر انّه و ان لم یجب: کلمه «غیر» به معنای «الّا» بوده و ضمیر در «انّه» به تعلّق عود کرده و کلمه «ان» وصلیّه می‌باشد.
قوله: فهو جایز: ضمیر «هو» به تعلّق استثناء بباقی جملات راجع است.
قوله: لم یرده المتکلّم: ضمیر منصوبی در «لم یرده» به هذا الّذی لیس بواجب راجع است.
قوله: و لیس فیما اقتصر علیه: ضمیر در «اقتصر» به مستدلّ و ضمیر در «علیه» به ماء موصوله در «فیما» عود می‌کند.
قوله: دلالة علی ذلک: مشار الیه «ذلک» عدم اراده متکلّم نسبت به رجوع استثناء بباقی جملات می‌باشد.
متن:
و عن الثّالث:
بنحو الجواب عن الثّانی، فانّ غایة ما یدلّ علیه انّه لا یجوز القطع علی تخصیص غیر الاخیرة بمجرّد اللّفظ و نحن نقول به، لکنّه مع ذلک محتمل و لا سبیل الی منعه.
ص: 953
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از دلیل سوّم
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از دلیل سوّم بهمان بیانی است که از دلیل دوّم دادیم چه آنکه منتهای این دلیل آنست که به تخصیص غیر جمله اخیر قطع پیدا نکرده و از صرف لفظ نتوانیم آن را استفاده کنیم.
البتّه ما نیز باین مقدار ملتزم هستیم ولی آنچه ادّعای ما است اینکه:
پس از تخصیص دادن اخیر ارجاع استثناء به باقی جملات امری محتمل می‌باشد نه مقطوع الانتفاء و پرواضح است که احتمال مزبور را نمی‌توان منع و دفع کرد.
تفصیل
مستدلّ در دلیل سوّمش اظهار داشت:
که حقّ عامّ مطلق آنست که تا مادامی‌که قرینه‌ای برخلاف عمومش قائم نشده لازمست بر ظاهر یعنی عموم حمل گردد مگر در موردی که به واسطه قرینه ضرورت مقتضی خلاف آن باشد و پرواضح است که استثناء عقیب جملات متعدّد از مصادیق همین ضرورت محسوب می‌شود و بدیهی است بعد از ارجاعش به جمله اخیر ضرورت برطرف شده و دیگر نیازی به تعلّقش به جملات بعدی نبوده و وجهی برای ارجاع آن بباقی در بین نیست ازاین‌رو لازم است در تخصیص عمومات وارد در جملات بخصوص اخیر اکتفاء شده و از آن تعدّی به غیر نشود.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از این دلیل همان جوابی است که از استدلال دوّم ذکر نموده
ص: 954
و می‌گوییم:
این بیان فقط مانع از قطع به ارجاع استثناء بجملات دیگر می‌باشد و امّا احتمال تعلّقش به آنها را هرگز دفع نمی‌نماید.
قوله: غایة ما یدلّ علیه: ضمیر در «یدلّ» به دلیل سوّم راجع بوده و ضمیر در «علیه» به ماء موصوله عود می‌کند.
قوله: انّه لا یجوز القطع: ضمیر در «انّه» به معنای شأن می‌باشد.
قوله: و نحن نقول به: ضمیر در «به» به عدم جواز القطع راجع است.
قوله: لکنّه مع ذلک: ضمیر در «لکنّه» به تخصیص غیر اخیره راجع بوده و مشار الیه «ذلک» عدم قطع به تخصیص غیر اخیره می‌باشد.
قوله: و لا سبیل الی منعه: ضمیر در «منعه» به احتمال رجوع به غیر اخیره برمی‌گردد.
متن:
و عن الرّابع:
انّا نختار عدم الاضمار.
قوله: یلزم ان یکون العامل فیما بعد الاستثناء اکثر من واحد.
قلنا: ممنوع و انّما یلزم ذلک لو کان العامل فی المستثنی هو العامل فی المستثنی منه و هو فی موضع المنع ایضا، لضعف دلیله و مذهب جماعة من النّحاة انّ العامل فی المستثنی هو «الّا» لقیام معنی الاستثناء بها و العامل ما به یتقوّم المعنی المقتضی و لکونها نائبة عن «استثنی» کما انّ حروف النّداء نائبة عن «انادی» و هو المتّجه.
سلّمنا، لکنّ نمنع عدم جواز اجتماع العاملین علی المعمول الواحد، فانّهم لم ینقلوا له حجّة یعتدّ بها و انّما ذکر نجم الائمّة (ره) انّهم حملوها علی المؤثّرات الحقیقیّة و ضعفه ظاهر و قد جوّزوا فی العلل الشّرعیّة الاجتماع، لکونها معرّفات و العلل الاعرابیّة کذلک فانّما هی علامات.
ص: 955
و ما نقل عن سیبویه من النّصّ علیه لا حجّة فیه مع انّه قد عورض بنصّ الکسائی علی الجواز و قول الفرّاء فی باب التّنازع مشهور و قد حکم فیه بالتّشریک بین العاملین فی العمل اذا کان مقتضاهما واحد کاعطانی و اکرمنی الامیر و اعطیت و اکرمت الامیر.
فالفعلان فی المثالین مشترکان فی رفع الفاعل و نصب المفعول من غیر تنازع.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از دلیل چهارم
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از دلیل چهارم اینست که از دو شقّ مذکور اختیار می‌کنیم که فعل مقدّر نمی‌باشد.
اشکال شد در این صورت لازم می‌آید که عامل در بعد از «الّا» متعدّد و بیش از یکی باشد.
در جواب گوئیم: این اشکال ممنوع است چه آنکه تعدّد عامل در مستثنی زمانی لازم می‌آید که عامل در مستثنی همان عامل در مستثنی منه باشد و این مقبول و مورد تصدیق ما نمی‌باشد زیرا دلیل آن ضعیف و غیر قابل اعتماد است و مذهب جماعتی از نحات اینست که عامل در مستثنی کلمه «الّا» می‌باشد زیرا معنای استثناء قائم و وابسته بآن است و در وصف عامل گفته‌اند:
آنست که قوام معنای مقصود بآن باشد.
و از این گذشته کلمه «الّا» از معنای «استثنی» نیابت کرده و به ملاحظه همین نیابت صلاحیّت برای عمل در مستثنی را دارد همان‌طوری‌که
ص: 956
حروف نداء از «انادی» نیابت نموده و باین اعتبار عامل در منادی می‌باشند و این مقاله از این جماعت نزد ما وجیه و قابل اختیار است و بنابراین رأی محذور تعدّد عامل بر معمول واحد دیگر پیش نمی‌آید.
حال بفرض اینکه عقیده ما این نشد و پذیرفتیم که عامل در «مستثنی» همان عامل در مستثنی منه می‌باشد در این فرض می‌گوییم:
قبول نداریم که اجتماع عاملهای متعدّد بر معمول واحد ممنوع باشد چه آنکه مانعین از اجتماع دلیلی که قابل اعتماد باشد در این باب نقل نکرده‌اند فقط مرحوم نجم الائمّة فرموده است:
حضرات عوامل را بر مؤثّرات و علل حقیقیّه حمل کرده و گفته‌اند:
همان‌طوری‌که علل متعدّد بر معلول واحد قابل اجتماع نیست و از محالات می‌باشد ازاین‌رو اجتماع چند عامل بر معمول واحد نیز مستحیل است.
درحالی‌که ضعف این بیان و تقریر ظاهر و روشن است چه آنکه فقهاء در علل شرعیّه اجتماع بر معلول واحد را تجویز کرده‌اند و دلیلشان اینست که این‌ها در واقع علل حقیقیّه نبوده بلکه معرّفات و نمایندگان می‌باشند و علل اعرابیّه نیز چنین می‌باشند یعنی صرفا علامات و معرّفات هستند.
سپس فرموده است:
و آنچه از سیبویه نقل شده که وی تنصیص و تصریح نموده بر عدم جواز اجتماع عوامل متعدّد بر معمول واحد.
اوّلا: در این نقل حجّتی نبوده.
ثانیا: تصریح و تنصیص کسائی بر جواز معارض با آن می‌باشد.
و قول فرّاء نحوی در باب تنازع مشهور و معروف است چه آنکه وی توجّه دو عامل متنازع را به اسم ظاهر تجویز کرده مشروط به اینکه مقتضای هر دو یکی باشد مثلا هر دو مقتضی رفع بوده مانند مثال: اعطانی و اکرمنی الامیر.
ص: 957
یا اقتضایشان نصب باشد نظیر مثال: اعطیت و اکرمت الامیر.
پس این دو فعل در دو مثال مذکور در رفع فاعل (در مثال اوّل) و نصب مفعول (در مثال دوّم) مشترک بوده بدون اینکه بینشان تنازعی باشد.
قوله: انّا نختار عدم الاضمار: مستدلّ در این دلیل گفت:
اگر مستثنی را بجمیع متعلّق بدانیم با اینکه یک استثناء در عبارت بیشتر ذکر نشده از دو حال خارج نیست:
الف: عامل در مستثنی با هر جمله‌ای مضمر و مقدّر باشد درحالی‌که اضمار خلاف اصل است.
ب: عامل را مضمر نگیریم و هریک از عوامل مذکور را مستقلا در مستثنی عمل دهیم که در این صورت لازم می‌آید عوامل متعدّد بر معمول واحد عمل نمایند.
مرحوم مصنّف در جواب می‌فرمایند:
ما شقّ دوّم را اختیار کرده و عامل را مضمر نمی‌گیریم.
قوله: قوله «یلزم ان یکون الخ ...»: یعنی اشکال مستدلّ پیش می‌آید که گفت:
در این فرض لازم می‌آید که عوامل متعدّد بر معمول واحد عمل کنند.
پس «قوله» به مستدلّ راجع است.
قوله: قلنا ممنوع: یعنی اشکال مزبور را قبول نداشته و منکر آن هستیم که عوامل متعدّد بر معمول واحد عمل کرده باشند.
قوله: و انّما یلزم ذلک: مشار الیه «ذلک» تعدّد عوامل بر معمول واحد است.
قوله: و هو فی موضع المنع ایضا: ضمیر «هو» به کون العامل فی المستثنی هو العامل فی المستثنی منه راجع است.
قوله: لضعف دلیله: یعنی دلیل کون العامل فی المستثنی هو العامل فی
ص: 958
المستثنی منه.
قوله: لقیام معنی الاستثناء بها: ضمیر در «بها» به «الّا» راجع است.
قوله: و العامل ما به یتقوّم المعنی: ضمیر در «به» به ماء موصوله راجع است.
قوله: و لکونها نائبة عن «استثنی»: ضمیر در «لکونها» به کلمه «الّا» راجع است.
قوله: و هو المتّجه: ضمیر «هو» به مذهب جماعة من النّحاة راجع است.
قوله: سلّمنا: یعنی بفرض تسلیم شده و قبول کنیم که عامل در مستثنی همان عامل در مستثنی منه است.
قوله: فانّهم لم ینقلوا له حجّة یعتدّ بها: ضمیر در «فانّهم» به نحاة راجع بوده و ضمیر در «له» به عدم جواز عود می‌کند و ضمیر در «بها» به حجّة برمی‌گردد.
قوله: فانّهم حملوها الخ: از اینجا تا آخر عبارت فرموده مرحوم نجم الائمّة رضی می‌باشد.
ضمیر در «انّهم» به نحاة راجع است و ضمیر منصوبی در «حملوها» به عوامل عود می‌کند.
قوله: علی المؤثّرات الحقیقیّة: مقصود از «مؤثّرات حقیقیّه» علل حقیقی می‌باشد.
قوله: و ضعفه ظاهر: ضمیر مجروری در «ضعفه» به حمل راجع است.
قوله: و قد جوّزوا فی العلل الشّرعیّة: ضمیر فاعلی در «جوّزوا» به فقهاء راجع است.
قوله: لکونها معرّفات: ضمیر در «لکونها» به علل شرعیّه راجع است.
قوله: و العلل الإعرابیّة کذلک: یعنی علل اعرابیّه نیز باید معرّفات
ص: 959
باشند.
قوله: فانّما هی علامات: ضمیر «هی» به علل اعرابیّه عود می‌کند.
قوله: من النّصّ علیه: ضمیر در «علیه» به عدم جواز اجتماع عوامل متعدّد بر معمول واحد راجع است.
قوله: لا حجّة فیه: ضمیر در «فیه» به ما نقل عن سیبویه راجع است.
قوله: مع انّه قد عورض: ضمیر در «انّه» به ما نقل عن سیبویه راجع است.
قوله: و قد حکم فیه بالتّشریک: ضمیر فاعلی در «حکم» به فرّاء راجع بوده و ضمیر مجروری در «فیه» به باب تنازع عود می‌کند.
قوله: اذا کان مقتضاهما واحد: ضمیر در «مقتضاهما» به عاملین راجع است.
متن:
و وافقه علی ذلک بعض محقّقی المتأخّرین مستدلا علیه:
باصالة الجواز و انتفاء المانع سوی توهّم توارد المؤثّرین علی اثر واحد.
و هو مدفوع: بانّ العامل عندهم کالعلامة و یجوز تعدّد العلامات.
قال: و یدلّ علی جوازه من حیث اللّغة انّهم یخبرون عن الشّی‌ء الواحد بامرین متضادّین نحو:
هذا حلو حامض، و لا یجوز خلوّهما عن الضّمیر اتّفاقا، فهو امّا فی کلّ واحد منهما بخصوصه او فی احدهما بعینه دون الآخر او فیهما ضمیر واحد بالاشتراک.
و الاوّل باطل، لانّه یقتضی کون کلّ واحد منهما محکوما به علی المبتدإ و هو جمع بین الضّدّین.
و الثّانی یستلزم انتفاء الخبریّة عن الخالی من الضّمیر و استقلال ما فیه الضّمیر بها و هو خلاف المفروض.
ص: 960
و الثّالث هو المطلوب.
ثمّ ایّده بتجویز سیبویه «قام زید و ذهب عمرو الظّریفان» و العامل فی الصّفة هو العامل فی الموصوف و لا یذهب علیک انّ هذا الحکم المنقول عن سیبویه هنا یخالف ما نقل عنه ثمّة من النّصّ علی عدم الجواز و قد نقل هذا الحکم ایضا نجم الائمّة عن الخلیل و سیبویه.
و نقل عن سیبویه القول بانّ العامل فی الصّفة هو العامل فی الموصوف و ارتضاه.
ترجمه:
استدلال برخی از محقّقین که با مرحوم نجم الائمّه موافق می‌باشد
مرحوم مصنّف پس از نقل عبارات مرحوم نجم الائمّه می‌فرمایند:
و برخی از محقّقین از متأخّرین با ایشان در این امر موافقت کرده و در مقام استدلال فرموده است:
اصل جواز عمل عوامل متعدّد در معمول واحد می‌باشد و هیچ مانعی از آن در بین نبوده مگر این توهّم که:
دو مؤثّر چگونه ممکنست بر اثر واحدی اجتماع نمایند.
و حال آنکه این توهّم را می‌توان به این بیان دفع کرد که:
عامل نزد نحات به منزله علامت می‌باشد و بدیهی است که تعدّد علامات جایز و امر ممکنی محسوب می‌شود.
سپس قائل فرموده:
و از نظر لغت نیز دلیل و حجّت بر این امر قائم است و آن اینکه:
حضرات در مقام اخبار تجویز کرده‌اند که از شی‌ء واحد به دو امر متضادّ اخبار شود مثلا بگویند:
ص: 961
هذا حلو حامض (این ترش شیرین است).
وجه دلیل بودن این مثال برای مورد بحث آنست که:
قطعا دو کلمه «حلو» و «حامض» به ملاحظه اینکه خبر از «هذا» هستند واجد ضمیر بوده و نمی‌توان آنها را از آن خالی دانست ازاین‌رو سه احتمال در بین می‌باشد:
اوّل: بگوئیم ضمیر در هرکدام بطور مستقلّ وجود دارد.
دوّم: آنکه در یکی از این دو بطور معیّن ضمیر می‌باشد مثلا در اوّلی بدون دوّم یا در دوّمی بدون اوّل.
سوّم: ملتزم شویم که در هر دو بطور مشترک یک ضمیر وجود دارد.
امّا احتمال اوّل باطلست زیرا مقتضی است که هرکدام جداگانه محکوم‌به و خبر برای مبتداء باشند یعنی مثلا حکم کرده باشیم به اینکه این شی‌ء هم ترش بوده و هم شیرین یعنی در عین حالی که ترش است شیرین نیز می‌باشد و این حکم به ملاحظه اینکه جمع بین ضدّین بوده مستحیل و ممنوع است.
و امّا احتمال دوّم: آن نیز باطلست چون اقتضایش آنست که کلمه خالی از ضمیر از خبریّت منتفی شده و تنها واجد ضمیر خبر باشد و آن چون برخلاف فرض است قابل التزام نیست زیرا بحسب فرض هر دو خبر می‌باشند.
و امّا احتمال سوّم: مطلوب بوده و بدین ترتیب ثابت می‌شود که دو کلمه «حلو» و «حامض» مشترکا در ضمیر واحد عمل نموده‌اند و در نتیجه مدّعای ما اثبات می‌شود.
سپس قائل فرموده خویش را بکلامی از سیبویه تأیید کرده و افزوده است:
سیبویه مثال: قام زید و ذهب عمرو الظّریفان را تجویز نموده یعنی گفته است «الظّریفان» صفت برای «زید» و «عمرو» می‌باشد و چون عامل در
ص: 962
صفت همان عامل در موصوف بوده لا جرم لازم می‌آید که عامل در «الظّریفان» دو فعل یعنی قام و ذهب باشد.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
مخفی نماند که این حکم از سیبویه در اینجا با آنچه قبلا از وی نقل گردید مخالف است چه آنکه در قبل از ایشان نقل شد که گفته است:
اجتماع دو عامل بر معمول واحد جایز نیست و در اینجا عینا این اجتماع را تثبیت و تجویز نموده.
و مرحوم نجم الائمّه نیز حکم بجواز را از خلیل و سیبویه نقل نموده.
و از سیبویه حکایت کرده که وی گفته است:
عامل در صفت همان عامل در موصوف می‌باشد سپس این رأی را خود نجم الائمّه علیه‌الرّحمه نیز پسندیده و اختیار فرموده است.
قوله: و وافقه علی ذلک: ضمیر منصوبی به مرحوم نجم الائمّه راجع بوده و مشار الیه «ذلک» جواز اجتماع می‌باشد.
قوله: مستدلّا علیه: ضمیر در «علیه» به جواز اجتماع عود می‌کند.
قوله: و هو مدفوع: ضمیر «هو» به توهّم راجع است.
قوله: بانّ العامل عندهم: یعنی عند النّحاة:
قوله: قال و یدلّ علی جوازه: ضمیر فاعلی در «قال» به بعض محقّقی المتأخّرین راجع بوده و ضمیر در «جوازه» به اجتماع عود می‌کند.
قوله: انّهم یخبرون عن الشّی‌ء الواحد: ضمیرهای جمع به اهل لغت راجع است.
قوله: و لا یجوز خلوّهما عن الضّمیر: ضمیر تثنیه در «خلوّهما» به «حامض» و «حلو» راجع است.
قوله: فهو امّا فی کلّ واحد منهما: ضمیر «هو» به «الضّمیر» راجع بوده و ضمیر تثنیه در «منهما» به حلو و حامض راجع است.
ص: 963
قوله: لانّه یقتضی کون کلّ واحد منهما: ضمیر در «لانّه» به الاوّل راجع است.
قوله: و هو جمع بین الضّدّین: ضمیر «هو» به کون کلّ واحد منهما محکوما به علی المبتدإ راجع است.
قوله: و استقلال ما فیه الضّمیر بها: یعنی بالخبریّة.
قوله: و هو خلاف المفروض: ضمیر «هو» به استقلال ما فیه الخ راجع است.
قوله: ثمّ ایّده بتجویز: ضمیر فاعلی در «ایّده» به بعض محقّقی المتأخّرین راجع بوده و ضمیر مفعولی به فرض ثالث راجع است.
قوله: و لا یذهب علیک: یعنی و لا یخفی علیک.
قوله: هذا الحکم المنقول عن سیبویه هنا: مشار الیه «هنا» بحث صفت و موصوف می‌باشد.
قوله: یخالف ما نقل عنه ثمّة: ضمیر در «عنه» به سیبویه راجع بوده و مشار الیه «ثمّة» تنصیص سیبویه به عدم جواز اجتماع دو عامل بر معمول واحد می‌باشد.
قوله: من النّصّ علی عدم الجواز: بیان است از «ما نقل عنه ثمّة».
قوله: و ارتضاه: ضمیر فاعلی به نجم الائمّه (ره) راجع بوده و ضمیر مفعولی به قول بانّ العامل فی الصّفة هو العامل فی الموصوف راجع است.
متن:
و الجواب عن الخامس:
انّ الاستثناء من الاستثناء انّما وجب رجوعه الی ما یلیه دون ما تقدّمه، لانّ تعلیقه بالامرین یقتضی الغائه و انتفاء فائدته، فانّ القائل اذا قال: لک عندی عشرة دراهم الّا درهمین کان المفهوم من اللّفظ الاقرار بالثّمانیة، فاذا قال عقیب ذلک «الّا درهما» رجع الاقرار الی تسعة، لکونه مخرجا من
ص: 964
الدّرهمین الّذین وقع استثنائهما من العشرة، فلو عاد الدّرهم المستثنی مع ذلک الی العشرة لکان وجوده کعدمه، لاخراجه منها مثل ما ادخل و لم یفدنا غیر ما استفدناه بقوله «علیّ عشرة الّا درهمین» و هو الاقرار بالثّمانیة من غیر زیادة علیها او نقصان بخلاف ما لو جعلناه راجعا الی ما یلیه فقط، فانّه یردّ الاقرار الی التّسعة، فیفید و ذلک ظاهر.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از دلیل پنجم
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از دلیل پنجم آنست که استثناء از استثناء لازم است به جمله پهلوی خود راجع باشد نه جملات متقدّم برآن زیرا تعلیقش به دو امر مقتضی است که ملغا و لغو بوده و فائده‌ای بر ذکرش مترتّب نباشد چه آنکه قائل وقتی می‌گوید:
لک عندی عشرة دراهم الّا درهمین (برای تو نزد من ده درهم است به استثنای دو درهم) آنچه از لفظ فهمیده می‌شود اقرار به هشت درهم است حال اگر بعد از آن بگوید «الّا درهما» الزاما باید این استثناء به «الّا درهمین» رجوع کند و در نتیجه اقرار به نه درهم برمی‌گردد حال اگر درهم مورد استثناء یعنی «الّا درهما» علاوه برآن به «عشرة» نیز که متقدّم بر «الّا درهمین» است رجوع کند لازمه‌اش آنست که وجود «الّا درهما» به منزله عدمش باشد زیرا در این فرض برای اخراج چیزی آمده که مثلش را داخل نموده و در نتیجه فائده‌ای غیر از آنچه از «علیّ عشرة الّا درهمین» می‌بریم یعنی اقرار به هشت درهم امر دیگری عائد ما نمی‌شود نه زائد برآن و نه ناقص از آن بخلاف آنکه «الّا درهما» را به جمله پهلوی آنکه «الّا درهمین»
ص: 965
باشد فقط راجع بدانیم چه آنکه اقرار بنابراین تقدیر به نه درهم برمی‌گردد و از قبل آن فائده‌ای حاصل می‌شود و لغویت از آن منتفی می‌گردد.
تفصیل
مستدلّ در دلیل پنجم این‌طور استدلال کرد:
استثناء از استثناء صرفا بجمله پیش از آنکه جمله اخیر باشد رجوع می‌کند نه بغیر آن پس لازم است استثناء از غیر نیز این‌چنین باشد.
مرحوم مصنّف در جواب از این استدلال می‌فرمایند:
قیاس این دو مورد باهم صحیح نبوده و باصطلاح قیاس مع الفارق است زیرا در استثناء از استثناء باید جمله اخیر را فقط مورد تأثیر استثناء قرار داد و نباید استثناء را بجملات قبل برگرداند زیرا در غیر این صورت لازم می‌آید که فایده استثناء منتفی و وجودش بلا اثر بوده و در نتیجه لغویّت پیش می‌آید مثلا در مثال:
لک عندی عشرة دراهم الّا درهمین، پس از ذکر استثناء مفاد جمله اینست که متکلّم به ثبوت هشت درهم اعتراف و اقرار نموده است حال اگر بدنبال «الّا درهمین» بگوید: الّا درهما ناچاریم که این استثناء را راجع به «الّا درهمین» دانسته و در نتیجه به نه درهم اعتراف کرده باشد حال اگر بخواهیم پس از آن «الّا درهما» را باز از «عشرة دراهم» استثناء کنیم مسلّما کار لغو و بیهوده‌ای را مرتکب شده‌ایم چون در صورت ارجاع «الّا درهما» به «عشرة دراهم» یکدرهم از «عشرة» خارج کرده و به واسطه تعلّقش به «الّا درهمین» یکدرهم بآن داخل نموده و نتیجه این دو را که ملاحظه کنیم آنست که اثری بر وجود «الّا درهما» مترتّب نشده چون همان مقداری را که داخل کرده دوباره خارج نموده‌ایم پس برای احتراز از لزوم لغویّت ناچاریم که آن را به خصوص جمله اخیر که «الّا درهمین» است ارجاع دهیم درحالی‌که این محذور در موردی که جمله اخیر استثناء نباشد وجود ندارد و
ص: 966
امکان آن هست که استثناء را بجمیع ارجاع داده بدون پیش آمدن اشکال و ایرادی و حاصل کلام آنکه:
در استثناء از استثناء کلام قابلیّت آن را ندارد که استثناء را بجمیع رجوع دهیم و صرفا باید بجمله اخیر برگردد ولی در غیر آن قابلیّت تعلّق بجمیع را واجد است پس قیاس این دو باهم قیاس مع الفارق می‌باشد.
قوله: دون ما تقدّمه: مقصود از «ما تقدّمه» جملات دیگر می‌باشد.
قوله: لانّ تعلیقه بالامرین: ضمیر مجروری در «تعلیقه» به استثناء از استثناء راجع بوده و مراد از «امرین» جمله پهلو و ما تقدّم برآن می‌باشد.
قوله: یقتضی الغائه: ضمیر در «یقتضی» به تعلیقه راجع بوده و ضمیر مجروری در «الغائه» به استثناء از استثناء عود می‌کند.
قوله: و انتفاء فائدته: عطف تفسیر است برای «الغائه».
قوله: عقیب ذلک: مشار الیه «ذلک» جمله لک عندی عشرة دراهم الّا درهمین می‌باشد.
قوله: رجع الاقرار الی تسعة: چون بعد از اخراج دو درهم از «عشرة» باقیمانده هشت درهم می‌شود و پس از اخراج یک درهم از «الّا درهمین» که در واقع افزودن یکدرهم به هشت درهم است نتیجه نه درهم می‌شود.
قوله: لکونه مخرجا من الدّرهمین: ضمیر در «لکونه» به «الّا درهما» راجع است.
قوله: الدّرهم المستثنی مع ذلک: یعنی مع تعلّقه به «الّا درهمین».
قوله: لکان وجوده کعدمه: ضمیرهای مجروری در «وجوده» و «عدمه» به درهم مستثنی عود می‌کند.
قوله: لاخراجه منها: ضمیر در «اخراجه» به درهم مستثنی راجع بوده و ضمیر در «منها» به عشرة عود می‌کند یعنی وقتی الّا درهما را راجع به «عشرة دراهم» دانستیم یکدرهم از آن خارج می‌کند.
ص: 967
قوله: مثل ما ادخل: یعنی و زمانی که آن را به «الّا درهمین» رجوع دادیم همان یکدرهم که از ده درهم اخراج نموده بود دو مرتبه در آن داخل می‌کند پس وجودش به منزله عدم آن می‌باشد.
قوله: و لم یفدنا غیر ما استفدناه: ضمیر فاعلی در «لم یفدنا» به «الّا درهما» راجع است.
قوله: و هو الاقرار بالثّمانیة: ضمیر «هو» به «ما استفدناه» عود می‌کند.
قوله: من غیر زیادة علیها: ضمیر در «علیها» به ثمانیة راجع است.
قوله: بخلاف ما لو جعلناه راجعا الی ما یلیه: ضمیر منصوبی در «جعلناه» و «یلیه» به الّا درهما راجع است.
قوله: فانّه یردّ الاقرار الی التّسعة: ضمیر در «انّه» به رجوع الّا درهما به ما یلیه راجع است.
قوله: فیفید: ضمیر فاعلی به «الّا درهما» راجع است.
متن:
و عن السّادس:
بالمنع من انّه لم ینتقل من الاولی الّا بعد استیفاء غرضه منها و هل هو الّا عین المتنازع فیه و منه یعلم فساد القول بحیلولة الجملة الثّانیة بین الاستثناء و بین الاولی فانّه مصادرة.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از استدلال ششم
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
قبول نداریم که متکلّم از جمله اوّلی تنها بعد از استیفاء غرضش از آن منتقل به جمله دیگر می‌شود و این کلام مورد نزاع و محلّ کلام است بنابراین معلوم می‌شود که این بیان یعنی حائل بودن جمله دوّم بین استثناء و جمله اوّل
ص: 968
فاسد بوده چون مصادره بمطلوب است چه آنکه ادّعای مستدلّ همین است که جمله دوّم به منزله سکوت بوده و وجودش دلیل است بر استیفاء غرض از جمله اوّل حال عین این ادّعاء را دلیل قرار داده و اصطلاحا بآن مصادره بمطلوب گویند:
قوله: من انّه لم ینتقل من الاولی: ضمیر در «انّه» به متکلّم راجع است.
قوله: بعد استیفاء غرضه منها: ضمیر در «غرضه» به متکلّم و در «منها» به جمله اولی راجع است.
قوله: و هل هو الّا عین المتنازع فیه: کلمه «هل» برای استفهام انکاری بوده و ضمیر «هو» به عدم انتقال از جمله اولی مگر بعد از استیفاء غرض از آن راجع است.
قوله: و منه یعلم: ضمیر در «منه» به عین متنازع فیه بودن راجع است.
قوله: فانّه مصادرة: ضمیر در «فانّه» به قول به حیلوله جمله دوّم بین استثناء و جمله اوّلی راجع است.
متن:
اذا عرفت ذلک کلّه فاعلم:
انّ حکم غیر الاستثناء من المخصّصات المتعقّبة للمتعدّد بحیث یصلح لکلّ واحد منه حکم الاستثناء خلافا و ترجیحا و حجّة و جوابا غیر انّ بعض من قال بعود الاستثناء الی الاخیرة حکم بعود الشّرط الی الجمیع لخیال فاسد و الامر فیه هیّن.
و انت اذا أمعنت النّظر فی الحجج السّابقة لم یشتبه علیک طریق سوقها الی هنا و تمییز المختار منها عن المزیّف.
ترجمه:

جریان حکم استثناء در سایر مخصّصات

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:

ص: 969
پس از دانستن و احاطه پیدا کردن بتمام آنچه در ارتباط با استثناء گفتیم اکنون دانسته باش:
حکم غیر استثناء یعنی مخصّصات و قیود واقع بدنبال جملات متعدّده که برای رجوع بتمام جمل صلاحیّت دارند همان حکم استثناء است و آنچه در آن مبحث از حیث اختلاف اقوال و ترجیح برخی بر بعضی و اقامه ادلّه و اجوبه از آنها ذکر گردید عینا در سایر مخصّصات حرفا بحرف جاری و ساری است فقط امتیازی که در برخی از مخصّصات وجود دارد اینکه بعضی از قائلین بعود استثناء بجمله اخیر در خصوص شرط حکم کرده است که این قید بجمیع جملات راجع است.
و منشا این رأی خیال فاسدی است که بطلانش چون واضح و روشن می‌باشد امر در آن سهل و آسان بنظر می‌آید و نیازی بشرح و توضیح و نقض و ابرام دیده نمی‌شود.
و به هر صورت پس از امعان نظر و دقّت در ادلّه مبحث سابق دیگر طریق سوق آنها و تمسّک به حجج و براهین مورد استدلال در آنجا بسائر قیود و مخصّصات و تشخیص قول مختار و صحیح از ضعیف بسی سهل و آسان بوده و نباید مورد اشتباه واقع شود.
قوله: لکلّ واحد منه: ضمیر در «منه» به متعدّد راجع است.
قوله: لخیال فاسد: مرحوم ملّا صالح مازندرانی در حاشیه می‌فرمایند:
خیال مزبور عبارتست از اینکه شرط از نظر معنا متقدّم است ازاین‌رو متعلّق بجمیع جملات است.
سپس فرموده:
وجه فساد این خیال آنست که شرط اگرچه متقدّم است ولی تقدّمش صرفا نسبت بآن جمله‌ای است که تعلّق بآن دارد نه مطلقا پس مجرّد تقدّم معنوی را نمی‌توان سبب رجوعش بجمیع دانست و لو نسبت به جملاتی که علقه شرط به آنها محرز و معلوم نیست.
ص: 970
قوله: و الامر فیه هیّن: ضمیر در «فیه» به مقاله بعض راجع است.
قوله: طریق سوقها: یعنی سوق حجج.
قوله: المختار منها: یعنی من الحجج.
قوله: عن المزیّف: یعنی مردود و ضعیف.
متن:
اصل
ذهب جمع من النّاس الی انّ العامّ اذا تعقّبه ضمیر یرجع الی بعض ما یتناوله کان ذلک تخصیصا له.
و اختاره العلّامة فی النّهایة و حکی المحقّق عن الشّیخ انکار ذلک و هو قول جماعة من العامّة و اختار هو التّوقّف و وافقه العلّامة فی التّهذیب و هو مذهب المرتضی (ره) ایضا و له امثلة:
منها: قوله تعالی:
وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ.
ثمّ قال:
وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ.
و الضّمیر فی «بردّهنّ» للرّجعیّات، فعلی الاوّل یختصّ الحکم بالتّربّص بهنّ و علی الثّانی لا یختصّ بل یبقی علی عمومه للرّجعیّات و البائنات و علی الثّالث یتوقّف و هذا هو الاقرب.
ترجمه:
اصل و قاعده نقل آراء در ضمیری که به برخی از مدلول عامّ مقدّم برآن رجوع می‌کند
گروهی از اهل سنّت معتقدند اگر ضمیری بدنبال عامّی آمد که
ص: 971
برخی از مدلول آن رجوع می‌کند این امر خود تخصیص عامّ محسوب می‌شود.
و مرحوم علّامه در کتاب نهایه این رأی را اختیار فرموده است.
و محقّق علیه‌الرّحمه از مرحوم شیخ نقل کرده که ایشان منکر این رأی شده‌اند چنانچه جماعتی از عامّه نیز بهمین رأی متمایل شده‌اند.
و مرحوم محقّق خود اختیار توقّف فرموده و علّامه نیز در کتاب تهذیب با وی موافقت نموده و این نیز مذهب مرحوم سیّد مرتضی است.
و برای آن مثالهای بسیاری است از جمله فرموده حقتعالی است که می‌فرماید:
وَ الْمُطَلَّقاتُ یَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ... وَ بُعُولَتُهُنَّ أَحَقُّ بِرَدِّهِنَّ.
(زنان مطلّقه باید عدّه نگه دارند و شوهرهای ایشان به ردّ نمودن آنان سزاوارتر از دیگران هستند).
شاهد در ضمیر «بردّهنّ» است که بنا بر رأی اوّل حکم به عدّه را اختصاص به خصوص زنان رجعیّه می‌دهد و بنا بر قول دوّم حکم مزبور اختصاصی نداشته بلکه ضمیر بعموم مطلّقات عود کرده اعمّ از رجعیّات و باینات و بنا بر قول سوّم باید توقّف نمود و اقرب از نظر ما همین قول است.
تفصیل
در این اصل صحبت از این قاعده است که اگر بعد از عامّی ضمیر آمد که به تمام مدلول عامّ عود نکرده بلکه بخصوص بعضی از آنها رجوع می‌نماید آیا این مقدار در تخصیص عامّ کفایت می‌کند یا کافی نیست، مرحوم مصنّف سه رأی در اینجا نقل می‌فرمایند:
الف: جمعی از سنّی‌ها آن را مخصّص عامّ دانسته‌اند و این رأی مختار مرحوم علّامه نیز می‌باشد.
ب: شیخ طوسی علیه‌الرّحمه آن را انکار نموده و فرموده است:
ص: 972
رجوع ضمیر باعث تخصیص عامّ نشده بلکه مرجع ضمیر همچون به عمومش باقیست.
این رأی را مرحوم محقّق حلّی از مرحوم شیخ الطّائفه نقل فرموده است و برخی از سنّی‌ها نیز بآن قائل می‌باشند.
ج: توقّف یعنی نه می‌توان حکم بتخصیص عامّ نمود و آن را نفی و سلب کرد چنانچه مرحوم محقّق بآن قائل شده و مصنّف (ره) نیز آن را اختیار کرده است.
بنابراین در آیه مزبور کلمه «المطلّقات» عامّ است چون شامل زنان رجعیّه و باینه هر دو می‌شود ولی مسلّم و قطعی است که زنان رجعی در مدّتی که عدّه نگه می‌دارند شوهرهایشان حقّ داشته که به آنها رجوع نموده و زوجیّت خویش را ادامه دهند و غیر از ازواج احدی چنین حقّی را ندارد چنانچه نسبت به زنانی که عدّه بائن دارند احدی اعمّ از شوهر و دیگری نمی‌تواند به زن مراجعه در این امر بکند.
پس قطعا ضمیر در «بعولتهنّ» و «بردهنّ» به خصوص زنان رجعی عود می‌کند و بدین ترتیب جای صحبت است که این ضمیر آیا باعث تخصیص عامّ یعنی مطلّقات بوده یا کافی برای آن نمی‌باشد:
بنا بر رأی اوّل تخصیص حاصل و طبق نظریّه دوّم عامّ به عمومش باقی بوده و بنا بر رأی سوّم باید توقّف کرد.
قوله: ذهب جمع من النّاس: یعنی از اهل سنّت.
قوله: اذا تعقّبه ضمیر الخ: ضمیر مفعولی در «تعقّبه» به عامّ راجع است.
قوله: بعض ما یتناوله: ضمیر فاعلی به عامّ و ضمیر مفعولی به بعض راجع است.
قوله: کان ذلک: مشار الیه «ذلک» رجوع ضمیر به بعض می‌باشد.
ص: 973
قوله: تخصیصا له: ضمیر در «له» به عامّ عود می‌کند.
قوله: و اختاره العلّامة: ضمیر مفعولی به تخصیص راجع است.
قوله: انکار ذلک: مشار الیه «ذلک» تخصیص می‌باشد.
قوله: و هو قول جماعة: ضمیر «هو» به انکار راجع است.
قوله: و اختار هو التّوقّف: ضمیر «هو» به محقّق (ره) راجع است.
قوله: و وافقه العلّامة: ضمیر منصوبی به محقّق راجع است.
قوله: و هو مذهب المرتضی: ضمیر «هو» به توقّف راجع است.
قوله: و له امثلة: ضمیر در «له» به عامّی که به دنبالش ضمیر مزبور واقع باشد راجع است.
قوله: منها قوله تعالی و المطلّقات الخ: ضمیر در «منها» به امثله راجع بوده و آیه در سوره بقره آیه 228 واقع است.
قوله: و هذا هو الاقرب: مشار الیه «هذا» توقّف می‌باشد.
متن: لنا:
انّ فی کلّ من احتمالی التّخصیص و عدمه ارتکابا للمجاز.
امّا الاوّل، فلانّ اللّفظ العامّ حقیقة فی العموم، فاستعماله فی الخصوص مجاز کما عرفت و هو ظاهر.
و امّا الثّانی، فلانّ تخصیص الضّمیر مع بقاء المرجع علی عمومه یجعله مجازا، اذ وضعه علی المطابقة للمرجع، فاذا خالفه لم یکن جاریا علی مقتضی الوضع و کان مسلوکا به سبیل الاستخدام، فانّ من انواعه ان یراد بلفظ معناه الحقیقی و بضمیره معناه المجازی و ما نحن فیه منه، اذ قد فرض ارادة العموم من المطلّقات و هو المعنی الحقیقی له و ارید من ضمیره المعنی المجازی اعنی الرّجعیّات.
و اذا ظهر هذا فلا بدّ فی الحکم بترجیح احد المجازین علی الآخر من
ص: 974
مرجّح و الظّاهر انتفائه، فیجب الوقف.
ترجمه:
استدلال مرحوم مصنّف برای قول مختار
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما بر توقّف اینست که در هریک از دو احتمال تخصیص و عدمش ارتکاب مجاز می‌باشد:
امّا اوّل: بخاطر آنکه لفظ عامّ حقیقت در عموم بوده، پس استعمالش در خصوص همان‌طوری‌که دانسته شد مجاز می‌باشد چنانچه این امر روشن و واضح است.
و امّا دوّم: بجهت آنکه تخصیص دادن ضمیر با ابقاء مرجعش بر عموم باعث آنست که در ضمیر مرتکب مجاز شده باشیم چه آنکه وضع حقیقی ضمیر بر اینست که با مرجعش مطابق و موافق باشد پس در صورت مخالفت با آن بر مقتضای وضع جاری نشده لا جرم بر سبیل استخدام در آن مشی و سلوک شده است چه آنکه یکی از انواع استخدام آنست که از لفظی معنای حقیقی آن و از ضمیرش معنای مجازیش اراده گردد و مورد بحث از همین قبیل می‌باشد زیرا فرض آنست که از «مطلّقات» عموم که معنای حقیقی آنست اراده شده و از ضمیرش معنای مجازی آنکه خصوص رجعیّات باشد قصد گردیده است پس باید در ترجیح یکی از دو مجاز بر دیگری مرجّح و دلیلی در دست داشته باشیم و ظاهرا چنین مرجّحی منتفی است در نتیجه لازم است در حکم مزبور توقّف کنیم.
تفصیل
رأی مرحوم مصنّف چنانچه قبلا گذشت توقّف بوده لذا نه بتخصیص
ص: 975
قائل گشته و نه حکم بعدم آن را تجویز کرده است حال برای اثبات آن می‌فرمایند:
دلیل ما بر این مدّعا آنست که ارجاع ضمیر به بعض مدلول عامّ چه مستلزم تخصیص بوده و چه این‌طور نباشد در هر دو احتمال باید مرتکب مجاز شویم و چون هیچ‌کدام بر دیگری ترجیحی ندارند لا جرم در تقدیم هریک و تعیّن آن باید توقّف، و از حکم کردن امساک نمود.
امّا ارتکاب مجاز در احتمال اوّل که قائل به تخصیص شویم وجهش آنست که مرجع ضمیر بحسب فرض عامّ است همچون «مطلّقات» در مثال مذکور و وقتی به واسطه ارجاع ضمیر به بعض مدلولش آن را تخصیص بزنیم بدون شکّ آن را برخلاف موضوع‌لهش معنا کرده‌ایم پس در این عمل مرتکب مجاز گشته‌ایم.
و امّا ارتکاب مجاز در احتمال دوّم که قائل بتخصیص نشویم جهتش آنست که اگر بنا باشد از ضمیر بعض مدلول مرجعش اراده شده و مع‌ذلک مرجع بعموم خود باقی باشد لازمه آن اینست که ضمیر برخلاف وضعش استعمال شده و بدین ترتیب در آن مجاز مرتکب شده‌ایم چه آنکه در مثال مزبور «مطلّقات» عامّ بوده و ضمیر راجع بآن خاصّ می‌باشد.
بنابراین دوران امر بین ارتکاب یکی از دو مجاز می‌باشد یا در لفظ عامّ باید بآن ملتزم شویم و یا در ضمیر راجع بآن و چون هیچیک بر دیگری ترجیحی نداشته و ارتکاب مجاز در هرکدام با احتمال آن در دیگری مساوی می‌باشد لا جرم از حکم به تعیّن هریک و تقدّمش باید باز ایستاده و امساک کنیم.
قوله: فاستعماله فی الخصوص مجاز: ضمیر در «استعماله» به عامّ راجع است.
قوله: یجعله مجازا: ضمیر فاعلی در «یجعله» به تخصیص ضمیر و ضمیر
ص: 976
مفعولی آن به ضمیر عود می‌کند.
قوله: اذ وضعه علی المطابقة للمرجع: ضمیر در «وضعه» به ضمیر راجع است.
قوله: فاذا خالفه: ضمیر فاعلی در «خالفه» به ضمیر و ضمیر مفعولی به وضع عود می‌کند.
قوله: لم یکن جاریا علی مقتضی الوضع: ضمیر فاعلی در «لم یکن» به ضمیر راجع است.
قوله: و کان مسلوکا به سبیل الاستخدام: ضمیر در «به» به ضمیر راجع است.
قوله: فانّ من انواعه: کلمه «من» تبعیضیّه بوده و ضمیر در «انواعه» به استخدام راجع است.
قوله: و بضمیره معناه المجازی: ضمیر در «بضمیره» به «لفظ» راجع بوده چنانچه ضمیر در «معناه» نیز بآن عود می‌کند.
قوله: و ما نحن فیه منه: ضمیر در «منه» به نوع مذکور از استخدام راجع است.
قوله: و هو المعنی الحقیقی له: ضمیر «هو» به عموم و ضمیر در «له» به «مطلّقات» راجع است.
قوله: و ارید من ضمیره: یعنی ضمیر راجع به مطلّقات.
قوله: بترجیح احد المجازین: مقصود ارتکاب مجاز در مرجع ضمیر و ارتکابش در نفس ضمیر می‌باشد.
قوله: و الظّاهر انتفائه: یعنی مرجّح منتفی است.
متن:
فان قلت تخصیص العامّ اعنی المظهر و صیرورته مجازا یستلزم تخصیص المضمر و
ص: 977
صیرورته مثله و لا کذلک العکس، فانّ تخصیص المضمر لا یتعدّی الی العامّ و لا یقتضی مجازیّته فبان انّ المجاز اللّازم من عدم التّخصیص ارجح ممّا یستلزمه التّخصیص، لکون الاوّل واحدا و الثّانی متعدّدا.
ترجمه:
سؤال
تخصیص دادن عامّ یعنی اسم ظاهری که مرجع ضمیر است و ارتکاب مجاز در آن مستلزم تخصیص در ناحیه ضمیر و گردیدن آن مثل اسم ظاهر می‌باشد درحالی‌که در فرض عکسش که تخصیص ضمیر و ارتکاب مجاز در آن باشد چنین نیست زیرا تخصیص ضمیر منجرّ به ارتکاب تخصیص در جانب عامّ نبوده و هرگز مجاز در ضمیر مقتضی ارتکاب تجوّز در عامّ نمی‌باشد پس در نتیجه باید گفت:
ظاهر شد مجاز لازم از ناحیه عدم تخصیص عامّ ارجح است از تخصیص دادن عامّ زیرا وقتی عامّ را تخصیص نداده و صرفا ضمیرش را تخصیص بدهیم مرتکب یک مجاز شده و حال آنکه اگر عامّ را تخصیص بدهیم الزاما دو مجاز باید مرتکب بشویم و پرواضح است قلّت تخصیص ارجح از کثرت آن می‌باشد.
قوله: اعنی المظهر: مقصود مرجع ضمیر می‌باشد.
قوله: و صیرورته مجازا: ضمیر مجروری در «صیرورته» به عامّ راجع است.
قوله: و صیرورته مثله: ضمیر مجروری در «صیرورته» به ضمیر و در «مثله» به عامّ راجع است.
قوله: و لا یقتضی مجازیّته: یعنی مجازیّت عامّ را.
قوله: فبان: یعنی فظهر.
قوله: انّ المجاز اللّازم من عدم التّخصیص: یعنی تخصیص ندادن عامّ
ص: 978
بلکه تخصیص دادن صرف ضمیر.
قوله: ممّا یستلزمه التّخصیص: ضمیر منصوبی در «یستلزمه» به ماء موصوله در «ممّا» راجع بوده و مقصود از «التّخصیص» تخصیص دادن عامّ می‌باشد.
قوله: لکون الاوّل واحدا: مقصود از «الاوّل» عدم تخصیص عامّ بلکه اکتفاء بتخصیص ضمیر می‌باشد.
قوله: و الثّانی متعدّدا: مراد از «ثانی» تخصیص دادن عامّ می‌باشد.
متن:
قلت هذا مبنیّ علی انّ وضع المضمر لما کان المرجع ظاهرا فیه و حقیقة له لا لما یراد بالمرجع و ان کان معنا مجازیّا له، فانّه حینئذ یتحقّق المجاز فی المضمر ایضا علی تقدیر تخصیص العامّ لکونه مرادا به بخلاف ظاهر المرجع و حقیقته و ذلک خلاف التّحقیق.
و الاظهر انّ وضعه لما یراد بالمرجع، فاذا ارید بالعامّ الخصوص لم یکن الضّمیر عامّا لیلزم تخصیصه و صیرورته مجازا، فلیس هناک الّا مجاز واحد علی التّقدیرین.
ترجمه:
جواب از سؤال
اشکال مذکور مبتنی است بر اینکه وضع ضمیر بر مطابقت با معنای ظاهر و حقیقی مرجع باشد نه تطابق با آنچه از آن اراده شده اگرچه معنای مجازی باشد چه آنکه در این فرض وقتی عامّ را تخصیص داده و از آن معنای مجازی اراده نمودیم این امر مستلزم آن است که در ضمیر نیز مرتکب مجاز شویم زیرا از مرجع آن چون خلاف ظاهر و معنائی غیر معنای حقیقی اراده شده لا جرم ضمیر نیز می‌باید به ملاحظه لزوم مطابقت با آن در معنای مجازی
ص: 979
استعمال گردد و حال آنکه این مبنی برخلاف تحقیق است.
و اظهر اینست که وضع ضمیر بر این استوار است که با معنای مراد از مرجعش مطابق باشد لذا وقتی از عامّ معنای خاصّ اراده شد دیگر ضمیر عامّ نبوده تا تخصیصش مجاز باشد و بنابراین مبنی در هر دو فرض یک مجاز بیشتر مرتکب نشده‌ایم چه عامّ را تخصیص داده و چه آن را بحال خود گذارده و تصرّف در ضمیر بنمائیم.
تفصیل
مستشکل در تقریر اشکالش اظهار داشت:
این‌طور نیست که بین احد المجازین مرجّحی نباشد بلکه در وجود مرجّح همین‌قدر کافی است که اگر عامّ را تخصیص داده و مرتکب مجاز شویم لازم است در ضمیر تصرّف کرده و آن را برخلاف ظاهرش حمل کنیم و بدین ترتیب در جانب آن نیز دست به مجاز بزنیم و به عبارت دیگر ارتکاب مجاز در طرف عامّ مستلزم دو مجاز می‌باشد ولی اگر تنها ضمیر را بر معنای مجازی حمل کنیم صرفا همین یک مجاز است و در جانب عامّ ملزم نیستیم که آن را بر معنای غیر ظاهرش حمل کنیم ازاین‌رو چون دوران امر بین ارتکاب یک مجاز و بیشتر از آن می‌باشد بدیهی است که ارتکاب یک مجاز اولی و بهتر است در نتیجه عدم تخصیص عامّ و تصرّف در ضمیر اولی از صورت عکس آن می‌باشد.
مرحوم مصنّف در جواب از این اشکال می‌فرمایند:
در وضع ضمائر دو رأی می‌باشد:
1- واضع ضمیر را این‌طور وضع کرده که با معنای حقیقی مرجعش مطابق باشد لذا اگر مرجع را در معنای مجازی استعمال نمودیم الزاما در ضمیر نیز باید تصرّف کرده و آن را نیز در معنای مجازی بکار ببریم.
ص: 980
2- واضع ضمیر را این‌چنین وضع کرده که با معنای مراد از مرجعش مطابق و موافق باشد ازاین‌رو از مرجع چه معنای حقیقی آن اراده شده و چه مجازی اگر ضمیر را با آن مطابق آوردیم استعمالش حقیقی بوده و در غیر این صورت مجاز می‌باشد.
بنابراین اگر مرجع ضمیری عامّ بود همچون مورد بحث و از آن معنای خاصّ اراده شد طبق مبنای اوّل هم عامّ در معنای مجازی استعمال شده و هم ضمیر:
امّا عامّ که معلوم و روشن است.
و امّا ضمیر بجهت آنکه طبق این مبنا معنای حقیقی آن زمانی است که با معنای حقیقی و ظاهر مرجعش مطابق باشد و وقتی مرجع را در غیر معنای حقیقی استعمال کرده و ضمیر را با آن مطابق آوردیم قهرا با معنای حقیقی مرجع موافق نبوده و بدین ترتیب در خلاف موضوع له خود استعمال گشته و بدین ترتیب مجاز می‌شود.
ولی بنا بر مبنای دوّم صرفا عامّ در معنای مجازی استعمال شده و ضمیر چون با آنچه از مرجع اراده شده مطابق است لا جرم در موضوع‌لهش بکار رفته است.
با توجّه به این مقدّمه می‌گوییم:
اشکال مذکور در صورتی متوجّه است که به مبنای اوّل قائل شویم و از رأی دوّم اعراض کنیم درحالی‌که رأی اوّل به ملاحظه آنکه برخلاف تحقیق است مورد اعتناء نبوده و به ناچار مبنای دوّم را اختیار می‌کنیم و طبق این عقیده همان‌طوری‌که اشاره شد چه عامّ را در معنای مجازی مستعمل دانسته و چه ضمیر را در هر دو فرض یک مجاز لازم می‌آید و چون بر تقدیم هیچیک از دو مجاز بر دیگری دلیل و برهانی قائم نشده لا جرم آنچه سابق تقریر شد و گفتیم برای تقدیم هریک بر دیگری متحیّر می‌مانیم بقوّت خود باقی بوده و بدین
ص: 981
ترتیب اشکال مذکور ما را از استدلالی که نمودیم منصرف نمی‌تواند بکند.
قوله: هذا مبنیّ علی انّ الخ: مشار الیه «هذا» اشکال مذکور می‌باشد.
قوله: لما کان المرجع ظاهرا فیه و حقیقة له: ضمیر در «فیه» و «له» به ماء موصوله در «لما» راجع است.
قوله: و ان کان معنی مجازیّا له: ضمیر در «کان» به «ما یراد» راجع است و ضمیر مجروری در «له» به مرجع عود می‌کند.
قوله: فانّه حینئذ یتحقّق المجاز فی المضمر: ضمیر در «فانّه» به معنای «شأن» بوده و مقصود از «حینئذ» حین یکون وضع المضمر لما کان المرجع ظاهرا فیه و حقیقة له، می‌باشد، یعنی بنا بر رأی اوّل وقتی عامّ را تخصیص داده و در معنای مجازی استعمال کردیم این مجاز مستلزم ارتکاب مجاز در طرف ضمیر نیز می‌باشد.
قوله: لکونه مرادا به بخلاف ظاهر المرجع: ضمیر در «لکونه» و «به» به مضمر راجع است.
قوله: و ذلک خلاف التّحقیق: مشار الیه «ذلک» رأی اوّل می‌باشد.
قوله: و الاظهر انّ وضعه: یعنی وضع المضمر.
قوله: لیلزم تخصیصه: یعنی تخصیص المضمر.
قوله: و صیرورته مجازا: ضمیر در «صیرورته» به مضمر عود می‌کند.
قوله: علی التّقدیرین: یعنی چه عامّ را تخصیص داده و چه آن را به عمومش واگذاریم و در ضمیر تصرّف کنیم.
متن:
و ما قیل:
من انّ اللّازم لعدم التّخصیص هو الاضمار، لانّ التّقدیر فی الآیة حینئذ «بعولة بعضهنّ» و کذا فی نظائرها.
و امّا مع التّخصیص فهو اللّازم و قد تقرّر انّ التّخصیص خیر من
ص: 982
الاضمار.
فضعفه ظاهر بعد ما قرّرناه، اذ لا حاجة الی اضمار البعض، بل یتجوّز بالضّمیر عنه، فالتّعارض انّما هو بین التّخصیص و المجاز و الظّاهر تساویهما و ان ذهب بعضهم الی رجحان التّخصیص.
ترجمه:
مقاله برخی و جواب از آن
و آنچه در این زمینه گفته شده و آن اینست که برخی فرموده‌اند:
لازمه عدم تخصیص عامّ اضمار می‌باشد، زیرا تقدیر آیه در این فرض آنست که بگوئیم «بعولة بعضهنّ» و همچنین در نظائر و اشباه آیه باید این‌چنین تقدیر بگیریم.
ولی اگر عامّ را تخصیص بدهیم صرفا همین تخصیص را باید مرتکب شویم پس دوران امر بین تخصیص و اضمار است و در محلّش مقرّر شده که در این دوران تخصیص از اضمار اولی و اقدم است.
ضعف و سستی این گفتار روشن و واضح است و پس از دلیلی که تقریر نمودیم دیگر محلّی برای مقاله مذکور باقی نمی‌ماند، زیرا طبق مبنای دوّمی که اختیار کردیم نیازی به تقدیر کلمه «بعض» نبوده بلکه بجای این تقدیر در ضمیر مرتکب مجاز می‌شویم، پس مورد بحث از مصادیق دوران و تعارض بین تخصیص و مجاز است و علی الظّاهر هر دو باهم متساوی بوده و هیچیک بر دیگری ترجیحی ندارد اگرچه بعضی از اصولیّون تخصیص را بر مجاز ترجیح داده‌اند.
ص: 983
تفصیل مقاله مرحوم علّامه حلّی در ترجیح ارتکاب مجاز در جانب ضمیر بر تخصیص عامّ
مرحوم علّامه حلّی فرموده است:
دوران امر بین تخصیص عامّ و ارتکاب مجاز در ضمیر از باب تعارض بین احد المجازین بر دیگری نیست تا هیچیک واجد مزیّت و مرجّحی نباشد بلکه مورد بحث از قبیل دوران امر بین اضمار و تخصیص بوده که در بحث تعارض احوال تخصیص را بر اضمار مقدّم دانسته‌اند.
توضیح
در آیه شریفه و اشباه آن یکی از دو امر را باید مرتکب شویم:
الف: مرجع ضمیر را که عامّ است تخصیص داده و ضمیر را به عامّ مخصّص راجع بدانیم که در این امر صرفا مرتکب تخصیص شده‌ایم.
ب: عامّ را به عمومش باقی گذارده و ضمیر را به بعضی از افراد عامّ راجع بدانیم.
البتّه لازمه این کار آنست که در وقت ارجاع ضمیر از تقدیر کلمه «بعض» استفاده نمائیم و تقدیر آیه چنین می‌شود: و بعولة بعضهنّ الخ.
پس تعارض بین این دو احتمال در واقع تعارض بین تخصیص عامّ و اضمار و تقدیر کلمه «بعض» است.
و در اصول حضرات فرموده‌اند که تخصیص بر اضمار مقدّم می‌باشد.
بنابراین می‌توان گفت تخصیص دادن عامّ بر ارتکاب مجاز در جانب ضمیر اولی و اقدم است.
ص: 984
جواب مرحوم مصنّف از مقاله مرحوم علّامه
مرحوم مصنّف در جواب این گفتار می‌فرمایند:
پس از تقریری که شد و گفتیم مبنای دوّم را در وضع ضمائر اختیار می‌کنیم دیگر محلّی برای طرح این دوران وجود ندارد و نوبت به این گفتار نمی‌رسد چه آنکه وقتی ملتزم شدیم وضع ضمائر بر مطابقت با معنای مراد از مرجع بوده و در صورت عدم تطابق بین آنها و در معنای مجازی بکار رفته دیگر نیازی بتقدیر کلمه «بعض» نداشته و اساسا دوران امر بین اضمار و تخصیص ساقط می‌شود بلکه تعارض در مورد بحث از قبیل تعارض بین تخصیص عامّ و ارتکاب مجاز در ضمیر بوده که ظاهرا هیچیک بر دیگری ترجیحی ندارد.
قوله: و ما قیل: قائل این قول مرحوم علّامه حلّی است.
قوله: لعدم التّخصیص: یعنی عدم تخصیص عامّ.
قوله: هو الاضمار: یعنی تقدیر کلمه «بعض».
قوله: لانّ التّقدیر فی الآیة حینئذ: یعنی حین عدم التّخصیص.
قوله: و کذا فی نظائرها: یعنی نظائر آیه.
قوله: فهو اللّازم: ضمیر «هو» به تخصیص راجع است.
قوله: فضعفه ظاهر: خبر است برای «ما قیل» و ضمیر مجروری در «ضعفه» به ما قیل راجع است.
قوله: بل یتجوّز بالضّمیر عنه: کلمه «عن» یعنی عوض و ضمیر آن به اضمار راجع است بنابراین معنای عبارت چنین می‌شود: بلکه به واسطه ارتکاب تجوّز در ضمیر بجای اضمار از آن مستغنی می‌باشیم.
قوله: بین التّخصیص و المجاز: یعنی تخصیص عامّ و ارتکاب مجاز در
ص: 985
ضمیر.
قوله: و ان ذهب بعضهم: کلمه «ان» وصلیّه بوده و ضمیر در «بعضهم» به اصولیّون راجع است.
متن:
احتجّ الاوّلون:
بانّ تخصیص الضّمیر مع بقاء عموم ما هو له یقتضی مخالفة الضّمیر للمرجوع الیه و انّه باطل.
و جوابه:
منع بطلان المخالفة مطلقا، کیف و باب المجاز واسع و حکم الاستخدام شایع.
ترجمه:
استدلال کسانی که ضمیر را مخصّص عامّ می‌دانند
طائفه اوّل که می‌گویند بدنبال آمدن ضمیری که به برخی از افراد عامّ راجعست مخصّص آن می‌باشد در مقام استدلال گفته‌اند:
اگر تنها ضمیر را تخصیص داده و عامّ به عمومش باقی باشد لازمه آن اینست که ضمیر با مرجعش مخالفت کرده و این امر باطل و فاسد است.
جواب مرحوم مصنّف
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از این استدلال آنست که:
قبول نداریم مخالفت ضمیر با مرجعش مطلقا و در تمام حالات و موارد باطل باشد، چگونه می‌توان بآن ملتزم شد و حال آنکه باب مجاز واسع بوده و حکم استخدام شایع و رائج است.
ص: 986
مؤلّف گوید:
مقصود اینست که مخالفت ضمیر با مرجع در صورتی باطل و غیر جایز تلقّی می‌شود که باب ارتکاب مجاز و استخدام که قاعده‌ای است رائج و شایع مسدود باشد درحالی‌که چنین نیست بلکه می‌توان در صورت مخالفت ضمیر با مرجع یا به مجازی بودن استعمال در ضمیر قائل شده و یا باستخدام متمسّک شویم باین نحو که مرجع را عامّ قرار داده ولی از ضمیر راجع بآن معنای خاصّ اراده کنیم.
قوله: عموم ما هو له: مقصود از «ماء موصوله» مرجع ضمیر بوده و ضمیر «هو» به عموم و ضمیر در «له» به ماء موصوله راجع است.
قوله: و انّه باطل: ضمیر در «انّه» به مخالفت ضمیر با مرجع راجع است.
قوله: و جوابه: یعنی و جواب احتجاج.
قوله: مطلقا: یعنی حتّی با شایع بودن استخدام و رائج بودن مجاز.
متن:
حجّة الشّیخ و متابعیه:
انّ اللّفظ عامّ، فیجب اجرائه علی عمومه ما لم یدلّ علی تخصیصه دلیل و مجرّد اختصاص الضّمیر العائد فی الظّاهر الیه لا یصلح لذلک، لانّ کلّا منهما لفظ مستقلّ برأسه، فلا یلزم من خروج احدهما عن ظاهره و صیرورته مجازا خروج الآخر و صیرورته کذلک.
ترجمه:
استدلال مرحوم شیخ و تابعین ایشان
دلیل مرحوم شیخ و متابعین او بر مدّعایشان اینست که:
لفظ بحسب فرض عامّ بوده پس تا مادامی‌که دلیلی بر تخصیصش قائم نشده لازمست بر عموم حمل شود.
ص: 987
و صرف اختصاص داشتن ضمیری که بآن عائد است به برخی از مدلول و افراد عامّ صلاحیّت برای تخصیص آن را ندارد چه آنکه هرکدام از ضمیر و مرجع لفظ مستقلّی بوده ازاین‌رو خروج یکی از آن دو از ظاهرش ملازم با خروج دیگری و مجازی شدن آن نمی‌باشد.
قوله: و متابعیه: یعنی تابعین شیخ (ره).
قوله: انّ اللّفظ عامّ: مقصود لفظ مرجع می‌باشد.
قوله: فیجب اجرائه علی عمومه: ضمیرهای مجروری به لفظ عود می‌کنند.
قوله: ما لم یدلّ علی تخصیصه دلیل: ضمیر در «تخصیصه» به لفظ عود می‌کند.
قوله: العائد فی الظّاهر الیه: ضمیر در «الیه» به عامّ راجع است.
قوله: لا یصلح لذلک: مشار الیه «ذلک» تخصیص عامّ می‌باشد.
قوله: لانّ کلّا منهما لفظ مستقلّ: ضمیر در «منهما» به ضمیر و مرجع راجع است.
قوله: فلا یلزم من خروج احدهما: مقصود از «احدهما» در اینجا ضمیر می‌باشد.
قوله: و صیرورته مجازا: ضمیر در «صیرورته» به احدهما راجع است.
قوله: خروج الآخر: مقصود از «الآخر» لفظ عامّ می‌باشد.
قوله: و صیرورته کذلک: ضمیر در «صیرورته» به «الآخر» راجع بوده و مراد از «کذلک» مجاز شدن لفظ عامّ است.
متن:
و الجواب:
المنع من عدم الصّلاحیّة، فانّ اجراء الضّمیر علی حقیقته الّتی هی الاصل اعنی المطابقة للمرجع یستلزم تخصیص المرجع لکن لمّا کان ذلک
ص: 988
مقتضیا للتّجوّز فی لفظ العامّ، فلا یجدی الفرار من مجازیّة الضّمیر بتقدیر اختصاص التّخصیص به و بقاء المرجع علی حاله فی العموم و لمّا لم یکن ثمّة وجه ترجیح لاحد المجازین علی الآخر لا جرم وجب التّوقّف.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از استدلال شیخ علیه‌الرّحمه
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از استدلال مرحوم شیخ اینست که بگوئیم:
قبول نداریم که ضمیر واقع بدنبال عامّ برای تخصیص عامّ صلاحیّت نداشته باشد، چه آنکه اجراء ضمیر بر معنای حقیقی آنکه اصل در استعمال است یعنی مطابقتش با مرجع مستلزم آنست که در مرجع تخصیص باید قائل شد و لفظ عامّ را باید برخلاف ظاهرش حمل نمود ولی چون این معنا مقتضی ارتکاب مجاز در لفظ عامّ بوده لا جرم فرار از مجاز در طرف ضمیر که به واسطه اختصاص آن به پاره‌ای از مدلول عامّ حاصل می‌شود و باقی گذاردن مرجع را بر عمومش نافع نیست.
و چون وجهی برای ترجیح احد المجازین بر دیگری وجود ندارد به ناچار باید توقّف نمود.
تفصیل
حاصل فرموده مرحوم شیخ این بود که:
در کلام دو لفظ مستقلّ واقع شده‌اند که عبارتند از ضمیر و مرجعش و قطعا ضمیر را باید تخصیص بدهیم و این تخصیص به مرجع سرایت نکرده و موجب تخصیص آن نمی‌شود چون همان‌طوری‌که اشاره شد مرجع خود لفظ
ص: 989
مستقلّی است و تا مادامی‌که دلیل و قرینه بر تخصیصش قائم نشده باید به عمومش عمل نمود و مجرّد تخصیص ضمیر برای تخصیص دادن عامّ و حملش بر معنای مجازی صلاحیّت ندارد.
مرحوم مصنّف در جواب از این استدلال می‌فرمایند:
قبول داریم که هرکدام از ضمیر و مرجع لفظ مستقلّی هستند ولی این را نمی‌پذیریم که ارتکاب مجاز و تخصیص در طرف ضمیر صلاحیّت برای تخصیص در جانب عامّ را ندارد.
توضیح
همان‌طوری‌که قبلا گذشت معنای حقیقی و استعمال غیر مجازی در ضمیر باین است که با مرجعش مطابق باشد با توجّه باین نکته اساسی در اینجا می‌گوییم:
در دو لفظ مستقلّ یعنی ضمیر و مرجع آن قطعا یک مجاز باید مرتکب شد حال این ارتکاب مجاز و حمل لفظ برخلاف ظاهر یا باید در جانب ضمیر عملی شود و یا نسبت بمرجع باید اجراء گردد.
اگر ضمیر را بر معنای مجازی حمل کنیم و از آن خصوص برخی از افراد عامّ اراده شود و در مقابل عامّ را که مرجع آن است بحال خود گذارده و مورد تخصیص قرار ندهیم بی‌شکّ به ملاحظه عدم تطابق ضمیر با مرجعش مرتکب مجاز در جانب ضمیر شده‌ایم و اگر از ارتکاب این مجاز فرار کرده و بخواهیم ضمیر را بر معنای حقیقی و استعمال غیر مجازی حمل نمائیم الزاما باید عموم مرجع را تخصیص داده تا بدین‌وسیله رعایت تطابق بین ضمیر و مرجع آن شده باشد و در نتیجه مرجع را بطور قطع و یقین در معنای مجازی باید استعمال کرده باشیم.
پس فرار کردن از ارتکاب مجاز در جانب ضمیر و التزام به معنای
ص: 990
حقیقی آن نفعی عائد ما نکرد چون در قبال این رهائی از ارتکاب مجاز مرتکب مجازی دیگر در جانب مرجع آن باید بشویم چنانچه فرار کردن از ارتکاب مجاز در جانب عموم و ابقائش بر ظاهر لفظ فائده‌ای نداشته و ما را از ارتکاب مجاز بطور کلّی مستخلص ننموده بلکه دچار مجاز در جانب ضمیر می‌گرداند.
و خلاصه کلام آنکه چطور می‌توان تصدیق نمود که ارتکاب مجاز در جانب ضمیر و تخصیص آن به برخی از افراد عامّ صلاحیّت برای تخصیص عامّ را ندارد درحالی‌که چون رعایت مطابقت بین ضمیر و مرجع لازم است لا جرم تخصیص ضمیر مستلزم تخصیص در جانب عامّ و حملش برخلاف ظاهرش می‌باشد.
البتّه این تقریر در صورتی است که بخواهیم از ارتکاب مجاز در جانب ضمیر رها شده و یک مجاز بیشتر مرتکب نشویم و آنهم در جانب مرجع و اگر منظور عکس آن باشد یعنی بخواهیم عامّ را به عمومش باقی گذارده و از ضمیر بعضی از افراد اراده شود اگرچه در جانب عموم مرجع مرتکب مجاز نشدیم ولی ضمیر را در خلاف ظاهرش استعمال کرده و بدین ترتیب گرفتار مجازی که از آن فراری بودیم شده‌ایم، بنابراین مفرّی از ارتکاب مجاز نداریم یا باید آن را در جانب ضمیر مرتکب شده و یا در طرف عامّ و چون هیچیک بر دیگری ترجیح ندارند لا جرم باید در آن توقّف نمود.
قوله: یستلزم تخصیص المرجع: زیرا عموم اگر بحال خودش باقی باشد رعایت تطابق بین ضمیر و مرجعش نشده و در نتیجه ضمیر استعمالش حقیقی نمی‌باشد پس استعمال حقیقی در ضمیر منفکّ از ارتکاب تخصیص در جانب عامّ نیست.
قوله: لکن لمّا کان ذلک: مشار الیه «ذلک» موافقت و مطابقت ضمیر با مرجع می‌باشد.
ص: 991
قوله: بتقدیر اختصاص التّخصیص الخ: این عبارت بیان مجازیّت در طرف ضمیر می‌باشد و حاصل مراد اینست که:
فرار کردن از مجازیّت در جانب ضمیر که به واسطه تخصیص آن به برخی از مدلول عامّ و ابقاء مرجع بر عمومش حاصل می‌شود نفعی نمی‌بخشد زیرا فرار کردن از ارتکاب مجاز بمنظور رها شدن از اصل مجازیّت بود درحالی‌که از این مجاز که رها شدیم گرفتار مجاز در جانب مرجع باید بشویم.
قوله: و لمّا لم یکن ثمّة: مشار الیه «ثمّة» ضمیر متعقّب عامّ بوده که به برخی از افراد آن راجع است.
قوله: لاحد المجازین: یعنی ارتکاب مجاز در جانب ضمیر و التزام بمجاز در طرف عامّ که مرجع آن است.
متن:
اصل
لا ریب فی جواز تخصیص العامّ بمفهوم الموافقة و فی جوازه بما هو حجّة من مفهوم المخالفة خلاف:
و الاکثرون علی جوازه و هو الاقوی.
لنا: انّه دلیل شرعی عارض مثله و فی العمل به جمع بین الدّلیلین، فیجب.
ترجمه:

اصل و قاعده در جواز تخصیص عامّ به هریک از مفهوم موافق و مخالف

شکّی نیست که عامّ را با مفهوم موافق می‌توان تخصیص داد ولی در جوازش با مفهوم مخالفی که حجّت می‌باشد اختلاف است:
اکثر علماء معتقدند که تخصیص عامّ با مفهوم مخالف نیز جایز است و از نظر ما اقوی همین نظریّه است دلیل ما بر این مدّعا آنست که مفهوم مخالفی

ص: 992
که حجّت است دلیل شرعی بوده که با حجّتی مثل خودش تعارض نموده و چون در عمل بآن بین دو دلیل جمع شده لا جرم واجب است بآن عمل گردد.
تفصیل
قبل از تفصیل و تشریح الفاظ کتاب تذکّر دو نکته لازم است:
نکته اوّل
ادلّه از دو سنخ هستند:
الف: سنخ منطوقی.
ب: سنخ مفهومی.
مقصود از منطوق نفس الفاظی است که در لسان دلیل آمده مثلا اگر آقائی به بنده‌اش فرمود:
ان جاء زید فاکرمه (اگر زید آمد اکرامش کن).
نفس اکرم که در کلام آقا آمده اصطلاحا منطوق نامیده می‌شود و در حجّت بودن آن هیچ تردید و شکّی نمی‌باشد.
و منظور از مفهوم معنائی است که از منطوق مستفاد بوده و می‌توان آن را با دقّت از الفاظ القاشده بدست آورد.
نکته دوّم مفهوم بر دو قسم است: مفهوم موافق و مفهوم مخالف.
مراد از مفهوم موافق معنای مقصودی است که از نظر سلب و ایجاب با منطوق توافق داشته باشد مثلا در مثال بالا منطوق حکم بایجاب و اثبات اکرام بوده و مفهوم موافقش نیز عبارتست از وجوب اکرام نسبت به زید در صورت آمدن.
ص: 993
و منظور از مفهوم مخالف معنای مقصودی است که از حیث سلب و ایجاب با منطوق مخالف باشد چنانچه در مثال مذکور مفهوم مخالفش عبارتست از عدم وجوب اکرام زید بفرض نیامدن.
با توجّه باین دو نکته می‌گوییم:
بدون تردید عامّ را با موافق می‌توان تخصیص داد و احدی در آن تشکیک و شبهه‌ای ننموده مثلا اگر متکلّم گفت: اکرم العلماء ان کانوا عدولا.
مفهوم موافق این جمله وجوب اکرام عدول است حال با قید عدول می‌توان عموم «العلماء» را تخصیص داد و گفت نتیجه این جمله چنین می‌شود:
اکرم العلماء العدول.
و چنانچه گفتیم در تخصیص عامّ به این مقدار کسی مخالفتی نکرده است فقط کلام در اینست که عموم «العلماء» را با مفهوم مخالف این جمله که عدم اکرام غیر عدول است می‌توان تخصیص داد و گفت: لا تکرم العلماء الفاسق یا چنین امری جایز نیست در این مطلب و مسئله حضرات اختلاف دارند:
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
حقّ از نظر ما اینست که تخصیص عامّ به مفهوم مخالف جایز است و دلیلی که اقامه می‌فرماید اینست که:
کلام در مفهوم مخالفی است که حجّت و دلیل می‌باشد بنابراین مفهوم مخالف دلیلی است که با عامّ یعنی دلیل دیگر تعارض کرده و قاعده تعارض اینست که قبل از اعمال مرجّحات اگر بتوانیم بین دو دلیل را به نحوی از انحاء جمع کنیم این امر متعیّن است چنانچه مرحوم ابن ابی الجمهور فرموده است:
الجمع مهما امکن اولی من التّرک.
و پرواضح است عمل بخاصّ یعنی مفهوم مخالف مستلزم جمع بین دو دلیل بوده لا جرم حمل عامّ برآن و عمل به مفهوم مخالف لازم و واجب
ص: 994
است.
قوله: و فی جوازه بما هو حجّة من مفهوم المخالفة: ضمیر در «جوازه» به تخصیص عامّ راجع بوده و کلمه «من مفهوم المخالفة» بیان است از ماء موصوله.
قوله: و الاکثرون علی جوازه: یعنی جواز تخصیص عامّ بمفهوم مخالفی که حجّت است.
قوله: و هو الاقوی: ضمیر «هو» به جواز تخصیص راجع است.
قوله: لنا انّه دلیل شرعی: ضمیر در «انّه» به مفهوم مخالف راجع است.
قوله: عارض مثله: مقصود از «مثل مفهوم مخالف» همان عامّ می‌باشد که آن نیز دلیل و حجّت شرعی است.
قوله: و فی العمل به: ضمیر در «به» به مفهوم مخالف راجع است.
قوله: فیجب: یعنی فیجب العمل بالمفهوم المخالف.
متن:
احتجّ المخالف:
بانّ الخاصّ انّما یقدّم علی العامّ لکون دلالته علی ما تحته اقوی من دلالة العامّ علی خصوص ذلک الخاصّ و ارجحیّة الاقوی ظاهرة و لیس الامر هاهنا کذلک، فانّ المنطوق اقوی دلالة من المفهوم و ان کان المفهوم خاصّا فلا یصلح لمعارضته و حینئذ فلا یجب حمله علیه:
ترجمه:
استدلال مخالفین با مصنّف علیه الرّحمة
مخالف در مقام استدلال فرموده:
وجه تقدیم خاصّ بر عامّ منحصرا اینست که دلالتش بر افراد مندرج در
ص: 995
ذیلش اقوی از دلالت عامّ بر خصوص آنها می‌باشد و بدیهی است دلیلی که دلالتش اقوی از دیگری محسوب می‌شود ارجح و اولی بحساب می‌آید و در مورد بحث امر این‌چنین نیست زیرا دلالت منطوق بمراتب از دلالت مفهوم اقوی و متین‌تر بوده و لو مفهوم خاصّ و منطوق عامّ باشد ازاین‌رو مفهوم صلاحیّت معارضه با منطوق را نداشته در نتیجه لزومی در حمل منطوق بر مفهوم وجود ندارد.
تفصیل
حاصل استدلال مخالف اینست که:
اساسا مسئله حمل عامّ بر خاصّ و وجوب عمل بخاصّ از این باب است که خاصّ بر عامّ ناظر بوده و دلالتش نسبت بافراد مندرج در تحت آن اقوی و اظهر از دلالت عامّ بر آنها است مثلا در دو مثال:
اکرم العلماء و لا تکرم العالم الفاسق.
کلمه «علماء» هم شامل عادل بوده و هم فاسق و این شمولش از باب ظهور لفظ در آنها است درحالی‌که در دلیل دوّم دلالت «العالم الفاسق» بر خصوص «عالم فاسق» نصّ و صریح است و مسلّما دلالت نصّی اقوی از ظهور می‌باشد ازاین‌رو در جمع بین این دو دلیل لازم است به قرینه «لا تکرم الخ» اکرم العلماء را بر خصوص علماء عدول حمل کرده و فسّاق از علماء را از تحت آن خارج نمود.
و بطور کلّی این قانون در هر عامّ و خاصّی که دلالت خاصّ اقوی از عامّ بوده جاری است.
حال اگر در موردی دلالت عامّ بر افرادش اقوی از دلالت خاصّ بود همچون مورد بحث که عامّ منطوق و خاصّ مفهوم است و در محلّش مقرّر و ثابت گشته که دلالت منطوقی از دلالت مفهومی اقوی و اظهر است چون
ص: 996
مناط و ملاک حمل عامّ بر خاصّ منتفی است الزام و اجباری نداریم که منطوق یعنی عامّ را بر مفهوم که خاصّ باشد حمل کنیم.
قوله: لکون دلالته علی ما تحته اقوی: ضمیر در «دلالته» به خاصّ راجع بوده و مقصود از «ما تحته» افراد تحت خاصّ بوده و منظور از «اقوی» اقوی بودن خاصّ از دلالت عامّ بر افراد مزبور می‌باشد.
قوله: فلا یصلح لمعارضته: ضمیر در «لا یصلح» به مفهوم و ضمیر مجروری در «معارضته» به منطوق راجع است.
قوله: و حینئذ: یعنی و حین کون المنطوق اقوی دلالة من المفهوم.
قوله: فلا یجب حمله علیه: ضمیر در «حمله» به عامّ و در «علیه» به مفهوم عود می‌کند.
متن:
و الجواب منع کون دلالة العامّ بالنّسبة الی خصوصیّة الخاصّ اقوی من دلالة مفهوم المخالفة مطلقا، بل التّحقیق انّ اغلب صور المفهوم الّتی هی حجّة او کلّها لا یقصر فی القوّة من دلالة العامّ علی خصوصیّات الافراد سیّما بعد شیوع تخصیص العمومات.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از استدلال مخالف
مرحوم مصنّف در مقام جواب از استدلال مذکور می‌فرمایند:
قبول نداریم که دلالت عامّ منطوقی نسبت به خصوص افراد مندرج در تحت خاصّ از دلالت خاصّ مفهومی بطور مطلق و در تمام موارد اقوی باشد، بلکه تحقیق آنست که:
ص: 997
اغلب موارد و بیشتر صوری که مفهوم در آن حجّت است یا می‌توان گفت تمام این صور و کلّ موارد مزبور دلالت مفهوم از دلالت عامّ بر خصوصیات افراد در قوّت کمتر نبوده بلکه اقوی هم می‌باشد مخصوصا بعد از شیوع تخصیص در عمومات که گفته‌اند:
ما من عامّ الّا و قد خصّ (هیچ عامّی نیست مگر آنکه تخصیص بآن وارد شده).
و همان‌طور که ملاحظه می‌شود حکم بتخصیص عامّ منحصر به مواردی که عامّ و خاصّ هر دو منطوق باشند نبوده بلکه مطلق عمومات در معرض تخصیص بوده بلکه مخصّص می‌باشند اعمّ از آنکه مخصّص آنها مفهوم بوده یا منطوق باشد.
قوله: الی خصوصیّة الخاصّ: یعنی افراد مندرج در تحت خاصّ.
قوله: من دلالة مفهوم المخالفة مطلقا: حاصل اینکه منطوق بودن عامّ و مفهوم بودن خاصّ مناط اقوی بودن عامّ و اضعف بودن خاصّ بطور مطلق و در همه موارد نیست.
متن:
اصل لا خلاف فی جواز تخصیص الکتاب بالخبر المتواتر و وجهه ظاهر ایضا.
و امّا تخصیصه بالخبر الواحد علی تقدیر العمل به، فالاقرب جوازه مطلقا و به قال العلّامة و جمع من العامّة و حکی المحقّق عن الشّیخ و جماعة منهم انکاره مطلقا و هو مذهب السّیّد (ره) فانّه قال فی اثناء کلامه:
علی، انّا لو سلّمنا انّ العمل قد ورد فی الشّرع به لم یکن فی ذلک دلالة علی جواز التّخصیص به.
و من النّاس من فصّل، فاجازه ان کان العامّ قد خصّ من قبل بدلیل قطعیّ متّصلا کان او منفصلا و قیل ان کان العامّ قد خصّ بدلیل
ص: 998
منفصل سواء کان قطعیّا ام ظنّیّا.
و توقّف بعض و الیه یمیل المحقّق، لکنّه بناه علی منع کون الخبر الواحد دلیلا علی الاطلاق، لانّ الدّلالة علی العمل به الاجماع علی استعماله فیما لا یوجد علیه دلالة، فاذا وجدت الدّلالة القرآنیّة سقط وجوب العمل به.
ترجمه:

اصل و قاعده در تخصیص عامّ بخبر واحد و آراء علماء در آن

اشاره

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
خلافی نیست در اینکه عمومات قرآنی را می‌توان به واسطه خبر متواتر تخصیص داد و وجه آن همچون مسئله پیشین ظاهر و روشن است.
و امّا تخصیص آن بخبر واحد به فرضی که عمل بخبر واحد را تجویز کنیم، پس از نظر ما اقرب اینست که بطور مطلق جایز است.
و بهمین رأی مرحوم علّامه و جماعتی از عامّه نیز قائل هستند.
و مرحوم محقّق از شیخ علیه‌الرّحمه و جماعتی حکایت کرده که ایشان بطور مطلق این معنا را انکار کرده‌اند چنانچه عقیده مرحوم سیّد مرتضی نیز همین است چه آنکه وی در اثناء کلامش فرموده:
از این گذشته، بفرض تسلیم شویم که در شرع انور عمل بخبر واحد تجویز وارد شده باشد ولی مع‌ذلک در این ورود و تجویز هیچ دلالتی نیست بر اینکه بتوان عموم قرآن را با آن نیز تخصیص داد.
سپس مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و از اهل سنّت برخی تفصیل داده، پس تخصیص عامّ بخبر واحد را در صورتی اجازه داده‌اند که عامّ قبلا بدلیل قطعی دیگری تخصیص خورده

ص: 999
باشد اعمّ از آنکه دلیل مزبور متّصل بآن بوده یا از آن منفصل محسوب شود.
بعضی دیگر گفته‌اند: تخصیص عامّ بخبر واحد در صورتی جایز است که قبلا بدلیل منفصلی بآن تخصیص وارد شده باشد اعمّ از آنکه دلیل منفصل یادشده قطعی بوده یا ظنّی بحساب آید.
برخی دیگر در این مسئله توقّف کرده‌اند.
و مرحوم محقّق بآن مایل شده ولی در عین حال توقّف در این مسئله را مبتنی بر این امر نموده که دلیل بودن و حجّیّت خبر واحد بطور مطلق ممنوع می‌باشد زیرا دلیلی که عمل بخبر واحد را اجازه داده اجماع علماء است و این اجماع موردش آنجائی است که دلیلی برخلاف خبر واحد قائم نباشد پس بحسب فرض وقتی دلالت قرآنی یعنی عامّ قرآنی در قبال خبر واحد قائم شد دیگر وجوب عمل بخبر ساقط می‌گردد.
قوله: تخصیص الکتاب بالخبر المتواتر: خبر متواتر در اصطلاح خبری است که بطرق و وسائطی نقل شده که در هر طریق جماعتی قرار دارند که اجتماعشان بر کذب عادتا مستحیل باشد که این نوع خبر بفرض وجودش مفید علم است.
قوله: و وجهه ظاهر: ضمیر در «وجهه» به تخصیص عامّ بخبر متواتر راجع است.
مؤلّف گوید:
وجه ظهور آنست که خبر متواتر دلالتش قطعی و یقینی است و عامّ دلالتش ظنّی می‌باشد و پرواضح است که در مقام تعارض باید دلالت ظنّی بر قطعی حمل گردد.
قوله: ایضا: یعنی همان‌طوری‌که تخصیص عامّ به مفهوم موافق قطعی و حتمی است و کسی در آن نزاع و خلاف نکرده تخصیصش به خبر متواتر نیز این‌گونه می‌باشد.
ص: 1000
قوله: و امّا تخصیصه بالخبر الواحد: ضمیر در «تخصیصه» به عامّ عود می‌کند.
قوله: بالخبر الواحد: خبر واحد، عبارتست از خبری که خصوصیّت معتبر در متواتر را نداشته باشد.
قوله: علی تقدیر العمل به: ضمیر در «به» به خبر واحد راجع می‌باشد، این عبارت اشاره است به اینکه مسئله جواز عمل به خبر واحد اختلافی است، برخی آن را تجویز و گروهی از آن منع نموده‌اند.
قوله: فالاقرب جوازه مطلقا: ضمیر در «جوازه» به تخصیص عامّ بخبر واحد راجع بوده و کلمه «مطلقا» در مقابل تفاصیلی است که در بعضی از اقوال آتیه خواهد آمد.
قوله: و به قال العلّامة (ره): ضمیر در «به» به جواز مطلق راجع است.
قوله: و جماعة منهم: یعنی من العامّة.
قوله: انکاره مطلقا: ضمیر در «انکاره» به تخصیص عامّ قرآنی به خبر واحد راجع بوده و قید «مطلقا» در قبال تفاصیل آتیه می‌باشد.
قوله: و هو مذهب السّیّد (ره): ضمیر «هو» به انکار بطور مطلق راجع است.
قوله: فانّه قال فی اثناء کلامه: ضمیر در «فانّه» و «قال» و «کلامه» به مرحوم سیّد مرتضی راجع است.
قوله: علی انّا الخ: کلمه «علی» به معنای علاوه و گذشته از این.
قوله: فی الشّرع به: یعنی بخبر واحد.
قوله: لم یکن فی ذلک دلالة: مشار الیه «ذلک» ورود عمل بخبر واحد فی الشّرع می‌باشد.
قوله: علی جواز التّخصیص به: یعنی بخبر واحد.
قوله: و من النّاس: یعنی و بعضی از علماء عامّه.
ص: 1001
قوله: من فصّل الخ: این تفصیل و تفصیل بعدی در مقابل مطلقا قبل می‌باشد.
قوله: فاجازه: یعنی اجاز تخصیص العامّ بالخبر الواحد.
قوله: متّصلا کان او منفصلا: ضمیر در «کان» به دلیل راجع است.
قوله: و الیه یمیل المحقّق: ضمیر در «الیه» به توقّف راجع است.
قوله: لکنّه بناه: ضمیر در «لکنّه» به محقّق و در «بناه» به توقّف راجع است.
قوله: دلیلا علی الاطلاق: چه در مقابلش دلیلی بوده و چه نباشد.
قوله: لانّ الدّلالة علی العمل به: یعنی بخبر واحد.
قوله: الاجماع علی استعماله: یعنی استعمال خبر واحد.
قوله: سقط وجوب العمل به: یعنی عمل بخبر واحد.
متن:
لنا:
انّهما دلیلان تعارضا فاعمالهما و لو من وجه اولی و لا ریب انّ ذلک لا یحصل الّا مع العمل بالخاصّ، اذ لو عمل بالعامّ لبطل و لغی بالمرّة.
ترجمه:
دلیل مرحوم مصنّف بر قول مختار
مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما اینست که عموم قرآنی و خبر واحد دو دلیلی هستند که با یکدیگر معارض می‌باشند، پس اعمال هر دو و لو از یک جهت اولی و سزاوارتر است و شکّی نیست که عمل به هر دو حاصل نمی‌شود مگر با عمل کردن بخاصّ چه آنکه اگر بعامّ عمل شود حتما عمل بخاصّ باطل شده و بطور کلّی لغو می‌گردد.
ص: 1002
قوله: انّهما دلیلان: ضمیر در «انّهما» به عموم قرآنی و خبر واحد راجع است.
قوله: و لو من وجه: یعنی و لو اجمالا چه آنکه وقتی عامّ را بر خاصّ حمل کنیم بتمام مدلول عامّ عمل نشده بلکه اجمالا مورد عمل قرار گرفته است.
قوله: اولی: یعنی اولی است از اینکه تنها بعامّ عمل شود و خاصّ بطور کلّی طرح و ردّ گردد.
قوله: و لا ریب انّ ذلک: مشار الیه «ذلک» بعمل به هر دو و لو اجمالا می‌باشد.
قوله: لبطل و لغی بالمرّة: ضمیرهای مستتر در «بطل» و «لغی» به خاصّ راجع است.
مؤلّف گوید:
اگر مثلا در دلیل عامّ آمده باشد اکرم العلماء و در خاصّ لا تکرم الفسّاق منهم وارد شده باشد قطعا عمل بعامّ یعنی اکرام تمام افراد علماء چه عدول و چه فسّاق مستلزم طرح «لا تکرم» می‌باشد ازاین‌رو قاعده الجمع مهما امکن اولی من التّرک مقتضی است که عامّ را بر خاصّ حمل کرده و بدین ترتیب به هر دو دلیل عمل نمائیم.
متن:
احتجّوا للمنع بوجهین:
احدهما انّ الکتاب قطعیّ و خبر الواحد ظنّیّ و الظّنّ لا یعارض القطع، لعدم مقاومته له فیلغی بالمرّة.
ص: 1003
و الثّانی انّه لو جاز التّخصیص به لجاز النّسخ ایضا و التّالی باطل اتّفاقا، فالمقدّم مثله.
بیان الملازمة انّ النّسخ نوع من التّخصیص، فانّه تخصیص فی الازمان و التّخصیص المطلق اعمّ منه، فلو جاز التّخصیص بخبر الواحد، لکانت العلّة اولویّة تخصیص العامّ علی الغاء الخاصّ و هو قائم فی النّسخ.
ترجمه:

استدلال مانعین از تخصیص عموم قرآنی به خبر واحد

اشاره

مانعین از تخصیص عامّ قرآنی بخبر واحد به دو دلیل استدلال کرده‌اند:

دلیل اوّل

دلیل اوّل آنست که گفته‌اند:
قرآن قطعی بوده و خبر واحد ظنّی است و واضح است که دلیل ظنّی با قطع قابل تعارض نیست زیرا ظنّ در مقابل قطع تاب مقاومت ندارد در نتیجه خبر واحد با بودن عموم قرآنی لغو و بطور کلّی ساقط است.

دلیل دوّم

دلیل دوّم آنست که گفته‌اند:
اگر تخصیص عمومات قرآنی بخبر واحد جایز باشد لازمه‌اش اینست

ص: 1004
که بتوان با آن عموم مزبور را نسخ کرد درحالی‌که این تالی باتّفاق همه علماء باطل است پس مقدّم نیز مانند آن باطل و فاسد است.
توضیح ملازمه
نسخ خود نوعی از تخصیص محسوب می‌شود چه آنکه نسخ تخصیص بحسب زمان است و تخصیص مطلق اعمّ از آن می‌باشد در نتیجه باید گفت:
اگر تخصیص عمومات قرآنی با خبر واحد جایز باشد علّت این جواز آنست که تخصیص دادن عامّ بر الغاء خاصّ و ابطال آن اولی و مقدّم است و این علّت چون در نسخ نیز وجود دارد ازاین‌رو باید نسخ قرآن با خبر واحد نیز جایز باشد.
تفصیل
شرح دلیل اوّل مانعین اینست که:
قرآن قطعی و یقینی است چه آنکه در صدور آن احدی شکّ و شبهه‌ای ندارد ولی خبر واحد ظنّی و احتمالی است و جای تردید نیست که دلیل ظنّی با قطعی قابل تعارض نمی‌باشد در نتیجه با بودن عموم قرآنی که دلیل قطعی بوده خبر واحد که ظنّی است ساقط و لغو می‌باشد.
و توضیح دلیل دوّم ایشان آنست که:
بین تخصیص و نسخ تلازم می‌باشد بنابراین از جواز تخصیص لازم می‌آید که نسخ نیز جایز باشد.
توضیح و شرح
تخصیص دارای دو معنا است: معنای خاصّ و معنای عامّ.
تخصیص به معنای عامّ عبارتست از تقلیل و تحدید در شی‌ء اعمّ از اینکه
ص: 1005
این تقلیل به ملاحظه افراد بوده یا باعتبار زمان باشد.
و تخصیص به معنای خاصّ عبارتست از تحدید در شی‌ء به ملاحظه خصوص افراد و این همان تخصیص اصطلاحی است که در مقابل نسخ قرار دارد.
نسخ عبارتست از تقلیل و تحدید شی‌ء به ملاحظه زمان به این معنا که ابتداء حکمی برای موضوعی جعل می‌شود بدون اینکه زمان آن محدود و مشخّص شده باشد لذا ظاهرش آنست که حکم الی الابد باقی است سپس دلیل دیگر حکم مزبور را برای مدّت محدود و معیّنی تقلیل و کاهش می‌دهد ازاین‌رو دلیل دوّم را ناسخ و اوّلی را منسوخ خوانند و از این توضیح مختصر به خوبی معلوم می‌شود که تخصیص به معنای عامّ اعمّ از نسخ و تخصیص به معنای خاصّ است و به عبارت دیگر قدر جامع بین این دو بوده و این دو از افراد آن می‌باشند.
پس از توجّه به این مقدّمه کوتاه می‌گوییم:
بین تخصیص به معنای عامّ و نسخ لزوم و علاقه است به این معنا وقتی تخصیص عمومات قرآنی را با خبر واحد تجویز کردیم لازمه‌اش اینست که نسخ آنها نیز با خبر واحد جایز باشد و چون باتّفاق علماء نسخ قرآن با خبر واحد جایز نیست لا جرم تخصیص آن نیز نباید جایز باشد.
قوله: لعدم مقاومته له: ضمیر مجروری در «مقاومته» به ظنّ و در «له» به قطع عود می‌کند.
قوله: فیلغی بالمرّة: ضمیر نائب فاعلی در «یلغی» به خبر واحد راجع است.
قوله: انّه لو جاز التّخصیص به: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» بوده و در «به» به خبر واحد راجع است.
قوله: و التّالی باطل: مقصود از «تالی» نسخ قرآن با خبر واحد می‌باشد.
ص: 1006
قوله: فالمقدّم مثله: مراد از «مقدّم» جواز تخصیص بخبر واحد می‌باشد و ضمیر در «مثله» به تالی راجع است.
قوله: بیان الملازمة: یعنی ملازمه بین جواز تخصیص و جواز نسخ.
قوله: نوع من التّخصیص: یعنی تخصیص به معنای عامّ.
قوله: فانّه تخصیص فی الازمان: ضمیر در «فانّه» به نسخ راجع است.
قوله: و التّخصیص المطلق اعمّ منه: مقصود از «تخصیص مطلق» تخصیص به معنای عامّ بوده و ضمیر در «منه» به نسخ راجع است.
قوله: و هو قائم فی النّسخ: ضمیر «هو» به علّت راجع است و تذکیر ضمیر به ملاحظه خبر آنکه «قائم» است می‌باشد.
متن:
و الجواب عن الاوّل:
انّ التّخصیص وقع فی الدّلالة، لانّه دفع للدّلالة فی بعض الموارد و هی ظنّیّة و ان کان المتن قطعیّا، فلم یلزم ترک القطعی بالظّنّی، بل هو ترک الظّنّی بالظّنّی.
و بتقریر آخر و هو انّ:
عامّ الکتاب و ان کان قطعی النّقل، لکنّه ظنّی الدّلالة و خاصّ الخبر و ان کان ظنّی النّقل، لکنّه قطعی الدّلالة، فصار لکلّ قوّة من وجه و ضعف من وجه، فتساویا، فتعارضا، فوجب الجمع بینهما.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:

ص: 1007
تخصیص دادن عامّ قرآنی به واسطه خبر واحد در دلالت عامّ است چه آنکه به واسطه خبر دلالت عامّ در برخی از موارد دفع می‌شود و پرواضح است که دلالت عامّ قرآنی اگرچه متن و سندش قطعی است ولی دلالتش ظنّی می‌باشد در نتیجه باید گفت:
اگر عامّ قرآنی را با خبر واحد تخصیص دهیم ترک دلیل قطعی به واسطه ظنّی ننموده، بلکه به واسطه دلیل ظنّی از دلیل ظنّی دیگر رفع ید نموده‌ایم.
و به بیان دیگر:
عامّ قرآنی نقل و سندش قطعی ولی دلالتش ظنّی است و خاصّ خبری اگرچه سندش ظنّی است ولی دلالتش قطعی است پس هرکدام از این دو از جهتی واجد قوّت و از حیثی دارای ضعف هستند در نتیجه در مقام موازنه با یکدیگر متساوی شده و متعارض می‌گردند ازاین‌رو واجب است بین آن دو جمع بنمائیم و نحوه جمع آن است که عامّ را حمل بر خاصّ کنیم.
تفصیل
مستدلّ در دلیل اوّلش اظهار داشت:
تخصیص عمومات واقع در قرآن به اخبار واحد خاصّ جایز نیست زیرا اخبار ظنّی بوده و عمومات قطعی هستند و معقول نیست که به واسطه دلیل ظنّی از برهان قطعی غمض عین گردد.
حاصل جوابی که مرحوم مصنّف از این بیان می‌دهند اینست که:
هرکدام از عمومات قرآنی و اخبار واحد خاصّ دارای دو جهت هستند:
1- جهت سند و نقل.
2- جهت متن و دلالت.
ص: 1008
عمومات قرآنی از حیث سند و نقل قطعی و یقینی هستند ولی باعتبار متن و دلالت ظنّی می‌باشند چه آنکه دلالت عامّ بر افرادش از جمله ظواهر است که افاده ظنّ می‌کنند نه قطع.
و اخبار واحد خاصّ بعکس عمومات می‌باشند یعنی از حیث سند و نقل ظنّی هستند چون تصحیح آنها مستند بر ظنون رجالی بوده و از این رهگذر موجب حصول علم نمی‌باشند ولی از نظر دلالت چون از جمله نصوصات محسوب می‌شوند و دلالت نصّ بر مدلولش افاده قطع و یقین می‌نماید لا جرم از این بابت دلیل قطعی تلقّی می‌شوند پس در نتیجه باید گفت:
هرکدام از عمومات قرآنی و خصوصات خبری از جهتی قوی و از حیثی ضعیف می‌باشند و بدین ترتیب در عرض یکدیگر واقع شده و موضوع تعارض را فراهم می‌کنند و حکم در دو دلیل متعارض اینست که:
الجمع مهما امکن اولی من التّرک.
و جمع بین عامّ و خاصّ باین است که عامّ را حمل بر خاصّ کرده و به قرینه خاصّ از عامّ همان معنای خاصّ اراده شده باشد و معنای تخصیص عامّ غیر از این چیز دیگری نمی‌باشد.
قوله: لانّه دفع للدّلالة فی بعض الموارد: ضمیر در «لانّه» به تخصیص راجع است.
مؤلّف گوید:
مثلا اگر عامّی باین مضمون وارد شد: اکرم العلماء.
و در قبال آن خاصّی همچون: لا تکرم الفسّاق منهم در دست داشتیم اگر عموم «العلماء» را که شامل فاسق و عادل می‌شود به «لا تکرم» تخصیص داده و «فسّاق» را از تحت آن خارج کنیم معنایش اینست که دلالت «علماء» را در مورد «فسّاق» دفع نموده‌ایم، پس تخصیص عبارتست از:
دفع دلالت عامّ در برخی از موارد.
ص: 1009
قوله: و هی ظنّیّة: ضمیر «هی» به دلالت عامّ راجع است.
قوله: و ان کان المتن قطعیّا: مقصود از «متن» سند می‌باشد.
قوله: بل هو ترک الظّنّی بالظّنّی: ضمیر «هو» به تخصیص راجع است.
قوله: و هو انّ عامّ الکتاب: ضمیر «هو» به تقریر آخر راجع است.
قوله: و ان کان قطعی النّقل: یعنی قطعی السّند.
قوله: لکنّه ظنّی الدّلالة: ضمیر منصوبی در «لکنّه» به عامّ الکتاب عود می‌کند.
قوله: و خاصّ الخبر: یعنی خبر واحد خاصّ.
قوله: لکنّه قطعی الدّلالة: ضمیر در «لکنّه» به خاصّ الخبر راجع است.
قوله: فصار لکلّ قوّة من وجه و ضعف من وجه: یعنی فصار لکلّ واحد من العامّ الکتاب و خاصّ الخبر الخ.
قوله: فوجب الجمع بینهما: یعنی بین عامّ کتاب و خاصّ خبر.
متن:
و عن الثّانی:
انّ الاجماع الّذی ادّعیتموه هو الفارق بین النّسخ و التّخصیص.
علی، انّ التّخصیص اهون من النّسخ و لا یلزم من تأثیر الشّی‌ء فی الضّعیف تأثیره فی القوی فلیتأمّل.
ترجمه:

جواب مصنّف (ره) از دلیل دوّم مستدلّ

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و جواب از استدلال دوّم اینست که می‌گوییم:
اجماعی که ادّعاء نمودید همان فارق بین نسخ و تخصیص می‌باشد.

ص: 1010
علاوه بر این تخصیص از نسخ سهل‌تر و کم‌مئونه‌تر می‌باشد و از تأثیر گذاردن شی‌ء در امر ضعیف لازم نمی‌آید که در قوی نیز مؤثّر باشد.
تفصیل
مستدلّ در دلیل دوّمش بیان داشت که:
اگر تخصیص عمومات قرآنی باخبار واحد جایز می‌بود نسخ قرآن بخبر نیز می‌باید مورد تصدیق و امضاء قرار می‌گرفت درحالی‌که باجماع علماء نسخ درست نیست پس تخصیص نیز نباید جایز باشد.
مصنّف در جواب می‌فرمایند:
بین دو مسئله نسخ و تخصیص همین اجماعی که ادّعاء شد فارق می‌باشد به‌طوری‌که اگر اجماع مزبور منتفی می‌بود به نسخ نیز قائل می‌شدیم و از التزام بآن هیچ هراس و بیمی هم نداشتیم.
از این گذشته جواب دیگر آنکه:
بین نسخ و تخصیص فرق دیگری می‌باشد و آن اینست که:
نسخ عبارتست از رفع دلالت دلیل منسوخ نسبت به ازمنه بعد ولی تخصیص دلالت دلیل عامّ را نسبت به برخی از افراد دفع می‌کند و به عبارت دیگر:
ناسخ رافع منسوخ بوده و خاصّ دافع عامّ می‌باشد و پرواضح است که دفع از رفع اسهل و بی‌مایه‌تر می‌باشد چه آنکه دفع منع از وجود شی‌ء بوده ولی رفع منع از بقاء آن است و بسی روشن و واضح می‌باشد که جلوگیری نمودن از اصل حدوث و وجود شیئی بمراتب ساده‌تر است از اینکه بخواهند شیئی را پس از وجود و حدوث ممنوع البقاء قرار دهند.
بنابراین وقتی تخصیص از نسخ ساده‌تر و آسان‌تر شد هرگز از التزام بامر سهل و ساده‌ای لازم نمی‌آید که بامر مشگل و دشوار نیز ملتزم شویم و
ص: 1011
به عبارت دیگر:
اگر خبر واحد را توانستیم مخصّص قرآن قرار دهیم لازمه‌اش این نیست که بتوانیم آن را ناسخ قرآن نیز که مشکل‌تر و دشوارتر از تخصیص است بدانیم.
قوله: علی انّ التّخصیص: کلمه «علی» یعنی علاوه و از این گذشته.
قوله: و لا یلزم من تأثیر الشّی‌ء فی الضّعیف: مقصود اینست که از مخصّص قرار دادن خبر واحد و التزام بآن.
قوله: تأثیره فی القوی: مراد اینست که: لازم نمی‌آید آن را ناسخ نیز بتوان قرار داد.
قوله: فلیتأمّل: شاید اشاره باین نکته باشد که در عمومات عرفیّه ممکنست این‌طور باشد که خاصّ دافع عامّ تلقّی گردد ولی نسبت بعمومات وارد در شرع فرقی بین نسخ و تخصیص نبوده و هر دو رافع می‌باشند تنها فرقی که بین این دو گذارده شده اینست که نسخ نظر به ازمان حکم تقلیل و کاهش داده و حکم را باعتبار آن رفع می‌کند ولی تخصیص باعتبار افراد بوده و شمول حکم را نسبت به برخی از افراد رفع می‌نماید.
متن:
حجّة المفصّلین:
انّ الخاصّ ظنّی و العامّ قطعی، فلا تعارض الّا ان یضعّف العامّ و ذلک عند الفرقة الاولی بان یدلّ دلیل قطعی علی تخصیصه، فیصیر مجازا و عند الفرقة الثّانیة بان یخصّ بمنفصل، لانّ التّخصیص بالمنفصل مجاز عندها دون المتّصل.
و القطعی یترک بالظّنّی اذا ضعف بالتّجوّز، اذ لا یبقی قطعیّا، لانّ نسبته الی جمیع مراتب التّجوّز بالجواز سواء و ان کان ظاهرا فی الباقی، فارتفع مانع القطع.
ص: 1012
ترجمه:

دلیل قائلین بتفصیل

اشاره

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل و برهان قائلین بتفصیل آنست که:
خاصّ ظنّی است و عامّ قطعی پس بینشان تعارضی نیست تا برای رفع آن بتخصیص روی بیاوریم مگر آنکه عامّ به واسطه جهتی از جهات ضعیف گردیده باشد.
و تضعیف آن از نظر طائفه اوّل مفصّلین باین است که دلیل قطعی ابتداء بر تخصیص آن دلالت کرده و بدین ترتیب آن را در معنای باقیمانده مجاز قرار دهد و سپس خبر واحد با آن تعارض کرده و تخصیص دیگری بآن وارد کند و به عقیده طائفه دوّم باین است که ابتداء دلیل منفصلی آن را تخصیص بدهد و صولتش را بشکند و پس از آن خبر واحد آن را تخصیص دیگری بدهد چه آنکه تخصیص عامّ به واسطه مخصّص منفصل از نظر این طائفه مجاز می‌باشد اگرچه در متّصل چنین رأیی ندارند.
و به هر صورت قبل از تضعیف چون عامّ قطعی است نمی‌توان آن را به واسطه خبر واحد که دلیل ظنّی می‌باشد ترک نمود ولی وقتی ضعیف شد و در معنای مجازی استعمال گردید چون بقطعی بودنش باقی نیست می‌توان به واسطه دلیل ظنّی دیگر آن را ترک کرد زیرا نسبت لفظ عامّ بجمیع مراتب تجوّز از حیث جواز اراده آنها علی‌السّویّه است یعنی همان‌طوری‌که می‌توان از آن افراد پس از تخصیص بمخصّص منفصل یا دلیل قطعی را اراده نمود عینا ممکنست از آن افراد بعد از تخصیص به خبر واحد را که تخصیصی است بعد از تخصیص اوّل اراده کرد اگرچه ظهور آن قبل از تخصیص بخبر واحد در همان باقی‌مانده افراد بعد از تخصیص به دلیل قطعی یا مخصّص منفصل می‌باشد ولی در عین حال چون ظهور دلیل ظنّی است لا جرم مانعی از ترک آن و عمل بخبر واحد دیگر در بین نبوده و بدین ترتیب مانع قطع مرتفع می‌گردد.

ص: 1013
تفصیل
در قبال دو قولی که در ارتباط با تخصیص عمومات قرآنی به وسیله خبر واحد نقل شد که یکی بطور کلّی و بدون قید و شرطی آن را تجویز و دیگری از آن امتناع ورزید رأی دیگری نقل شد که قائل آن در این مسئله تفصیل داد و آن را بطور مطلق نه ردّ کرده و نه پذیرفت.
البتّه قائلین بتفصیل خود به دو گروه تقسیم شدند:
برخی در صورتی تخصیص بخبر واحد را قبول کردند که عامّ پیش از آن به دلیل قطعی تخصیص خورده باشد آنگاه می‌توان خبر واحد را مخصّصش قرار داد.
دسته دیگر از ایشان این‌طور تفصیل داده‌اند که اگر عامّ قرآنی قبلا به واسطه مخصّص منفصلی تخصیص خورده باشد می‌توان با خبر واحد بعدا تخصیص دیگری بآن وارد کرد و در غیر این صورت جایز نیست و دلیل هر دو گروه یک امر مشترکی است و آن اینکه:
عامّ قبل از تخصیص بمخصّص قطعی یا دلیل منفصل چون قطعی بوده و خبر واحد ظنّی می‌باشد لا جرم باهم در یک عرض نبوده تا متعارض باشند و در نتیجه نیاز به تخصیص داشته باشیم ولی پس از تضعیف آن و اراده معنای مجازی چون از قطع به ظنّ مبدل می‌شود لا جرم تعارضش با خبر واحد از قبیل تعارض دو دلیل ظنّ می‌باشد که البتّه به مقتضای قانون «الجمع مهما امکن» باید حمل عامّ بر خاصّ نمود.
قوله: و ذلک عند الفرقة الاولی: مشار الیه «ذلک» تضعیف عامّ می‌باشد.
قوله: علی تخصیصه: یعنی تخصیص عموم قرآنی.
قوله: فیصیر مجازا: ضمیر در «یصیر» به عامّ راجع است.
قوله: عندها: یعنی عند الفرقة الثّانیة.
ص: 1014
قوله: اذا ضعف بالتّجوّز: ضمیر در «ضعف» به قطعی راجع است.
قوله: اذ لا یبقی قطعیّا: ضمیر در «لا یبقی» به عامّ راجع است.
متن:
و الجواب بمثل ما تقدّم، فانّ التّخصیص یقع فی الدّلالة و هی ظنّیّة، فلا تنافیه قطعیّة المتن.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل قائلین بتفصیل

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از این استدلال نظیر همان جوابی است که قبلا گذشت یعنی می‌گوییم:
تخصیص عمومات قرآنی در دلالت آنها بوده که آن نیز همچون سند خبر واحد ظنّی است در نتیجه تنافی و تهافتی بین قطعی بودن متن قرآن با تخصیص در دلالت آن نیست.
قوله: و هی ظنّیّة: ضمیر «هی» به دلالت راجع است.
قوله: فلا تنافیه قطعیّة المتن: ضمیر منصوبی در «لا تنافیه» به تخصیص راجع بوده و مراد از «قطعیّة المتن» که فاعل «لا تنافیه» است قطعی بودن سند قرآن می‌باشد.
متن:
و احتجّ المتوقّف بانّ:
کلّا منهما قطعی من وجه و ظنّی من آخر کما ذکرنا، فوقع التّعارض، فوجب التّوقّف.
ترجمه:

استدلال قائل بتوقّف

اشاره

قائلین بتوقّف فرموده‌اند:

ص: 1015
هریک از عموم قرآنی و خبر واحد از جهتی قطعی و از حیثی ظنّی هستند چنانچه شرحش ذکر شد، پس بین این دو تعارض واقع شده در نتیجه توقّف لازم و واجب است.
قوله: بانّ کلّا منهما قطعی من وجه: ضمیر در «منهما» به عموم قرآنی و خاصّ خبری راجع است و مقصود از قطعی بودن من وجه در خبر جهت دلالتش بوده و در عموم قرآنی صدور و سندش می‌باشد.
متن:
و الجواب ترجیح الخبر بانّ فی اعتباره جمعا بین الدّلیلین و اعتبار الکتاب ابطال للخبر بالکلّیّة و الجمع اولی من الابطال هذا، و دفع ما قاله المحقّق هنا یعلم ممّا نذکره فی محلّه من بحث الاخبار إن شاء الله تعالی.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از استدلال قائلین بتوقّف

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از این استدلال آنست که خبر را بر عموم قرآنی ترجیح می‌دهیم زیرا در این ترجیح جمع بین دو دلیل می‌باشد درحالی‌که اگر تنها کتاب را معتبر دانسته لازمه‌اش اینست که خبر را بطور کلّی باطل کرده و طرح نمائیم و حال آنکه قاعده مسلّمه‌ای است و آن اینکه: جمع بین دو دلیل از ابطال و طرح یکی و عمل به دیگری اولی و شایسته‌تر است.
سپس مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و امّا دفع آنچه مرحوم محقّق در این مقام آورده از آنچه در محلّش بین مبحث اخبار ان‌شاءالله ذکر می‌نماییم دانسته می‌شود.

ص: 1016
مؤلّف گوید:
مرحوم محقّق نیز بتوقّف قائل است ولی همان‌طوری‌که ذکر شد توقّف را مبتنی بر این نموده که خبر واحد بطور مطلق دلیل و حجّت نباشد یعنی چون مدرک حجّیّتش اجماع بوده و آن تنها درصورتی است که در مقابل خبر دلیل دیگری نظیر عمومات قرآنی قائم نباشند لا جرم با بودن عامّ نمی‌توان بطور قطع و یقین حکم به حجّیّت آن نمود بلکه باید توقّف کرد.
مرحوم مصنّف در مبحث اخبار که ان‌شاءالله عن‌قریب ذکر خواهد شد بیانی آورده که با توجّه بآن جواب محقّق علیه‌الرّحمه داده می‌شود و آن اینست که مدرک اعتبار خبر واحد تنها اجماع نیست که لازم باشد بر قدر متیقّن یعنی جائی که دلیل برخلافش قائم نباشد اکتفاء کنیم بلکه از کتاب و سیره و اخبار نیز ادلّه مهمّه‌ای بر اعتبارش در دست می‌باشد.
قوله: بانّ فی اعتباره: یعنی اعتبار خبر واحد.
قوله: و اعتبار الکتاب: کلمه «واو» حالیه بوده و جمله بعدش نیز جمله حالیه می‌باشد.
ص: 1017
متن:
خاتمة فی بناء العامّ علی الخاصّ اذ اورد عامّ و خاصّ متنافیا الظّاهر:
فامّا ان یعلم تاریخهما أو لا.
و الاوّل امّا مقترنان أو لا.
و الثّانی امّا ان یتقدّم العامّ او الخاصّ.
فهذه اقسام اربعة:
الاوّل ان یعلم الاقتران و یجب حینئذ بناء العامّ علی الخاصّ بلا خلاف یعبأ به.
الثّانی ان یتقدّم العامّ، فان کان ورود الخاصّ بعد حضور وقت العمل بالعامّ کان نسخا له و ان کان قبله بنی علی جواز تأخیر بیان العامّ، فمن جوّزه جعله تخصیصا و بیانا له کالاوّل و هو الحقّ و غیر المجوّزین بین قائل بانّه یکون ناسخا و هو من لا یشترط فی جواز النّسخ حضور وقت العمل و بین رادّ له و هم المانعون من النّسخ قبل حضور وقت العمل و سیأتی تحقیق ذلک.
ص: 1018
ترجمه:

خاتمه مبحث عامّ و خاصّ در بیان بناء عامّ بر خاصّ

اشاره

اگر عامّ و خاصّی که ظاهرا باهم از نظر حکم تنافی دارند وارد شدند، پس یا تاریخ هر دو معلوم بوده یا زمان ورود هیچیک مشخّص نیست.
امّا صورت اوّل که وقت ورود هر دو معلوم است از دو حال خارج نیست:
الف: هر دو باهم از نظر زمان ورود مقرون باشند.
ب: آنکه این‌طور نباشد.
فرض دوّم خود بر دو گونه است:
ج: زمان ورود عامّ مقدّم بر خاصّ باشد.
د: وقت آمدن خاصّ بر عامّ مقدّم باشد.
پس مجموع صور چهارتا می‌شود باین شرح:
اوّل: تاریخ عامّ و خاصّ معلوم بوده و بدانیم که هر دو باهم مقارن هستند.
دوّم: تاریخ عامّ بر خاصّ مقدّم باشد.
سوّم: تاریخ خاصّ بر عامّ مقدّم باشد.
چهارم: تاریخ هر دو مجهول باشد.

شرح اقسام چهارگانه

اشاره

شرح هریک از اقسام چهارگانه و بیان حکم آنها چنین است:

شرح قسم اوّل

قسم اوّل آنست که عامّ و خاصّ در یک زمان وارد شدند مثلا مولا در

ص: 1019
یک خطاب که به بنده‌اش نموده فرموده است: اکرم العلماء و لا تکرم الفسّاق منهم.
حکم در این قسم آنست که باید عامّ را حمل بر خاصّ نموده و بگوئیم مقصود از آن مجرّد خاصّ می‌باشد مثلا در مثال باید ملتزم شویم مراد از «العلماء» علماء غیر فاسق می‌باشد و در این حکم بین ارباب اصول خلاف و نزاع قابل اعتنائی وجود ندارد.

شرح قسم دوّم

قسم دوّم آنست که زمان ورود عامّ پیش از خاصّ بوده و خاصّ زمان ورودش بعد از وقت آمدن عامّ باشد.
و فرض آن به دو نحو قابل تصوّر است:
1- آنکه خاصّ وقتی بدست ما برسد که وقت عمل بعامّ گذشته باشد.
2- زمان آمدن خاصّ قبل از رسیدن وقت عمل بعامّ باشد.
در فرض اوّل قطعا خاصّ ناسخ عامّ است مثل اینکه مولا به بنده‌اش گفت: اکرم العلماء یوم الجمعة، سپس روز شنبه گفت لا تکرم الفسّاق من العلماء در این فرض بنده مکلّف بوده است که تمام علماء چه عدول و چه فسّاق را اکرم نماید ولی پس از روز جمعه یعنی از شنبه به بعد این حکم نسخ شده و اکرام فسّاق دیگر واجب نیست.
و در فرض دوّم حکمش مبتنی بر مبانی مختلفی است که بین حضرات پایه‌ریزی شده است ازاین‌رو کسانی که بیان و مخصّص عامّ را تجویز می‌کنند که مؤخّر باشد و می‌فرمایند اشکالی ندارد که مبیّن عامّ پس از گذشتن وقت خطاب بعامّ وارد شود خاصّ مزبور را مخصّص عامّ قرار می‌دهند فلذا اگر مولی روز چهارشنبه به بنده‌اش خطاب کند اکرم العلماء یوم الجمعة و سپس روز

ص: 1020
پنجشنبه که بعد از خطاب بعامّ و قبل از فرارسیدن عمل بآن است بگوید لا تکرم الفسّاق منهم به عقیده این حضرات لا تکرم مخصّص اکرم العلماء است مانند قسم اوّل که زمان هر دو مقارن بود چنانچه حقّ از نظر ما نیز چنین می‌باشد.
و امّا آنان که تأخیر بیان از وقت خطاب بعامّ را اجازه نمی‌دهند در اینجا به دو دسته تقسیم می‌گردند:
جماعتی از ایشان خاصّ یادشده را (خاصّی که بعد از خطاب بعامّ و قبل از گذشتن وقت عمل بآن وارد شده) ناسخ عامّ می‌دانند و ایشان کسانی هستند که در جواز نسخ حضور وقت عمل به دلیل منسوخ را شرط نکرده‌اند بلکه مجرّد تأخّر از زمان خطاب را در آن کافی دانسته‌اند.
و دسته‌ای دیگر از ایشان خاصّ مذکور را ردّ کرده‌اند و ایشان کسانی هستند که از نسخ قبل از حضور وقت عمل منع نموده و آن را تجویز نکرده‌اند چنانچه عن‌قریب تحقیق این مسئله ان‌شاءالله خواهد آمد.
قوله: فی بناء العامّ علی الخاصّ: مقصود حمل عامّ بر خاصّ می‌باشد.
قوله: امّا ان یعلم تاریخهما: یعنی تاریخ صدور آن دو.
قوله: و الثّانی امّا ان یتقدّم الخ: مقصود از «الثّانی» صورتی است که زمان صدور آن دو باهم مقرون نباشد.
قوله: و یجب حینئذ بناء العامّ علی الخاصّ: مقصود از «حینئذ» حین اقتران الخاصّ مع العامّ می‌باشد.
قوله: یعبأ به: کلمه «یعبأ» بصیغه مجهول یعنی اعتناء شود و ضمیر در «به» به خلاف راجع است.
قوله: کان نسخا له: ضمیر در «کان» به خاصّ و در «له» به عامّ راجع است.
قوله: و ان کان قبله: ضمیر در «کان» به ورود خاصّ و در «قبله» به
ص: 1021
حضور وقت عمل به عامّ عود می‌کند.
قوله: فمن جوّزه: ضمیر منصوبی در «جوّزه» به تأخیر بیان از وقت خطاب راجع است.
قوله: جعله تخصیصا: ضمیر منصوبی در «جعله» به خاصّ راجع است.
قوله: و بیانا له: ضمیر در «له» به عامّ راجع است.
قوله: کالاوّل: یعنی مانند صورتی که زمان عامّ و خاصّ مقرون باشد.
قوله: و هو الحقّ: ضمیر «هو» به کون الخاصّ ناسخا للعامّ راجع است.
قوله: بین قائل بانّه یکون ناسخا: ضمیر در «بانّه» به خاصّ راجع است.
قوله: و هو من لا یشترط الخ: ضمیر «هو» به «قائل بانّه یکون ناسخا» عود می‌کند.
قوله: و بین رادّ له: ضمیر در «له» به خاصّ راجع است.
قوله: و هم المانعون: ضمیر «هم» به «رادّ له» عود می‌کند.
متن:
الثّالث ان یتقدّم الخاصّ.
و الاقوی انّ العامّ یبنی علیه وفاقا للمحقّق و العلّامة و اکثر الجمهور.
و قال قوم: انّه یکون ناسخا للخاصّ حینئذ و عزاه المحقّق الی الشّیخ (ره) و هو الظّاهر من کلام علم الهدی (ره) و صریح ابی المکارم بن زهرة.
ترجمه:

شرح قسم سوّم

اشاره

قسم سوّم آنست که خاصّ بر عامّ مقدّم باشد.
و از نظر ما اقوی اینست که عامّ را بر خاصّ باید حمل نمود چنانچه مرحوم محقّق و علّامه و اکثر علماء اهل سنّت با این رأی موافق هستند.
و طائفه‌ای فرموده‌اند: عامّ ناسخ عامّ می‌باشد و محقّق این قول را به

ص: 1022
مرحوم شیخ نسبت داده و ظاهر کلام علم الهدی (ره) و صریح عبارت مرحوم ابو المکارم سیّد بن زهره نیز چنین می‌باشد.
قوله: ان یتقدّم الخاصّ: مثلا مولائی به بنده‌اش فرمود: لا تکرم الفسّاق من العلماء و پس از مدّتی چند گفت: اکرم العلماء.
قوله: انّ العامّ یبنی علیه: ضمیر در «علیه» به خاصّ راجع است.
قوله: انّه یکون ناسخا للخاصّ: ضمیر در «انّه» به عامّ راجع است.
قوله: حینئذ: یعنی حین تأخّر العامّ عن الخاصّ.
قوله: و عزاه المحقّق الی الشّیخ (رهما): ضمیر منصوبی در «عزاه» به کون العامّ ناسخا للخاصّ راجع است و کلمه «عزی» یعنی نسب.
قوله: و هو الظّاهر من کلام علم الهدی: ضمیر «هو» به کون العامّ ناسخا للخاصّ راجع است.
متن:
لنا:
انّهما دلیلان تعارضا و العمل بالعامّ یقتضی الغاء الخاصّ اذا کان وروده قبل حضور وقت العمل به و نسخه ان کان بعده و لا کذلک العمل بالخاصّ، فانّه انّما یقتضی دفع دلالة العامّ علی بعض جزئیّاته و جعله مجازا فیما عداه و هو هیّن عند ذینک المحذورین، فکان اولی بالتّرجیح.
ترجمه:

استدلال مرحوم مصنّف برای قول مختار

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما بر مدّعای مذکور اینست که عامّ و خاصّ دو دلیلی هستند که باهم متعارض هستند حال اگر بخواهیم به عامّ عمل کنیم از دو حال خارج نیست:

ص: 1023
الف: آنکه عامّ صدورش بعد از صدور خاصّ بوده ولی قبل از حضور وقت عمل بخاصّ باشد.
ب: آنکه صدور عامّ بعد از حضور وقت عمل بخاصّ صورت گرفته باشد.
در صورت اوّل از عمل بعامّ لازم می‌آید که خاصّ لغو و باطل بوده و در فرض دوّم مستلزم آنست که خاصّ به واسطه عامّ نسخ شده باشد درحالی‌که اگر بخاصّ عمل کنیم چنین محذوری لازم نمی‌آید فقط امری که از عمل بخاصّ پیش می‌آید اینکه دلالت عامّ بر بعضی از مصادیق و افراد دفع شده و باعث آن می‌شود که عامّ را نسبت به غیر آن افراد مجاز قرار داده باشیم و این امر در جنب دو محذوری که بآن اشاره شد خیلی سهل و ناچیز بوده لذا ارتکاب مجاز بمراتب اولی بوده و التزام بآن ترجیح دارد.
قوله: لنا انّهما دلیلان تعارضا: ضمیر در «انّهما» به عامّ و خاصّ راجع است.
قوله: اذا کان وروده قبل حضور وقت العمل به: ضمیر در «وروده» به عامّ و در «العمل به» به خاصّ راجع است.
قوله: و نسخه ان کان بعده: ضمیر در «نسخه» به خاصّ و در «کان» به ورود عامّ و در «بعده» به حضور وقت عمل بخاصّ راجع است.
قوله: و لا کذلک العمل بالخاصّ: یعنی درحالی‌که عمل بخاصّ نه مستلزم الغاء عامّ بوده و نه نسخ آن.
قوله: فانّه انّما یقتضی دفع دلالة العامّ علی بعض جزئیّاته: ضمیر در «فانّه» به عمل بخاصّ راجع بوده و در «جزئیّاته» به عامّ برمی‌گردد و مقصود از «جزئیّات عامّ» همان مصادیق و افراد می‌باشد.
قوله: و جعله مجازا فیما عداه: ضمیر مجروری در «جعله» به عامّ و در «فیما عداه» به بعض جزئیّاته راجع است.
ص: 1024
قوله: و هو هیّن: ضمیر «هو» به جعل العامّ مجازا فیما عداه راجع می‌باشد.
قوله: ذینک المحذورین: مقصود از «محذورین» الغاء خاصّ و نسخ آن می‌باشد.
قوله: فکان اولی بالتّرجیح: ضمیر در «کان» به جعل العامّ مجازا راجع است.
متن:
و ما یقال:
من انّ العمل بالعامّ علی تقدیر التّأخیر عن وقت العمل بالخاصّ یقتضی نسخه و النّسخ تخصیص فی الازمان و لیس التّخصیص فی اعیان العامّ باولی من التّخصیص فی ازمان الخاصّ.
فضعفه ظاهر، لانّ مرجوحیّة النّسخ بالنّسبة الی التّخصیص بالمعنی المعروف لا مسانح لانکارها.
و مجرّد الاشتراک فی مسمّی التّخصیص نظرا الی المعنی لا یقتضی المساواة.
کیف و قد بلغ التّخصیص فی الشّیوع و الکثرة الی حدّ، قبل:
ما من عامّ الّا و قد خصّ کما مرّ.
ترجمه:
سؤال
و آنچه در مقام انتقاد و سؤال باین شرح گفته شده:
عمل بعامّ در صورتی که از وقت عمل بخاصّ متأخّر باشد مقتضی نسخ خاصّ است و نسخ عبارتست از تخصیص حکم نسبت به ازمان و واضح است که تخصیص در اعیان و مصادیق عامّ هرگز اولی از تخصیص در ازمان خاصّ نمی‌باشد پس اینکه در استدلال گفته شد ارتکاب مجاز و تخصیص در
ص: 1025
اعیان عامّ اولی از نسخ است بنظر صحیح نیست.
در جواب می‌گوییم ضعف و سستی این بیان بسی روشن و واضح است زیرا مرجوح بودن نسخ به ملاحظه معنای معروف و مشهوری که دارد نسبت به تخصیص جائی برای انکارش نبوده و از اموری است که جملگی برآنند بلی به تخصیص و نسخ به ملاحظه معنائی که دارند اطلاق لفظ تخصیص می‌شود ولی این مجرّد اشتراک در تسمیه مقتضی آن نیست که با یکدیگر تساوی در تمام جهات را داشته باشند.
چگونه ملتزم شویم که تخصیص با نسخ مساوی است و حال آنکه تخصیص به ملاحظه شیوع و کثرتی که دارد به حدّی رسیده که درباره‌اش گفته شده: ما من عامّ الّا و قد خصّ چنانچه شرح این فقره قبلا گذشت.
قوله: و ما یقال الخ: مبتداء و خبرش «ضعفه ظاهر» می‌باشد.
قوله: یقتضی نسخه: یعنی نسخ خاصّ.
قوله: و لیس التّخصیص فی اعیان العامّ: یعنی فی افراد و مصادیق العامّ.
قوله: فضعفه ظاهر: ضمیر در «ضعفه» به ما یقال راجع است.
قوله: لا مساغ لانکارها: یعنی لا مجال لانکارها، ضمیر در «انکارها» به مرجوحیّة راجع است.
قوله: نظرا الی المعنی: یعنی معنای هر دو تخصیص است منتهی یکی نسبت به افراد و دیگری باعتبار ازمان.
قوله: کیف: یعنی چگونه نسخ و تخصیص باهم مساوی باشند.
متن:
حجّة القول بالنّسخ وجهان:
احدهما انّ القائل اذا قال: اقتل زیدا.
ص: 1026
ثمّ قال: لا تقتل المشرکین.
فهو بمثابة ان یقول: لا تقتل زیدا و لا عمرا الی ان یأتی علی الافراد واحدا بعد واحد و هذا اختصار لذلک المطوّل و اجمال لذلک المفصّل و لا شکّ انّه لو قال لا تقتل زیدا لکان ناسخا.
لقوله: اقتل زیدا فکذا ما هو بمثابته.
ترجمه:

دلیل قائلین به نسخ

اشاره

کسانی که عامّ متأخّر از خاصّ را ناسخ دانسته‌اند بدو دلیل متمسّک شده‌اند:

دلیل اوّل

قائل وقتی می‌گوید: اقتل زیدا (بکش زید را).
سپس بدنبال آن می‌گوید: لا تقتل المشرکین (اهل شرک را نکش).
جمله دوّم به منزله اینست که بگوید: لا تقتل زیدا و لا عمرا و لا خالدا تا جائی که تمام افراد یکی پس از دیگری ذکر شوند و در واقع جمله «لا تقتل المشرکین» اختصاری است از آن مطوّل و اجمالی است از آن مفصّل.
و بدون شکّ اگر جملات مفصّل را بیاورد و افراد را تماما بنحو علی‌حدّه ذکر کند ناسخ جمله اوّلی است پس جمله‌ای که به منزله آن‌ها است یعنی «لا تقتل المشرکین» که مجمل مفصّلات و مختصر مطوّلات بحساب می‌آید باید همچون آنها ناسخ قرار داده شود.
قوله: فهو بمثابة ان یقول الخ: ضمیر «هو» به عبارت لا تقتل المشرکین راجع است.
قوله: هذا اختصار لذلک المطوّل: مشار الیه «هذا» جمله «لا تقتل المشرکین» بوده و مقصود از «ذلک المطوّل» عبارت لا تقتل زیدا و عمرا و

ص: 1027
خالدا و همچنین افراد یکی پس از دیگری می‌باشد.
قوله: و لا شکّ انّه لو قال الخ: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
متن:
الثّانی انّ المخصّص للعامّ بیان له، فکیف یکون مقدّما علیه.
ترجمه:

دلیل دوّم

مخصّص عامّ مبیّن آن است پس چگونه می‌توان آن را مقدّم بر عامّ نمود.
قوله: بیان له: یعنی بیان للعامّ.
قوله: یکون مقدّما علیه: ضمیر در «یکون» به خاصّ و در «علیه» به عامّ راجع است.
مؤلّف گوید:
مقصود مستدلّ اینست که:
چون مخصّص تقدّمش بر عامّ بعنوان مبیّن جایز نیست لا جرم عامّ متأخّر می‌باید ناسخ آن باشد.
متن:
و الجواب عن الاوّل:
المنع من التّساوی، فانّ تعدید الجزئیّات و ذکرها بالنّصوصیّة یمنع من تخصیص بعضها لما فیه من المناقصة بخلاف ما اذا کانت مذکورة باللّفظ العامّ، فانّ التّخصیص حینئذ ممکن، فلا یصار الی النّسخ، لما بیّنّاه من اولویّة التّخصیص بالنّسبة الیه و لانّ النّسخ رفع و التّخصیص لا رفع فیه و انّما هو دفع و الدّفع اهون من الرّفع.

ص: 1028
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از دلیل اوّل اینست که می‌گوییم:
قبول نداریم عبارت «لا تقتل المشرکین» با مفصّلات مساوی و متّحد باشد چه آنکه شمردن مصادیق و بطور صریح نام آنها را بردن مانع از تخصیص برخی از آنها بوده زیرا تصریح بنام آنها با تخصیصشان تناقض دارد بخلاف زمانی که آن را با لفظ عامّی ذکر نمایند که در این صورت تخصیصش ممکن و اخراج برخی از افراد بدون محذور و ایراد است ازاین‌رو وجهی برای ارتکاب نسخ وجود ندارد چه آنکه قبلا بیان نمودیم در موردی که دوران امر بین تخصیص و نسخ باشد تخصیص نسبت بآن اولی و ارجح است و دلیل دیگر آنکه نسخ رفع و تخصیص دفع می‌باشد و دفع از رفع اهون و اسهل است.
قوله: المنع من التّساوی: یعنی تساوی بین لا تقتل المشرکین و گفتن لا تقتل زیدا و عمروا و همچنین افراد یکی پس از دیگری.
قوله: و ذکرها: یعنی ذکر جزئیّات.
قوله: یمنع من تخصیص بعضها: یعنی بعض جزئیّات.
قوله: لما فیه من المناقضة: ضمیر در «فیه» به تخصیص راجع است.
قوله: بخلاف ما اذا کانت مذکورة باللّفظ العامّ: ضمیر در «کانت» به مصادیق و جزئیّات راجع است.
قوله: فانّ التّخصیص حینئذ: یعنی حین ذکر باللّفظ العامّ.
قوله: بالنّسبة الیه: یعنی الی النّسخ.
متن:
و عن الثّانی:
بانّه استبعاد محض، اذ لا یمتنع ان یرد کلام لیکون بیانا للمراد بکلام

ص: 1029
آخر یرد بعده.
و تحقیقه انّه یتقدّم ذاته و یتأخّر وصف کونه بیانا و لا ضیر فیه.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از دلیل دوّم

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از دلیل دوّم اینست که بیان مزبور محض استبعاد بوده و آن را نمی‌توان دلیل و برهان دانست.
و وجه اینکه گفتیم بیان یادشده صرف استبعاد است اینکه هیچ امتناعی ندارد کلامی بعنوان بیان مراد ذکر شده و مبیّن آن را بعدا بیاورند.
و تحقیق این بیان آنست که ذات مبیّن مقدّم بوده ولی وصف آن مؤخّر است و هیچ اشکالی در این امر وجود ندارد.
مؤلّف گوید:
مقصود اینست که اگرچه خاصّ ابتداء آمده و قبل از عامّ ذکر گردیده ولی تا عامّ در کلام ذکر نشود به خاصّ نمی‌توان صفت «مبیّن» و «مخصّص» داد.
بلی پس از اینکه عامّ را ذکر نمودند و مشخّص شد که خاصّ قرینه بر تصرّف در عامّ است و مراد از آن را بیان می‌کند می‌توان وصف مزبور را برایش قائل شد.
قوله: بانّه استبعاد محض: ضمیر در «انّه» به ثانی راجع است.
قوله: بکلام آخر یرد بعده: ضمیر در «بعده» به «بیانا» راجع است.
قوله: و تحقیقه: ضمیر مجروری به «عدم امتناع» راجع است.
قوله: انّه یتقدّم ذاته و یتأخّر وصف کونه بیانا: ضمیر در «انّه» به معنای

ص: 1030
«شأن» بوده و در «ذاته» و «کونه» به «کلام» راجع است.
قوله: و لا ضیر فیه: ضمیر در «فیه» به تقدّم ذات و تأخّر وصف راجع است.
متن:
اذا عرفت هذا فاعلم:
انّ المحقّق عند نقله القول بالنّسخ هاهنا عن الشّیخ علّله بانّه لا یجیز تأخیر البیان.
و کانّه یرید به عدم جواز اخلاء العامّ عند ارادة التّخصیص من دلیل علیه مقارن له و ان کان قد تقدّم علیه ما یصلح للبیان و الّا فلا معنی لجعل صورة التّقدیم من تأخیر البیان.
ترجمه:

تعلیل مرحوم محقّق برای قول به نسخ و توجیه آن

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
پس از آنکه دانستی حقّ آنست که خاصّ متقدّم بر عامّ مخصّص است نه ناسخ حال می‌گوییم:
مرحوم محقّق وقتی قول بنسخ را از شیخ علیه‌الرّحمه نقل نمود در مقام تعلیل آن فرمود:
علّت اینکه شیخ (ره) به نسخ قائل شده اینست که تأخیر بیان از وقت خطاب را تجویز نمی‌فرماید.
مرحوم مصنّف در مقام توجیه و شرح آن می‌فرمایند:
گویا مراد مرحوم محقّق از عبارت تعلیل این باشد که:
از نظر شیخ (ره) جایز نیست متکلّم با اینکه قصدش از عامّ معنای خاصّ است مع‌ذلک آن را از دلیلی که مقارن با آن بوده و دلالت بر تخصیص

ص: 1031
دارد خالی آورد بلکه به عقیده ایشان لازمست همراه خطاب مشتمل بر عامّ مخصّص نیز ذکر گردد اگرچه قبل از عامّ کلامی که برای تخصیص صلاحیّت دارد ذکر گردیده شده باشد.
قوله: علّله بانّه لا یجیز تأخیر البیان: ضمیر فاعلی در «علّله» به محقّق راجع بوده و ضمیر مفعولی به نسخ عائد است.
قوله: و کانّه یرید به: ضمیر منصوبی در «کانّه» به محقّق و ضمیر مجروری در «به» به عدم جواز تأخیر بیان عود می‌کند.
قوله: من دلیل علیه: ضمیر در «علیه» به تخصیص رجوع می‌نماید.
قوله: مقارن له: ضمیر در «له» به عامّ راجع است.
قوله: و ان کان قد تقدّم علیه: یعنی بر عامّ.
متن:
و الجواب عن هذا التّعلیل:
اوّلا: انّا لا نسلّم عدم جواز تأخیر البیان.
و ثانیا: انّه علی تقدیر سبق الخاصّ لا یکون البیان متأخّرا و لم یتعرّض السّیّدان هاهنا للاحتجاج علی ما صار الیه و لعلّه مثل احتجاج الشّیخ، فانّهما یشترطان الاقتران فی التّخصیص.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از تعلیل مذکور

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از این تعلیل آنست که:
اوّلا: قبول نداریم که تأخیر بیان از وقت خطاب جایز نباشد.
ثانیا: در صورتی که خاصّ بر عامّ سابق فرض شود بیان متأخّر نیست یعنی در این فرض لازم نمی‌آید که بیان از وقت خطاب متأخّر باشد تا

ص: 1032
اشکال یادشده پیش بیاید.
و مرحوم سیّد مرتضی و سیّد بن زهره برای مدّعا و مختارشان در این باب متعرّض دلیل و برهانی نشده‌اند و شاید دلیل ایشان مانند استدلال شیخ علیه‌الرّحمه باشد چه آنکه ایشان نیز همچون مرحوم شیخ قائلند به اینکه عامّ باید با مخصّص مقارن باشد یعنی تأخیر بیان از وقت خطاب را جایز نمی‌دانند قهرا استدلالی که می‌کنند مشابه با استدلال مرحوم شیخ می‌باشد.
قوله: عدم جواز تأخیر البیان: یعنی تأخیر بیان از وقت خطاب و قبول نداریم که صدور خاصّ الزاما با صدور عامّ باید مقارن باشد.
قوله: ثانیا انّه علی تقدیر سبق الخاصّ: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» است.
قوله: لا یکون البیان متأخّرا: زیرا بحسب فرض بیان قبلا آمده و بآن تأخیر بیان از وقت خطاب نمی‌گویند.
قوله: و لم یتعرّض السّیّدان: یعنی سیّد مرتضی و سیّد بن زهره.
قوله: هاهنا: یعنی در موردی که خاصّ بر عامّ مقدّم باشد.
قوله: علی ما صار الیه: یعنی بر مدّعا و مختارشان که همان مدّعای مرحوم شیخ باشد.
قوله: و لعلّه مثل احتجاج الشّیخ: ضمیر در «لعلّه» به احتجاج سیّدان راجع است.
قوله: فانّهما یشترطان: ضمیر تثنیه به سیّدان راجع است.
متن:
القسم الرّابع ان یجهل التّاریخ و عندنا انّه یعمل حینئذ بالخاصّ ایضا، لانّه لا یخرج فی الواقع عن احد الاقسام السّابقة و قد بیّنّا انّ الحکم فی الجمیع، العمل بالخاصّ.
ص: 1033
ترجمه:

شرح قسم چهارم

قسم چهارم آنست که تاریخ هر دو مجهول بوده و زمان صدور هیچیک برای ما معلوم و محرز نباشد.
حکم این قسم از نظر ما آنست که باز باید بخاصّ عمل شود یعنی عامّ را باید بر خاصّ حمل کرد زیرا واقع این قسم از یکی از اقسام سه‌گانه گذشته خارج نیست و در هر سه قسم گفتیم حکم آنست که باید بخاصّ عمل شود و عامّ را برآن محمول دانست.
قوله: انّه یعمل حینئذ بالخاصّ: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» است و مقصود از «حینئذ» حین ان یکونا مجهولین می‌باشد.
قوله: ایضا: یعنی همان‌طوری‌که در سه قسم گذشته حکم چنین بود.
قوله: لانّه لا یخرج فی الواقع الخ: ضمیر در «لانّه» به قسم رابع راجع است.
متن:
و ما قیل:
من انّ الخاصّ المتأخّر ان ورد قبل حضور وقت العمل بالعامّ کان مخصّصا و ان ورد بعده کان ناسخا و حینئذ فان کانا قطعیّین او ظنّیّین او العامّ ظنّیّا و الخاصّ قطعیّا وجب ترجیح الخاصّ علی العامّ لتردّده بین ان یکون ناسخا و مخصّصا.
و ان کان العامّ قطعیّا و الخاصّ ظنّیّا فامّا ان یکون الخاصّ مخصّصا او ناسخا.
و علی الاوّل یعمل بالخاصّ ایضا.
و امّا علی الثّانی فلا یجوز، بل یکون مردودا، فقد تردّد الخاصّ مع جهل التّاریخ بین ان یکون مخصّصا و بین ان یکون ناسخا مقبولا و بین ان یکون ناسخا مردودا فکیف یقدّم الخاصّ و الحال هذه علی العامّ.

ص: 1034
ترجمه:
شرح مقاله قائل پیرامون اشکالی که نموده
مستشکل در مقام اشکال این‌طور گفته است:
خاصّ متأخّر از دو حال خارج نیست:
الف: آنکه پیش از وقت عمل بعامّ صادر شده و صرفا تأخّرش از زمان خطاب بعامّ بوده نه عمل بآن.
ب: آنکه صدورش بعد از وقت عمل بعامّ باشد.
در صورت اوّل حکم آنست که خاصّ را مخصّص عامّ قرار می‌دهند و در فرض دوّم ناسخش می‌دانند.
و در فرض دوّم چند صورت تصویر می‌شود:
1- هر دو قطعی و یقینی باشند.
2- هم عامّ و هم خاصّ ظنّی فرض گردند.
3- عامّ ظنّی و خاصّ قطعی باشد.
در این سه صورت حکم آنست که خاصّ را باید بر عامّ ترجیح داد چه آنکه وجود خاصّ مردّد است بین اینکه ناسخ بوده یا مخصّص باشد و چنانچه مکرّر گفته شد در چنین دورانی مخصّص را بر ناسخ بودن مقدّم می‌کنند و علّتش همان است که قبلا گذشت و آن اینست که تخصیص دفع بوده و نسخ رفع می‌باشد و دفع از رفع اسهل و ساده‌تر می‌باشد.
4- عامّ قطعی و خاصّ ظنّی باشد.
و این فرض خود واجد دو احتمال است:
الف: آنکه خاصّ را مخصّص بدانیم.
ب: خاصّ ناسخ عامّ باشد.
ص: 1035
در احتمال اوّل قطعا باید به خاصّ عمل شود و عامّ حمل برآن گردد ولی در احتمال دوّم عمل بخاصّ جایز نیست بلکه رأسا و بطور کلّی مردود بوده و باید تنها بعامّ عمل شود.
پس در نتیجه باید بگوئیم:
در قسمی که تاریخ عامّ و خاصّ هر دو مجهول می‌باشد وجود خاصّ مردّد بین سه امر است:
اوّل: آنکه مخصّص عامّ فرض شود.
دوّم: آنکه ناسخ مقبول باشد.
سوّم: آنکه ناسخ مردود تلقّی گردد.
و وقتی حال بدین منوال بوده و موقعیّت خاصّ این‌گونه باشد چطور خاصّ را بدون قید و شرط و بنحو اطلاق بر عامّ مقدّم بدانیم.
قوله: و ما قیل الخ: کلمه «ماء موصوله» مبتداء و خبرش «فجوابه» می‌باشد.
قوله: و حینئذ: یعنی و حین ورد الخاصّ بعد وقت العمل بالعامّ.
قوله: لتردّده بین ان یکون الخ: ضمیر در «تردّده» به خاصّ راجع است.
قوله: و بین ان یکون ناسخا مقبولا: فرض ناسخ مقبول در آنجائی است که خاصّ بعد از وقت عمل بعامّ صادر شده باشد اعمّ از اینکه هر دو قطعی با ظنّی و یا عامّ ظنّی و خاصّ قطعی باشد.
قوله: و بین ان یکون ناسخا مردودا: فرض ناسخ مردود آنجائی است که خاصّ ظنّی و عامّ قطعی بوده و صدور خاصّ پس از وقت عمل بعامّ باشد.
متن:
فجوابه:
انّ احتمال النّسخ معلّق علی ورود الخاصّ بعد حضور وقت العمل و احتمال التّخصیص مطلق، فمع جهل الحال لا یعلم حصول الشّرط و الاصل
ص: 1036
یقتضی عدمه الّا ان یدلّ دلیل علی وجوده و المشروط عدم عند عدم شرطه، فلا یصلح احتمال النّسخ حینئذ، لمعارضة احتمال التّخصیص.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از اشکال قائل
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب مقاله مذکور اینست که:
احتمال نسخ معلّق است بر اینکه خاصّ حتما بعد از حضور وقت عمل بعامّ وارد شده باشد درحالی‌که احتمال تخصیص مطلق و بدون قید و شرط است ازاین‌رو با مجهول بودن حال نمی‌دانیم آیا شرط نسخ حاصل است یا حاصل نیست و به مقتضای اصالة العدم حکم می‌کنیم شرط وجود ندارد مگر آنکه دلیل قطعی و جزمی دلالت بر وجودش کند که آنهم بحسب فرض منتفی است و وقتی شرط مشکوک بود مشروط نیز مشکوک بوده و بدین ترتیب محکوم بعدم است در نتیجه می‌گوییم:
احتمال نسخ صلاحیّت آن را ندارد که با احتمال تخصیص معارضه کند.
و خلاصه کلام آنکه:
اگرچه احتمالات مذکور در کلام قائل صحیح و درست است ولی در عین حال نمی‌توانیم در صورت چهارم که تاریخ هر دو مجهول است حکم به ناسخ بودن خاصّ کنیم زیرا ناسخ بودن معلّق بشرط بوده که حصولش مشکوک است ولی تخصیص مطلق بوده و شرط و قیدی ندارد و در چنین دورانی مطلق بر مشروطی که وجود و حصول شرطش مشکوک و محتمل است مقدّم می‌باشد.
ص: 1037
قوله: فجوابه: یعنی جواب ما قیل.
قوله: فمع جهل الحال: یعنی ندانیم خاصّ بر وقت عمل بعامّ مقدّم بوده یا مؤخّر از آن است.
قوله: و الاصل یقتضی عدمه: یعنی عدم شرط.
قوله: الّا ان یدلّ دلیل علی وجوده: یعنی وجود شرط.
قوله: و المشروط عدم: یعنی معدوم.
قوله: فلا یصلح احتمال النّسخ حینئذ: یعنی حین کونه معلّقا بشرط غیر معلوم.
متن:
لا یقال هذا معارض بمثله، فنقول:
انّ احتمال التّخصیص مشروط بورود الخاصّ قبل حضور وقت العمل و ذلک غیر معلوم حیث یجهل الحال، فیتمسّک فی نفیه بالاصل و یلزم منه نفی المشروط الّذی هو التّخصیص.
ترجمه:
اشکال
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
اشکالی که در اینجا کرده‌اند نباید طرح شود و صورت اشکال چنین است:
تقریر و بیانی که شد معارض بمثل می‌باشد و شرح و توضیحش اینست که:
می‌گوییم: احتمال تخصیص نیز مشروط است به اینکه خاصّ پیش از وقت عمل بعامّ وارد شده باشد و این امر معلوم و محرز نیست چه آنکه بحسب فرض حال مجهول می‌باشد فلذا در نفی آن متمسّک باصل شده و بدین ترتیب
ص: 1038
آن را منتفی می‌کنیم و پس از نفی شرط مشروط که تخصیص باشد نیز نفی می‌گردد.
و خلاصه کلام آنکه:
همان‌طوری‌که نسخ معلّق بشرطی است غیر معلوم الوجود تخصیص نیز مشروط بشرطی می‌باشد که بحسب فرض حصول و وجودش غیر محرز است و بهمان بیانی که شرط محتمل در نسخ را با اصالة العدم نفی می‌کنیم، شرط مشکوک در تخصیص را با اصل مذکور می‌توان منتفی قرار داد و بدین ترتیب احتمال هریک با دیگری در عرض بوده و هیچ‌کدام ترجیحی بر معارض خود ندارد.
قوله: هذا معارض الخ: مشار الیه «هذا» تقریر تعلیق و اشتراط در نسخ می‌باشد.
قوله: و ذلک غیر معلوم: مشار الیه «ذلک» ورود خاصّ قبل از حضور وقت عمل بعامّ می‌باشد.
قوله: فیتمسّک فی نفیه: یعنی نفی شرط.
قوله: و یلزم منه: ضمیر در «منه» به نفی شرط راجع است.
متن:
لانّا نقول:
قد علم ممّا قدّمناه رجحان التّخصیص علی النّسخ و انّه اذا تردّد الامر بینهما یکون التّخصیص هو المقدّم و لا یصار الی النّسخ الّا حیث یمتنع التّخصیص کما فی صورة تأخیر الخاصّ عن وقت العمل، فانّ التّخصیص ممتنع حینئذ لاستلزامه تأخیر البیان عن وقت الحاجة و هو غیر جایز و هذا یقتضی المصیر الی التّخصیص حیث لا یدلّ علی خلافه دلیل.
فالاشتراط انّما هو فی المعدول عنه لا الیه و من البیّن انّه مع جهل الحال لا یعلم حصول المانع، فیجب الحکم بالتّخصیص و ان سلّمنا تساوی
ص: 1039
الاحتمالین فالاشکال مختصّ بما اذا کان العامّ قطعیّا و الخاصّ ظنّیّا، فلیختصّ التّوقّف به اذ ما عداه من الصّور خالص من هذا الشّوب و حینئذ فلا وجه لتخییل التّوقّف به فی تقدیم الخاصّ بقول مطلق لتردّده بین ما ذکر من الامور، بل یستثنی هذه الصّورة من البین و یبقی الحکم بالتّقدیم علی حاله فی الباقی.
ترجمه:
جواب از اشکال
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
همان‌طوری‌که گفته شد اشکال مزبور نباید طرح شود زیرا در جوابش می‌گوییم:
از مطالبی که مقدّم داشتیم این‌طور برآمد که تخصیص بر نسخ مقدّم است و اساسا در هر موردی که دوران امر بین این دو باشد تخصیص را برآن ترجیح داده و به نسخ تمایلی نشان نمی‌دهند مگر صرفا در جائی که تخصیص ممتنع باشد همچون موردی که بدانیم خاصّ از زمان عمل به عامّ مؤخّر واقع شده چه آنکه در این فرض تخصیص ممتنع است زیرا مستلزم تأخیر بیان از وقت حاجت است و آن جایز نمی‌باشد.
و این تقریر و بیان مقتضی است در جائی که دلیل برخلاف تخصیص قائم نشده بآن قائل باشیم پس التزام به تخصیص مشروط بشرطی نبوده بلکه این نسخ است که در آن اشتراط و تعلیق ثابت می‌باشد.
و پرواضح است که با جهل حال و عدم احراز نسخ یا تخصیص علم بحصول مانع از تخصیص چون نداریم لا جرم باید حکم به تخصیص کرده و از نسخ عدول نمائیم.
و اگر تسلیم شویم که احتمال نسخ و تخصیص باهم متساوی بوده و هیچ‌کدام ترجیحی بر دیگری ندارند باز در جواب از اشکال می‌گوییم این
ص: 1040
اشکال اختصاص به موردی دارد که عامّ قطعی بوده و خاصّ ظنّی باشد که در چنین موردی باید توقّف کرده نه حکم به تخصیص نموده و نه به نسخ ولی غیر این فرض از صور دیگر از شبهه و احتمال خالص بوده و بطور قطع و جزم حکم آن التزام به تخصیص می‌باشد.
و از این توضیح باین نتیجه می‌رسیم که وجهی برای این خیال و توهّم وجود ندارد که در تقدیم خاصّ بر عامّ توقّف کرده و بطور مطلق حکم را معوّق و محتمل بدانیم چه آنکه امر مردّد است بین امور مذکوره که تنها در صورت مزبور یعنی جائی که عامّ قطعی و خاصّ ظنّی باشد باید توقّف نمود و باقی صور حکمشان اینست که خاصّ را بر عامّ مقدّم نموده و بدین ترتیب باید ملتزم به تخصیص شد.
قوله: و انّه اذا تردّد الامر بینهما: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» است.
قوله: فانّ التّخصیص ممتنع حینئذ: یعنی حین تأخیر الخاصّ عن وقت العمل بالعامّ.
قوله: لاستلزامه تأخیر البیان: ضمیر در «لاستلزامه» به تخصیص راجع است.
قوله: و هذا یقتضی المصیر الخ: مشار الیه «هذا» تقریر و بیان مذکور در جواب مقاله قائل می‌باشد.
قوله: حیث لا یدلّ علی خلافه: یعنی خلاف التّخصیص.
قوله: فی المعدول عنه: مقصود نسخ است چه آنکه در دوران امر بین آن و تخصیص از نسخ عدول و به تخصیص ملتزم شدیم.
قوله: و من البیّن انّه مع جهل الحال الخ: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: فلیختصّ التّوقّف به: ضمیر در «به» به «ما اذا کان العامّ قطعیّا و الخاصّ ظنّیّا» راجع است.
ص: 1041
قوله: اذ ما عداه: ضمیر منصوبی به «ما اذا کان العامّ قطعیّا و الخاصّ ظنّیّا» راجع است.
قوله: من هذا الشّوب: مقصود از «هذا الشّوب» توقّف می‌باشد.
قوله: و حینئذ فلا وجه لتخییل التّوقّف به: یعنی و حین خلوص ما عداه من هذا الشّوب.
قوله: لتردّده بین ما ذکر: ضمیر در «تردّده» به قول راجع است.
قوله: هذه الصّورة من البین: مقصود از «هذه الصّورة» موردی است که عامّ قطعی و خاصّ ظنّی باشد.
متن:
و لعلّ هذا المعنی هو مقصود القائل و ان قصرت العبارة عن تأدیته الّا انّ سوق کلامه یأباه هذا.
و ینبغی ان یعلم انّ اثر هذا الاشکال علی تقدیر ثبوته عند اصحابنا سهل، اذا الظّاهر انّ جهل التّاریخ لا یکون الّا فی الاخبار و احتمال النّسخ انّما یتصوّر فی النّبویّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم منها و هو قلیل عندهم کما لا یخفی.
ترجمه:
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و شاید همین معنائی که ما ذکر نمودیم مقصود قائل باشد یعنی بنظر وی نیز توقّف و عدم ترجیح منحصرا در موردی فرض می‌شود که عامّ قطعی و خاصّ ظنّی است و در غیر این صورت از صور باقیمانده بطور کلّی باید عامّ را بر خاصّ حمل نمود البتّه عبارت وی از افاده این معنا قاصر می‌باشد ولی در عین حال این احتمال را می‌توان درباره او داد که مقصود و منظورش همان است که ما معتقدیم منتهی سیاق کلامش آبی است از اینکه بتوانیم این معنا را بوی نسبت دهیم چه آنکه از ظاهر عبارات مذکور این‌طور استفاده می‌شود که قائل درصدد اثبات این معنا است که در فرض جهل بتاریخ عامّ و خاصّ بطور کلّی باید توقّف نمود نه حکم بتخصیص کرده و نه قائل به نسخ باید شد.
ص: 1042
تنبیه
سپس مرحوم مصنّف در مقام تنبیه می‌فرمایند:
نکته‌ای که قابل توجّه و التفات است اینکه بفرض مستشکل در مورد مجهول التّاریخ نظرش اشکال بوده و بخواهد بطور کلّی توقّف را اثبات نماید می‌گوییم:
این اشکال از نظر علماء امامیّه بسیار سهل و آسان تلقّی می‌شود زیرا جهل بتاریخ صرفا در اخبار است نه در قرآن شریف و احتمال نسخ تنها در خصوص اخبار نبویّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم می‌باشد نه دیگر اخبار و پرواضح است که اخبار نبویّ در احکام شرع بسیار نادر و قلیل الوجود است لذا اگر اشکال مزبور را هم بپذیریم مورد توقّف منحصر می‌شود به آنجائی‌که در خصوص خبر نبویّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم احتمال ناسخ یا مخصّص بودنش را نسبت بقرآن بدهیم و همان‌طوری‌که گفتیم قلّت این سنخ از اخبار به حدّی است که اثر چندانی بر اشکال مذکور مترتّب نمی‌نماید.
قوله: و لعلّ هذا المعنی: یعنی توقّف در صورتی که عامّ قطعی و خاصّ ظنّی باشد.
قوله: عن تأدیته: یعنی از رساندن و دلالت کردن بر این معنا.
قوله: الّا انّ سوق کلامه یأباه: یعنی سیاق کلام مستشکل از اینکه به این معنا ملتزم باشد اباء و امتناع دارد.
قوله: هذا: یعنی خذ ذا.
قوله: لا یکون الّا فی الاخبار: نه در قرآن شریف چه آنکه تاریخ صدور آن بدون شکّ بر اخبار مقدّم است و از طرفی دیگر احتمال ناسخ بودن تنها در اخبار نبویّ است نه دیگر اخبار.
قوله: فی النّبویّ منها: ضمیر در «منها» به اخبار عود می‌کند.
قوله: و هو قلیل عندهم: ضمیر «هو» به نبویّ راجع است.
ص: 1043
متن:
قال المرتضی (ره) عند ذکر احتمال جهل التّاریخ و ارتفاع العلم بتقدیم احدهما و تأخیره:
و هذا لا یلیق بعموم الکتاب، فانّ تاریخ نزول آیات القرآن مضبوط، محصور لا خلاف فیه و انّما یصحّ تقدیره فی اخبار الآحاد، لانّها هی الّتی ربّما عرض فیها هذا و من لا یذهب الی العمل باخبار الآحاد فقد سقط عنه کلفة هذه المسألة، فان تکلّم فیها فعلی طریق الفرض و التّقدیر.
و الّذی یقوی فی نفوسنا اذا فرضنا ذلک التّوقّف عن البناء و الرّجوع الی ما یدلّ علیه الدّلیل من العمل باحدهما انتهی کلامه.
و ما ذهب الیه من التّوقّف هنا هو مذهب من قال بالنّسخ فی القسم السّابق و وجهه بعد ملاحظة البناء علی مذهبهم هناک ظاهر لدوران الخاصّ حینئذ بین ان یکون مخصّصا او منسوخا و لا ترجیح لاحدهما فیتوقّف.
ترجمه:
استشهاد مرحوم مصنّف بکلام سیّد مرتضی (ره) بر عدم ترتّب اثر بر اشکال مذکور
مرحوم سیّد مرتضی در مورد جهل بتاریخ صدور و علم نداشتن بتقدیم و تأخیر هیچیک از عامّ و خاصّ بر دیگری می‌فرمایند:
اساسا طرح این بحث نسبت بعمومات قرآنی شایسته نیست زیرا تاریخ نزول آیات مضبوط و معلوم است و احدی در آن خلاف و نزاع ندارد تنها اگر نزاعی باشد در خصوص اخبار است چه آنکه اخبار واحد در معرض چنین اختلاف و مشاجره‌ای می‌باشند.
البتّه علماء و دانشمندانی که عمل باخبار واحد را جایز نمی‌دانند کلفت این مسئله و ورود و خروج از آن در حقّ ایشان ساقط بوده و از این رهگذر انصافا این حضرات در توسعه و فراخی می‌باشند و بفرض اگر هم
ص: 1044
صحبتی در پیرامون این بحث کرده یا بنمایند بصورت فرض و تسلیم می‌باشد.
سپس فرموده:
آنچه از نظر ما قوی و متین بنظر می‌رسد اینست که اگر عمل باخبار را جایز دانستیم در مورد جهل بتاریخ صدور و اینکه ندانیم کدامیک از عامّ و خاصّ مقدّم یا مؤخّر آمده‌اند باید توقّف کرده و به هیچ‌یک عمل نکنیم.
پایان کلام مرحوم سیّد مرتضی.
مصنّف (ره) پس از نقل کلام ایشان می‌فرمایند:
توقّفی را که مرحوم سیّد بآن ملتزم شد مذهب تمام کسانی است که در قسم سابق برفرض چهارم قائل به نسخ بودند و وجه این توقّف پس از ملاحظه مذهب و مرام ایشان در آن قسم روشن و ظاهر است چه آنکه بنا بر مبنای ایشان امر دائر است بین اینکه خاصّ را مخصّص عامّ قرار داده یا ناسخ آن بدانیم و چون به عقیده ایشان هیچ‌یک از این دو احتمال بر دیگری ترجیح ندارد لا جرم باید توقّف نمود.
قوله: و هذا لا یلیق بعموم الکتاب: مشار الیه «هذا» جهل بتاریخ صدور می‌باشد.
قوله: و انّما یصحّ تقدیره: یعنی تقدیر جهل.
قوله: لانّها هی الّتی ربّما عرض فیها هذا: ضمیرهای مؤنّث به اخبار آحاد راجع بوده و مشار الیه «هذا» جهل به تاریخ می‌باشد.
قوله: فان تکلّم فیها فعلی طریق الفرض: یعنی فرض کند که عمل باخبار واحد جایز باشد.
قوله: اذا فرضنا ذلک: مشار الیه «ذلک» عمل باخبار واحد می‌باشد.
قوله: التّوقّف عن البناء الخ: کلمه «التّوقّف» خبر است برای «الّذی» و مقصود از «البناء» بناء عامّ بر خاصّ و حملش برآن می‌باشد.
قوله: و ما ذهب الیه: فاعل «ذهب» ضمیری است که به مرحوم
ص: 1045
سیّد مرتضی راجع است.
قوله: من التّوقّف هنا: یعنی در قسم چهارم.
قوله: فی القسم السّابق: منظور قسم سوّم می‌باشد.
قوله: و وجهه: یعنی وجه توقّف.
قوله: بعد ملاحظة البناء علی مذهبهم هناک: یعنی در قسم سوّم.
قوله: لدوران الخاصّ حینئذ: یعنی حین الجهل بتاریخ صدوره.
ص: 1046
متن:
متن:
المطلب الرّابع فی المطلق و المقیّد و المجمل و المبیّن اصل المطلق هو ما دلّ علی شایع فی جنسه بمعنی کونه حصّة محتملة لحصص کثیرة ممّا یندرج تحت امر مشترک.
و المقیّد خلافه فهو ما یدلّ لا علی شایع فی جنسه.
و قد یطلق المقیّد علی امر آخر و هو ما اخرج من شیاع مثل: رقبة مؤمنة فانّها و ان کانت شایعة بین الرّقبات المؤمنات، لکنّها اخرجت من الشّیاع بوجه ما حیث کانت شایعة بین المؤمنة و غیر المؤمنة، فازیل ذلک الشّیاع عنه و قیّد بالمؤمنة، فهو مطلق من وجه و مقیّد من وجه آخر و الاصطلاح الشّائع فی المقیّد هو الاطلاق الثّانی.
ترجمه:

مطلب چهارم در بیان مطلق و مقیّد و مجمل و مبیّن

اصل و قاعده

[تعاریف]

اشاره

تعریف مطلق: مطلق عبارتست از لفظی که دلالت کند بر معنائی که در جنس خود شایع است به این معنا که حصّه‌ای است قابل حمل بر حصص و افراد بسیاری که در تحت امر مشترکی قرار گرفته‌اند.

ص: 1047
تعریف مقیّد: مقیّد عبارتست از لفظی که برخلاف مطلق باشد، پس آن لفظی است که بر معنای شایع در جنسش دلالت نمی‌کند.
و گاهی مقیّد را بر امر دیگری اطلاق می‌نمایند و آن عبارتست از معنائی که از شیاع و رواج خارج شده باشد مانند «رقبه مؤمنه» چه آنکه «رقبه» اگرچه بین رقبات مؤمنه شایع است ولی در عین حال از شیوع و رواج به اعتباری خارج شده است زیرا قبلا مشترک بین رقبات مؤمنه و غیر مؤمنه بوده، پس از این شیاع خارج و زائل گشته و به قید «مؤمنه» مقیّد گردیده است.
در نتیجه باید گفت:
رقبه مؤمنه از جهتی مطلق و از حیثی مقیّد است.
لازم بتوجّه است که اصطلاح شایع در مقیّد همین اطلاق دوّمی است.
تفصیل
مرحوم مصنّف در عبارات فوق به سه نکته اشاره فرموده‌اند که ذیلا شرح و توضیح داده می‌شود:
نکته اوّل: تعریف مطلق.
نکته دوّم: تعریف مقیّد.
نکته سوّم: معانی مقیّد و اصطلاح مراد از آن در این باب.

مطلق و تعریف آن

مطلق عبارتست از لفظی که مدلولش معنای واسع و کلّی بوده که در جنس خود شیوع و رواج داشته باشد به‌طوری‌که قابل انطباق بر افراد بسیاری که در تحت یک حقیقت و ماهیّت واقع شده‌اند باشد مانند لفظ «رجل» بدون

ص: 1048
الف و لام چه آنکه معنای این لفظ عبارتست از فرد من الرّجال و به فارسی مردی از مردان پرواضح است که این معنا بر یک‌یک از مردان یعنی زید، عمر، بکر، خالد و ..... صادق بوده و هیچیک از نظر انطباق معنای مزبور برآن رجحان و تقدّمی بر دیگری ندارد پس می‌توان گفت معنای لفظ «رجل» واجد وسعت و شیوعی است که به ملاحظه آن معنا رها و آزاد بوده و به هریک از مصادیق و افراد صدق می‌نماید منتهی در زمانی که بر فردی مثل زید صدق می‌کند بر دیگر افراد قابل انطباق نبوده و پس از انصراف از آن فرد بر فرد دیگر منطبق می‌شود و به عبارت دیگر:
صدق و شمول آن بر افراد بدلی و طولی می‌باشد به این معنا که افراد را در طول هم شامل می‌شود و صدقش بر هریک بدل از دیگری است و همین خصیصه فارق بین آن و عامّ است چه آنکه عامّ شمولش نسبت بافراد عرضی و استغراقی است و کلّ مصادیق در آن واحد مشمول لفظ واقع می‌شوند فلذا در آیه شریفه:
وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ کلمه «الانسان» عامّ بوده و معنای آن اینست که:
تمام افراد انسان و جمیع مصادیق آن در زیان هستند به‌نحوی‌که این حکم در یک زمان و آن واحد یک‌یک افراد انسان را فرا می‌گیرد فلذا گفته‌اند عموم و شمولش عامّ عرضی و استغراقی است ولی مطلق بدلی و طولی می‌باشد و مراد مرحوم مصنّف از «حصّة محتملة لحصص کثیرة» همین معنای عموم بدلی و طولی است.

مقیّد و تعریف آن

مقیّد عبارتست از لفظی که مدلولش معنای محدود و جزئی بوده به‌طوری‌که واجد شیوع و رواج نباشد نظیر «رجل عالم» که بر تمام مصادیق و

ص: 1049
افراد رجل قابل انطباق نبوده و صرفا بر افراد محدود و مشخّصی که واجد صفت علم باشند صدق می‌نماید پس معنای آن رها و آزاد نبوده بلکه گرفته و بسته است.

معانی مطلق و معنای مراد از آن در این مقام

برای مقیّد دو معنا ذکر شده است:
اوّل: معنائی که ذکر شد و آن عبارت بود از معنای واقع در قبال مطلق و از آن به مقیّد حقیقی نام می‌برند.
دوّم: مقیّد اضافی و آن عبارتست از مطلقی که به واسطه قیدی از قیود از شیوع خارج شده و معنایش محدود گردد مانند لفظ «رقبه مؤمنه» که باعتبار شیوعش بین رقبات و ممالیک مؤمنه اطلاق داشته ولی به ملاحظه مطلق رقبات اعمّ از مؤمن و غیر آن چون قید مؤمنه به دنبالش آمده محدود و مقیّد است ازاین‌رو قید مزبور آن را از اطلاق زائل و خارج کرده است بنابراین می‌توان گفت لفظ مزبور از جهتی مطلق و از حیثی مقیّد است و مقصود از اصطلاح مقیّد در باب اطلاق و تقیید همین معنای دوّم که معنای اضافی است می‌باشد.
قوله: بمعنی کونه حصّة محتملة لحصص کثیرة: ضمیر در «کونه» به مطلق راجع بوده و مراد از «حصّه» فرد و از «محتمله» مشترکه می‌باشد.
قوله: تحت امر مشترک: مقصود از «امر مشترک» جنس می‌باشد.
قوله: و المقیّد خلافه: یعنی خلاف مطلق.
قوله: فهو ما یدلّ لا علی شایع فی جنسه: ضمیر «هو» به مقیّد راجع است و مثال آن همچون «زید» و کلّیّه اعلام شخصیّه.

ص: 1050
قوله: فانّها و ان کانت شایعة الخ: ضمیر در «فانّها» و «کانت» به رقبه مؤمنه راجع است.
قوله: لکنّها اخرجت من الشّیاع: ضمیر در «لکنّها» به رقبه مؤمنه راجع است.
قوله: حیث کانت شایعة الخ: ضمیر در «کانت» به رقبه راجع است.
قوله: فازیل ذلک الشّیاع عنه: ضمیر در «عنه» به مطلق یعنی «رقبه» راجع است.
قوله: فهو مطلق من وجه: ضمیر «هو» به رقبه مؤمنه راجع است و مراد از «من وجه» اینست که لفظ «رقبه مؤمنه» باعتبار اینکه واجد شیوع و توسعه بوده و قابل انطباق بر جمیع مصادیق رقبات مؤمنه می‌باشد مطلق است.
قوله: و مقیّد من وجه آخر: یعنی به ملاحظه اینکه به واسطه قید «مؤمنه» از شیاع اوّلی که بر مؤمن و غیر مؤمن منطبق می‌شد خارج شده مقیّد می‌باشد.
متن:
اذا عرفت هذا فاعلم:
انّه اذا ورد مطلق و مقیّد فامّا ان یختلف حکمهما نحو: اکرم هاشمیّا و جالس هاشمیّا عالما فلا یحمل احدهما علی الآخر بوجه من الوجوه اتّفاقا سواء کان الخطابان المتضمّنان لهما من جنس واحد بان کانا امرین او نهیین ام لا کان یکون احدهما امرا و الآخر نهیا و سواء اتّحد موجبهما او اختلف الّا فی مثل ان یقول: ان ظاهرت فاعتق رقبة و یقول: لا تملک رقبة کافرة فانّه یقیّد المطلق بنفی الکفر و ان کان الظّهار و الملک حکمین مختلفین، لتوقّف الاعتاق علی الملک و امّا ان لا یختلف نحو: اکرم هاشمیّا، اکرم هاشمیّا عارفا.
و حینئذ فامّا ان یتّحد موجبهما او یختلف:
فان اتّحد فامّا ان یکونا مثبتین او منفیین، فهذه اقسام ثلاثة.
ترجمه: زمانی که این مطلب را دانستی اکنون بدان:
ص: 1051
هنگامی که مطلق و مقیّدی وارد شود پس یا حکم این دو باهم مختلف است مانند:
اکرم هاشمیّا (احسان به سیّدی بنما) و جالس هاشمیّا عالما (با سیّد عالم مجالست بکن) در این صورت به‌هیچ‌وجه من الوجوهی یکی از بر دیگری نباید حمل نمود چنانچه اتّفاق اصولیّون برآن است اعمّ از آنکه دو خطاب متضمّن این دو حکم از یک جنس بوده به اینکه هر دو امر یا نهی باشند یا این‌طور نبوده بلکه یکی امر و دیگری نهی باشد و اعمّ از اینکه سبب هر دو حکم متّحد بوده یا مختلف باشد مگر در مثال اینکه متکلّم بگوید:
ان ظاهرت فاعتق رقبة (اگر ظهار نمودی پس مملوکی را آزاد نما).
و در عبارت دیگر بگوید:
لا تملک رقبة کافرة (مملوک کافر را هرگز بملک خود درنیاور) که در چنین موردی البتّه مطلق یعنی «رقبة» را باید مقیّد به «نفی کفر» نمود اگرچه ظهار و ملک دو حکم مختلفی می‌باشند، زیرا اعتاق موقوف بر ملک می‌باشد و یا حکم این دو باهم مختلف نیست مانند: اکرم هاشمیّا و اکرم هاشمیّا عارفا.
در اینجا یا موجب و سبب آن دو باهم متّحد بوده و یا مختلف است:
پس اگر متّحد باشد یا هر دو مثبت بوده یا منفی می‌باشند، پس اقسام آن سه قسم است:
تفصیل

در بیان حکم مطلق و مقیّد و علاج بین آن دو

در عبارات فوق مرحوم مصنّف به قسمتی از حکم مطلق و مقیّد اشاره فرموده که توضیح آن بقرار ذیل می‌باشد:

ص: 1052
اگر در کلام متکلّم مطلق و مقیّدی وارد شد اعمّ از آنکه در یک مجلس بوده یا در دو مجلس از دو حال خارج نیست:
الف: حکم آن دو باهم مختلف باشد.
ب: در حکم با یکدیگر اختلافی نداشته باشند.
مقصود از حکم در این مقام مادّه مسند به بوده نه حکم شرعی که وجوب و تحریم یا دیگر احکام خمسه تکلیفیّه باشد بنابراین مثال اوّل همچون دو عبارت ذیل می‌باشد:
اکرم هاشمیّا، جالس هاشمیّا عالما که مادّه مسند به در مثال اوّل «اکرام» و در دوّم مجالست می‌باشد و فرق بین آن دو واضح و روشن است.
و مثال صورت دوّم نظیر اینکه متکلّم بگوید:
اکرم هاشمیّا، اکرم هاشمیّا عارفا که در هر دو مسند به مادّه‌اش «اکرام» است.
در صورت اوّل مطلق را بر مقیّد حمل نمی‌کنند نه بنحو نسخ و نه بطور مبیّن و شرح چه هر دو حکم مختلف از نظر جنس متّحد بوده یعنی هر دو مثلا بصیغه امر یا نهی باشند یا یکی امر بوده و دیگری نهی مثل اینکه گفته شود:
اکرم هاشمیّا، لا تجالس هاشمیّا فاسقا.
و نیز سبب و موجب دو حکم متّحد بوده نظیر اینکه بگوید:
ان رزقت ولدا فاکرم هاشمیّا، ان رزقت ولدا فجالس هاشمیّا عالما.
یا سبب آن دو باهم مختلف باشد چنانچه بگوید:
ان رزقت ولدا فاکرم هاشمیّا، ان قلّدت فقلّد هاشمیّا عالما.
و وجه عدم حمل مطلق بر مقیّد در تمام این صور آنست که اساسا حمل برای رفع تناقض و تهافت در کلام متکلّم حکیم بوده مضافا به اینکه مقیّد باید نظر بمطلق داشته تا به قرینه مقیّد مطلق را برآن حمل کنیم و پرواضح است در موردی که دو حکم باهم مختلف باشند نه تهافتی بین آنها بوده و نه می‌توان
ص: 1053
مقیّد را ناظر بر مطلق دانست تا حمل مطلق بر مقیّد واجب و لازم باشد.
بلی، در برخی از موارد اگرچه حکم مطلق با مقیّد مختلف است و صورتا انس و نظری بین آنها نیست ولی چون در معنا و باطن ارتباط و وابستگی به نحوی از انحاء بینشان حاکم است لا جرم ملزم به حمل مطلق بر مقیّد هستیم نظیر مثالی که مرحوم مصنّف در متن ایراد فرموده‌اند یعنی:
ان ظاهرت فاعتق رقبة و لا تملک رقبة کافرة.
توضیح
اگر کسی همچون زمان جاهلیّت همسرش را بنحو ظهار مطلّقه نمود یعنی بوی گفت: ظهرک کظهر امّی حکم آنست که زن از وی جدا شده و با رجوع قابل برگشت نیست بلکه لازم است مرد ظهار را حنث و نقض نموده و کفّاره‌اش را بدهد آنگاه زن بر وی دوباره حلال شود و کفّاره‌اش آنست که باید مملوکی را آزاد کند و در صورت عدم قدرت برآن شصت روز، روزه باید بگیرد و بفرض عجز از آن شصت فقیر را لازم است طعام دهد.
با توجّه به این مقدّمه کوتاه اگر شارع در دلیلی فرمود:
اگر ظهار نمودی پس لازم است مملوکی را آزاد کنی تا بتوانی همسرت را دوباره به خود برگردانی.
و در دلیل دیگر فرمود:
هرگز مملوک کافر را بملک خود درنیاور.
در اینجا اگرچه اعتاق مملوک با مالک نشدن فرق داشته و هریک حکمی مخالف با دیگری هستند ولی چون کفّاره ظهار و نقض آن موقوف بر اعتاق است و اعتاق نیز متوقّف بر ملکیّت می‌باشد لا جرم لازم است بگوئیم مقصود از «رقبه» که اعتاقش واجب است به قرینه «لا تملک الخ» رقبه مؤمنه می‌باشد پس حمل مطلق بر مقیّد در این مثال و اشباه آن لازم و واجب است.
ص: 1054
و امّا صورت دوّم یعنی موردی که حکم مطلق و مقیّد باهم مختلف نباشد از دو حال خارج نیست:
1- آنکه موجب و سبب هر دو متّحد باشد مانند اینکه گفته است:
ان رزقت ولدا فاکرم هاشمیّا و ان رزقت ولدا فاکرم هاشمیّا عالما.
2- آنکه سبب هر دو مختلف باشد مانند اینکه گفته شود:
ان قرأت الدّرس فجالس هاشمیّ و ان جالست فجالس هاشمیّا عالما.
در فرض اوّل که موجب و سبب هر دو باهم متّحد است باز از دو حال خارج نیست:
الف: آنکه هر دو مثبت بوده مانند مثال مذکور.
ب: آنکه هر دو منفی باشند مثل اینکه گفته شود:
ان کنت لا تعلم فلا تصاحب جاهلا و ان کنت لا تعلم فلا تصاحب جاهلا فاسقا.
پس مجموع صور این قسم سه‌تا می‌شود باین شرح:
1- مطلق و مقیّد حکمشان هر دو مثبت بوده و در موجب و سبب باهم متّحد باشند.
2- حکم در هر دو منفی بوده و در سبب نیز باهم متّحد باشند.
3- سبب آن دو باهم مختلف باشد.
و شرح این سه قسم در بحث بعدی ان‌شاءالله خواهد آمد.
قوله: فاعلم انّه اذا ورد مطلق و مقیّد: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» است.
قوله: فامّا ان یختلف حکمهما: یعنی حکم مطلق و مقیّد.
قوله: بوجه من الوجوه: نه بنحو نسخ و نه بطور تقیید و تبیین.
قوله: الخطابان المتضمّنان لهما: ضمیر در «لهما» به دو حکم مختلف راجع است.
ص: 1055
قوله: ام لا: یعنی خطابان از جنس واحد نباشند.
قوله: و سواء اتّحد موجبهما او اختلف: ضمیر در «موجبهما» به حکمین مختلفین راجع است و ضمیر در «اختلف» به موجب عود می‌نماید.
قوله: الّا فی مثل ان یقول الخ: یعنی در موردی که بین دو حکم مختلف به نحوی ارتباط باشد که عدم یکی از آن دو مستلزم عدم دیگری باشد.
قوله: فانّه یقیّد المطلق بنفی الکفر: ضمیر در «فانّه» به معنای «شأن» است.
قوله: و امّا ان لا یختلف: معطوف است به فامّا ان یختلف حکمهما.
قوله: و حینئذ فامّا ان یتّحد موجبهما الخ: مقصود از «حینئذ» حین عدم اختلافهما می‌باشد.
متن:
الاوّل ان یتّحد موجبهما مثبتین مثل: ان ظاهرت فاعتق رقبة و ان ظاهرت فاعتق رقبة مؤمنة فیحمل المطلق علی المقیّد اجماعا، نقله فی النّهایة و یکون المقیّد بیانا للمطلق لا نسخا له، تقدّم علیه او تأخّر عنه و قیل نسخ له ان تأخّر المقیّد.
فهاهنا مقامان: حمل المطلق علی المقیّد و کونه بیانا لا نسخا.
ترجمه:
قسم اوّل
قسم اوّل اینست که موجب و سبب دو حکم مثبت متّحد باشد مانند:
ان ظاهرت فاعتق رقبة و ان ظاهرت فاعتق رقبة مؤمنة.
حکم در این قسم آنست که باجماع علماء مطلق را بر مقیّد باید حمل نمود چنانچه این اجماع را مرحوم علّامه در نهایه نقل فرموده است و مقیّد در این قسم بیان برای مطلق بوده نه ناسخ آن اعمّ از اینکه مقیّد بر مطلق مقدّم بوده
ص: 1056
یا مؤخّر باشد.
و برخی از اصولیّون فرموده‌اند:
اگر مقیّد مؤخّر باشد ناسخ مطلق است.
پس در نتیجه باید گفت:
در اینجا دو مقام می‌باشد:
1- حمل مطلق بر مقیّد.
2- مقیّد بیان برای مطلق بوده نه ناسخ آن.
قوله: ان یتّحد موجبهما مثبتین: ضمیر در «موجبهما» به حکمین راجع بوده و کلمه «مثبتین» حال است از حکمین.
قوله: نقله فی النّهایة: ضمیر منصوبی در «نقله» به اجماع راجع است.
قوله: لا نسخا له: ضمیر در «له» به مطلق عود می‌نماید.
قوله: تقدّم علیه او تأخّر عنه: ضمیر فاعلی در «تقدّم» و «تأخّر» به مقیّد و ضمائر مجروری در «علیه» و «عنه» به مطلق عود می‌نماید.
قوله: نسخ له: ضمیر در «له» به مطلق عود می‌کند.
قوله: و کونه بیانا: ضمیر در «کونه» به مقیّد راجع است.
متن:
امّا انّه یحمل المطلق علی المقیّد، فلانّه جمع بین الدّلیلین، لانّ العمل بالمقیّد یلزم منه العمل بالمطلق و العمل بالمطلق لا یلزم منه العمل بالمقیّد، لصدقه مع غیر ذلک المقیّد و بهذا استدل القوم و هو جیّد حیث ینتفی منه احتمال التّجوّز فی المقیّد بارادة النّدب اعنی کونه افضل الافراد و بارادة الوجوب التّخییری و کذا لو لم یکن احتمال التّجوّز بما ذکرناه منتفیا لکنّه کان مرجوحا بالنّسبة الی التّجوّز فی لفظ المطلق بارادة المقیّد منه.
امّا مع تساوی الاحتمالین فیشکل الحکم بترجیح احد المجازین، بل یحصل التّعارض المقتضی للتّساقط او التّوقّف و یبقی المطلق سلیما من المعارض.
ص: 1057
ترجمه:

حمل مطلق بر مقیّد

امّا حمل مطلق بر مقیّد، پس جهتش آنست که بدین ترتیب بین دو دلیل جمع می‌شود، زیرا عمل به مقیّد لازمه‌اش عمل بمطلق نیز می‌باشد ولی از عمل بمطلق، عمل بمقیّد لازم نمی‌آید چه آنکه مطلق با غیر مقیّد نیز صادق می‌باشد و بهمین تقریر و بیان حضرات استدلال نموده‌اند و از نظر ما نیز استدلال مذکور نیکو و مستحسن است ولی نه بطور مطلق بلکه در موردی که احتمال مجاز در مقیّد مثل اراده ندب یعنی افضل الافراد یا وجوب تخییری منتفی باشد.
و نیز در جائی که و لو احتمال مجاز منتفی نیست ولی در عین حال اراده مجاز از مقیّد نسبت به ارتکاب مجاز در مطلق به اینکه مطلق را بر مقیّد حمل کنیم مرجوح بحساب آید.
امّا با تساوی دو احتمال مشکل است بتوان حکم به ترجیح یکی از دو مجاز بر دیگری نمود بلکه بینشان تعارض واقع شده و مقتضای آن تساقط یا توقّف است و در نتیجه مطلق از معارض سالم می‌ماند.
تفصیل
گفته شد در قسم اوّل یعنی موردی که حکم هر دو مثبت بوده و موجب آن دو نیز باهم متّحد باشند دو مقام است:
حمل مطلق بر مقیّد و نفی ناسخ بودن مقیّد نسبت بمطلق.
شرح مقام اوّل
مدّعا اینست که در مثال: ان ظاهرت فاعتق رقبة و ان ظاهرت فاعتق رقبة مؤمنة باید به قرینه مقیّد یعنی «رقبة مؤمنه» اعتق رقبة را که مطلق است بر

ص: 1058
خصوص «مؤمنه» حمل نمود.
و دلیل بر این ادّعاء آنست که دو عبارت ان ظاهرت فاعتق رقبة و ان ظاهرت فاعتق رقبة مؤمنة دو دلیلی هستند که از مولا نسبت به عبد صادر شده حال عبد یا باید به هر دو عمل کند یا بخصوص یکی از آن دو.
قاعده مسلّمه‌ای است که حضرات بآن ملتزم هستند و آن اینست که:
الجمع مهما امکن اولی من التّرک.
یعنی مادامی‌که بین دو دلیل بتوان جمع نمود و به هر دو عمل کرد بهتر است از عمل به یکی و ترک دیگری لذا با توجّه به این قاعده می‌گوییم:
اگر بمطلق عمل کنیم بسا ترک عمل بمقیّد لازم می‌آید چه آنکه در مثال اگر رقبه کافره را آزاد بنمائیم عمل بمطلق شده چون مطلق هم با مقیّد سازش داشته و هم با غیر آن ولی مقیّد ترک می‌شود درحالی‌که عمل بمقیّد اگر بشود به هر دو دلیل عمل شده زیرا بدیهی و واضح است اگر مکلّف بنده مؤمن را آزاد کند در حقّش صادق است که اعتاق رقبه نموده یعنی بمطلق عمل کرده چنانچه می‌توان گفت رقبه مؤمنه را آزاد کرده یعنی عمل بمقیّد نموده است پس به مقتضای قاعده می‌باید مطلق را بر مقیّد حمل کرده و بمقیّد عمل نمود.
تفصیل مرحوم مصنّف در حمل مطلق بر مقیّد در قسم اوّل
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
این استدلال از حضرات اصولیّون بما رسیده و نوعا بآن متمسّک شده‌اند و اجمالا بیانی است نیکو و قابل اعتماد اگرچه بطور مطلق نمی‌توان بآن استناد جست.
ص: 1059
توضیح
در دو دلیل مطلق و مقیّدی که از مولی به بنده متوجّه شده چهار احتمال داده می‌شود:
1- در هیچیک از مطلق و مقیّد احتمال اراده مجاز داده نشود.
2- در هر دو این احتمال موجود باشد.
3- در مطلق احتمال مجاز موجود و در مقیّد منتفی باشد.
4- عکس آن یعنی در مطلق احتمال اراده مجاز منتفی و در مقیّد موجود باشد.
تذکّر: مقصود از احتمال مجاز در مقیّد این است که بتوان آن را بر فرد افضل یا واجب تخییری حمل نمود مثلا در مثالی که گذشت بگوئیم اعتاق عبد مؤمن افضل از اعتاق عبد کافر است بنابراین هر دو مجزی هستند یا آزاد نمودن بنحو وجوب تخییری بین مطلق عبد و خصوص عبد مؤمن می‌باشد ازاین‌رو مکلّف هرکدام را که آزاد کند فرد واجب را امتثال نموده.
پرواضح است با قیام چنین احتمالی وجهی برای حمل مطلق بر مقیّد وجود ندارد بلکه اگر بمطلق عمل شود امتثال حاصل است و منظور از احتمال مجاز در مطلق اینست که مراد از آن خصوص مقیّد باشد.
بدیهی است در صورت چنین فرضی لازم است مطلق را بر مقیّد حمل نمود.
با توجّه باین تذکّر می‌گوییم:
حضرات بطور مطلق فرموده‌اند که مطلق بر مقیّد باید حمل شود درحالی‌که در صورت اوّل و چهارم این حمل غیرممکن است چون بحسب فرض قطع داریم از مطلق خصوص مقیّد اراده نشده است و با چنین قطع و یقینی چطور می‌توان مخالفت نمود.
ص: 1060
و امّا در فرض دوّم و سوّم:
قطعا در فرض سوّم می‌توان بلکه باید مطلق را بر مقیّد حمل کرد و فرموده قوم در اینجا صحیح است.
ولی در فرض دوّم باید باز بتفصیل قائل شد چه آنکه در آن سه صورت متصوّر است:
1- احتمال مجاز در مطلق راجح و در مقیّد مرجوح باشد.
2- احتمال مجاز در مقیّد راجح و در مطلق مرجوح باشد.
3- احتمال مجاز در هر دو باهم متساوی باشد.
در صورت اوّل حقّ با حضرات است که باید مطلق را بر مقیّد حمل نمود ولی در صورت دوّم لازم است مطلق را بحال خود گذاشت و در مقیّد تصرّف نمود چنانچه در فرض سوّم احتمال مجاز در هر دو با یکدیگر تعارض کرده و مقتضای آن اینست که اراده مجاز در هر دو ساقط می‌شود و در نتیجه مطلق بدون معارض می‌ماند.
و از این توضیح می‌توان چنین استفاده کرد که حمل مطلق بر مقیّد بطور کلّی صحیح نیست بلکه باید در آن تفصیل داد بهمان بیانی که گذشت.
قوله: امّا انّه یحمل المطلق علی المقیّد: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» است.
قوله: فلانّه جمع بین الدّلیلین: ضمیر در «لانّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: یلزم منه العمل بالمطلق: ضمیر در «منه» به عمل بمقیّد راجع است.
قوله: لا یلزم منه العمل بالمقیّد: ضمیر در «منه» به عمل بمطلق عود می‌کند.
قوله: لصدقه مع غیر ذلک المقیّد: ضمیر در «صدقه» به مطلق راجع
ص: 1061
است.
قوله: و بهذا استدل القوم: مشار الیه «هذا» جمع بین دلیلین می‌باشد.
قوله: و هو جیّد: ضمیر «هو» به هذا الاستدلال عائد است.
قوله: حیث ینتفی منه احتمال التّجوّز فی المقیّد: ضمیر در «منه» به استدلال راجع است.
قوله: کونه افضل الافراد: ضمیر در «کونه» به مقیّد راجع است.
قوله: بما ذکرناه: مقصود افضل الافراد یا وجوب تخییری است.
قوله: لکنّه کان مرجوحا: ضمیر در «لکنّه» و «کان» به اراده مجاز در مقیّد راجع است.
قوله: بارادة المقیّد منه: ضمیر در «منه» به مطلق راجع است.
قوله: امّا مع تساوی الاحتمالین: یعنی احتمال مجاز در لفظ مطلق و احتمال آن در مقیّد.
قوله: و یبقی المطلق سلیما من المعارض: مقصود از مطلق سالم از معارض نه مطلقی است که با مقیّد معارض می‌باشد چه آنکه بحسب فرض این مطلق مبتلا به معارضه با مقیّد است پس سلامتش از معارض بی‌معنا محسوب می‌شود.
ازاین‌رو باید گفت مقصود اینست که وقتی مطلق با مقیّد تعارض نمود و بحسب دو مبنائی که وجود دارد یا به تساقط قائل شده و یا بتوقّف متمایل شدیم و به هیچ‌یک از دو دلیل معارض دیگر نتوانستیم عمل کنیم رجوع باصل فوق این دو که اصالة الاطلاق است می‌نماییم و این اطلاق فوق قطعا معارضی ندارد.
متن:
و قد اشار الی بعض هذا الاشکال فی النّهایة و اجاب عنه بما یرجع عنه الی انّ حمله حینئذ علی المقیّد یقتضی تیقّن البراءة و الخروج عن العهدة بخلاف ابقائه علی اطلاقه، فانّه لا یحصل معه ذلک الیقین.
ص: 1062
و قد اخذه بعضهم دلیلا علی الحکم مستبدّا مع الدّلیل الآخر من غیر تعرّض للاشکال و هو کما تری.
ترجمه: مرحوم علّامه حلّی به پاره‌ای از اشکالی که ذکر شد در کتاب نهایه اشاره نموده و سپس در مقام جواب از آن برآمده و مطالبی را در این باب ایراد فرموده که حاصل آن اینست که:
حمل مطلق بر مقیّد در مورد تعارض مقتضی آنست که مکلّف یقین به برائت ذمّه پیدا کرده و قطع به خروج از عهده تکلیف برایش حاصل شود بخلاف آنکه مطلق را بحال اطلاقش باقی بگذارد چه آنکه در این فرض برای وی یقین پیدا نمی‌شود و احتمال بقاء تکلیف باقی است.
و برخی از اصولیّون جواب مرحوم علّامه را دلیل مستقلّی بر حکم یعنی حمل مطلق بر مقیّد قرار داده و همراهش دلیل دیگری نیز ذکر کرده و بدون اینکه اشکال یادشده را متعرّض شود مدّعای خود را بدین ترتیب مدلّل و مبرهن ساخته است و این اشکالش واضح و روشن است به‌طوری‌که از نظر مخفی نیست.
تفصیل
مرحوم علّامه به برخی از آنچه ما در اشکال حمل مطلق بر مقیّد ذکر نمودیم اشاره کرده و تنها فرض تساوی احتمال مجازین در مطلق و مقیّد را پیش کشیده است و سپس در جواب از آن فرموده:
اگرچه این اشکال هست که محتمل است از مطلق مجاز اراده شده و مقیّد مقصود باشد چنانچه همین احتمال مجاز در مقیّد بوده و امکان آن هست از آن افضل الافراد یا واجب تخییری مراد باشد ولی در عین حال در مورد تعارض این دو احتمال اگر مطلق را بر مقیّد حمل کنیم به برائت ذمّه و
ص: 1063
فراغ آن از تکلیف یقین پیدا کرده و امتثال حتما حاصل است درحالی‌که اگر مطلق را به اطلاقش باقی بداریم این یقین حاصل نبوده و احتمال عدم امتثال بقوّت خود باقیست و در چنین وقتی وظیفه آنست که مطلق بر مقیّد حمل شود چه آنکه اشتغال یقینی فراغ یقینی لازم دارد برخی از اصولیّون بدون اینکه باشکال اشاره‌ای کرده باشند تنها جوابی را که مرحوم علّامه داده‌اند همراه با دلیل دیگر بعنوان برهان و حجّت مستقلّی برای حمل مطلق بر مقیّد ذکر کرده‌اند.
مؤلّف گوید:
مقصود از دلیل دیگر همان برهان جمع بین دلیلین است و مقصود مصنّف از «و هو کما تری» اینست که فرموده مرحوم علّامه که در واقع جواب از اشکال است خود به تنهائی دلیل مستقلّ نبوده بلکه بانضمام دلیل دیگر که بآن اشاره شد مجموعا یک دلیل می‌باشد پس مستقلّا آن را دلیل علی‌حدّه و جداگانه‌ای اگر بخواهیم فرض کنیم صحیح نیست.
قوله: و قد اشار الی بعض هذا الاشکال فی النّهایة: ضمیر فاعلی در «اشار» به مرحوم علّامه راجع بوده و مقصود از «بعض هذا الاشکال» همان‌طوری‌که اشاره شد تنها فرض تساوی اراده مجاز از مطلق و مقیّد است.
قوله: و اجاب عنه: ضمیر فاعلی در «اجاب» به مرحوم علّامه و ضمیر مجروری در «عنه» به اشکال عود می‌کند.
قوله: بما یرجع عنه: یعنی عن الاشکال.
قوله: الی انّ حمله حینئذ علی المقیّد: ضمیر در «حمله» به مطلق راجع بوده و مقصود از «حینئذ» حین تعارض احتمال المجازین فی المطلق و المقیّد می‌باشد.
قوله: بخلاف ابقائه علی اطلاقه: ضمیر در «ابقائه» به مطلق عود می‌کند.
قوله: فانّه لا یحصل معه ذلک الیقین: ضمیر در «فانّه» به معنای «شأن» بوده و ضمیر در «معه» به ابقاء مطلق علی اطلاقه راجع است.
ص: 1064
قوله: و قد اخذه بعضهم دلیلا علی الحکم: ضمیر منصوبی در «اخذه» به ما فی النّهایة بعنوان الجواب راجع بوده و ضمیر در «بعضهم» به علماء عود کرده و مراد از «الحکم» حمل مطلق بر مقیّد است.
قوله: مستبدّا: یعنی مستقلّا و علی‌حدّه.
قوله: مع الدّلیل الآخر: مراد جمع بین دلیلین می‌باشد.
قوله: و هو کما تری: ضمیر «هو» به اخذ بعض راجع است.
متن:
و امّا بیان انّه بیان لا نسخ:
فلانّه نوع من التّخصیص فی المعنی، لانّ المراد من المطلق کرقبة مثلا ایّ فرد کان من افراد الماهیّة، فیصیر عامّا الّا انّه علی البدل و یصیر تخصیصه بنحو «المؤمنة» تخصیصا و اخراجا لبعض المسمّیات من ان یصلح بدلا، فالتّقیید یرجع الی نوع من التّخصیص یسمّی تقییدا اصطلاحا، فحکمه حکم التّخصیص.
فکما انّ الخاصّ المتأخّر بیان للعامّ المتقدّم و لیس ناسخا له فکذا المقیّد المتأخّر.
ترجمه:
بیان بودن مقیّد برای مطلق و ناسخ نبودنش
و امّا تقریر اینکه چطور مقیّد بیان برای مطلق و مفسّر آن بوده نه ناسخ:
وجه آن اینست که تقیید مطلق خود در معنا نوعی تخصیص محسوب می‌شود، زیرا مقصود از مطلق مانند «رقبة» مثلا هر فردی از افراد ماهیّت و هر مصداقی از مصادیق مملوک می‌باشد پس در واقع مطلق همان عامّ است با این فرق که عامّ شمولی است ولی مطلق بدلی.
ص: 1065
قهرا تخصیص آن بمثل «مؤمنه» تحدید و اخراج بعضی از مصادیق است از صلاحیّت برای فرد علی البدل بودن، پس تقیید به نوعی از تخصیص برگشته که اصطلاحا به نام تقیید یاد می‌شود، پس حکم آن حکم تخصیص است لذا همان‌طوری‌که خاصّ متأخّر از عامّ بیان برای عامّ متقدّم بوده نه ناسخش عینا مقیّد متأخّر از مطلق بیان آن بوده نه ناسخ آن.
تفصیل شرح مقام دوّم
مدّعای دوّم اینست که مقیّد نسبت به مطلق مبیّن و مفسّر است نه ناسخ و دلیل بر اثبات این مدّعا آنست که:
مطلق در واقع همان عامّ و مقیّد همان مخصّص است:
امّا عامّ بودن مطلق: بخاطر آنکه لفظ «رقبه» یعنی کلّ فرد من افراد ماهیّة المملوک همان‌طوری‌که معنای «الانسان» یعنی کلّ فرد من افراد ماهیّة الانسان و تنها فرقی که بین عامّ و مطلق است اینکه عموم در عامّ شمولی و استغراقی و به تعبیر روشن‌تر عرضی است ولی در مطلق بدلی و طولی می‌باشد چنانچه شرحش گذشت.
و امّا مخصّص بودن مقیّد: جهتش آنست که تقیید مطلق یعنی اخراج برخی از افراد از تحت عموم بدلی و مشخّص نمودن و تحدید کردن مدلول مطلق چنانچه وقتی می‌گوییم: رقبة مؤمنة به وسیله قید «مؤمنه» افراد غیر مؤمن را از مدلول «رقبه» خارج کرده و آن را منحصر در مصادیق واجد وصف ایمان نموده‌ایم همان‌طوری‌که وقتی می‌گوییم العلماء العدول به واسطه «عدول» معنای «علماء» را که عامّ است تخصیص داده و منحصر در خصوص کسانی که بوصف عدالت موصوف هستند نموده‌ایم پس در واقع تقیید همان تخصیص
ص: 1066
بوده و صرفا اصطلاح بر این جاری شده که وقتی در مقابل مطلق، مقیّد را قرار می‌دهند این نام را بآن اطلاق می‌نمایند.
نتیجه کلام
نتیجه آنکه حکم جاری در عامّ و خاصّ نیز در مطلق و مقیّد باید جاری باشد لذا همان‌طوری‌که خاصّ متأخّر از عامّ را حضرات مبیّن و مفسّر عامّ دانسته‌اند مقیّد متأخّر از مطلق را باید این‌چنین دانست.
قوله: و امّا انّه بیان لا نسخ: ضمیر در «انّه» به مقیّد راجع است.
قوله: فلانّه نوع من التّخصیص: ضمیر در «فلانّه» به تقیید راجع است.
قوله: فیصیر عامّا: ضمیر در «یصیر» به مطلق یعنی «رقبه» راجع است.
قوله: الّا انّه علی البدل: ضمیر در «انّه» به عامّ عائد است.
قوله: و یصیر تخصیصه: یعنی تخصیص «رقبه».
قوله: یسمّی تقییدا: ضمیر در «یسمّی» به تخصیص عود می‌کند.
قوله: فحکمه حکم التّخصیص: ضمیر در «حکمه» به تقیید راجع است.
قوله: و لیس ناسخا له: ضمیر در «لیس» به خاصّ متأخّر و در «له» به عامّ متقدّم عود می‌نماید.
متن:
احتجّ الذّاهب الی کونه ناسخا مع التّأخّر بانّه:
لو کان بیانا للمطلق حینئذ لکان المراد بالمطلق هو المقیّد، فیجب ان یکون مجازا فیه و هو فرع الدّلالة و انّها منتفیة، اذا المطلق لا دلالة له علی مقیّد خاصّ.
ص: 1067
و الجواب انّ المعنی المجازی انّما یفهم من اللّفظ بواسطة القرینة و هی هاهنا المقیّد، فیجب حصول الدّلالة و الفهم بعده لا قبله و ما ذکرتموه انّما یتمّ لو وجب حصولهما قبل و لیس الامر کذلک و سیأتی لهذا مزید تحقیق عن قریب.
ترجمه:
استدلال قائلین به نسخ
کسانی که مقیّد متأخّر از مطلق را ناسخ آن دانسته‌اند در مقام استدلال گفته‌اند:
اگر مقیّد بیان برای مطلق فرض شود پس لازم است مقصود از مطلق همان مقیّد باشد و لازمه آن اینست که مطلق مجاز در مقیّد فرض گردد و مجاز بودن آن متفرّع است بر اینکه مطلق دلالت بر مقیّد داشته باشد درحالی‌که دلالت منتفی است زیرا مطلق به‌هیچ‌وجهی بر مقیّد خاصّ دلالت ندارد.
جواب مرحوم مصنّف از استدلال قائلین به نسخ
مرحوم مصنّف در مقام جواب از این استدلال می‌فرمایند:
معنای مجازی به واسطه قرینه از لفظ فهمیده می‌شود و قرینه در مورد بحث لفظ «مقیّد» می‌باشد پس حصول دلالت و ثبوت فهم بعد از مقیّد است نه پیش از آن.
و دلیلی که مستدلّ ذکر نموده در صورتی تمام و صحیح است که دلالت و فهم لازم باشد قبل از قرینه حاصل باشد و حال آنکه امر چنین نیست و ان‌شاءالله بزودی برای این تقریر تحقیق بیشتری خواهیم نمود.
ص: 1068
تفصیل
حاصل استدلال مستدلّ اینست که:
مقیّد متأخّر از مطلق را نمی‌توان مبیّن و مفسّر مطلق قرار داد زیرا معنای آن اینست که مقصود متکلّم از مطلق همان مقیّد است مثلا وقتی متکلّم می‌گوید:
اعتق رقبة و در دلیل دیگر گفته: اعتق رقبة مؤمنة.
اگر مراد از «رقبه» در دلیل اوّل همان رقبه مؤمنه در دلیل دوّم باشد چون رقبه مؤمنه از نظر مدلول با «رقبه» متغایر و متفاوت است لا جرم اطلاق «رقبه» و اراده رقبه مؤمنه مجاز می‌شود پس باید بگوئیم مطلق در مقیّد مجاز است و در محلّش مقرّر می‌باشد که مجاز در جائی است که لفظ موضوع برای معنای حقیقی دلالت بر مجاز داشته باشد همان‌طوری‌که اسد موضوع برای حیوان مفترس بر رجل شجاع دلالت دارد درحالی‌که مطلق رأسا بر مقیّد دلالتی ندارد چون عامّ بما هو عامّ دلالت بر خاصّ به ملاحظه اینکه خاصّ است ندارد.
و حاصل جواب از این استدلال که مرحوم مصنّف داده‌اند اینست که:
ملتزم می‌شویم که مقصود از مطلق همان مقیّد بوده و معنای مبیّن بودن مقیّد همین است و نیز قبول داریم که مطلق مجاز در مقیّد می‌شود و این را انکار نمی‌کنیم ولی اینکه مطلق دلالت بر مقیّد ندارد را تسلیم نمی‌شویم زیرا اگر مقصود از عدم دلالت مطلق بر مقیّد و فهمیده نشدن مقیّد از مطلق این باشد که قبل از ذکر مقیّد مجرّد القاء لفظ مطلق برآن دلالت ندارد این را تسلیم می‌شویم ولی پذیرفتن آن نفعی بحال مستدلّ ندارد زیرا مقیّد قرینه بر اراده معنای مجازی از مطلق می‌باشد و پرواضح است قبل از آمدن قرینه لازم نیست لفظ بر معنای مجازی دلالت داشته باشد و عدم دلالت در این هنگام نباید باعث نفی مجاز گردد.
و اگر منظور نفی دلالت پس از آمدن مقیّد است آن را قبول نداشته و
ص: 1069
انکارش می‌کنیم و ثبوت دلالت در این هنگام کافی در مجازیّت مطلق در مقیّد است.
قوله: احتجّ الذّاهب الی کونه ناسخا: ضمیر در «کونه» به مقیّد راجع است.
قوله: مع التّأخّر: یعنی تأخّر مقیّد از مطلق.
قوله: بانّه لو کان بیانا للمطلق حینئذ: ضمیر در «بانّه» و «کان» به مقیّد راجع بوده و مقصود از «حینئذ» حین التّأخّر می‌باشد.
قوله: فیجب ان یکون مجازا فیه: ضمیر در «یکون» به مطلق و در «فیه» به مقیّد عود می‌کند.
قوله: و هو فرع الدّلالة: ضمیر «هو» به کون المطلق مجازا فی المقیّد راجع است.
قوله: و انّها منتفیة: کلمه «انّها» بفتح همزه معطوف است بر «هو فرع الدّلالة» و ضمیر در آن به دلالت عائد است.
قوله: اذا المطلق لا دلالة له علی مقیّد خاصّ: ضمیر در «له» به مطلق عود می‌نماید.
قوله: و هی هاهنا المقیّد: ضمیر «هی» به قرینه راجع بوده و مشار الیه «هنا» باب مطلق و مقیّد است.
قوله: فیجب حصول الدّلالة و الفهم بعده لا قبله: ضمیر در «بعده» و «قبله» به مقیّد عود می‌کند.
قوله: انّما یتمّ لو وجب حصولهما قبل: ضمیر در «حصولهما» به دلالت و فهم راجع بوده و کلمه «قبل» بضمّ لام بوده و مضاف‌الیه‌ش در تقدیر است یعنی حصولهما قبل المقیّد.
متن:
الثّانی ان یتّحد موجبهما منفیین، فیعمل بهما معا اتّفاقا مثل ان یقول فی کفّارة
ص: 1070
الظّهار:
لا تعتق المکاتب و لا تعتق المکاتب الکافر حیث لا یقصد الاستغراق کما فی اشتر اللّحم، فلا یجزی اعتاق المکاتب اصلا.
ترجمه:
قسم دوّم
اینکه موجب و سبب هر دو حکم درحالی‌که منفی هستند باهم متّحد باشد که حکم در این قسم آنست که باتّفاق جمیع ارباب تحقیق باید به هر دو حکم عمل نمود مثل اینکه متکلّم در کفّاره ظهار بگوید: لا تعتق المکاتب و در جای دیگر چنین بگوید: لا تعتق المکاتب الکافر.
در صورتی که قصد متکلّم استغراق نباشد همچون اشتر اللّحم که مقصود متکلّم عهد ذهنی است نه استغراق لذا در چنین موردی بطور کلّی اعتاق مکاتب صحیح نیست نه مکاتب کافر و نه غیر کافر یعنی لازم است هم به «لا تعتق المکاتب» عمل شود و هم به «لا تعتق المکاتب الکافر».
قوله: ان یتّحد موجبهما منفیین: ضمیر در «موجبهما» به حکم در مطلق و مقیّد راجع بوده و کلمه «منفیین» حال است از حکمین.
قوله: فیعمل بهما معا: ضمیر در «بهما» به مطلق و مقیّد راجع است.
قوله: لا تعتق المکاتب: یعنی ان ظاهرت لا تعتق المکاتب.
البتّه اگرچه ظاهر این کلمه آنست که عامّ و از قبیل «الانسان» می‌باشد و بنابراین از محلّ استشهاد خارج است و باید مثال دیگر ذکر نمود ولی همان‌طوری‌که مرحوم مصنّف فرموده‌اند مثال مزبور در صورتی شاهد برای مطلق می‌شود که قصد از «المکاتب» استغراق نبوده بلکه همچون «اشتر اللّحم» منظور از آن عهد ذهنی باشد.
ص: 1071
متن:
الثّالث ان یختلف موجبهما کاطلاق الرّقبة فی کفّارة الظّهار و تقییدها فی کفّارة القتل.
و عندنا انّه لا یحمل علی المقیّد حینئذ، لعدم المقتضی له.
و ذهب کثیر من مخالفینا الی انّه یحمل علیه قیاسا مع وجود شرائطه.
و ربّما نقل عن بعضهم الحمل علیه مطلقا و کلاهما باطل لا سیّما الاخیر.
ترجمه:
قسم سوّم
آنکه موجب و سبب دو حکم مختلف باشد مانند اطلاق رقبه در کفّاره ظهار و تقییدش در کفّاره قتل یعنی در دلیل اطلاق متکلّم گفته:
ان ظاهرت فاعتق رقبة.
و در دلیل مقیّد فرموده: ان قتلت فاعتق رقبة مؤمنة.
از نظر ما حکم در این قسم آنست که مطلق را بر مقیّد نباید حمل نمود زیرا مقتضی برای این حمل وجود ندارد چه آنکه موجب آن دو بحسب فرض باهم متفاوت و متغایر است ازاین‌رو دلیل مقیّد هیچ نظری باطلاق ندارد تا مطلق برآن حمل شود.
ولی بسیاری از مخالفین ما امامیّه یعنی سنّی‌ها گفته‌اند که مطلق را بر مقیّد از باب قیاس باید حمل نمود مشروط به اینکه شرائط قیاس موجود باشد و در غیر وجود شرائط به هر دو عمل می‌شود و حمل واقع نمی‌گردد.
و بسا از برخی ایشان نقل شده که گفته‌اند مطلق باید بر مقیّد حمل شود چه شرائط قیاس موجود بوده و چه نباشد ولی هر دو قول باطل و فاسد است مخصوصا قول اخیر.
ص: 1072
قوله: و تقییدها فی کفّارة القتل: ضمیر در «تقییدها» به رقبه راجع است.
قوله: و عندنا انّه لا یحمل علی المقیّد: مقصود از «عندنا» عند الإمامیّة بوده و ضمیر در «انّه» به مطلق عود می‌کند.
قوله: حینئذ: یعنی حین یختلف موجبهما.
قوله: لعدم المقتضی له: ضمیر در «له» به حمل مطلق بر مقیّد راجع است.
قوله: الی انّه یحمل علیه: ضمیر در «انّه» به مطلق و در «علیه» به مقیّد عود می‌نماید.
قوله: قیاسا مع وجود شرائطه: یعنی شرائط قیاس.
مؤلّف گوید:
مقصود اینست که این قائل از اهل سنّت به تفصیل قائل شده و حاصل تفصیلی که داده اینست که:
اگر از باب قیاس بتوان مطلق را بر مقیّد حمل نمود، حمل واجب است و در غیر این صورت به هر دو عمل شده و نباید حمل نمود.
مثال موردی که شرائط قیاس فراهم بوده و می‌توان قیاس کرد مانند اینکه در دلیل مطلق آمده:
ان ظاهرت فاعتق رقبة.
و در دلیل مقیّد گفته شده:
ان قتلت فاعتق رقبة مؤمنة.
ممکنست چنین تقریر شود: علّت وجوب اعتاق رقبه مؤمنه در دلیل مقیّد ارتکاب حرام یعنی قتل نفس است و چون این علّت در ظهار نیز وجود دارد چه آنکه در شریعت اسلام ظهار از محرّمات شمرده شده لا جرم از باب العلّة یعمّم کما یخصّص می‌گوییم مقصود از «رقبه» خصوص مؤمنه است.
ص: 1073
و مثال آنجائی که شرائط قیاس فراهم نبوده و نمی‌توان قیاس کرد مانند اینکه در دلیل مطلق آمده:
ان نظرت فانظر الی عالم.
در دلیل مقیّد گفته شده:
ان قلّدت فقلّد عالما هاشمیّا.
قوله: و ربّما نقل عن بعضهم الحمل علیه مطلقا: ضمیر در «بعضهم» به مخالفین راجع بوده و ضمیر در «علیه» به مقیّد عود می‌کند و مقصود از «مطلقا» اینست که چه شرائط قیاس موجود بوده و چه نباشد.
قوله: و کلاهما باطل: ضمیر در «کلاهما» به دو قول اخیر راجع است.
متن:
اصل
المجمل هو ما لم یتّضح دلالته و یکون فعلا و لفظا مفردا و مرکّبا:
امّا الفعل: فحیث لا یقترن به ما یدلّ علی وجه وقوعه.
و امّا اللّفظ المفرد فکالمشترک، لتردّده بین معانیه امّا بالاصالة کالعین و القرء و امّا بالاعلال کالمختار المتردّد بین الفاعل و المفعول، اذ لو لا الاعلال لکان مختیرا بکسر الیاء للفاعل و بالفتح للمفعول فینتفی الاجمال.
ترجمه:

اصل و قاعده در بیان مجمل و اقسام آن

اشاره

مجمل آنست که دلالتش واضح نباشد و آن اقسامی دارد:
فعل، لفظ مفرد و لفظ مرکّب.
امّا فعل: در موردی فعل مجمل است که بآن لفظی که دلالت بر وجه و کیفیّت وقوعش نماید مقرون نباشد.

ص: 1074
و امّا لفظ مفرد: پس مانند مشترک چه آنکه مردّد است بین معانی متعدّدی که دارد اعمّ از آنکه این تردّد اصلی و نفسی بوده همچون لفظ «عین» و کلمه «قرء» یا به واسطه اعلال پیدا شده باشد همچون کلمه «مختار» که مردّد است بین اینکه اسم فاعل بوده یا اسم مفعول باشد چه آنکه اگر اعلال نمی‌بود اسم فاعلش «مختیر» بکسر یاء و اسم مفعولش «مختیر» بفتح یاء می‌بود و دیگر اجمالی در بین نبوده و تردید منتفی می‌گشت.
تفصیل
لفظ مجمل آنست که دارای دلالت واضح و روشنی نباشد و اجمال باین معنا گاهی در فعل بوده و زمانی در لفظ مفرد و در پاره‌ای از اوقات در لفظ مرکّب یافت می‌شود.
مقصود از فعل مجمل آنست که با آن قرینه‌ای که دلالت بر نحوه وقوعش بکند همراه نباشد مانند اینکه گفته می‌شود:
جاء زید: آمد زید.
در این مثال «جاء» مجمل است چون قرینه‌ای که دلالت کند این فعل بچه نحو واقع شده آیا جائی سواره بوده یا پیاده، خندان بوده یا گریان، سریع آمده یا بطی‌ء، تنها آمده یا در معیّت کسی و سایر حالات و وجوهی که در آن تصوّر می‌شود.
و مراد از لفظ مفرد مجمل استعمال الفاظ مشترکه است بدون قرینه چنانچه گفته می‌شود:
رأیت عینا (دیدم عینی را).
چون لفظ «عین» مشترک بین معانی متعدد از قبیل طلا و نقره، کفّه ترازو، خورشید، چشم، چشمه، ذات، جاسوس و غیره می‌باشد لا جرم وقتی همراه لفظ قرینه معیّنه ذکر نشود دلالتش بر معنای مراد مجمل می‌گردد.
ص: 1075
یا همچون لفظی که از اضداد است یعنی مشترک بین دو معنای متضادّ می‌باشد همچون الفاظ:
قرء که به معنای پاکی و ناپاکی زنان که حیض باشد آمده یا مولی که به معنای آقا و بنده هر دو می‌باشد و یا غریم که به معنای طلبکار و بدهکار هر دو استعمال می‌شود، بدیهی است وقتی در لفظ قرینه بر تعیین معنای مقصود نباشد دلالت لفظ مجمل می‌گردد.
ناگفته نماند که اجمال در لفظ مفرد گاهی ذاتی و اصلی است یعنی مستند به وضع واضع است همچون امثله مذکوره و زمانی معلول امر عارضی است نظیر اعلال مانند لفظ «مختار» که مشترک و مردّد بین اسم فاعل و اسم مفعول است که این اجمال و تردید مستند باعلال لفظ می‌باشد زیرا اگر اسم فاعل فرض شود در اصل مختیر بکسر یاء بوده منتهی یاء متحرّک ما قبل مفتوح قلب بالف شد تبدیل به مختار گردید و اگر اسم مفعول فرضش کنیم در اصل مختیر بفتح یاء بوده که باز یاء متحرّک ما قبل مفتوح را قلب بالف کرده مختار شد پس اسم فاعل و مفعول هر دو پس از اعلال در لفظ «مختار» مشترک هستند.
قوله: و یکون فعلا الخ: ضمیر در «یکون» به مجمل عود می‌کند.
قوله: فحیث لا یقترن به ما یدلّ علی وجه وقوعه: ضمیر در «به» به فعل و در «یدلّ» به ماء موصوله و در «وقوعه» نیز به فعل عود می‌کند.
قوله: لتردّده بین معانیه: ضمیر مجروری در «تردّده» و «معانیه» به مشترک راجع است.
قوله: امّا بالاصالة: مقصود از اجمالی اصلی در باب الفاظ اجمالی است که مستند به وضع واضع باشد یعنی واضع یک لفظ را مشترک بین معانی متعدّد جعل و وضع نمود.
ص: 1076
متن:
و امّا اللّفظ المرکّب: فکقوله تعالی «أَوْ یَعْفُوَا الَّذِی بِیَدِهِ عُقْدَةُ النِّکاحِ» لتردّده بین الزّوج و الولیّ و کما فی مرجع الضّمیر حیث یتقدّمه امران یصلح لکلّ واحد منهما نحو «ضرب زید عمرا» فضربته لتردّده بین زید و عمرو کالمخصوص بمجهول نحو قوله تعالی «وَ أُحِلَّ لَکُمْ ما وَراءَ ذلِکُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِکُمْ مُحْصِنِینَ» فانّ تقیید الحلّ بالاحصان مع الجهل به اوجب الاجمال فی ما احلّ.
و قوله تعالی «أُحِلَّتْ لَکُمْ بَهِیمَةُ الْأَنْعامِ إِلَّا ما یُتْلی عَلَیْکُمْ».
ترجمه: و امّا اجمال در لفظ مرکّب مانند فرموده حقتعالی:
أَوْ یَعْفُوَا الَّذِی بِیَدِهِ عُقْدَةُ النِّکاحِ.
(یا ببخشد کسی که اختیار و گره ازدواج بدست او است).
چه آنکه «الّذی بیده عقدة النّکاح» مردّد است بین شوهر و ولیّ.
و نیز مانند مرجع ضمیر در جائی پیش از ضمیر دو امری ذکر شده که ضمیر برای رجوع به هریک صلاحیّت دارد مانند ضرب زید عمرا فضربته که ضمیر در «ضربته» برای رجوع به هریک از «زید» و «عمرو» صالح است و نیز مانند اختصاص لفظ به کلمه‌ای که معنایش مجهول است همچون فرموده حقتعالی:
وَ أُحِلَّ لَکُمْ ما وَراءَ ذلِکُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِکُمْ مُحْصِنِینَ.
(و حلال شده برای شما غیر از این اگر با اموالتان محصنین را اختیار کنید).
تقیید حلّیّت به احصان با جهل بمقصود از آن سبب اجمال در شیئی که حلال شده گردیده است.
و مانند فرموده حقتعالی:
«أُحِلَّتْ لَکُمْ بَهِیمَةُ الْأَنْعامِ إِلَّا ما یُتْلی عَلَیْکُمْ».
ص: 1077
بر شما چهارپایان حلال شده‌اند مگر آنچه بر شما نام برده شود.
تفصیل
قوله: کقوله تعالی أَوْ یَعْفُوَا الَّذِی الخ: سوره بقره آیه 237.
در این آیه صریحا نفرموده چه کسی مهریّه زن را ببخشد فقط از واهب مهر به کلمه «الّذی بیده عقدة النّکاح» تعبیر شده و این شخص مردّد است بین شوهر و ولیّ زن.
قوله: حیث یتقدّمه امران الخ: ضمیر منصوبی در «یتقدّمه» به ضمیر راجع است.
قوله: یصلح لکلّ واحد منهما: ضمیر در «یصلح» به ضمیر و در «منهما» به امران عود می‌کند.
قوله: لتردّده بین زید و عمرو: یعنی ضمیر در «ضربته» مردّد است که به زید رجوع کرده یا به عمرو عود نماید.
قوله: و کالمخصوص بمجهول: یعنی لفظ مرکّب را اختصاص به لفظی دهند که معنای مراد از آن مجهول باشد.
قوله: وَ أُحِلَّ لَکُمْ ما وَراءَ ذلِکُمْ الخ: سوره نساء آیه 24.
که در این آیه «أُحِلَّ لَکُمْ» به محصنین اختصاص داده شده و چون معنای محصنین مجهول است لا جرم شی‌ء محلّل نیز مجمل گردیده.
قوله: أُحِلَّتْ لَکُمْ بَهِیمَةُ الْأَنْعامِ: سوره مائده آیه (1).
متن:
اذا عرفت هذا فهاهنا فوائد:
الاولی ذهب السّیّد المرتضی (ره) و جماعة من العامّة الی انّ آیة السّرقة و هی
ص: 1078
قوله تعالی «وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما» مجملة باعتبار الید.
و قیل باعتبار القطع ایضا.
و الاکثرون علی خلاف ذلک و هو الاظهر.
ترجمه: پس از آنکه تعریف و اقسام مجمل را دانستی اکنون در اینجا فوائد را ذکر می‌کنیم:
فائده اوّل
مرحوم سیّد مرتضی و گروهی از اهل سنّت معتقدند که آیه سرقت یعنی فرموده حقتعالی:
وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَیْدِیَهُما.
(مرد و زن دزد را تأدیب کرده و دستهایشان را ببرید).
باعتبار اجمالی که در «ید» هست مجمل می‌باشد چه آنکه «ید» از مچ به پائین را گویند چنانچه باز آرنج به پائین و از کتف به پائین نیز اطلاق می‌شود و در آیه لفظی که بر تعیین یکی از این معانی باشد ذکر نشده.
و بعضی گفته‌اند:
اجمال آیه باعتبار اجمال در «قطع» می‌باشد زیرا قطع گاهی به معنای جدا کردن و زمانی به معنای جراحت رساندن استعمال می‌شود.
و اکثر علماء برخلاف این دو عقیده بوده و آیه را مجمل نمی‌دانند و از نظر ما نیز رأی صواب همین است.
قوله: وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ الخ: سوره مائده آیه 38.
قوله: و الاکثرون علی خلاف ذلک: مشار الیه «ذلک» اجمال آیه باعتبار قطع و ید می‌باشد.
قوله: و هو الاظهر: ضمیر «هو» به خلاف ذلک راجع است.
ص: 1079
متن:
لنا:
انّ المتبادر من لفظة «الید» عند الاطلاق هو کلّ العضو الی المنکب، فیکون حقیقة فیه و ظاهرا منه حال الاستعمال، فلا اجمال.
و یتبادر ایضا من لفظ القطع «ابانة الشّی‌ء عمّا کان متّصلا به» و هو ظاهر فیه، فاین الاجمال.
ترجمه:

استدلال مرحوم مصنّف بر نفی اجمال در آیه سرقت

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما بر نفی اجمال در آیه سرقت اینست که:
آنچه از لفظ «ید» در وقت اطلاق و القاء به ذهن متبادر است تمام عضو یعنی از سر انگشتان تا شانه می‌باشد و چون تبادر علامت حقیقت است لا جرم لفظ «ید» در جمیع عضو حقیقت بوده و ظاهر در آن می‌باشد به‌طوری‌که وقتی بدون قرینه استعمال می‌شود بدون تردید و توقّفی مجموع جارحه از آن استفاده می‌گردد پس از آیه شریفه از این جهت اجمالی ندارد.
و نیز وقتی لفظ «قطع» اطلاق می‌گردد جدا کردن شی‌ء از آنچه بآن متّصل است تبادر به ذهن می‌کند و لفظ مزبور در این معنی ظاهر می‌باشد پس اجمال رأسا از آن منفی است.
قوله: فیکون حقیقة فیه: ضمیر در «یکون» به ید و در «فیه» به کلّ العضو راجع است.
قوله: و ظاهرا منه حال الاستعمال: ضمیر در «منه» به «ید» راجع است.
قوله: عمّا کان متّصلا به: ضمیر در «کان» به «الشّی‌ء» و در «به» به

ص: 1080
ماء موصوله راجع است.
قوله: و هو ظاهر فیه: ضمیر «هو» به قطع و ضمیر مجروری «فیه» به «ابانة الشّی‌ء الخ» راجع است.
متن:
احتجّ السّیّد (ره) بانّ الید یقع علی العضو بکماله و علی ابعاضه و ان کان لها اسماء تختصّها، فیقولون غوّصت یدی فی الماء الی الاشاجع و الی الزّند و الی المرفق و الی المنکب و اعطیته کذا بیدی و انّما اعطی بانامله و کذلک «کتبت بیدی» و انّما کتب باصابعه.
قال: و لیس یجری قولنا «ید» مجری قولنا «انسان» کما ظنّه قوم لانّ الانسان یقع علی جملة یختصّ کلّ بعض منها باسم من غیر ان یقع انسان علی ابعاضها کما یقع اسم «ید» علی کلّ بعض من هذا العضو.
ترجمه:
استدلال مرحوم سیّد مرتضی بر اجمال آیه باعتبار اجمال در لفظ «ید»
مرحوم سیّد مرتضی در مقام استدلال فرموده است:
لفظ «ید» هم بر عضو کامل اطلاق می‌شود و هم بر ابعاض آن اگرچه برای هر بعضی از آن اسم مخصوصی وضع شده مثلا می‌گویند: دستم را در آب تا اشاجع فرو بردم که در این مثال به از سر انگشتان تا بیخ آنها لفظ ید اطلاق شده.
یا می‌گویند: دستم را در آب تا مچ فرو بردم یا تا آرنج و یا تا شانه که بتمام این ابعاض اطلاق لفظ «ید» شده است.
یا گاهی می‌گویند با دستم فلان شی‌ء را به او اعطاء نمودم درحالی‌که با بند انگشتان اعطاء واقع شده پس به بند انگشتان لفظ «ید» اطلاق گردیده.
و همچنین می‌گویند: با دستم نوشتم درحالی‌که با انگشتانش کتابت
ص: 1081
کرده پس لفظ ید گفته و از آن انگشتان را اراده نموده است.
بنابراین لفظ ید بتمام این معانی اطلاق شده و در وقتی‌که بدون قرینه ذکر شود مجمل می‌باشد.
سپس فرموده:
کلمه «ید» جاری مجرای انسان نبوده و از نظر استعمال مانند آن نمی‌باشد چنانچه قوم این‌طور پنداشته و ید را به منزله انسان قرار داده‌اند چه آنکه انسان اطلاق بر مجموع اعضائی می‌شود که هر عضوش اسم مخصوصی دارد و هرگز آن را بر عضوی از اعضاء اطلاق نمی‌کنند مثلا بر دست یا پا و یا رأس انسان نگویند بلکه بر مجموع اعضاء یعنی موجود کامل الاعضاء این نام را اطلاق می‌کنند ولی لفظ «ید» با اینکه بر جارحه کامل و مجموع دست اطلاق می‌شود در عین حال بر هریک از ابعاض نیز گفته می‌گردد چنانچه موارد استعمالش گذشت.
قوله: و علی ابعاضه: ضمیر مجروری به عضو راجع است.
قوله: و ان کان لها اسماء تختصّها: کلمه «ان» وصلیّه بوده و ضمیر در «لها» به ابعاض راجع بوده و ضمیر فاعلی در «تختصّها» به اسماء و ضمیر مفعولی به ابعاض عود می‌کند و حال مراد اینست که:
ید اگرچه برای مجموع عضو بوده و باین معنا استعمال می‌شود ولی در عین حال واجد ابعاضی است که هریک با داشتن اسم مخصوص مع‌ذلک ید در آنها نیز استعمال می‌گردد.
قوله: الی الاشاجع: کلمه «اشاجع» عبارتست از بیخ انگشتان یعنی حد فاصل بین انگشتان و کف دست.
قوله: و الی الزّند: کلمه «زند» بفتح زاء و سکون نون بند دست و باصطلاح مچ را گویند.
قوله: و الی المرفق: کلمه «مرفق» بکسر میم و فتح فا یا بالعکس آرنج
ص: 1082
را گویند.
قوله: و الی المنکب: کلمه «منکب» بفتح میم و سکون نون و کسر کاف جای برخورد باز و شانه را گویند.
قوله: اعطی بانامله: کلمه «انامل» جمع «انمله» یعنی بند انگشتان.
قوله: کتب باصابعه: کلمه «اصابع» جمع «اصبع» به معنای انگشت می‌باشد.
قوله: کما ظنّه قوم: ضمیر منصوبی در «ظنّه» به جریان ید مجری الانسان راجع است.
قوله: کلّ بعض منها باسم: ضمیر در «منها» به جملة راجع است.
قوله: علی ابعاضها: یعنی ابعاض الجملة.
متن:
و احتجّ معتبر القطع ایضا مع ذلک بانّ:
القطع یطلق علی الابانة و علی الجرح.
یقال لمن جرح یده بالسّکین: قطع یده، فحصل الاجمال.
ترجمه

استدلال کسانی که آیه را باعتبار لفظ قطع مجمل پنداشته‌اند

کسانی که در اجمال آیه علاوه بر لفظ «ید» کلمه «قطع» را نیز اعتبار و لحاظ کرده در مقام استدلال گفته‌اند:
قطع بر بریدن و مجروح نمودن اطلاق می‌شود چنانچه به کسی که دستش را با چاقو بریده است می‌گویند قطع یده، بنابراین در معنای این لفظ اجمال حاصل است.
قوله: معتبر القطع ایضا مع ذلک: مشار الیه «ذلک» اجمال باعتبار لفظ «ید» می‌باشد.

ص: 1083
متن:
و الجواب عن الاوّل:
انّ الاستعمال یوجد مع الحقیقة و المجاز و لفظ الید و إن کان مستعملا فی الکلّ و البعض الّا انّ فهم ما عدا الجملة منه موقوف علی ضمیمة القرینة و ذلک آیة کونه مجازا فیه.
و الفرق الّذی ادّعاه بین لفظ الید و لفظ الانسان غیر مقبول، بل هما مشترکان فی تبادر الجملة عند الاطلاق و توقّف ما سواها علی القرینة و ان کان استعمال الید فی الابعاض متعارفا دون الانسان، فانّ ذلک بمجرّده لا یقتضی الاجمال، بل لا بدّ من کونه ظاهرا فی الکلّ بحیث لا یسبق احدهما بخصوصه الی الفهم و الواقع خلافه.
و عن الآخر بمثله، فانّا قد بیّنّا انّ القطع ظاهر فی الابانة.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از اجمال آیه باعتبار لفظ «ید» و «قطع»

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از اوّل یعنی اجمال آیه باعتبار لفظ «ید» اینست که:
استعمال هم با معنای حقیقی یافت شده و هم با مجازی چه آنکه نفس استعمال از حقیقت و مجاز اعمّ می‌باشد و لفظ «ید» اگرچه در کلّ عضو و بعض آن استعمال می‌شود ولی در عین حال فهم و ادراک غیر کلّ از آن موقوف به ضمیمه قرینه است و همین توقّف بر قرینه علامت آنست که لفظ «ید» در بعض عضو مجاز می‌باشد.
بنابراین چنین لفظی را باعتبار اینکه دارای معنای حقیقی و مجازی است نمی‌توان مجمل خواند و الّا غالب الفاظ به ملاحظه اینکه دارای معنای حقیقی و مجازی هستند باید مجمل باشند و این امری است که احدی بآن

ص: 1084
قائل نیست.
و امّا فرقی که بین لفظ «ید» و «انسان» گذاشته شد:
باید بگوئیم: این فرق مقبول نیست و بین این دو هیچ فرق وجود نداشته بلکه هر دو در این جهت مشترکند که وقتی بدون قرینه اطلاق می‌شوند مجموع ابعاض از آنها تبادر کرده و اراده غیر آن موقوف بر قرینه است.
بلی، فرقی که بین آنها است اینکه استعمال لفظ «ید» در ابعاض بنحو مجاز متعارف بوده ولی این مجاز در انسان تعارف ندارد لکن این مقدار از فرق سبب آن نیست که لفظ «ید» از مجملات شمرده شود بلکه چنانچه تقریر شد لفظ «ید» قطعا ظاهر در کلّ عضو می‌باشد و این‌طور نیست که عند الاطلاق از بین کلّ و بعض هیچیک بخصوصه تبادر نکند بلکه واقع امر خلاف این بوده و حتما کلّ متبادر به ذهن است و سپس در مقام جواب از اجمال آیه باعتبار لفظ «قطع» می‌فرمایند:
جواب از این استدلال آنست که می‌گوییم:
لفظ «قطع» چنانچه گفتیم ظاهر در انفصال و جدا کردن چیزی از شی‌ء دیگر است به‌طوری‌که عند الاطلاق و در حال تجرّد از قرینه این معنا از آن به ذهن تبادر می‌کند و قبلا ذکر شد که تبادر علامت حقیقت است حال اگر مجازا در معنای دیگر استعمال گردد این استعمال موجب اجمال آن نمی‌شود چنانچه شرح آن در جواب از استدلال مرحوم سیّد گذشت.
قوله: و الجواب عن الاوّل: مقصود از «الاوّل» اجمال آیه باعتبار لفظ «ید» می‌باشد.
قوله: الّا انّ فهم ما عدا الجملة منه: مقصود از «جمله» کلّ و مراد از «ما عدا الجملة» بعض عضو می‌باشد و ضمیر در «منه» به «ید» عود می‌کند.
قوله: و ذلک آیة کونه مجازا فیه: مشار الیه «ذلک» توقّف بر قرینه بوده و ضمیر در «کونه» به «ید» و در «فیه» به ما عدا الجملة راجع است.
ص: 1085
قوله: و الفرق الّذی ادّعاه: ضمیر فاعلی در «ادّعاه» به مرحوم سیّد و ضمیر مفعولی به «الفرق» راجع است.
قوله: بل هما مشترکان: ضمیر «هما» به ید و انسان راجع است.
قوله: و توقّف ما سواها: ضمیر در «سواها» به جمله عود می‌کند.
قوله: فانّ ذلک بمجرّده لا یقتضی الاجمال: مشار الیه «ذلک» تعارف استعمال ید در ابعاض می‌باشد.
قوله: بل لا بدّ من کونه ظاهرا فی الکلّ: ضمیر در «کونه» به ید راجع است.
قوله: لا یسبق احدهما بخصوصه الی الفهم: ضمیر در «احدهما» به کلّ و بعض راجع است.
قوله: و الواقع خلافه: یعنی این‌طور نیست که یکی از این دو سبقت به ذهن نگیرد.
قوله: و عن الآخر بمثله: مقصود از «آخر» اجمال آیه باعتبار لفظ «قطع» بوده و ضمیر در «بمثله» به «الاوّل» راجع است.
متن:

[کلام در اطراف برخی دیگر از امثله]

الثّانیة عدّ جماعة فی المجمل نحو قوله صلّی اللّه علیه و آله و سلّم: لا صلاة الّا بطهور و لا صلاة الّا بفاتحة الکتاب و لا صیام لمن لم یبیّت الصّیام من اللّیل و لا نکاح الّا بولیّ ممّا ینفی فیه الفعل ظاهرا مطلقا.
و قیل: ان کان الفعل المنفیّ شرعیّا کما فی الامثلة المذکورة او لغویّا ذا حکم واحد فلا اجمال و إن کان لغویّا له اکثر من حکم واحد فهو مجمل.
ترجمه:
فائده دوّم
جماعتی از اصولیّون امثال فرموده نبیّ اکرم صلّی اللّه علیه و آله و

ص: 1086
سلّم یعنی:
لا صلاة الّا بطهور (نماز نیست مگر با طهور).
لا صلاة الّا بفاتحة الکتاب (نماز نیست مگر با فاتحة الکتاب).
لا صیام لمن لم یبیّت الصّیام من اللّیل (روزه نیست برای کسی که قصد روزه را از شب نداشته باشد).
لا نکاح الّا بولیّ (نکاحی نیست مگر آنکه ولیّ آن را واقع سازد).
را از مصادیق مجمل دانسته و فرموده‌اند:
اگر فعل منفی شرعی باشد همچون مثال‌های مذکور یا لغوی بوده که یک حکم داشته باشد اجمالی در بین نبوده و در صورتی که لغوی و برایش بیش از یک حکم باشد پس مجمل است.
قوله: عدّ جماعة فی المجمل الخ: وجه اجمال اینست که در امثله مذکوره معلوم نیست مقصود نفی صحّت افعال یاد شده است یا کمال آنها مسلوب و منفی است.
قوله: الّا بطهور: مقصود از «طهور» بفتح طاء آب و خاک است که به واسطه آنها وضوء و غسل و تیمّم حاصل می‌شود.
قوله: ممّا ینفی فیه الفعل ظاهرا: ضمیر در «فیه» به ماء موصوله راجع است.
قوله: مطلقا: چه فعل منفی شرعی بوده همچون صلاة و صیام و نکاح یا غیر شرعی باشد مانند:
لا ضرر و لا ضرار فی الاسلام.
ص: 1087
متن:
و الحقّ انّه لا اجمال مطلقا وفاقا للاکثر.
لنا:
انّه إن ثبت کونه حقیقة شرعیّة فی الصّحیح من هذه الافعال کان معناه:
لا صلاة صحیحة و لا صیام صحیحا.
و نفی المسمّی حینئذ ممکن باعتبار فوات الشّرط او الجزء و قد اخبر الشّارع به، فتعیّن للارادة، فلا اجمال و ان لم یثبت له حقیقة شرعیّة کما هو الظّاهر و قد مرّ فان ثبت له حقیقة عرفیّة و هو انّ مثله یقصد فیه نفی الفائدة و الجدوی نحو: لا علم الّا ما نفع و لا کلام الّا ما افاد و لا طاعة الّا للّه کان متعیّنا ایضا و لا اجمال و لو فرض انتفائه ایضا فالظّاهر انّه یحمل علی نفی الصّحّة دون الکمال، لانّ ما لا یصحّ کالعدم فی عدم الجدوی بخلاف ما لا یکمل فکان اقرب المجازین الی الحقیقة المتعذّرة و کان ظاهرا فیه، فلا اجمال.
ترجمه:
نظریّه مرحوم مصنّف در امثله مذکوره
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
از نظر ما حقّ اینست که در امثله مذکور و اشباه آن مطلقا اجمالی نیست چه فعل منفی شرعی بوده و چه لغوی باشد چنانچه اکثر اصولیّون نیز باین معتقدند.
استدلال مرحوم مصنّف
دلیل ما بر ادّعای مذکور اینست که:
در افعال مذکور یعنی صلاة و صوم و نکاح یا حقیقت شرعیّه ثابت است و یا ثابت نیست اگر حقیقت شرعیّه ثابت باشد معنای عبارت اینست که: صلاة صحیح وجود ندارد مگر اینکه با طهور باشد یا روزه صحیحی
ص: 1088
نیست مگر آنکه از شب قبل شخص نیّت آن را بنماید.
سؤال
اگر نماز با طهارت خوانده نشود یا مثلا در روزه از شب قبل نیّت آن را نکنند در واقع شرط نماز و روزه منتفی است نه نفس نماز و روزه درحالی‌که ظاهر این امثله نفی اصل و سلب ماهیّت نماز و روزه می‌باشد.
جواب
اگرچه شرط در واقع منتفی است ولی باعتبار فوات شرط یا نفی جزء می‌توان مسمّی و حقیقت مشروط و مرکّب را نیز منفی دانست چه آنکه گفته‌اند المشروط معدوم عند شرطه یا المرکّب ینتفی بانتفاء اجزائه.
و شارع مقدّس در این امثله از این واقعیّت خبر داده است پس بدون اینکه اجمال و ابهامی در این امثله باشد متعیّنا همین معنای شرعی مراد است.
و اگر فرض نمودیم که در این افعال حقیقت شرعیّه ثابت نیست چنانچه ظاهرا همین‌طور باشد و قبلا نیز شرح آن گذشت پس از دو حال خارج نیست:
یا حقیقت عرفیّه برای آنها ثابت است و یا آن نیز ثابت نمی‌باشد.
در صورت اوّل که حقیقت عرفیّه ثابت باشد و آن عبارتست از اینکه در امثال این نوع تراکیب اهل عرف نفی فائده از آن استفاده می‌کنند نظیر اینکه گفته می‌شود: لا علم الّا ما نفع یعنی (علم بافایده‌ای وجود ندارد مگر دانشی که نفعش به دیگران برسد) یا لا کلام الّا ما افاد (کلامی مفید وجود ندارد مگر کلامی که فائده‌اش به دیگران برسد) یا لا طاعة الّا للّه (طاعت و کرنشی که نافع باشد وجود ندارد مگر طاعتی که برای خدا باشد) و بهر تقدیر اگر به
ص: 1089
حقیقت عرفیّه که معنای مزبور باشد قائل باشیم در مقام اراده همان متعیّن است و باز کلام اجمالی ندارد.
و اگر فرض کنیم که حقیقت عرفیّه نیز منتفی است علی الظّاهر کلام را باید حمل بر نفی صحّت نمود نه نفی کمال زیرا شیئی که صحیح نیست در واقع همچون معدوم است چه آنکه معدوم نفعی نداشته، شیئی غیر صحیح نیز دارای نفعی نیست پس هر دو باهم از این نظر متّحد هستند بخلاف غیر کامل که واجد اثر و نفع می‌باشد و بتقریر دیگر:
ترکیبی که در آن ماهیّت فعل نفی شده باشد معنای حقیقی آن نفی مسمّی و سلب حقیقت آن است و اگر قرینه‌ای داشتیم که معنای حقیقی اراده نشده درصورتی‌که معنای مجازی متّحد باشد جای صحبت و محلّ کلام نیست که لفظ را بر معنای مجازی معیّن باید حمل کرد ولی در صورتی که مجازات متعدّد باشند قاعده اینست که لفظ را بر معنای مجازی که به معنای حقیقی نزدیکتر است باید حمل نمود و چون نفی صحّت به نفی ماهیّت نزدیکتر است از نفی کمال لا جرم بدون تردید و اجمالی لفظ را برآن حمل می‌کنیم پس باز اجمالی در بین نمی‌باشد.
قوله: و الحقّ انّه لا اجمال مطلقا: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد و مقصود از «مطلقا» اینست که چه فعل شرعی بوده و چه لغوی.
قوله: لنا انّه إن ثبت کونه حقیقة شرعیّة فی الصّحیح: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» بوده و در «کونه» به فعل منفی راجع است.
قوله: کان معناه: یعنی معنای فرموده پیغمبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.
قوله: و نفی المسمّی حینئذ ممکن: مقصود از «حینئذ» حین ثبوت الحقیقة الشّرعیّة می‌باشد.
قوله: و قد اخبر الشّارع به: ضمیر در «به» به نفی مسمّی راجع است.
ص: 1090
قوله: فتعیّن للارادة: ضمیر در «تعیّن» به نفی مسمّی عود می‌کند.
قوله: و ان لم یثبت له حقیقة شرعیّة: ضمیر در «له» به فعل منفی عود می‌کند.
قوله: کما هو الظّاهر: ضمیر «هو» به عدم ثبوت حقیقت شرعیّه عود می‌کند.
قوله: فان ثبت له حقیقة عرفیّة: ضمیر در «له» به فعل منفی راجع است.
قوله: و هو انّ مثله یقصد فیه نفی الفائدة: ضمیر «هو» به حقیقت عرفیّه راجع است و ضمیر در «مثله» به فعل منفی در امثله مذکور عود کرده و در «فیه» به مثله بازمی‌گردد.
قوله: کان متعیّنا: ضمیر در «کان» به نفی الفایده راجع است.
قوله: و لو فرض انتفائه ایضا: ضمیر در «انتفائه» به حقیقت عرفیّه عود می‌کند و کلمه «ایضا» اشاره است به اینکه همان‌طوری‌که حقیقت عرفیّه در آن منتفی است.
قوله: فالظّاهر انّه یحمل علی نفی الصّحّة: ضمیر در «انّه» به فعل منفی راجع است.
قوله: فکان اقرب المجازین الی الحقیقة: ضمیر در «کان» به نفی الصّحّة راجع است.
قوله: و کان ظاهرا فیه: ضمیر در «کان» به فعل منفی و در «فیه» به نفی صحّت عود می‌نماید.
متن:
لا یقال هذا اثبات اللّغة بالتّرجیح و هو باطل.
ص: 1091
لانّا نقول لیس هو منه و انّما هو ترجیح احد المجازات بکثرة التّعارف و لذلک یقال:
هو کالعدم اذا کان بلا منفعة.
ترجمه:
سؤال
استدلال و تقریری که گذشت اثبات معنای لغت از طریق ترجیح استحسانی بوده که آن امر باطلی است چه آنکه باب اثبات لغات منحصرا نقل از واضع است نه مرجّحات و استحسانات ذوقی و عقلی فلذا لغات را از امور توقیفیّه شمرده‌اند.
جواب
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
این اشکال وارد نیست زیرا معنای لغت را با استحسان و قیاس اثبات نکرده بلکه به وسیله آن یکی از مجازات را بر مجاز دیگر ترجیح داده و موجب آن را نیز کثرت تعارف و شیوع استعمال قرار داده‌ایم فلذا گفته می‌شود این کلام چون منفعتی ندارد وجودش به منزله عدم است یعنی وجود را در معنای مجازی که عدم باشد استعمال کرده و علاقه مصحّح برای این استعمال را مشابهت این دو باهم قرار می‌دهند.
قوله: هذا اثبات اللّغة بالتّرجیح: مشار الیه «هذا» استدلال مرحوم مصنّف است.
قوله: لیس هو منه: ضمیر «هو» به استدلال مذکور راجع بوده و ضمیر در «منه» به اثبات لغت بالتّرجیح راجع است.
ص: 1092
قوله: و انّما هو ترجیح احد المجازات الخ: ضمیر «هو» به استدلال مذکور راجع است.
قوله: و لذلک یقال هو کالعدم: مشار الیه «ذلک» کثرت تعارف می‌باشد و حاصل مراد آنست که:
چون کثرت استعمال عرفی موجب ترجیح یکی از مجازات بر سایر آنها می‌گردد لا جرم بسیار دیده و شنیده شده که در عرف به شیئی بدون منفعت با اینکه موجود است می‌گویند: هو معدوم یعنی موجود را در معدوم مجازا استعمال کرده و علاقه مجوّز این استعمال مشابهت موجود با معدوم است و آن عبارتست از نداشتن منفعت و اثر.
متن:
احتجّ الاوّلون:
بانّ العرف فی مثله مختلف، فیفهم منه نفی الصّحّة تارة و نفی الکمال اخری، فکان متردّدا بینهما و لزم الاجمال.
و الجواب:
انّ اختلاف العرف و الفهم ان کان فانّما هو باعتبار اختلافهم فی انّه ظاهر فی الصّحّة او فی الکمال، فکلّ صاحب مذهب یحمله علی ما هو الظّاهر فیه عنده لا انّه متردّد بینهما، فهو ظاهر عندهما لا مجمل الّا انّه ظاهر عند کلّ فی شی‌ء و لو تنزّلنا الی تسلیم تردّده بینهما فکونه علی السّواء ممنوع بل نفی الصّحّة راجح، لما ذکرنا من اقربیّته الی نفی الذّات.
ترجمه:

استدلال قائلین باجمال بطور مطلق

کسانی که قائلند امثله مذکور و اشباه آن بطور مطلق مجمل محسوب می‌شوند در مقام استدلال بر این ادّعاء فرموده‌اند:
اهل عرف در مثل این ترکیب از نظر فهم و ادراک مختلف می‌باشند،

ص: 1093
پس گاهی از آن نفی صحّت فهمیده و زمانی نفی کمال را استفاده می‌کنند و این اختلاف خود حاکی است از اینکه لفظ بین دو معنای مذکور مردّد و محتمل است و معنای مجمل همین است.

جواب مرحوم مصنّف از استدلال قائلین باجمال بطور مطلق

مرحوم مصنّف در مقام جواب می‌فرمایند:
اوّلا: قبول نداریم که فهم اهل عرف در استفاده از معنای کلام نسبت به امثله مذکور مختلف باشد.
ثانیا: بفرض که چنین اختلافی هم وجود داشته باشد باید گفت اختلاف فهم اهل عرف ناشی از اینست که برخی لفظ را ظاهر در نفی صحّت دانسته و گروهی در نفی کمال پس هریک کلام را مطابق مذهب خویش بر همان حمل می‌کنند.
و به عبارت دیگر:
تمام اهل عرف متّفقند که لفظ باید بر معنای ظاهرش حمل گردد منتهی بعضی معنای ظاهر در عبارات و امثله مذکور را نفی صحّت می‌دانند فلذا بر همان حمل می‌کنند و از نظر ایشان لفظ اساسا هیچ اجمالی ندارد و گروهی دیگر معنای ظاهر در فعل منفی را نفی کمال می‌دانند ازاین‌رو ایشان نیز لفظ را بر نفی کمال حمل کرده و از نظر این دسته هم لفظ اجمالی ندارد و ما نیز اگر از دسته اوّل بوده و عقیده باین داشتیم که موضوع له این قبیل تراکیب نفی صحّت است بلا درنگ امثله مذکوره را برآن حمل می‌کنیم و اگر از دسته دوّم بوده و معتقد باشیم که موضوع له آنها نفی کمال است باز بدون تأمّل مثالهای یادشده را بر نفی کمال حمل می‌نماییم و باز اجمال

ص: 1094
منتفی است و به‌هرتقدیر اختلاف مزبور در فهم اهل عرف ناشی از اختلاف در مبنائی است که دارند نه اینکه لفظ مردّد و محتمل بین نفی صحّت و نفی کمال باشد فلذا قائلین به نفی صحّت اساسا نفی کمال را باطل دانسته و بعکس دسته دوّم حمل لفظ بر نفی صحّت را در این امثله صحیح نمی‌دانند درحالی‌که اگر لفظ مجمل و مردّد می‌بود باید هر دو صحیح بوده منتهی در حمل بر هریک معطّل و متحیّر بمانیم.
ثالثا: تنزّل کرده و قبول کنیم که لفظ مردّد بین این دو معنا است ولی قبول نداریم که نسبت لفظ به هر دو معنا بنحو تساوی باشد بلکه نفی صحّت به ملاحظه اقرب بودنش به نفی ذات از نفی کمال ارجح بوده لا جرم وقتی لفظ القاء و اطلاق می‌شود ابتداء این معنا به ذهن تبادر می‌کند نه هر دو در عرض هم پس باز اجمال در این فرض منتفی می‌باشد.
تفصیل
قوله: فی مثله مختلف: ضمیر در «مثله» به فعل منفی راجع است.
قوله: فیفهم منه نفی الصّحّة: ضمیر در «منه» به فعل منفی راجع است.
قوله: فکان متردّدا بینهما: ضمیر در «کان» به مثالی که در آن فعل منفی واقع شده راجع است و ضمیر در «بینهما» به نفی صحّت و نفی کمال بازمی‌گردد.
قوله: انّ اختلاف العرف و الفهم ان کان: لفظ «کان» تامّه بوده به معنای «وقع» می‌باشد.
قوله: فانّما هو باعتبار اختلافهم فی انّه ظاهر فی الصّحّة الخ: ضمیر «هو» به اختلاف اهل عرف راجع بوده و ضمیر در «اختلافهم» به اهل عرف و در «انّه» به فعل منفی راجع است.
قوله: فکلّ صاحب مذهب یحمله علی ما هو الظّاهر فیه عنده: ضمیر
ص: 1095
منصوبی در «یحمله» به فعل منفی راجع بوده چنانچه ضمیر «هو» نیز بهمین معنا عائد است و ضمیر در «فیه» به ماء موصوله و در «عنده» به صاحب مذهب برمی‌گردد.
قوله: لا انّه متردّد بینهما: ضمیر در «انّه» به فعل منفی و در «بینهما» به نفی صحّت و نفی کمال راجع است.
قوله: فهو ظاهر عندهما: ضمیر «هو» به فعل منفی راجع بوده و ضمیر در «عندهما» به معتقد به نفی صحّت و قائل بنفی کمال برمی‌گردد.
قوله: الّا انّه ظاهر عند کلّ فی شی‌ء: ضمیر در «انّه» به فعل منفی راجع است و کلمه «کلّ» منوّن به تنوین جرّ است که تنوینش عوض از مضاف الیه بوده و تقدیر کلام چنین می‌باشد:
عند کلّ واحد منهما فی شی‌ء و مقصود از کلّ واحد منهما معتقد به نفی صحّت و قائل به نفی کمال است.
قوله: تسلیم تردّده بینهما: ضمیر در «تردّده» به فعل منفی راجع بوده و ضمیر در «بینهما» به نفی صحّت و نفی کمال عود می‌کند.
قوله: فکونه علی السّواء: ضمیر در «کونه» به فعل منفی راجع بوده و مقصود آنست که:
بودن فعل منفی نسبت به اراده نفی صحّت و نفی کمال در عرض واحد و حدّت وی ممنوع است.
قوله: من اقربیّته الی نفی الذّات: ضمیر در «اقربیّته» به نفی صحّت راجع است.
متن:
حجّة المفصّل:
انّ انتفاء الفعل الشّرعی ممکن لفوات شرطه او جزئه، فیجری النّفی فیه علی ظاهره و لا یکون هناک اجمال.
ص: 1096
و کذا مع اتّحاد حکم اللّغوی، فانّه یجب صرف النّفی الیه و هو ظاهر.
و ان کان له حکمان: الفضیلة و الاجزاء، فلیس احدهما اولی من الآخر، فیحصل الاجمال.
و الجواب:
ظاهر ممّا قدّمناه فلا نعیده.
ترجمه:

استدلال قائلین بتفصیل و جواب مصنّف (ره) از آن

قائلین بتفصیل در مقام استدلال فرموده‌اند:
انتفاء فعل شرعی و سلب ماهیّت آن به واسطه فوات شرط یا جزء امر ممکن و محتملی است لذا نفی در این افعال محمول بر ظاهرش بوده و در تراکیبی که فعل شرعی منفی باشد معنا نفی مسمّی و ماهیّت است و هیچ‌گونه اجمالی وجود ندارد.
چنانچه اگر فعل منفی لغوی بوده و دارای حکم واحدی باشد در آنجا نیز اجمالی نبوده و نفی مستقیما بهمان حکم مزبور راجع است.
ولی اگر فعل منفی لغوی بوده و دارای دو حکم همچون:
فضیلت و اجزاء داشت چون اراده هیچیک از این دو از لفظ اولی از دیگری نیست لا جرم وقتی لفظ اطلاق گردد موجب اجمال می‌شود.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از این استدلال از آنچه قبلا گفتیم ظاهر شده و دیگر نیازی به اعاده نیست.

ص: 1097
مؤلّف گوید:
مقصود اینست که در فرض مزبور نفی صحّت به ملاحظه اقرب بودنش بنفی مسمّی راجح بر نفی کمال و سلب فضیلت است.
قوله: فیجری النّفی فیه علی ظاهره: ضمیر در «فیه» به فعل شرعی راجع است.
قوله: فانّه یجب صرف النّفی الیه: ضمیر در «الیه» به حکم واحد راجع است.
قوله: و ان کان له حکمان: ضمیر در «له» به فعل لغوی راجع است.
قوله: فلا نعیده: ضمیر منصوبی به جواب راجع است.
متن:
الثّالثة اکثر النّاس علی انّه لا اجمال فی التّحریم المضاف الی الاعیان نحو قوله تعالی:
حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ.
و خالف فیه البعض.
و الحقّ الاوّل.
لنا:
انّ من استقرأ کلام العرب علم انّ مرادهم فی مثله حیث یطلقونه انّما هو تحریم الفعل المقصود من ذلک کالاکل فی المأکول و الشّرب فی المشروب و اللّبس فی الملبوس و الوطی فی الموطوء.
فاذا قیل: حرّم علیکم لحم الخنزیر او الخمر او الحریر او الامّهات فهم ذلک سابقا الی الفهم عرفا فهو متّضح الدّلالة فلا اجمال.
ص: 1098
ترجمه:
فائده سوّم
اکثر مردم در تحریمی که به اعیان خارجی نسبت داده می‌شود معتقدند که اجمالی وجود ندارد مانند فرموده حقتعالی: حُرِّمَتْ عَلَیْکُمْ أُمَّهاتُکُمْ که در این آیه شریفه تحریم به امّهات نسبت داده شده و فرموده است مادرهای شما برایتان حرام هستند و هیچ اجمال و ابهامی در این معنا وجود ندارد.
برخی در این مورد مخالفت کرده و آن را مجمل دانسته‌اند.
ولی حقّ از نظر ما رأی اوّل است.

استدلال مرحوم مصنّف جهت عدم اجمال در تحریم مضاف به ذات

مرحوم مصنّف در مقام استدلال می‌فرمایند:
دلیل ما بر ادّعائی که داریم اینست که اگر کلام عرب را کسی استقراء و بررسی کامل بکند به خوبی درمی‌یابد که مراد و مقصود متکلّمین در مثل این تراکیب و عباراتی که خالی از قرینه خارجی ذکر می‌گردند حرمت فعلی که مناسب با ذات و عین مذکور در عبارت است می‌باشد مثلا اگر حرمت بمأکول نسبت داده شود مراد اکل و اگر به مشروب اضافه گردد شرب و اگر به ملبوس انتساب داده شود پوشیدن و اگر به ذاتی که محلّ وطی و تماسّ واقع می‌گردد منسوب شود و طی و عمل مقاربت منظور می‌باشد.
بنابراین وقتی می‌گویند:
حرّم علیکم لحم الخنزیر یعنی اکل و تناول گوشت خنزیر حرام است نه آنکه نفس گوشت این حیوان حرام است.
یا زمانی که می‌گویند:

ص: 1099
حرّم علیکم الخمر یعنی شرب و آشامیدن شراب حرام است نه نفس شراب حرام باشد.
یا در مثال:
حرّم علیکم الحریر یعنی حریر بر شما حرام است مراد پوشیدن آن بوده نه خود حریر.
یا در عبارت:
حرّم علیکم الامّهات که حرمت به مادران نسبت داده شده منظور وطی و مقاربت با ایشان است نه اینکه خود مادران حرام باشند.
و در تمام این امثله افعال مناسبی که ذکر شد از نظر فهم اهل عرف سابق به ذهن می‌باشند پس در این تراکیب اگرچه حرمت به عین و ذات خارجی نسبت داده شده ولی دلالت لفظ بر معنای مراد واضح و بدون وجود اجمال می‌باشد.
قوله: اکثر النّاس: غالبا مرحوم مصنّف از علماء اهل سنّت باین کلمه یعنی «ناس» تعبیر می‌کند.
قوله: انّه لا اجمال: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: فی التّحریم المضاف الی الاعیان: یعنی تحریمی که نسبت داده شده به اعیان و ذوات خارجی.
قوله: و خالف فیه البعض: ضمیر در «فیه» به تحریم مضاف راجع است.
قوله: انّ مرادهم فی مثله: ضمیر در «مرادهم» به عرب راجع بوده و در «مثله» به تحریم مضاف عود می‌کند.
قوله: حیث یطلقونه: ضمیر فاعلی به عرب و ضمیر مفعولی به کلام راجع است.
قوله: تحریم الفعل المقصود من ذلک: مشار الیه «ذلک» اضافه تحریم به
ص: 1100
ذات می‌باشد.
قوله: فهم ذلک سابقا الی الفهم: مشار الیه «ذلک» افعال مذکور که با اعیان خارجی مناسب هستند می‌باشد.
قوله: فهو متّضح الدّلالة: ضمیر «هو» به تحریم مضاف راجع است.
متن:
احتجّ المخالف:
بانّ تحریم العین غیر معقول فلا بدّ من اضمار فعل یصحّ متعلّقا له و الافعال کثیرة و لا یمکن اضمار الجمیع، لانّ ما یقدّر للضّرورة یقدّر بقدرها فتعیّن اضمار البعض و لا دلیل علی خصوصیّة شی‌ء منها فدلالته علی البعض المراد غیر واضحة و هو معنی الاجمال.
و الجواب:
المنع من عدم وضوح الدّلالة علی ذلک البعض، لما عرفت من دلالة العرف علی ارادة المقصود من مثله.
ترجمه
استدلال قائلین باجمال تحریم مضاف به عین و جواب مصنّف (ره) از آن
کسانی که در حکم مزبور با ما مخالفت کرده و تحریم مضاف به عین خارجی را مجمل دانسته‌اند در مقام استدلال گفته‌اند تحریم عین که امر غیر معقول و بی‌معنائی است لذا در هر موردی که حرمت بآن منسوب باشد به ناچار فعلی که تعلّق حرمت بآن صحیح است باید مقدّر گرفت و چون این افعال کثیر و بسیار هستند و جمیع آنها را نمی‌توان در تقدیر گرفت چه آنکه گفته‌اند:
در مورد ضرورت و ناچاری بقدری که ضرورت برطرف شود باید قائل بتقدیر شد لا جرم واجب و متعیّن است که بعضی از این افعال را مقدّر
ص: 1101
گرفت و چون دلیلی بر خصوصیّت هیچیک از آنها وجود ندارد و قرینه‌ای بر تعیین هیچ‌کدام بطور مشخّص در دست نیست لا جرم دلالت کلام برآن بعضی که مقصود و مراد متکلّم است واضح نیست و معنای اجمال همین است.
مرحوم مصنّف در مقام جواب می‌فرمایند:
قبول نداریم که دلالت کلام بر فعل مقدر واضح و روشن نباشد چه آنکه دانسته شد عرف دلالت بر فعل مقصود از این تراکیب داشته و هرگز اهل محاوره متحیّر و سرگردان نمی‌مانند.
قوله: احتجّ المخالف: مقصود کسانی است که تحریم مضاف به عین خارجی را مجمل می‌دانند.
قوله: بانّ تحریم العین غیر معقول: یعنی معنای متصوّری ندارد مثلا وقتی می‌گویند شراب حرام است یا گوشت خوک حرام است و یا مادر حرام است اگر ظاهر این کلام مراد باشد قطعا کلام بی‌معنا می‌باشد.
قوله: متعلّقا له: ضمیر در «له» به تحریم راجع است.
قوله: یقدّر بقدرها: یعنی بقدر ضرورت و مراد از «ضرورت» آنست که با تقدیر معنای عبارت تصحیح شود.
قوله: علی خصوصیّة شی‌ء منها: یعنی شی‌ء من الافعال مقصود اینست که فعل خاصّ و معیّنی را نمی‌توان مقدّر گرفت زیرا دلیل بر تقدیرش نداریم.
قوله: فدلالته علی البعض المراد غیر واضحة: ضمیر در «دلالته» به کلامی که مشتمل بر تحریم مضاف الی العین است راجع می‌باشد.
قوله: و هو معنی الاجمال: ضمیر «هو» به واضح نبودن مراد راجع می‌باشد.
متن:
اصل
المبیّن نقیض المجمل فهو متّضح الدّلالة سواء کان بنفسه نحو:
ص: 1102
و اللّه بکلّ شی‌ء علیم.
او بواسطة الغیر و یسمّی ذلک الغیر مبیّنا و ینقسم کالمجمل الی ما یکون قولا مفردا او مرکّبا و الی ما یکون فعلا علی الاصحّ.
و لبعض النّاس خلاف فی الفعل ضعیف لا یعبأ به.
ترجمه

اصل و قاعده در بیان مبیّن

اشاره

مبیّن عبارتست از کلامی که نقیض مجمل باشد پس در نتیجه به کلامی این اسم گفته می‌شود که دلالتش بر معنای مراد روشن و واضح محسوب گردد اعمّ از آنکه بنفسه و بدون دخالت کلام دیگری واجد این وضوح بوده همچون آیه شریفه: وَ اللَّهُ بِکُلِّ شَیْ‌ءٍ عَلِیمٌ.*
یا به واسطه غیر خودش واضح و روشن گردیده شده که البتّه آن غیر را اصطلاحا «مبیّن» بصیغه اسم فاعل خوانند، قابل توجّه و التفات است که مبیّن (بصیغه اسم مفعول) همچون مجمل به اقسامی تقسیم می‌شود چه آنکه مبیّن گاهی قول مفرد بوده و زمانی مرکّب و علی الاصحّ در پاره‌ای اوقات فعل می‌باشد.
و برخی از مردم در مبیّن بودن فعل مخالفت کرده و آن را قبول نکرده‌اند ولی این رأی ضعیف و غیر قابل اعتناء است.
قوله: فهو متّضح الدّلالة: ضمیر «هو» به مبیّن راجع است.
قوله: سواء کان بنفسه: ضمیر در «کان» به وضوح دلالت راجع است.
قوله: و ینقسم کالمجمل الخ: مرحوم سلطان المحقّقین در حاشیه می‌فرمایند:
آنچه در کتب اهل اصول معهود و معروف است آنکه مبیّن بصیغه

ص: 1103
اسم مفعول را به تقسیمات مذکور منقسم می‌نمایند چنانچه شارح مختصر نیز بآن تصریح نموده و گفته است:
همان‌طوری‌که مجمل به مفرد و مرکّب تقسیم می‌گردد مقابل آن یعنی «مبیّن» نیز گاهی در مفرد بوده و زمانی در مرکّب و در پاره‌ای اوقات در فعل می‌باشد.
و پرواضح است آنچه مقابل «مجمل» قرار دارد «مبیّن» بصیغه اسم مفعول است به اسم فاعل.
با توجّه به این مقدّمه می‌گوییم:
اگر مقصود مرحوم مصنّف از «ینقسم» تقسیم مبیّن بصیغه اسم مفعول باشد همچون مشهور و معروف چنانچه عبارت «کالمجمل» بآن نیز اشعار دارد، کلام بعدی یعنی «علی الاصحّ و لبعض النّاس الخ» مورد تأمّل و نظر است زیرا در مبیّن (بصیغه اسم مفعول) بودن فعل اختلافی نیست و همان‌طوری‌که از کتب اصول استفاده می‌شود جملگی بآن اذعان داشته و احدی آن را انکار نکرده است.
بلی اگر اختلاف وجود دارد، در «مبیّن» بصیغه اسم فاعل است که بعضی فرموده‌اند فعل ممکن نیست که مبیّن (بکسر یاء) باشد.
و اگر مقصود ایشان «مبیّن» بصیغه اسم فاعل است می‌گوییم:
اوّلا: تشبیه آن به «مجمل» که بفتح میم و بصیغه اسم مفعول است چندان مناسب و درست بنظر نمی‌رسد.
ثانیا: از احدی نقل نشده که مبیّن بصیغه اسم فاعل مفرد باشد پس چگونه مفرد را یکی از اقسام و مصادیق آن ایشان شمرده‌اند.
تمام شد کلام مرحوم سلطان اعلی اللّه مقامه.
قوله: لا یعبأ به: کلمه «لا یعبأ» یعنی لا یلتفت و ضمیر در «به» به خلاف عود می‌کند.
ص: 1104
متن:
فالقول من اللّه سبحانه و من الرّسول صلّی اللّه علیه و آله و هو کثیر کقوله تعالی:
صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها الآیة.
فانّه بیان لقوله تعالی: إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً فی اظهر الوجهین.
و کقوله صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:
فیما سقت السّماء العشر.
فانّه بیان لمقدار الزّکاة المأمور باتیانها.
ترجمه

مبیّن قولی در کلام حقتعالی و حضرت نبویّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

مبیّن قولی از حقتعالی و حضرت رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بوده که مصادیق آن بسیار است از جمله:
فرموده خداوند متعال در سوره بقره آیه (69) که می‌فرماید:
إِنَّها بَقَرَةٌ صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النَّاظِرِینَ.
(آن گاو، گاوی است زرد زرّین که رنگش بینندگان را بفرح و سرور می‌آورد).
این آیه شریفه مبیّن است برای فرموده دیگر حقتعالی یعنی آیه (67) از همین سوره که فرموده:
إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً.
(خداوند متعال بشما فرمان می‌دهد که گاوی را ذبح و قربانی نمائید).
البتّه در آیه اوّل دو احتمال است:

ص: 1105
احتمال اوّل آنکه مبیّن باشد چنانچه مرحوم سیّد مرتضی و جماعتی دیگر بآن قائل بوده و این احتمال اظهر الاحتمالین است.
و احتمال دوّم آنکه جمله ابتدائیّه بوده نه مفسّر و مبیّن آیه دیگر.
و از جمله: فرموده حضرت نبویّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم است که فرموده:
فیما سقت السّماء العشر.
(در آنچه از غلّات که آسمان سیرابش بکند یک‌دهم آن بعنوان زکات باید داده شود).
که فرموده حضرت مبیّن و مفسّر مقدار زکاتی است که بآن امر شده‌ایم.
متن:
و الفعل من الرّسول صلّی اللّه علیه و آله و سلّم کصلاته، فانّه بیان لقوله تعالی: أَقِیمُوا الصَّلاةَ* و کحجّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، فانّه بیان لقوله تعالی: وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ.
ترجمه

مبیّن فعلی از حضرت نبویّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم

و فعل مبیّن از حضرت رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم همچون نمازی که جنابش می‌خواندند، چه آنکه این فعل از وجود مبارکش مبیّن فعلی است برای فرموده حقتعالی در سوره بقره آیه (110) که فرموده:
أَقِیمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّکاةَ.
(بپادارید نماز را و بدهید زکات را).
و مانند فعل حجّ از حضرتش صلّی اللّه علیه و آله و سلّم چه آنکه این فعل از ایشان مبیّن فعلی برای فرموده حقتعالی در سوره آل عمران آیه (97)

ص: 1106
است که فرموده:
وَ لِلَّهِ عَلَی النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَیْهِ سَبِیلًا.
(برای خدا برعهده مردم است که آنان که از ایشان واجد استطاعت بوده و می‌توانند این طریق را طیّ کنند به حجّ بروند).
متن:
و یعلم کون الفعل بیانا تارة بالضّرورة من قصده و اخری بنصّه کقوله صلّی اللّه علیه و آله و سلّم:
صلّوا کما رأیتمونی اصلّی و خذوا عنّی مناسککم.
و حینا بالدّلیل العقلی کما لو ذکر مجملا وقت الحاجة الی العمل به ثمّ فعل فعلا یصلح بیانا له و لم یصدر عنه غیره، فانّه یعلم انّ ذلک الفعل هو البیان و إلّا لزم تأخیره عن وقت الحاجة.
ترجمه:

طریق تشخیص مبیّن فعلی

و طریق دانستن مبیّن بودن فعل از سه طریق است:
1- از طریق قصد و نیّت.
2- از راه تنصیص و تصریح خود متکلّم چنانچه وجود مبارک نبویّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرمودند:
صلّوا کما رأیتمونی اصلّی.
(نماز بخوانید به آن‌طوری که می‌بینید که من نماز می‌خوانم).
و نیز مانند فرموده دیگر حضرت:
خذوا عنّی مناسککم.
(مناسک و آداب حجّ را از من فرابگیرید).
3- از طریق دلیل عقلی مثل اینکه کلام مجملی را در وقت حاجت بعمل ذکر نموده پس از آن فعلی را بجای بیاورند که برای مبیّن بودن

ص: 1107
آن مجمل صالح باشد و فرض آنست که غیر از آن کلام یا فعل دیگری صادر نشده.
در چنین موردی علم حاصل می‌شود که فعل مزبور مبیّن کلام مجمل است چه آنکه اگر چنین نباشد تأخیر بیان از وقت حاجت لازم می‌آید.
قوله: من قصده: یعنی قصد متکلّم.
قوله: و اخری بنصّه: یعنی تصریح متکلّم.
قوله: کما لو ذکر مجملا وقت الحاجة الی العمل به: ضمیر فاعلی در «ذکر» به متکلّم و ضمیر مجروری در «به» به مجمل عود می‌کند.
قوله: ثمّ فعل فعلا: ضمیر در «فعل» به متکلّم عود می‌کند.
قوله: یصلح بیانا له: ضمیر در «یصلح» به فعل و در «له» به مجمل راجع است.
قوله: و لم یصدر عنه غیره: ضمیر در «عنه» به متکلّم و در «غیره» به فعل راجع است.
قوله: فانّه یعلم الخ: ضمیر در «فانّه» به معنای شأن است.
قوله: و إلّا لزم تأخیره عن وقت الحاجة: ضمیر در «تأخیره» به بیان راجع است.
متن:
اذا عرفت هذا فاعلم:
انّه لا خلاف بین اهل العدل فی عدم جواز تأخیر البیان عن وقت الحاجة.
و امّا تأخیره عن وقت الخطاب الی وقت الحاجة فاجازه قوم مطلقا و منعه آخرون مطلقا و فصّل المرتضی فقال:
الّذی نذهب الیه انّ المجمل من الخطاب یجوز تأخیر بیانه الی وقت الحاجة، و العموم لو کان باقیا علی اصل اللّغة فی انّ الظّاهر محتمل لجاز ایضا
ص: 1108
تأخیر بیانه، لانّه فی حکم المجمل و اذا انتقل بعرف الشّرعی الی وجوب الاستغراق بظاهره فلا یجوز تأخیر بیانه.
و حکی العلّامة فی النّهایة عن بعض العامّة بعد نقله الاقوال الّتی ذکرناها و غیرها قولا آخر هو جواز تأخیر بیان ما لیس له ظاهر کالمجمل.
و امّا ما له ظاهر و قد استعمل فی غیره کالعامّ و المطلق و المنسوخ، فیجوز تأخیر بیانه التّفصیلی لا الاجمالی بان یقول:
وقت الخطاب: هذا العامّ مخصّص و هذا المطلق مقیّد و هذا الحکم سینسخ و قال: انّه الحقّ.
و لا یکاد یظهر بینه و بین قول السّیّد بعد امعان النّظر فرق الّا فی جهة النّسخ، فانّ السّیّد لم یتعرّض له فی اصل البحث و انّما ذکر فی اثناء الاحتجاج انّ الاجماع من الکلّ واقع علی انّه تعالی یحسن منه تأخیر بیان مدّة الفعل المأمور به و الوقت الّذی ینسخ فیه عن وقت الخطاب و ان کان مرادا بالخطاب.
ترجمه:

کلام در تأخیر بیان

پس از دانستن آنچه ذکر شد اکنون می‌گوییم:
در عدم جواز تأخیر بیان از وقت حاجت اختلاف و نزاعی بین اهل عدل وجود نداشته و جملگی از آن منع نموده‌اند و امّا تأخیر آن از وقت خطاب بوقت حاجت مثلا فرض کنیم وقت عمل روز جمعه است و مولی خطاب مجملی در روز چهارشنبه بمکلّف نمود و مرادش را در روز چهارشنبه بیان نکرده بلکه همان روز جمعه لحظاتی چند قبل از فرارسیدن وقت عمل مراد و مقصودش را توضیح داد:
در آن اقوالی است:
برخی مطلقا آن را تجویز کرده‌اند و گروهی بطور مطلق از آن منع

ص: 1109
نموده‌اند و سیّد مرتضی (ره) در آن تفصیل داده و فرموده:
آنچه ما بآن معتقدیم اینست که تأخیر بیان از زمان خطاب به زمان حاجت جایز است و نیز عموم اگر بر اصل لغت باقی‌مانده یعنی احتمال دهیم که ظاهرش یعنی استغراق مراد باشد تأخیر بیانش جایز است زیرا عامّ نیز در این فرض حکم مجمل را دارد.
امّا اگر عامّ به واسطه عرف شرعی از حالت احتمال عموم و خصوص خارج شده و بوجوب استغراق منتقل گردیده باشد تأخیر بیانش از وقت خطاب به زمان حاجت جایز نیست.
مرحوم علّامه در کتاب نهایه بعد از اینکه اقوالی را که ما در اینجا آورده و غیر آنها را ذکر فرموده از برخی اهل سنّت قول دیگری را نقل نموده و آن اینست که:
آنچه فاقد ظهور است همچون مجمل تأخیر بیانش جایز است ولی کلامی که دارای ظهور است منتهی متکلّم آن را در غیر ظهور استعمال کرده نظیر عامّ و مطلق و منسوخ بیان تفصیلی آن را می‌توان تأخیر انداخت ولی بیان اجمالی آن را جایز نیست بتعویق انداخت یعنی باید در وقت خطاب بگوید:
این عامّ تخصیص خورده و این مطلق مقیّد بوده و این حکم نسخ شده است.
سپس مرحوم علّامه پس از نقل این قول فرموده‌اند:
این رأی حقّ و صواب است.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
بین این رأی (رأی بعضی از اهل سنّت) و قول سیّد (ره) پس از دقّت کامل و امعان نظر فرقی نمی‌باشد مگر در خصوص نسخ چه آنکه مرحوم سیّد در اصل بحث و متن گفتار متعرّض آن نشده و صرفا در اثناء استدلال بآن اشاره نموده و فرموده است:
ص: 1110
اجماع ارباب تحقیق بر این واقع شده که از حقتعالی مستحسن و پسندیده است که مدّت فعل مأمور به و وقتی را که در آن حکم فعل نسخ می‌شود از زمان خطاب تأخیر بیاندازد اگرچه در وقت خطاب و از ابتداء امر این معنا مراد و مقصود جنابش بوده باشد.
ولی این قائل حکم نسخ را در متن بحث و در عرض مطلق و عامّ قرار داده است.
قوله: و امّا تأخیره عن وقت الخطاب: ضمیر در «تأخیره» به بیان عود می‌کند.
قوله: فاجازه قوم مطلقا: ضمیر منصوبی در «اجازه» به تأخیر بیان از وقت خطاب راجع است و قید «مطلقا» در مقابل تفصیلی است که از مرحوم سیّد مرتضی نقل شده است.
قوله: و منعه آخرون مطلقا: ضمیر منصوبی در «منعه» به تأخیر بیان از وقت خطاب عود می‌کند و قید «مطلقا» در قبال تفصیلی است که از مرحوم سیّد مرتضی حکایت شده است.
قوله: فی انّ الظّاهر محتمل: کلمه «فی انّ الخ» متعلّق است به «باقیا» و حاصل تفصیل مرحوم سیّد اینست که:
اگر عامّ بر اصل لغت باقی مانده و هریک از احتمال عموم و خصوص در آن محتمل باشد تأخیر بیانش از وقت خطاب به زمان حاجت جایز است و اگر به واسطه عرف شرع از اصل لغت منتقل شده و در خصوص استغراق جعل شده به‌طوری‌که وقتی القاء می‌شود حتما عموم از آن مراد باید باشد در اینجا تأخیر بیانش از وقت خطاب جایز نیست.
تفصیل
قوله: بعد نقله الاقوال الّتی ذکرناها: ضمیر در «نقله» به علّامه راجع
ص: 1111
است.
قوله: و غیرها: یعنی و غیر الاقوال الّتی ذکرناها.
قوله: هو جواز تأخیر بیان ما لیس له ظاهر: ضمیر «هو» به قول آخر راجع است.
قوله: و قد استعمل فی غیره: ضمیر در «غیره» به ظهور راجع است.
قوله: بان یقول وقت الخطاب: این عبارت بیان است برای بیان اجمالی و حاصل مراد اینست که:
متکلّم در وقت خطاب این مقدار از بیان را الزاما باید بیاورد و بگوید:
این عامّ تخصیص خورده و این مطلق تقیید پیدا نموده و این حکم نسخ می‌شود و امّا اینکه مخصّص عامّ چیست و چه مقدار بعامّ تخصیص وارد نموده یا مقیّد مطلق چه بوده و مبلغ تقیید تا چقدر است یا ناسخ زمانش چه وقتی است تأخیر هریک از این‌ها که بیان تفصیلی محسوب می‌شوند تا زمان حاجت جایز است.
قوله: و قال انّه الحقّ: ضمیر در «قال» به مرحوم علّامه و ضمیر منصوبی در «انّه» به قول آخر راجع است.
قوله: و لا یکاد یظهر: فرموده مصنّف است.
قوله: بینه و بین قول السّیّد: ضمیر در «بینه» به قول آخر راجع است.
قوله: بعد امعان النّظر: یعنی پس از دقّت نظر.
قوله: لم یتعرّض له: ضمیر در «له» به نسخ راجع است.
قوله: و الوقت الّذی ینسخ فیه عن وقت الخطاب: ضمیر در «فیه» به وقت راجع است و «عن وقت» متعلّق است به تأخیر.
قوله: و ان کان مرادا بالخطاب: ضمیر در «کان» به بیان مدّة الفعل المأمور به راجع است.
ص: 1112
متن:
و العجب بعد هذا من رغبة العلّامة عن قول السّیّد و موافقته لذلک القائل علی وجوب اقتران بیان المنسوخ به مع ما فیه من البعد و المخالفة لما هو المعروف بینهم من اشتراط تأخیر النّاسخ حتّی انّه فی مباحث النّسخ عدّه شرطا من غیر توقّف و لا استشکال و جعله کغیره وجها للفرق بین التّخصیص و النّسخ.
و امّا ما یوهمه ظاهر عبارة السّیّد من تخصیصه المنع من جواز التّأخیر بالعامّ و عدم تعرّضه للمراد من البیان أ هو التّفصیلی او غیره بحیث یعدّ ان وجهین فی المخالفة لذلک القول، اذ عمّم فیه المنع لکلّ ما له ظاهر ارید منه خلافه و اکتفی بالبیان الاجمالی.
فمدفوع بانّ کلام السّیّد فی الاحتجاج یعرب عن الموافقة فی کلا الوجهین و ستراه.
و کانّ العلّامة لم یعط الحجّة حقّ النّظر و الّا لتبیّن له الحال.
هذا و الّذی یقوی فی نفسی هو القول الاوّل.
ترجمه:
تعجّب مرحوم مصنّف از علّامه علیه الرّحمة
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
بعد از اینکه معلوم شد بین قول مرحوم سیّد و کلام این قائل (صاحب قول آخر) فرقی نیست و تفصیل هر دو به یک معنا راجع است جای تعجّب است که چطور مرحوم علّامه از قول مرحوم سیّد مرتضی اعراض نموده و با این قائل اظهار موافقت نموده و همچنین شگفت‌انگیز است پس از محقّق بودن اجماعی را که مرحوم سیّد بر جواز تأخیر ناسخ از منسوخ ادّعاء فرمود چگونه علّامه علیه‌الرّحمه در عدم جواز تأخیر بیان از منسوخ با قائل مزبور موافقت و همراهی کرده و اقتران بیان تفصیلی یعنی ناسخ با منسوخ را واجب شمرده است با اینکه در این اقتران و لزومش دو محذور وجود دارد:
ص: 1113
الف: اساسا لزوم اقتران بین ناسخ و منسوخ امر بعیدی بنظر می‌آید.
ب: با آنچه بین حضرات معروف و شایع است که تأخیر ناسخ از منسوخ را شرط می‌دانند مخالف می‌باشد حتّی خود مرحوم علّامه در مباحث نسخ تأخیر ناسخ را شرط قرار داده بدون اینکه در آن توقّف نموده یا اشکالی بنماید و همچون دیگران این امر را یکی از وجوه فرق بین تخصیص و نسخ دانسته است چه آنکه مخصّص اقترانش با عامّ اشکالی نداشته ولی ناسخ نباید با منسوخ مقرون باشد.
و امّا آنچه از ظاهر عبارت سیّد (ره) توهّم می‌شود یعنی اینکه ایشان منع از جواز تأخیر را بعامّ اختصاص داده و متعرّض نشده مرادش از «بیان» آیا تفصیلی بوده یا غیر آن به‌طوری‌که بذهن چنین خطور می‌کند این امر به اضافه امر سابق دو وجه برای مخالفت فرموده سیّد با قول مزبور می‌باشد چه آنکه در آن قول منع از جواز تأخیر بیان تعمیم و شامل هر ظاهری را که از آن خلاف ظهورش اراده گردیده قرار داده شده است و قائل این قول همان‌طوری‌که قبلا گذشت جواز تأخیر را صرفا اختصاص به بیان اجمالی داده است.
این توهّم مدفوع است زیرا کلام مرحوم سیّد در مقام استدلال کاشف از موافقتش با قائل مزبور در هر دو جهت بوده و ان‌شاءالله این موافقت را در آینده نزدیکی خواهیم دید.
و گویا مرحوم علّامه استدلال سیّد علیه‌الرّحمه را آن‌طور که شایسته و بایسته است ملاحظه نفرموده که بین آن دو قائل بفرق شده و اگر دقّت بیشتری در آن می‌فرمود حال و واقع برایش آشکار و روشن می‌گردید.
و به‌هرتقدیر از اقوالی که در این باب گذشت آنچه بنظر ما قوی می‌آید همان قول اوّل یعنی جواز تأخیر بیان از وقت خطاب بوقت حاجت بطور مطلق می‌باشد.
ص: 1114
تفصیل
قوله: و العجب بعد هذا: مشار الیه «هذا» اتّحاد بین قول مرحوم سیّد و قائل مزبور و نیز ادّعای اجماعی است که سیّد علیه‌الرّحمه بر جواز تأخیر ناسخ از منسوخ فرموده.
قوله: و موافقته لذلک القائل: ضمیر در «موافقته» به مرحوم علّامه راجع بوده و مقصود از «ذلک القائل» کسی است که اقتران عامّ و مطلق و منسوخ را با بیان اجمالی لازم دانسته تنها تأخیر بیان تفصیلی را تجویز کرده است.
قوله: علی وجوب اقتران بیان المنسوخ به: مقصود بیان اجمالی می‌باشد و ضمیر در «به» به منسوخ راجع است.
قوله: مع ما فیه من البعد: ضمیر در «فیه» به وجوب اقتران راجع است.
قوله: و المخالفة لما هو المعروف بینهم: ضمیر در «بینهم» به ارباب اصول راجع است.
قوله: من اشتراط تأخیر النّاسخ: کلمه «من» بیان است برای «ما هو المعروف».
قوله: حتّی انّه فی مباحث النّسخ: ضمیر در «انّه» به مرحوم علّامه راجع است.
قوله: عدّه شرطا من غیر توقّف: ضمیر فاعلی در «عدّه» به مرحوم علّامه و ضمیر مفعولی به تأخیر ناسخ از منسوخ راجع است.
قوله: و جعله کغیره وجها للفرق الخ: ضمیر فاعلی در «جعله» و ضمیر مجروری در «کغیره» به مرحوم علّامه راجع بوده و ضمیر منصوبی در «جعله» به تأخیر ناسخ از منسوخ عود می‌کند.
قوله: و امّا ما یوهمه ظاهر عبارة السّیّد: ضمیر منصوبی در «یوهمه» به ماء موصوله عود می‌کند.
قوله: من تخصیصه المنع من جواز التّأخیر بالعامّ: کلمه «من» در «من
ص: 1115
تخصیصه» بیان است برای «ما یوهمه» و ضمیر مجروری در «تخصیصه» به مرحوم سیّد مرتضی عود می‌کند.
قوله: و عدم تعرّضه للمراد من البیان: ضمیر مجروری در «تعرّضه» به مرحوم سیّد مرتضی عود می‌کند.
قوله: أ هو التّفصیلی او غیره: ضمیر «هو» به «بیان» راجع است و در «غیره» به «تفصیلی» عود می‌کند.
قوله: بحیث یعدّ ان وجهین فی المخالفة لذلک القول: حاصل توهّمی که از عبارت مرحوم سیّد مرتضی می‌شود اینست که:
از عبارت سیّد علیه‌الرّحمه دو امر متوهّم می‌شود:
الف: عدم جواز تأخیر بیان فقط در عامّ است نه در مطلق یا منسوخ.
ب: مقصود از «بیان» معلوم نیست که آیا بیان تفصیلی بوده یا اجمالی می‌باشد.
و این هر دو با آنچه در قول یادشده آمده مخالفت دارد چه آنکه:
اوّلا: قائل مزبور بین عامّ و مطلق و منسوخ فرقی نگذارده و تأخیر بیان را در هیچیک تجویز نکرده است.
ثانیا: وی تصریح کرده که مقصودش از «بیان» بیان اجمالی است.
قوله: اذ عمّم فیه المنع: کلمه «عمّم» بصیغه مجهول خوانده شده و «المنع» نائب فاعل آن بوده و ضمیر در «فیه» به قول مذکور راجع است.
قوله: لکلّ ما له ظاهر ارید منه خلافه: ضمیر در «له» به ماء موصوله راجع بوده و ضمیر در «منه» به «ما له ظاهر» و در «خلافه» به ظاهر برمی‌گردد و این عبارت اشاره به وجه اوّلی است که کلام مرحوم سیّد مرتضی بحسب توهّم با آن مخالف است.
قوله: و اکتفی بالبیان الاجمالی: ضمیر فاعلی در «اکتفی» به قائل قول مزبور راجع بوده و این عبارت اشاره است به وجه دوّمی که توهّم مخالفت
ص: 1116
کلام سیّد با آن می‌شود.
قوله: فمدفوع: جواب است برای «امّا ما یوهمه».
قوله: کلام السّیّد فی الاحتجاج: یعنی کلام سیّد در مقام استدلال.
قوله: یعرب عن الموافقة: کلمه «یعرب» از باب افعال یعنی پرده برمی‌دارد.
قوله: و ستراه: ضمیر منصوبی به کلام السّیّد فی الاحتجاج راجع است.
قوله: و کانّ العلّامة لم یعط الحجّة حقّ النّظر: یعنی مرحوم علّامه آن‌طور که باید و شاید اعطاء نظر و دقّت در حجّت و برهان سیّد نفرموده.
قوله: و الّا لتبیّن له الحال: ضمیر در «له» به علّامه راجع است، یعنی و اگر ایشان دقّت بیشتری می‌فرمودند واقع امر بر ایشان روشن و ظاهر شده و باین معنا می‌رسیدند که کلام مرحوم سیّد با قائل یادشده فرقی نداشته و در آن دو جهت توهّم‌شده نیز باهم موافقند.
قوله: هذا: یعنی خذ ذا.
قوله: هو القول الاوّل: مقصود از «قول اوّل» جواز تأخیر بیان از وقت خطاب به وقت حاجت بطور مطلق می‌باشد چه در عامّ و چه در مطلق و چه در منسوخ، بیان تفصیلی بوده یا اجمالی باشد.
متن:
لنا:
انّا لا نتصوّر مانعا من التّأخیر سوی ما یتخیّله الخصم من قبح الخطاب معه علی ما ستسمعه و سنبیّن ضعفه و لا یمتنع عند العقل فرض مصلحة فیه یحسن لاجلها کعزم المکلّف و توطین نفسه علی الفعل الی وقت الحاجة فانّ العزم و ما یلحقه طاعة یترتّب الثّواب علیها و فیه مع ذلک تسهیل للفعل المأمور به.
ص: 1117
ترجمه

استدلال مرحوم مصنّف بر جواز تأخیر بیان از وقت خطاب

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
دلیل ما بر ادّعائی که کردیم اینست که هرگز مانعی از تأخیر بیان از وقت خطاب تصوّر نمی‌کنیم مگر آنچه را که خصم مانع پنداشته و آن اینست که با تأخیر بیان خطاب قبیح می‌باشد چنانچه عن‌قریب این تقریر از خصم را خواهی شنید و بزودی بیان خواهیم کرد که آنچه وی در این مقام گفته ضعیف و سست است.
و نیز از نظر عقل محال نیست که در نفس تأخیر بیان از وقت خطاب مصلحتی نهفته باشد همچون عزم مکلّف و آماده ساختنش نفس خود را برای انجام فعل تا زمان عمل و حاجت، چه آنکه نفس عزم و اراده و ملحقات بآن طاعت محسوب شده و ثواب بر آنها مترتّب می‌گردد.
مضافا به اینکه در تأخیر بسا علاوه بر مصلحت یادشده فعل مأمور به سهل المئونه می‌گردد.
تفصیل
حاصل استدلال و خلاصه دلیل مرحوم مصنّف بر جواز تأخیر بیان اینست که:
دو دلیل بر جواز تأخیر بیان از وقت خطاب در دست داریم:
الف: اساسا هیچ مانعی از جواز آن در بین نیست مگر مانع خیالی که مخالفین ما آن را مانع گمان کرده‌اند که ضعف و سستی آن عن‌قریب ان‌شاءالله خواهد آمد.
ب: نه تنها مانعی وجود ندارد بلکه مقتضی برای جوازش نیز موجود

ص: 1118
است و آن وجود مصلحت در این امر می‌باشد و مصلحت موجوده را دو چیز می‌توان دانست:
1- وقتی مولی به عبدش خطابی نمود و مشخّص است که در روز کذا باید عبد آن را عملی سازد ولی در حین خطاب بیان نکرد که مقصودش از مأمور به چیست، پرواضح است که عبد در چنین موقعیّتی تمام همّ خود را مصروف در انجام فعل به‌نحوی‌که مطلوب مولی است می‌نماید و نفس خویش را آماده برای هرچه غرض مولی می‌باشد می‌کند به‌طوری‌که در وقت عمل بمجرّد علم به مقصود بی‌درنگ همان را تحصیل می‌نماید.
2- این نحو از خطاب که ابتداء بنحو اجمال صادر شده و برای مدّتی بیانش را بتأخیر بیندازند تا عبد ظرف آن خود را آماده سازد بسا علاوه بر آمادگی پیدا کردن عبد مصلحت کامنه دیگری که در آن نهفته است این می‌باشد که بدین‌وسیله انجام فعل و امتثال مأمور به برای عبد در غایت سهولت و نهایت آسانی و سادگی قرار می‌گیرد و این دو مصلحت در کلّیّه موارد تأخیر بیان از وقت خطاب به زمان حاجت جاری بوده بدون اینکه اختصاص بخصوص برخی از ظواهر دون بعضی داشته باشد.
قوله: سوی ما یتخیّله الخصم: ضمیر منصوبی در «یتخیّله» به ماء موصوله راجع است.
قوله: من قبح الخطاب معه: کلمه «من» بیان است برای «ما یتخیّله» و ضمیر در «معه» به تأخیر بیان از وقت خطاب راجع است.
قوله: و سنبیّن ضعفه: ضمیر در «ضعفه» به ما یتخیّله عود می‌کند و این عبارت اشاره است به دلیل اوّل مرحوم مصنّف که فقد مانع باشد.
قوله: و لا یمتنع عند العقل: اشاره است به دلیل دوّم مرحوم مصنّف که وجود مقتضی باشد.
قوله: فرض مصلحة فیه: ضمیر در «فیه» به تأخیر بیان راجع است.
ص: 1119
قوله: یحسن لاجلها: ضمیر در «یحسن» به تأخیر بیان و در «لاجلها» به مصلحت عود می‌کند.
قوله: و توطین نفسه: کلمه «توطین» یعنی آماده کردن و ضمیر در «نفسه» به مکلّف راجع است.
قوله: و ما یلحقه: ضمیر منصوبی به عزم راجع است و مقصود از ملحقات عزم مقدّمات آن از قبیل تصوّر فعل و تصوّر مضار و منافع آن و ایجاد شوق در نفس برای انجام آن و نیز تحصیل مقدّمات وجودیّه و وجوبیّه فعل می‌باشد.
قوله: یترتّب الثّواب علیها: ضمیر در «علیها» به طاعة راجع است.
قوله: و فیه مع ذلک تسهیل للفعل المأمور به: ضمیر در «فیه» به تأخیر بیان راجع بوده و مشار الیه «ذلک» عزم مکلّف و توطین نمودن وی نفسش را برای انجام فعل می‌باشد.
متن:
حجّة المانعین علی عدم جواز تأخیر بیان المجمل انّه:
لو جاز لجاز خطاب العربیّ بالزّنجیّة من غیر ان یبیّن له فی الحال، و الجامع کون السّامع لا یعرف المراد فیهما.
ترجمه:

دلیل مانع از جواز تأخیر بیان

دلیل کسانی که از جواز تأخیر بیان منع کرده‌اند اینست که:
اگر تأخیر بیان مجمل از وقت خطاب جایز باشد پس خطاب شخص عرب‌زبان با لفظ زنجی نیز باید تجویز گردد و بگوئیم می‌شود کسی که بزبان تازی سخن می‌گوید با خطاب بزبان زنگی مأمور و مکلّف نموده بدون اینکه در وقت خطاب الفاظ را برایش ترجمه و روشن نمایند.
و قدر مشترک و امر جامع بین مورد بحث و خطاب عربی به زنجی

ص: 1120
اینست که سامع در هر دو مراد را ندانسته و در وقت خطاب بمقصود متکلّم جاهل است.
تفصیل
قوله: انّه لو جاز لجاز الخ: ضمیر در «انّه» و «جاز» به تأخیر بیان از وقت خطاب عود می‌کند.
قوله: بالزّنجیّة: معرّب زنگی است و آن زبان سیاهان آفریقائی است.
قوله: من غیر ان یبیّن له فی الحال: ضمیر در «له» به عربی راجع است و مقصود از «فی الحال» حال خطاب است.
قوله: لا یعرف المراد فیهما: ضمیر تثنیه در «فیهما» به خطاب عربی به زنجی و تأخیر بیان مجمل از وقت خطاب راجع است.
متن:
و الجواب:
منع الملازمة و ابداء الفرق بانّ العربیّ لا یفهم من الزّنجیّة شیئا بخلاف المخاطب باللّفظ المجمل فانّه یعلم انّ المراد احد مدلولاته، فیطیع و یعصی بالعزم علی الفعل و التّرک اذا تبیّن له.
و امّا حجّتهم علی منع تأخیر بیان غیر المجمل ایضا فیعلم من حجّة المفصّل و کذا الجواب.
ترجمه

جواب مرحوم مصنّف از استدلال قائلین به منع

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
جواب از استدلال قائلین بمنع اینست که:
ملازمه بین جواز تأخیر بیان از وقت خطاب و جواز خطاب عربی به

ص: 1121
زنگی را قبول نداریم و می‌گوییم بین آنها فرق است زیرا شخص عرب‌زبان اساسا از لغت زنگی هیچ‌چیز درک نمی‌کند ازاین‌رو خطابش به لغت مزبور صحیح نیست بخلاف مخاطب بلفظ مجمل زیرا در این فرض مخاطب به یکی از مدلولات لفظ آگاه و مطّلع است لذا اگر تصمیم بر انجام آن بگیرد مطیع و در صورتی که بخواهد آن را ترک نماید گناهکار و عاصی شمرده می‌شود.
و امّا دلیل ایشان بر منع از تأخیر بیان در غیر الفاظ مجمل یعنی عامّ و مطلق و منسوخ از استدلال قائلین به تفصیل معلوم شده چنانچه جواب از آن نیز از جواب در مقابل استدلال مفصّلین استفاده می‌گردد.
تفصیل
قوله: بخلاف المخاطب باللّفظ المجمل: مثل اینکه مولی به بنده‌اش بگوید: جئنی بالعین (عین را برای من بیاور) و در وقت خطاب قرینه‌ای که دلالت بر مقصود از عین را بنماید نصب نکند.
قوله: فانّه یعلم انّ المراد احد مدلولاته: ضمیر در «فانّه» و «یعلم» به مخاطب راجع بوده و در «مدلولاته» به لفظ مجمل عود می‌کند، یعنی در مثال مذکور مخاطب می‌داند که مولی از لفظ «عین» یا ذهب اراده نموده و یا مثلا فضّه را قصد کرده اگرچه بطور تعیین هیچیک محرز نیستند ولی همین مقدار که اجمالا معلوم است یکی از این دو مقصود و مراد می‌باشد کافیست که با خطاب عربی به لفظ زنگی فرق داشته باشد.
قوله: فیطیع: یعنی فیطیع بالعزم علی الفعل المبیّن له به این معنا که اگر تصمیم گرفت فعلی را که بعدا مولا برایش بیان می‌کند انجام دهد از همین وقت عزم و تصمیم مطیع شمرده می‌شود.
قوله: و یعصی: یعنی و یعصی بالعزم علی ترک الفعل المبین له به این معنا اگر تصمیم گرفت فعلی را که بعدا مولا برایش بیان می‌کند ترک کند از
ص: 1122
همان زمان عزم و تصمیم بر ترک عاصی محسوب می‌گردد.
قوله: اذا تبیّن له: ضمیر در «تبیّن» به مولی و در «له» به مخاطب راجع است و می‌توان کلمه «تبیّن» را بصیغه مجهول قرائت کرده و ضمیر نائب فاعلی در آن را به مراد راجع دانسته و ضمیر در «له» را به مخاطب عائد بدانیم.
قوله: و امّا حجّتهم علی منع تأخیر بیان غیر المجمل: ضمیر در «حجّتهم» به مانعین راجع بوده و مقصود از «غیر مجمل» عامّ و مطلق و منسوخ می‌باشد.
متن:
و احتجّ المرتضی علی جواز تأخیر بیان المجمل بنحو ما ذکرناه و هو انّه لا یمتنع ان یفرض فیه مصلحة دینیّة یحسن لاجلها، قال:
و لیس لهم ان یقولوا هاهنا وجه قبح و هو الخطاب بما لا یفهم المخاطب معناه، فانّ هذه الدّعوی منهم غیر صحیحة لانّا نعلم ضرورة انّه یحسن من الملک ان یدعوا بعض عمّاله، فیقول:
قد ولّیتک البلد الفلانی و عوّلت علی کفایتک، فاخرج الیه فی غد او فی وقت بعینه و انا اکتب لک تذکرة بتفصیل ما تعمله و تأتیه و تذره، اسلّمها الیک عند تودیعک او انفذها الیک عند استقرارک فی عملک.
و ایضا فتأخیر العلم بتفصیل صفات الفعل لیس باکثر من تأخیر اقدار المکلّف علی الفعل و لا خلاف فی انّه لا یجب ان یکون فی حال الخطاب قادرا اوّلا علی سائر وجوه التّمکّن فکذلک العلم بصفته.
هذا ملخّص کلامه فی الاحتجاج للشّقّ الاوّل من مذهبه و هو جیّد، واضح، لا نزاع فیه.
ترجمه

استدلال مرحوم سیّد مرتضی بر جواز تأخیر بیان مجمل

مرحوم سیّد مرتضی بر جواز تأخیر بیان مجمل بهمان تقریری که ما

ص: 1123
ذکر کردیم استدلال فرموده و آن این بود که:
عقل محال و ممتنع نمی‌داند که در تأخیر بیان از وقت خطاب مصلحت دینی بوده که به واسطه‌اش تأخیر و تعویق پسندیده باشد.
سپس فرموده:
قائلین بمنع نمی‌توانند بگویند در اینجا یعنی تأخیر بیان از وقت خطاب وجهی است که باعتماد بآن می‌توان تأخیر را قبیح دانست و آن اینست که:
خطاب نمودن بمخاطب با لفظی که وی معنایش را درک نمی‌کند چه آنکه غرض از خطاب تفهیم مقصود و غرض بمخاطب بوده تا وی حتّی الامکان آن را تحصیل نماید و پرواضح است وقتی غرض و مقصود را در قالب لفظی که معنایش مفهوم و معلوم برای مخاطب نیست ذکر نمود چون بدین‌وسیله نقض غرض کرده امر قبیحی را مرتکب شده است.
سیّد (ره) در جواب این مقاله از ایشان فرموده:
این ادّعاء از این جماعت مقبول و مسموع نیست و نمی‌توان آن را صحیح دانست زیرا علم ضروری داریم که از ملک و سلطان پسندیده و نیکو است که برخی از عمّال خود را خوانده و بوی بگوید:
تو را والی و فرمان‌روا در فلان شهر قرار دادم و امور آنجا را در کفایت و تحت سرپرستی تو نهادم پس فردا یا روز معیّن دیگری به آنجا برو و سپس برایت نامه‌ای مشتمل بر جمیع آنچه لازمست انجام دهی یا ترک نمائی نوشته و وقتی برای وداع و خداحافظی آمدی به تو تسلیم می‌کنم یا وقتی در مقرّ خود مستقرّ گردیدی و به فرمانروائی مشغول شدی برایت می‌فرستم.
با اینکه این خطاب از ملک به شخص یادشده از قبیل تأخیر بیان از وقت خطاب بوقت حاجت می‌باشد سپس در مقام اقامه دلیل دیگر فرموده‌اند:
و نیز تأخیر انداختن و معوّق نمودن علم بتفصیل صفات فعل بالاتر از
ص: 1124
بتأخیر انداختن اقدار و متمکّن ساختن مکلّف بر فعل نیست درحالی‌که تأخیر اقدار باجماع محقّقین جایز بوده و بر مولی واجب نیست در حال خطاب مکلّف را بر تمام وجوه و طرق تمکّن که مقدّمات وجودیّه فعل باشند قادر بنماید پس علم به صفت فعل نیز همین‌طور باید باشد.
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
آنچه ذکر شد خلاصه فرموده مرحوم سیّد بود که در مقام استدلال بر شقّ اوّل از مختارش یعنی تأخیر بیان از وقت خطاب در مجمل ایراد فرموده و آن نیکو و روشن بوده و ما با ایشان در آن نزاعی نداریم.
تفصیل
قوله: و هو انّه لا یمتنع الخ: ضمیر «هو» به نحو ما ذکرناه راجع بوده و ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: ان یفرض فیه مصلحة دینیّة: ضمیر در «فیه» به تأخیر بیان راجع است.
قوله: یحسن لاجلها: ضمیر در «یحسن» به تأخیر و در «لاجلها» به مصلحت راجع است.
قوله: قال لیس لهم ان یقولوا: ضمیر در «قال» به سیّد مرتضی (ره) و در «لهم» به مانعین از تأخیر راجع است.
قوله: هاهنا وجه قبح: مشار الیه «هاهنا» تأخیر بیان مجمل می‌باشد.
قوله: و هو الخطاب بما لا یفهم المخاطب معناه: ضمیر «هو» به وجه قبح راجع است.
قوله: فانّ هذه الدّعوی منهم: تعلیل است برای «لیس لهم» و ضمیر در «منهم» به مانعین راجع است.
قوله: ضرورة انّه یحسن من الملک: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن»
ص: 1125
می‌باشد.
قوله: و عوّلت علی کفایتک: کلمه «عوّلت» یعنی واگذار نمودم و «علی کفایتک» یعنی «علی عهدتک».
قوله: فاخرج الیه: ضمیر در «الیه» به بلد فلانی راجع است.
قوله: فی وقت بعینه: یعنی وقت معیّن.
قوله: ما تعمله و تأتیه: یعنی عمل کنی و اتیان نمائی.
قوله: و تذره: یعنی آن را ترک کنی.
قوله: اسلّمها الیک: ضمیر مؤنّث در «اسلّمها» به تذکره راجع است.
قوله: عند تودیعک: یعنی وقت خداحافظی.
قوله: او انفذها الیک: کلمه «انفذ» یعنی می‌فرستم و ضمیر مفعولی آن به تذکره راجع است.
قوله: عند استقرارک فی عملک: یعنی وقتی بکار خود مشغول شده و به فرمانروائی استوار گشتی.
قوله: و ایضا فتأخیر الخ: اشاره است به دلیل دوّم مرحوم سیّد بر جواز تأخیر.
قوله: علی سائر وجوه التّمکّن: کلمه «سائر» یعنی جمیع.
قوله: فکذلک العلم بصفته: یعنی صفت فعل.
قوله: للشّقّ من مذهبه: یعنی جواز تأخیر بیان مجمل از وقت خطاب بوقت حاجت.
قوله: و هو جیّد واضح لا نزاع فیه: ضمیر «هو» به کلام سیّد راجع بوده چنانچه ضمیر در «فیه» نیز همین‌طور است.
متن:
و احتجّ علی الثّانی اعنی مع تأخیر بیان العامّ المخصوص بوجوه ثلاثة:
ص: 1126
الاوّل انّ العامّ لفظ موضوع لحقیقة و لا یجوز ان یخاطب الحکیم بلفظ له حقیقة و هو لا یریدها من غیر ان یدلّ فی حال الخطاب انّه متجوّز باللّفظ و لا اشکال فی قبح ذلک و العلّة فی قبحه انّه خطاب ارید به غیر ما وضع له من غیر دلالة.
قال: و الّذی یدلّ علی ذلک انّه لا یحسن ان یقول الحکیم منّا لغیره: افعل کذا و هو یرید التّهدید و الوعید او اقتل زیدا و هو یرید اضربه الضّرب الشّدید الّذی جرت العادة ان یسمّی قتلا مجازا.
و لا ان یقول: رأیت حمارا و هو یرید رجلا بلیدا من غیر دلالة تدلّ علی ذلک و بهذا المعنی بانت الحقیقة من غیرها لانّ الحقیقة تستعمل بلا دلیل و المجاز لا بدّ له من دلیل و لیس تأخیر بیان المجمل جاریا هذا المجری، لانّ المخاطب بالمجمل لا یرید به الّا ما هو حقیقة فیه و لم یعدل به عمّا وضع له.
الا تری: انّ قوله تعالی: خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً، اراد به قدرا مخصوصا فلم یرد من اللّفظ الّا ما هو اللّفظ بحقیقته موضوع له.
و کذلک اذا قال: له عندی شی‌ء فانّما استعمل اللّفظ الموضوع فی اللّغة للاجمال فیما وضعوه له و لیس کذلک مستعمل لفظ العموم و هو یرید الخصوص، لانّه اراد باللّفظ ما لم یوضع له و لم یدلّ علیه دلیل.
ترجمه:
استدلال مرحوم سیّد بر شقّ دوّم از مدّعای خود
مرحوم سیّد مرتضی بر شقّ دوّم از مدّعای خود یعنی منع تأخیر بیان عامّ مخصوص به سه دلیل استدلال فرموده است:
ص: 1127
دلیل اوّل
عامّ لفظی است که برای حقیقت و ماهیّتی وضع شده و جایز نیست حکیم با لفظی که دارای حقیقتی است خطاب آورده درحالی‌که قرینه‌ای نیاورده غیر آن را اراده نماید و بدون اشکال این امر قبیح است.
و علّت قبح آنست که از لفظ غیر موضوع‌لهش اراده گشته و برآن دلیل و قرینه‌ای نصب نشده است.
سپس مرحوم سیّد فرموده:
آنچه دلالت بر این مدّعا می‌کند آنست که بر حکیم حسنی ندارد بغیر خودش بگوید:
افعل کذا (فلان کار را بجای آور) و از آن تهدید یا وعید اراده کند یا اظهار کند:
اقتل زیدا (بکش زید را) و حال آنکه از آن زدن شدیدی که از نظر عرف مجازا قتل نامیده می‌شود اراده کند و نیز شایسته و سزاوار نیست بگوید:
رأیت حمارا (الاغی را دیدم) و مقصودش از الاغ شخص کودن و کندفهم باشد بدون اینکه قرینه‌ای بر این معنا نصب نماید.
و بهمین امر بین حقیقت و مجاز جدائی حاصل می‌شود چه آنکه حقیقت بدون قرینه و دلیل استعمال می‌گردد ولی در مجاز چاره‌ای نیست از دلیل و قرینه‌ای که بدون آن اساسا استعمال جایز نمی‌باشد.
سپس فرموده:
ولی تأخیر بیان مجمل این‌طور نیست، زیرا کسی که با خطاب مجمل مکلّف را مورد تکلیف قرار می‌دهد صرفا معنای حقیقی را از آن اراده نموده و از موضوع له لفظ عدول نمی‌کند.
آیا نمی‌بینی خداوند متعال در آیه شریفه: خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً (بگیر
ص: 1128
صدقه را از اموالشان) از صدقه مقدار مخصوص را اراده فرموده که همان موضوع له لفظ باشد.
و نیز وقتی می‌گوید: عندی شی‌ء (نزد من چیزی می‌باشد) لفظ «شی‌ء» را در معنای موضوع له لغوی که البتّه مجمل است استعمال نموده چه آنکه «شی‌ء» از الفاظ محتمله بوده و بر تمام موضوعات صادق است و حال آنکه استعمال‌کننده لفظ عموم در وقتی‌که خصوص را اراده نموده این‌گونه نیست زیرا از لفظ غیر موضوع له را اراده کرده و قرینه‌ای برآن جعل نکرده.
خلاصه کلام آنکه:
در خطاب بمجمل متکلّم معنای حقیقی را اراده نموده منتهی متعیّن و مشخّص نیست که چه مصداقی مقصود او بوده یا در صورت تعدّد حقائق کدامیک از حقائق مراد وی می‌باشند پس بمجرّد القاء لفظ مخاطب ذهنش بتمام معانی بطور اجمال معطوف می‌گردد منتهی نمی‌تواند یکی را بر دیگری ترجیح دهد.
ولی در خطاب بلفظی که دارای حقیقتی بوده و متکلّم غیر آن را اراده نموده اساسا بدون قرینه در ذهن مخاطب هیچ معنائی خطور نمی‌کند ازاین‌رو در وقت خطاب به چنین لفظی ممکن نیست قرینه دالّه بر مراد ذکر نشده و بتعویق بیفتد.
تفصیل
قوله: بلفظ له حقیقة: ضمیر در «له» به لفظ راجع است.
قوله: و هو لا یریدها: ضمیر «هو» به حکیم و ضمیر منصوبی در «لا یریدها» به حقیقت راجع است.
قوله: انّه متجوّز باللّفظ: ضمیر در «انّه» به حکیم عود می‌کند.
قوله: و لا اشکال فی قبح ذلک: مشار الیه «ذلک» ارتکاب مجاز و
ص: 1129
نیاوردن قرینه برای آن می‌باشد.
قوله: و العلّة فی قبحه: ضمیر در «قبحه» به ذلک راجع است.
قوله: انّه خطاب ارید به غیر ما وضع له: ضمیر در «انّه» به کلامی که از آن مجاز اراده شده و قرینه‌ای ندارد راجع است و ضمیر در «به» به خطاب راجع است.
قوله: و الّذی یدلّ علی ذلک: مشار الیه «ذلک» قبح می‌باشد.
قوله: انّه لا یحسن ان یقول الحکیم الخ: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: و هو یرید التّهدید: یعنی معنای حقیقی امر را که وجوب است اراده نکرده بلکه تهدید یا وعید را که از معانی مجازیّه صیغه امر شمرده‌اند قصد کرده است، بنابراین ضمیر «هو» به حکیم راجع بوده و کلمه «واو» حالیه می‌باشد.
قوله: او اقتل زیدا: معطوف است به «افعل».
قوله: و هو یرید اضربه: یعنی از «اقتل»، اضربه را اراده نموده.
قوله: و لا ان یقول: یعنی و لا یحسن ان یقول.
قوله: و هو یرید رجلا بلیدا: کلمه «بلید» یعنی کودن و خرفت.
قوله: من غیر دلالة تدلّ علی ذلک: مقصود از «دلالة» قرینه بوده و مشار الیه «ذلک» معنای مجازی می‌باشد.
قوله: و بهذا المعنی بانت الحقیقة: مقصود از «هذا المعنی» نیاز داشتن به قرینه می‌باشد و کلمه «بانت» یعنی افترق.
قوله: و المجاز لا بدّ له من دلیل: ضمیر در «له» به مجاز راجع بوده و مقصود از «دلیل» قرینه می‌باشد.
قوله: لانّ المخاطب بالمجمل: کلمه «مخاطب» بکسر طاء و بصیغه اسم فاعل می‌باشد.
ص: 1130
قوله: لا یرید به الّا ما هو حقیقة فیه: ضمیر در «لا یرید» به مخاطب راجع بوده و مقصود از «به» خطاب بوده و ضمیر «هو» به خطاب عائد می‌باشد و ضمیر در «فیه» به ماء موصوله راجع است.
قوله: و لم یعدل به عمّا وضع له: ضمیر فاعلی در «لم یعدل» به مخاطب و در «به» به خطاب راجع است چنانچه ضمیر در «وضع» نیز به خطاب و در «له» به ماء موصوله در «عمّا» راجع است.
قوله: الا تری انّ قوله تعالی خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ الخ: سوره توبه آیه 103.
قوله: اراد به: ضمیر فاعلی در «اراد» به حقتعالی راجع بوده و ضمیر مجروری در «به» به قوله تعالی راجع است.
قوله: فلم یرد من اللّفظ: ضمیر در «لم یرد» به حق تعالی عود می‌کند.
قوله: الّا ما هو اللّفظ بحقیقته موضوع له: ضمیر «هو» به ماء موصوله راجع است و ضمیر در «حقیقته» به لفظ و در «له» به ماء موصوله عائد است.
قوله: اذا قال له عندی الخ: ضمیر در «قال» به حکیم و در «له» به غیر راجع است.
قوله: فانّما استعمل اللّفظ: ضمیر در «استعمل» به حکیم راجع بوده و مقصود از «اللّفظ» کلمه «شی‌ء» در مثال می‌باشد.
قوله: فیما وضعوه له: ضمیر منصوبی در «وضعوه» به لفظ شی‌ء راجع بوده و ضمیر در «له» به ماء موصوله راجع است.
قوله: و لیس کذلک مستعمل لفظ العموم: مقصود از «کذلک» استعمال لفظ در موضوع له و معنای حقیقی می‌باشد و کلمه «مستعمل» بصیغه اسم فاعل است.
قوله: و هو یرید الخصوص: ضمیر «هو» به مستعمل راجعست.
قوله: لانّه اراد باللّفظ ما لم یوضع له: ضمیر در «لانّه» به مستعمل رجوع کرده و ضمیر در «لم یوضع» به لفظ و در «له» به ماء موصوله عود می‌نماید.
ص: 1131
قوله: و لم یدلّ علیه دلیل: ضمیر در «علیه» به ماء موصوله عود می‌کند.
متن: الثّانی انّ جواز التّأخیر یقتضی ان یکون المخاطب قد دلّ علی الشّی‌ء بخلاف ما هو به، لانّ لفظ العموم مع تجرّده یقتضی الاستغراق، فاذا خاطب به مطلقا لا یخلو من ان یکون دلّ به علی الخصوص و ذلک یقتضی کونه دالّا بما لا دلالة فیه او یکون قد دلّ به علی العموم، فقد دلّ علی خلاف مراده، لانّ مراده الخصوص، فکیف یدلّ علیه بلفظ العموم.
ترجمه:
دلیل دوّم
مرحوم سیّد مرتضی در دلیل دوّم فرموده‌اند:
جواز تأخیر بیان در عامّ مخصوص مقتضی آن است که خطاب‌کننده بر شیئی که خلاف ما هو له لفظ و غیر موضوع له آن است مکلّف را راهنمائی نموده باشد، زیرا لفظ عموم وقتی مجرّد از قرینه و مخصّص بود مقتضی استغراق می‌باشد لذا هنگامی که مخاطب با آن مواجه شد و قرینه‌ای همراهش نبود تا دلالت بر خاصّ نماید از دو حال خارج نیست:
یا لفظ بر خصوص دلالت دارد و یا بر عموم.
اگر بگوئیم دالّ بر خصوص است لازم می‌آید متکلّم مخاطب را بر معنائی راهنمائی نموده که لفظ هیچ دلالتی برآن بحسب ظاهر ندارد.
و اگر ملتزم شویم که بر عموم دلالت دارد این دلالت مستلزم آنست که لفظ برخلاف مراد متکلّم دلالت کند زیرا بحسب فرض مراد وی معنای خصوص است پس چگونه با لفظی که ظاهر در عموم است برآن دلالت بشود درحالی‌که قرینه صارفه از عموم نیز به همراه آن نمی‌باشد.
ص: 1132
تفصیل
قوله: ان یکون المخاطب: کلمه «مخاطب» بصیغه اسم فاعل است.
قوله: بخلاف ما هو به: یعنی بخلاف موضوع له لفظ.
قوله: مع تجرّده: یعنی تجرّد العموم عن القرینة.
قوله: فاذا خاطب به مطلقا: ضمیر در «خاطب» به متکلّم یعنی مخاطب بکسر طاء راجع بوده و ضمیر در «به» به لفظ عامّ راجع بوده و مقصود از «مطلقا» اینست که همراهش مخصّص نباشد.
قوله: من ان یکون دلّ به علی الخصوص: ضمیر در «یکون» به مخاطب بکسر طاء راجع بوده و ضمیر در «به» به لفظ عامّ عود می‌کند.
قوله: و ذلک یقتضی کونه دالّا بما لا دلالة فیه: مشار الیه «ذلک» دلالت بر خصوص می‌باشد و ضمیر در «کونه» به مخاطب بصیغه اسم فاعل راجع بوده و ضمیر در «له» به ماء موصوله و در «فیه» به معنای خصوص عود می‌کند.
قوله: او یکون قد دلّ به علی العموم: ضمیر در «یکون» به مخاطب بصیغه اسم فاعل راجع بوده و ضمیر در «به» به عامّ راجع است.
قوله: فقد دلّ علی خلاف مراده: ضمیر در «دلّ» و «مراده» به مخاطب بصیغه اسم فاعل عود می‌کند.
قوله: لانّ مراده الخصوص: ضمیر در «مراده» به مخاطب بصیغه اسم فاعل راجع است.
قوله: فکیف یدلّ علیه: ضمیر در «علیه» به خصوص راجع است.
متن: فان قیل انّما یستقرّ کونه دالّا عند الحاجة الی الفعل.
ص: 1133
قلنا حضور زمان الحاجة لیس بمؤثّر فی دلالة اللّفظ، فان دلّ اللّفظ علی العموم فیه فانّما یدلّ بشی‌ء یرجع الیه و ذلک قائم قبل وقت الحاجة.
علی انّ وقت الحاجة انّما یعتبر فی القول الّذی یتضمّن تکلیفا، فامّا ما لا یتعلّق بالتّکلیف من الاخبار و ضروب الکلام فیجب ان یجوز تأخیر البیان فیه عن وقت الخطاب الی غیره من مستقبل الاوقات و هذا یؤدّی الی سقوط الاستفادة من الکلام.
ترجمه:
سؤال
دلالت‌کننده بودن متکلّم به وسیله لفظ عامّ بر خصوص در وقت خطاب نبوده تا اشکال و محذور نامبرده پیش بیاید بلکه این معنا در وقت حاجت بفعل مستقرّ و ثابت است.
جواب
حضور زمان حاجت و فرارسیدنش در دلالت لفظ اصلا مؤثّر نیست، لذا اگر لفظ در این زمان بر عموم دلالت کند به ناچار این دلالت مستند به امری بوده که مآلش بلفظ عامّ می‌باشد و آن پیش از وقت حاجت نیز قائم و حاصل بوده است و آن عبارتست از وضع واضع بنابراین محذور و ایراد دوّم پیش می‌آید که لفظ به معنائی دلالت کرده که برخلاف مراد و مقصود متکلّم است.
و اگر در این زمان بر خصوص دلالت کند لازمه‌اش همان اشکال اوّل است یعنی متکلّم با لفظی که بر معنایش کوچک‌ترین دلالتی را ندارد مخاطب را مورد تکلیف قرار داده است.
ص: 1134
از این گذشته وقت حاجت در موردی معتبر و مورد لحاظ است که کلام متضمّن تکلیف باشد مانند اوامر و نواهی شرعیّه، امّا قولی که هیچ‌گونه تعلّق و ارتباطی با تکلیف ندارد همچون اخبار و انحاء دیگر کلام اعتبار زمان حاجت در دلالتش بر معنای مراد موجب آن می‌شود که تأخیر بیان از وقت خطاب به غیرش یعنی زمان استقبال جایز بوده و بتوان کلامی را الآن بعنوان اخبار مثلا آورد ولی دلالتش در آینده حاصل بشود و این منجرّ بآن می‌شود که مخاطب نتواند از کلام استفاده کند بلکه گذشت زمان در استفاده معنا دخیل باشد.
قوله: انّما یستقرّ کونه دالّا: ضمیر در «کونه» به مخاطب بصیغه اسم فاعل راجع است.
قوله: علی العموم فیه: ضمیر در «فیه» به زمان حاجت راجع است.
قوله: انّما یدلّ بشی‌ء یرجع الیه: ضمیر در «الیه» به لفظ برگشته و مقصود از «بشی‌ء» وضع واضع می‌باشد.
قوله: و ذلک قائم قبل وقت الحاجة: مشار الیه «ذلک» بشی‌ء یرجع الیه می‌باشد.
قوله: علی انّ وقت الحاجة: کلمه «علی» یعنی علاوه.
قوله: ان یجوز تأخیر البیان فیه: ضمیر در «فیه» به ما لا یتعلّق بالتّکلیف راجع است.
قوله: عن وقت الخطاب الی غیره: یعنی الی غیر وقت الخطاب که زمان عمل باشد.
قوله: و هذا یؤدّی الخ: مشار الیه «هذا» جواز تأخیر بیان بوقت حاجت می‌باشد.
متن:
الثّالث انّ الخطاب وضع للافادة و من سمع لفظ العموم مع تجویزه ان یکون
ص: 1135
مخصوصا و یبیّن له فی المستقبل لا یستفید فی هذه الحالة به شیئا و یکون وجوده کعدمه.
ترجمه:
دلیل سوّم
مرحوم سیّد مرتضی در دلیل سوّم فرموده‌اند:
خطاب اساسا برای فایده دادن وضع شده و حال آنکه کسی که لفظ عموم را بشنود و احتمال دهد که بآن تخصیص خورده و در آینده برایش معلوم خواهد شد در چنین حالی از عموم مزبور استفاده نخواهد نمود بلکه وجود عامّ همچون عدمش می‌باشد.
قوله: مع تجویزه ان یکون مخصوصا: کلمه «تجویز» به معنای احتمال دادن بوده و ضمیر مجروری آن به «من سمع» راجع است و ضمیر در «ان یکون» به لفظ عموم عود می‌کند.
قوله: و یبیّن له فی المستقبل: ضمیر نائب فاعلی در «یبیّن» به لفظ عموم راجع بوده و ضمیر در «له» به من سمع راجع است.
قوله: لا یستفید فی هذه الحالة به شیئا: ضمیر در «لا یستفید» به من سمع راجع بوده و مقصود از «هذه الحالة» حالتی است که احتمال می‌دهد لفظ عامّ تخصیص خورده باشد و ضمیر در «به» به لفظ عموم راجع است.
قوله: و یکون وجوده کعدمه: ضمیر در «وجوده» و «عدمه» به لفظ عموم راجع است.
متن:
فان قیل یعتقد عمومه بشرط ان لا یخصّ.
قلنا ما الفرق بین قولک و بین قول من یقول: یجب ان یعتقد بخصوصه الی
ص: 1136
ان یدلّ فی المستقبل علی ذلک، لانّ اعتقاده للعموم مشروط و کذلک اعتقاده للخصوص و لیس بعد هذا الّا ان یقال:
یعتقد انّه علی احد الامرین: امّا بالعموم او الخصوص و ینتظر وقت الحاجة فامّا ان یترک علی حاله فیعتقد العموم او یدلّ علی الخصوص فیعمل علیه و هذا هو نصّ قول اصحاب الوقف فی العموم، قد صار الیه من یذهب الی انّ لفظ العموم مستغرق بظاهره علی اقبح الوجوه.
ترجمه:
سؤال
اگر در مقام انتقاد به دلیل سوّم گفته شود:
از لفظ عامّ مزبور می‌توان باین نحو استفاده برد که مخاطب بمجرّد شنیدن عمومش را اعتقاد می‌کند منتهی مشروط به اینکه تخصیصی بعدا بآن وارد نشود و بدین ترتیب محذور بی‌فائده بودن کلام و تساوی وجود و عدمش دفع می‌گردد.
جواب
در جواب سیّد (ره) فرموده‌اند:
بین این کلام که به عمومش معتقد می‌شویم مشروط به اینکه در آینده تخصیصی بآن وارد نشود و بین کلام دیگری که می‌گوید:
واجب است به خاصّ بودن آن معتقد شد تا اینکه در آینده دلیلی بر خصوص قائم گردد.
هیچ فرقی نیست زیرا اعتقاد بعموم مشروط به نیامدن مخصّص بوده همان‌طوری‌که اذعان به خصوص معلّق به ورود مخصّص و قیام دلیل برآن می‌باشد پس هریک از این دو معلّق و مشروط هستند و از این نظر بینشان فرقی نیست لذا پس از تعارض و تساوی این دو اعتقاد باید بگوئیم:
ص: 1137
بمجرّد شنیدن لفظ عامّ مزبور باید معتقد به یکی از این دو امر شد:
یا بعامّ بودن معنا و یا بخصوص بودنش و لازم است علی ایّ حال انتظار کشید تا زمان حاجت و وقت عمل فرابرسد و در این زمان یا عموم بحال خودش واگذارده می‌شود و تخصیصی بآن وارد نمی‌گردد که در این فرض اعتقاد عموم مستقرّ می‌شود یا دلیل و قرینه‌ای بر خصوص قائم می‌گردد لا جرم برطبق آن عمل می‌شود و این تقریر عین کلام قائلین بوقف در عموم است که ناخودآگاه و بدون التفات کسی که لفظ عامّ را ظاهر در استغراق و عموم می‌داند بطرز بسیار زشت و قبیحی بآن متمایل شده و آن را تصدیق و امضاء کرده است با اینکه خود در باطن و نفس الامر آن را قبول ندارد ولی تقریر مذکور از وی او را به التزام به چنین مبنائی کشانیده است.
تفصیل
قوله: فان قیل الخ: غرض مستشکل دفع این اشکال است که مرحوم سیّد فرمود و اظهار داشت که اگر مخصّص عامّ را بتوان از زمان خطاب بتأخیر انداخت و در وقت حاجت آورد لازمه آن اینست که وجود و عدم لفظ عامّ باهم متساوی و یکسان باشد و بدین ترتیب مخاطب از شنیدن لفظ عموم هیچ استفاده‌ای نمی‌تواند ببرد درحالی‌که این معنا با اصل وضع و جعل الفاظ که بمنظور افاده و استفاده صورت گرفته تنافی دارد.
قوله: ان یعتقد بخصوصه: یعنی به خاصّ بودن لفظ عامّ.
قوله: الی ان یدلّ فی المستقبل علی ذلک: مشار الیه «ذلک» معنای خصوص می‌باشد.
قوله: لانّ اعتقاده للعموم الخ: علّت است برای عدم فرق بین قول سائل و قول کسی که به خصوص معتقد است مشروط بقیام دلیل در آینده برآن.
و ضمیر در «اعتقاده» به مخاطب راجع است.
ص: 1138
قوله: و کذلک اعتقاده للخصوص: یعنی اعتقاد مخاطب بخصوص بودن عامّ نیز مشروط و معلّق است.
قوله: و لیس بعد هذا: یعنی بعد از این تساوی و تعارضی که بین دو اعتقاد مذکور می‌باشد.
قوله: یعتقد انّه علی احد الامرین: ضمیر در «انّه» به عامّ مزبور راجع است.
قوله: فامّا ان یترک علی حاله: یعنی پس از فرارسیدن زمان حاجت یا عامّ بحال خود واگذارده می‌شود بنابراین ضمیر در «یترک» و «حاله» به عامّ راجع است.
قوله: فیعمل علیه: ضمیر در «علیه» به خصوص راجع است.
قوله: و هذا هو نصّ قول اصحاب الوقف: مشار الیه «هذا» این تقریر است که گفته شد:
پس از تعارض دو اعتقاد باید بگوئیم: وقتی مخاطب لفظ عامّ را شنید ابتداء نه می‌تواند آن را بر عموم حمل کرده و نه بر خصوص بلکه باید صبر کند تا زمان عمل و وقت حاجت فرابرسد و در این زمان یا عامّ بحال خودش واگذارده شده و یا دلیلی بر خصوص قائم می‌گردد.
پس این تقریر عینا همان بیانی است که قائلین بوقف در عامّ می‌گویند، زیرا ایشان معتقدند که عامّ را نه بر عموم می‌توان حمل کرد و نه بر خصوص بلکه هریک از این دو معلّق و مشروط بشرطی است، حمل بر عموم مشروط به اینست که قرینه‌ای بر تخصیص قائم نشود و حمل بر خصوص نیز معلّق و مشروط است بر قیام دلیل بر خصوص.
قوله: قد صار الیه من یذهب الخ: حاصل مراد مرحوم سیّد از این عبارت آنست که:
مستشکل و سائل از کسانی است که مبنای وقف را باطل می‌داند و
ص: 1139
معتقد است به اینکه لفظ عامّ ظهور در استغراق دارد ولی در عین حال بدون التفات و توجّه در اینجا باعتقاد ایشان ملتزم گشته است.
قوله: علی اقبح الوجوه: وجه اقبح بودن اینست که مستشکل اعتقاد اهل وقف را باطل و فاسد می‌داند حال در اینجا وقتی بآن ملتزم شود این التزام بطرز قبیح و زشتی صورت گرفته که در کمال قباحت و ناپسندی می‌باشد.
متن:
هذا جملة ما احتجّ به علی هذا الدّعوی مبالغا فی تقریبه، نقلناه بعین الفاظه غالبا حفظا لما رامه من زیادة التّقریب.
و الجواب امّا عن الاوّل:
فبالنّقض بالنّسخ اوّلا و تقریره:
انّ من شرط المنسوخ کما اعترف به ان لا یکون موقتا بغایة یقتضی ارتفاعه حتّی انّه عدّ من الموقّت ما یعلم فیه الغایة علی سبیل الاجمال و یحتاج فی تفصیلها الی دلیل سمعیّ نحو قوله: دوموا علی هذا الفعل الی ان انسخه عنکم و حینئذ فلا بدّ من کون اللّفظ المنسوخ ظاهرا فی الدّوام و الاستمرار و بعد فرض نسخه یعلم انّ المراد خلاف ذلک الظّاهر، فقد استعمل اللّفظ الّذی له حقیقة فی غیر تلک الحقیقة من غیر دلالة فی حال الخطاب علی المراد.
ترجمه:
مقاله مرحوم مصنّف
آنچه از مرحوم سیّد نقل شد مجموع و تمام تقریری بود که ایشان برای مدّعای خود بآن استدلال فرموده و در اثبات آن و تقریبش طریق مبالغه را پیموده است و ما غالبا عین الفاظ و عبارات ایشان را نقل نموده تا بدین ترتیب غرض و مقصد ایشان را که زیاده در تقریب مسلکش باشد حفظ نموده باشیم ولی هیچیک از ادلّه سه‌گانه ایشان از نظر ما تمام نبوده و هریک اشکال و ایرادی بدنبال دارد:
ص: 1140
جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل سیّد علیه‌الرّحمه
امّا جواب از دلیل اوّل ایشان به دو وجه داده می‌شود:
جواب نقضی و جواب حلّی.
امّا جواب نقضی
می‌گوییم: اوّلا می‌توان فرموده ایشان در این دلیل را با نسخ نقض نمود و تقریر این نقض چنین است:
همان‌طوری‌که خود مرحوم سیّد معترف است شرط منسوخ آنست که موقّت به غایتی که مقتضای آن ارتفاع حکم است نباشد حتّی خود ایشان حکمی را که غایتش اجمالا معلوم است از احکام موقّت شمرده نه اینکه داخل در منسوخ قرار دهند لذا فرموده‌اند:
حکمی را که امد و انتهایش را اجمالا دانسته و در تفصیلش محتاج به دلیل سمعی هستیم حکم موقّت خوانند نه منسوخ مانند اینکه گفته شود:
دوموا علی هذا الفعل الی ان انسخه عنکم.
(بر این فعل مداوم و مستمرّ باشید تا از شما آن را نسخ کنم).
و در این هنگام چاره‌ای نیست از اینکه لفظ منسوخ را زمانی می‌توان در منسوخات داخل کرد که ظاهر در دوام و استمرار بوده و پس از آنکه ناسخش آمد معلوم می‌شود که مقصود و مراد خلاف این ظهور بوده و از بدو امر حکم مذکور استمرار و ادامه نداشته و این ظهور توهّمی بیش نبوده است پس لفظی که برای آن حقیقت و اصلی بوده در غیر آن استعمال شده بدون اینکه در حال خطاب قرینه‌ای بر مراد و مقصود نصب گردد همان‌طوری‌که عامّ حقیقتی دارد که بحسب فرض در مورد کلام در غیر آن استعمال شده بدون
ص: 1141
اینکه قرینه‌ای بر مراد نصب شود بدون اینکه بین نسخ و عامّ فرقی باشد پس اگر در عامّ تأخیر بیان جایز نباشد در نسخ نیز نباید ناسخ را بتوان از منسوخ تأخیر انداخت درحالی‌که مرحوم سیّد در نسخ را تجویز نموده بلکه واجب دانسته است.
تفصیل
قوله: هذا الدّعوی: یعنی تفصیلی که بین عامّ و غیر آن داده است.
قوله: مبالغا فی تقریبه: ضمیر در «تقریبه» به هذا الدّعوی راجع است.
قوله: نقلناه بعین الفاظه غالبا: ضمیر منصوبی در «نقلناه» و «الفاظه» به «ما احتجّ به» راجع است.
قوله: حفظا لما رامه: علّت است برای «نقلناه» و ضمیر فاعلی در «رامه» به سیّد (ره) و ضمیر منصوبی به ماء موصوله راجع است.
قوله: و تقریره: یعنی و تقریر نقض.
قوله: کما اعترف به: ضمیر فاعلی به مرحوم سیّد و ضمیر مجروری در «به» به شرط منسوخ راجع است.
قوله: ان لا یکون موقتا: ضمیر در «لا یکون» به منسوخ راجع است.
قوله: بغایة یقتضی ارتفاعه: جمله «یقتضی ارتفاعه» صفت است برای «بغایة» و ضمیر فاعلی در «تقتضی» به غایت راجع بوده و ضمیر مجروری در «ارتفاعه» به حکم منسوخ راجع است.
قوله: حتّی انّه عدّ من الموقّت ما یعلم فیه الغایة: ضمیر در «انّه» و «عدّ» به مرحوم سیّد راجع بوده و ضمیر در «فیه» به ماء موصوله راجع است.
قوله: و یحتاج فی تفصیلها الی دلیل سمعیّ: ضمیر در «تفصیلها» به غایت راجع است.
قوله: و حینئذ: یعنی و حین یکون من شرط المنسوخ عدم کونه موقّتا
ص: 1142
بغایة یقتضی ارتفاعه.
قوله: و بعد فرض نسخه: ضمیر مجروری در «نسخه» به منسوخ راجع است.
قوله: اللّفظ الّذی له حقیقة فی غیر تلک الحقیقة: مقصود از «حقیقت» همان استمرار و دوام حکم می‌باشد.
متن:
و من هنا التجاء بعض اصحاب هذا القول الی طرد المنع فی النّسخ ایضا کما حکیناه عن العلّامة، فاوجب اقتران بیانه الاجمالی بالمنسوخ فرارا من هذا المحذور و لکنّ السّیّد ادّعی الاجماع علی خلاف هذه المقالة کما مرّت الیه الاشارة و جعله وجها للرّدّ علی من منع من تأخیر بیان المجمل فقال قد اجمعنا علی انّه تعالی یحسن منه تأخیر بیان مدّة الفعل المأمور به و الوقت الّذی ینسخ فیه عن وقت الخطاب و ان کان مرادا بالخطاب، لانّه اذا قال:
صلّوا و اراد بذلک غایة معیّنة فالانتهاء الیها من غیر تجاوز لها مراد فی حال الخطاب و هو من فوائده و مراد المخاطب به و هذا هو نصّ مذهب القائلین بجواز تأخیر بیان المجمل و لم یجر ذلک عند احد مجری خطاب العربیّ بالزّنجیّة.
ترجمه:
دنباله جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل سیّد علیه‌الرّحمه
سپس مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و همین امری که تشریح شد و گفتیم عامّ و منسوخ همانند یکدیگر بوده و باهم متّحد هستند سبب آن شده که برخی از قائلین به این قول یعنی عدم جواز تأخیر بیان از وقت خطاب در عامّ این معنا را مطّرد دانسته و فرموده‌اند در نسخ نیز جاری است چنانچه از مرحوم علّامه قبلا نقل و حکایت نمودیم و
ص: 1143
ذکر کردیم که ایشان برای فرار از این محذور و ایراد و متوجّه نشدن اشکال نقضی در نسخ فرمودند:
لازم است بیان اجمالی با منسوخ مقرون و هم‌زمان بوده و بیان تفصیلی آن را می‌توان تأخیر انداخت ولی مع‌ذلک مرحوم سیّد مرتضی ادّعای اجماع برخلاف این امر نموده و همان‌طوری‌که بآن قبلا اشاره شد فرمود:
اجماع علماء و ارباب تحقیق بر این منعقد است که در نسخ بیان تأخیرش جایز بلکه لازمست فلذا همین اجماع را دلیل ردّ بر کسانی که از تأخیر بیان در مجمل منع کرده‌اند قرار داده و این‌طور فرموده است:

نقل پاره‌ای از عبارات مرحوم سیّد در ارتباط با جواز تأخیر بیان در نسخ

مرحوم سیّد دراین‌باره می‌فرمایند:
اجماع و اتّفاق است بر اینکه از خداوند متعال نیکو و پسندیده است که بیان را تا زمان فرارسیدن وقت فعل مأمور به و زمانی که در آن حکم نسخ می‌شود از وقت خطاب تأخیر انداخت اگرچه این تعویق و تأخیر در زمان صدور خطاب مقصود و مراد بوده است چه آنکه حقتعالی وقتی بفرماید: (صلوا) (نماز بگذارید) و مقصودش غایت و مدّت معیّنی باشد پس انتهاء فعل بآن بدون تجاوز و گذشتن از غایت مزبور در حال خطاب منظور و مراد بوده و همین انتهاء و عدم تجاوز را می‌توان از فوائد خطاب قرار داده و بگوئیم:
در وقتی که مخاطب (بصیغه فاعل) خطاب نمود مراد و مقصودش بآن انجام فعل تا زمان معیّن و مشخّصی بوده و غرضش بر این تعلّق گرفته که مکلّف مأمور به را تا همان زمان انجام داده و از آن تجاوز نکند ولی مع‌ذلک در وقت خطاب لفظی که کاشف از این غرض و قصد باشد نیاورده و خطاب

ص: 1144
را همچون خالی از دلیل و قرینه بیان داشته و زمانی که وقت معهود و معلوم فرارسید تصریح به انتهاء امد فعل و غایت آن نموده و مکلّف را برآن می‌دارد که از آن به بعد مأمور به انجام فعل نیست و همین معنا مطابق با نصّ و تصریح کسانی است که بجواز تأخیر بیان مجمل قائل می‌باشند و احدی این نحو از خطاب را از قبیل خطاب عربی به لفظ زنجی نمی‌داند تا مورد منع واقع شود.
تفصیل
قوله: و من هنا التجاء بعض اصحاب هذا القول: مشار الیه «هنا» تساوی عامّ و منسوخ در حکم می‌باشد و مراد از «هذا القول» قول بعدم جواز تأخیر بیان از وقت خطاب در عامّ می‌باشد.
قوله: الی طرد المنع فی النّسخ ایضا: یعنی منع از تأخیر بیان را اختصاص بعامّ نداده بلکه نسبت به نسخ نیز مطّرد و شامل دانسته‌اند.
قوله: کما حکیناه عن العلّامة: ضمیر منصوبی در «حکیناه» به طرد منع فی النّسخ راجع است.
قوله: فاوجب اقتران بیانه الاجمالی بالمنسوخ: ضمیر فاعلی در «اوجب» به علّامه و ضمیر مجروری در «بیانه» به نسخ عود می‌کند.
قوله: فرارا من هذا المحذور: مقصود از «هذا المحذور» اشکال نقضی مذکور می‌باشد.
قوله: علی خلاف هذه المقالة: یعنی ایشان تأخیر بیان در نسخ را تجویز نموده ولی در عامّ آن را نپذیرفته‌اند.
قوله: کما مرّت الیه الاشارة: ضمیر در «الیه» به ادّعاء اجماع عود می‌کند.
قوله: و جعله وجها للرّدّ: ضمیر فاعلی در «جعله» به مرحوم سیّد و
ص: 1145
ضمیر مفعولی به اجماع عود می‌کند.
قوله: فقال قد اجمعنا: ضمیر فاعلی در «قال» به مرحوم سیّد راجع است.
قوله: یحسن منه تأخیر بیان الخ: ضمیر در «منه» به حقتعالی راجع است.
قوله: لانّه اذا قال صلّوا و اراد بذلک: ضمیر در «لانّه» و «قال» و «اراد» به حقتعالی راجع است و مشار الیه «ذلک» عبارت «صلّوا» می‌باشد.
قوله: فالانتهاء الیها: یعنی انجام نماز تا غایت مزبور، بنابراین ضمیر مؤنّث در «الیها» به غایت عود می‌کند.
قوله: من غیر تجاوز لها: ضمیر در «لها» به غایت راجع است.
قوله: مراد فی حال الخطاب: مراد از خطاب، صلّوا می‌باشد.
قوله: و هو من فوائده: ضمیر «هو» به انتهاء و عدم تجاوز راجع بوده و ضمیر در «فوائده» به خطاب عائد است.
قوله: و مراد المخاطب به: کلمه «المخاطب» بصیغه اسم فاعل بوده و ضمیر در «به» به خطاب راجع است.
قوله: و هذا هو نصّ مذهب القائلین: مشار الیه «هذا» تقریری است که مرحوم سیّد برای جواز تأخیر بیان در نسخ فرمود.
قوله: و لم یجر ذلک عند احد: مشار الیه «ذلک» تأخیر بیان در نسخ می‌باشد.
متن:
فان قالوا:
لیس یجب ان یبیّن فی حال الخطاب کلّ مراد بالخطاب.
قلنا:
قد اصبتم، فاقبلوا فی الخطاب بالمجمل مثل ذلک.
ص: 1146
فان قالوا:
لا حاجة الی بیان مدّة النّسخ و غایة العبادة، لانّ ذلک بیان لما لا یجب ان یفعله و انّما یحتاج فی هذه الحال الی بیان صفة ما یجب ان یفعله.
قلنا:
هذا هدم لکلّ ما تعتمدون علیه فی تقبیحکم تأخیر البیان، لانّکم توجبون البیان لشی‌ء یرجع الی الخطاب لا لامر یرجع الی ازاحة علّة المکلّف فی الفعل، فان کنتم انّما تمنعون من تأخیر البیان لامر یرجع الی ازاحة العلّة و التّمکّن من الفعل فانتم تجیزون ان یکون المکلّف فی حال الخطاب غیر قادر و لا متمکّن بالآلات و ذلک ابلغ فی رفع التّمکّن من فقد العلم بصفة الفعل.
و ان کان امتناعکم لامر یرجع الی وجوب حسن الخطاب و الی انّ المخاطب لا بدّ ان یکون له طریق الی العلم بجمیع فوائده فهذا ینتقض بمدّة الفعل و غایته، لانّها من جملة المراد و قد أجزتم تأخیر بیانها و قلتم بنظیر قول من یجوّز تأخیر بیان المجمل، لانّه یذهب الی انّه یستفید بالخطاب المجمل بعض فوائده دون بعض و قد أجزتم مثله، فالرّجوع الی ازاحة العلّة نقض منکم لهذا الاعتبار کلّه.
هذه عبارته بعینها و انّما نقلناها بطولها لتضمّنها تحقیق المقام له و علیه، فنحن نعید علیه هاهنا کلامه و ننقض استدلاله بعین ما نقض به دلیل خصمه غیر محتاجین الی تثنیة التّقریر، فانّ مواضع الامتیاز علی نزارتها لا یکاد یخفی علی المتأمّل طریق تغییرها و سوقها بحیث ینتظم مع محلّ النّزاع.
ترجمه:
نقل دنباله کلام سیّد علیه‌الرّحمه
سپس مرحوم سیّد فرموده‌اند:
اگر مانعین از تأخیر بیان مجمل بگویند:
آنچه گفتید صحیح است ولی لازم نیست در حال خطاب تمام
ص: 1147
اغراض و مقاصد از خطاب بیان گردد بلکه تأخیر برخی از آنها ممکن و جایز است.
در جواب گوئیم:
در این گفتار بصواب رفته‌اید، پس در خطاب بمجمل نیز مثل همین تقریر را بپذیرید و بگوئید لازم نیست تمام مقاصد و اغراض در وقت خطاب بیان گردد لذا غایت فعل و مدّت بقاء آن اگرچه در حال خطاب مقصود است ولی مع‌ذلک تأخیرش از وقت خطاب تا زمان نسخ جایز و ممکن است.
اگر بگویند:
مدّت نسخ و غایت عبادت از اموری است که احتیاجی به بیان ندارد زیرا بیان آن از قبیل بیان چیزی است که فعل و انجامش واجب نمی‌باشد لذا تأخیر آن جایز است بخلاف مجملی که صفتش در حین خطاب معلوم نباشد چه آنکه علم به صفت فعل از اموری است که محتاج به بیان بوده ازاین‌رو تأخیر آن از زمان خطاب بوقت عمل هرگز جایز نمی‌باشد زیرا در صورت تأخیر مکلّف بر اتیان فعل قادر نیست.
در جواب می‌گوییم:
این بیان و تقریر تمام آنچه را که قبلا برآن اعتماد نموده‌اید و در مقام تقبیح تأخیر بیان ایراد داشته‌اید هدم و نابود می‌کند زیرا اساس و منشا تقبیح مزبور و لزوم اقتران بیان به مجمل در حین خطاب صرفا به ملاحظه تشریفات خطابیّه بوده و چنانچه گفتید:
قبیح است متکلّم از لفظی که ظاهر در معنائی بوده و مقصودش خلاف آن است قرینه و دلیلی برآن نصب نکند.
و این بیان سابق به خوبی دلالت دارد که مسئله عدم جواز تأخیر بیان از وقت خطاب ارتباطی به قدرت و عدم قدرت مکلّف بر فعل نداشته و اساسا در اشتراط اقتران بیان به لفظ مجمل این معنا ملحوظ و منظور نیست فلذا اگر
ص: 1148
لحن کلام را عوض کرده و تقبیح مزبور را مبتنی بر این کنید که اگر بیان از وقت خطاب تأخیر بیفتد مکلّف بر اتیان فعل قادر و توانا نیست لازمه این تقریر به‌هم‌زدن مبنای سابق در عدم جواز تأخیر بیان می‌باشد ازاین‌رو در این مقام می‌گوییم:
اگر منع از تأخیر بیان نسبت به زمان خطاب بخاطر برطرف کردن مانع و متمکّن ساختن مکلّف از اتیان فعل است پس چرا جایز می‌دانید به مکلّفی که در حال خطاب قادر نبوده و به واسطه فقدان آلات و اسباب اتیان از آوردن فعل متمکّن نیست تکلیف متوجّه شود با اینکه نبودن آلات و ابزار فعل در انتفاء قدرت و فقدان تمکّن مکلّف بمراتب دخالتشان بیشتر از فقدان علم به صفت فعل است، بنابراین اگر فقدان مزبور سبب آن می‌شود که خطاب بمجمل قبیح باشد قطعا و بطریق اولی خطاب به غیر قادری که منشا عدم قدرتش فقد اسباب و ابزار است نباید جایز باشد.
و اگر امتناع از تأخیر بیان بمنظور رعایت تشریفات خطابیّه و حسن کلام در وقت خطاب است فلذا در خطاب بمجمل چون مخاطب به واسطه اجمال خطاب به برخی از صفات فعل علم ندارد این خطاب حسنی ندارد.
در جواب می‌گوییم:
لازمه این تقریر اینست که خطاب از جمیع جهات باید معلوم باشد و هرآنچه اهمال و عدم ذکرش موجب فقد علم در مخاطب می‌گردد توضیح و بیانش بر متکلّم لازم است لذا طبق این تقریر بیان مدّت فعل و غایت آن نیز باید ذکر گردد چه آنکه این نیز از جمله مقاصد و مرادات متکلّم بوده که لحاظش موجب صفتی برای فعل است لا جرم باید متکلّم آن را بیان کند و حال آنکه شما تأخیر آن را تجویز کردید و نظیر مقاله قائلین بجواز تأخیر بیان در مجمل را در نسخ ایراد داشتید چه آنکه قائلین مزبور نیز معتقدند که برخی از فوائد دون بعضی را می‌توان در وقت خطاب از مخاطب مخفی داشت و وی را
ص: 1149
لازم نیست بتمام اوصاف فعل آگاه و مطّلع ساخت و تقریر شما نیز حاکی از مثل چنین اجازه‌ای می‌باشد پس رجوع از تعلیل سابق به ازاله مانع و قادر ساختن مکلّف و لزوم آن موجب نقض تمام آنچه در سابق گفتید می‌باشد.
مرحوم مصنّف پس از نقل عبارت سیّد علیه‌الرّحمه می‌فرمایند:
آنچه ذکر شد عین عبارات مرحوم سیّد است که با طولانی بودنش آن را باین منظور در اینجا آوردیم که مشتمل است بر تحقیقاتی بنفع مسلک وی چنانچه مطالبی نیز در آن است که بر علیه او می‌باشد چه آنکه آنچه را ایشان در نقض بر استدلال مانعین از تأخیر بیان مجمل ذکر نمودند عینا ما می‌توانیم بعنوان ناقض عقیده وی در عدم جواز تأخیر بیان در عامّ بیاوریم و دیگر نیازی نیست تقریر نقض را تکرار و دوباره اعاده نمائیم چه آنکه مواردی که ایشان بعنوان نقض در کلام مانعین آوردند اختلاف چندانی با مواضعی که ما در مقام نقض بفرموده ایشان در عامّ اعاده می‌کنیم ندارد مضافا به اینکه موارد نقض روشن و مشخّص است.
تفصیل
قوله: لانّ ذلک بیان لما لا یجب ان یفعله: مشار الیه «ذلک» بیان مدّة النّسخ و غایة العبادة می‌باشد.
قوله: و انّما یحتاج فی هذه الحال: ضمیر فاعلی در «یحتاج» به مکلّف راجع است.
قوله: قلنا هذا هدم الخ: مشار الیه «هذا» احتیاج مکلّف به بیان صفت فعل است تا بدین‌وسیله قادر برآوردن آن باشد.
قوله: یرجع الی ازاحة علّة المکلّف: کلمه «ازاحه» یعنی ازاله و مقصود از «علّة المکلّف» مانع از انجام می‌باشد.
قوله: و ذلک ابلغ فی رفع التّمکّن: مشار الیه «ذلک» عدم تمکّن به واسطه
ص: 1150
نبودن آلات فعل می‌باشد.
قوله: بجمیع فوائده: یعنی فوائد خطاب.
قوله: لانّها من جملة المراد: ضمیر در «لانّها» به مدّة الفعل و غایته راجع است.
قوله: تأخیر بیانها: یعنی بیان الغایة.
قوله: لانّه یذهب الی انّه یستفید الخ: ضمیر در «لانّه» به من یجوّز تأخیر بیان المجمل راجع است چنانچه ضمیر در «انّه» نیز چنین می‌باشد.
قوله: و قد أجزتم مثله: ضمیر در «مثله» به ذهاب راجع است.
قوله: هذه عبارته بعینها: ضمیر در «عبارته» به مرحوم سیّد راجع است.
قوله: لتضمّنها تحقیق المقام له و علیه: ضمیر در «تضمّنها» به عبارت سیّد راجع است و ضمائر در «له» و «علیه» به مرحوم سیّد عائد هستند و وجه اینکه عبارت مشتمل تحقیق مطالبی است بر «له» ایشان اینست که در این عبارات نقض بر کسانی وارد شده که تأخیر بیان در مجمل را جایز نمی‌دانند و امّا اینکه بر «علیه» ایشان نیز می‌باشد زیرا عین نقضی که بر قائلین مزبور وارد نموده بر خود ایشان در عدم جواز تأخیر بیان نسبت بعامّ وارد است.
قوله: فنحن نعید علیه هاهنا کلامه: ضمائر مجروری در «علیه» و «کلامه» به مرحوم سیّد راجع می‌باشند.
قوله: و ننقض استدلاله: یعنی استدلال سیّد (ره).
قوله: بعین ما نقض به دلیل خصمه: ضمیر در «نقض» به سیّد (ره) و در «به» به ماء موصوله راجع بوده و ضمیر در «خصمه» نیز به مرحوم سیّد عود می‌کند.
قوله: غیر محتاجین الی تثنیة التّقریر: کلمه «غیر محتاجین» حال است از فاعل «ننقض» و مقصود از «تثنیة التّقریر» تکرار تقریر نقض می‌باشد.
قوله: فانّ مواضع الامتیاز: یعنی امتیاز موارد نقض سیّد بر قائل مزبور از
ص: 1151
مواضع نقض ما بر خود ایشان.
قوله: علی نزارتها: کلمه «نزارة» یعنی قلّت و کمی و ضمیر در آن به مواضع راجع است.
قوله: طریق تغییرها: یعنی تغییر مواضع امتیاز را.
قوله: و سوقها: ضمیر مجروری به مواضع امتیاز راجع است.
متن:
و امّا ثانیا، فبالحلّ و تحقیقه انّه:
لا ریب فی افتقار استعمال اللّفظ فی غیر المعنی الموضوع له الی القرینة و انّ ذلک هو المائز بین الحقیقة و المجاز و فی منع تأخیر القرینة عن وقت الحاجة، و امّا تأخیرها عن وقت التّکلّم الی وقت الحاجة فلم ینقل علی المنع منه مطلقا من جهة الوضع دلیل.
و ما یتخیّل من استلزامه الاغراء بالجهل، فیکون قبیحا عقلا، فمدفوع بانّ الاغراء انّما یحصل حیث ینتفی احتمال التّجوّز و انتفائه فیما قبل وقت الحاجة موقوف علی ثبوت منع التّأخیر مطلقا و قد فرضنا عدمه.
و قولهم: الاصل فی الکلام الحقیقة، معناه انّ اللّفظ مع فوات وقت القرینة و تجرّده عنها یحمل علی الحقیقة لا مطلقا، یدلّک علی هذا انّه لا نزاع فی جواز تأخیر القرینة عن وقت التّلفّظ بالمجاز بحیث لا یخرج الکلام عن کونه واحدا عرفا.
و منه تعقیب الجمل المتعدّدة المتعاطفة بالاستثناء و نحوه اذا اقام المتکلّم القرینة علی ارادة العود الی الکلّ کما مرّ تحقیقه و لو کان مجرّد النّطق باللّفظ یقتضی صرفه الی الحقیقة لم یجز ذلک، لاستلزامه المحذور الّذی یظنّ فی موضع النّزاع اعنی الاغراء بالجهل آنا ما.
علی، انّهم قد حکموا بجواز اسماع العامّ المخصوص بادلّة العقل و ان لم یعلم السّامع انّ العقل یدلّ علی تخصیصه و لم ینقلوا فی ذلک خلافا عن واحد.
ص: 1152
ترجمه:

جواب حلّی مرحوم مصنّف از استدلال اوّل سیّد علیه‌الرّحمه

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و امّا ثانیا جواب حلّی از این استدلال می‌دهیم و تحقیق و شرحش چنین است:
شکّی نیست در اینکه استعمال لفظ در غیر معنای موضوع له محتاج به قرینه بوده و همین امر فارق و مایز بین حقیقت و مجاز است چه آنکه استعمال لفظ در معنای حقیقی نیاز به قرینه نداشته ولی مجاز ملازم با آن می‌باشد.
و نیز تردیدی نیست در اینکه تأخیر قرینه از وقت حاجت ممنوع می‌باشد.
و امّا تأخیرش از وقت تکلّم به زمان حاجت دلیلی بر منع آن از جهت وضع نقل نشده نه در مجمل و نه در عامّ مخصّص.
سؤال
دلیلی در این باب از برخی نقل شده و آن اینست که:
تأخیر بیان از وقت خطاب و ذکرش در زمان حاجت سبب آن می‌شود که مخاطب و سامع اغراء بجهل شود و این قبیح و ناپسند است.
جواب
آنچه نقل شد و همواره در آن تأخیر بیان از وقت خطاب سبب اغراء بجهل قرار داده شده غیر صحیح بوده و می‌توان آن را دفع نمود و شرح دفع آن اینست که:
اغراء بجهل در وقتی حاصل می‌شود که در زمان خطاب مخاطب و

ص: 1153
سامع احتمال تجوّز و اراده غیر ظاهر را ندهد و انتفاء چنین احتمالی قبل از وقت حاجت یعنی در زمان خطاب موقوف است بر اینکه منع از تأخیر بیان بطور ثابت باشد چه نسبت به زمان حاجت و چه وقت خطاب درحالی‌که گفتیم منع بطور مطلق ثابت نیست و دلیل قابل اعتمادی در اینجا نقل نشده است.
سؤال
چطور بگوئیم منع بطور مطلق ثابت نشده درحالی‌که اصالة الحقیقه فی الکلام اصلی است متّفق علیه و کلّیّه حضرات بآن پایبند می‌باشند و معنای آن اینست که اگر کلامی از متکلّم القاء شد و احتمال می‌دادیم که مراد متکلّم خلاف ظاهر آن است باید بر ظاهرش حمل گردد و باحتمال اراده خلاف ظاهر اعتنائی نباید نمود و پرواضح است که این تقریر هم نسبت بزمان حاجت جاری بوده و هم در زمان خطاب بآن باید ملتزم بود.
جواب
اصل نامبرده اگرچه مورد اتّفاق و تسالم حضرات است ولی معنایش اینست که:
اگر متکلّم لفظی را القاء نمود و قرینه‌ای برخلاف ظاهر نصب نکرد تا وقتی‌که زمان جعل و نصب قرینه گذشت و مع‌ذلک کلام همچنان بدون قرینه و مجرّد از آن ماند در چنین وقتی البتّه اصل مزبور مقتضی است کلام را بر ظاهر یعنی معنای حقیقی آن حمل کنیم، پس در حمل لفظ بر معنای حقیقی شرط است وقت نصب قرینه منقضی شده باشد امّا بیش از آن قبول نداریم بتوان اصل را جاری کرده و برطبقش لفظ را بر معنای حقیقی حمل نمود.
ص: 1154
و شاهد بر این گفتار آنست که:
اجماع و اتّفاق است بر جواز تأخیر قرینه از وقت تلفّظ نمودن بمجاز به‌طوری‌که البتّه وحدت مجموع کلام و قرینه از نظر اهل عرف محفوظ باشد و قرینه را جزء کلام قرار بدهند و از مصادیق آن می‌توان موردی را نام برد که در آن جملات متعدّد با عاطف به یکدیگر مربوط شده و به دنبالشان استثناء یا قید دیگری که مشابه آن است قرار گرفته و متکلّم قرینه اقامه کند که قید مذکور بتمام جمل راجع است چنانچه تحقیق آن مبسوطا گذشت که در این مورد قرینه از وقت خطاب بتأخیر افتاده واحدی در آن اشکال ننموده است درحالی‌که اگر مجرّد نطق به لفظی موجب آن بود که الزاما لفظ به معنای حقیقی خودش منصرف باشد نمی‌باید امر یادشده جایز باشد چه آنکه محذور و اشکال نامبرده یعنی اغراء بجهل لازمه آن می‌باشد و لو در آنی از آنات چه آنکه جمله اوّل را که متکلّم گفت و قبل از آوردن استثناء جمله دیگری را بآن عطف کرد نفس عطف سبب بتأخیر افتادن بیان می‌شود اگرچه زمان تأخیر بسیار کوتاه بوده و فقط به مقداری باشد که یک جمله به جمله اوّل عطف شود و در قبح اغراء بجهل طول و قصر زمان دخالتی نداشته و تفاوتی بین آنها نمی‌باشد.
علاوه بر این تقریر و مضافا بمورد مذکور می‌گوییم:
علماء حکم کرده‌اند به اینکه متکلّم می‌تواند عامّی را که به ادلّه عقلی تخصیص خورده برای مخاطب و سامع القاء نماید اگرچه مخاطب نداند عقل مخصّص آن می‌باشد و در این حکم از احدی خلاف نقل نگردیده است.
تفصیل
قوله: و تحقیقه انّه لا ریب الخ: ضمیر در «تحقیقه» به «حلّ» راجع بوده و ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
ص: 1155
قوله: و انّ ذلک هو المائز بین الحقیقة و المجاز: مشار الیه «ذلک» الافتقار الی القرینة می‌باشد.
قوله: و امّا تأخیرها عن وقت التّکلّم الخ: ضمیر در «تأخیرها» به قرینه راجع است.
قوله: فلم ینقل علی المنع منه مطلقا: ضمیر در «منه» به تأخیر از وقت تکلّم راجع است و مقصود از «مطلقا» اینست که نه در مجمل و نه در عامّ مخصوص.
قوله: و ما یتخیّل من استلزامه الاغراء بالجهل: ضمیر در «استلزامه» به تأخیر بیان از وقت تکلّم راجع است.
قوله: فیکون قبیحا: ضمیر در «یکون» به تأخیر راجع است.
قوله: و انتفائه فیما قبل وقت الحاجة: ضمیر در «انتفائه» به احتمال تجوّز عود می‌کند.
قوله: علی ثبوت منع التّأخیر مطلقا: چه از وقت حاجت و چه از زمان تکلّم و خطاب.
قوله: و قد فرضنا عدمه: یعنی عدم ثبوت منع از تأخیر بطور مطلق.
قوله: و قولهم الاصل الخ: ضمیر در «قولهم» به علماء راجع بوده و این کلمه مبتداء و خبرش «معناه» می‌باشد.
قوله: معناه انّ اللّفظ الخ: ضمیر در «معناه» به قولهم راجع است.
قوله: تجرّده عنها: ضمیر در «تجرّده» به کلام و در «عنها» به قرینه عود می‌کند.
قوله: یحمل علی الحقیقة لا مطلقا: و لو مع عدم فوات وقت القرینة.
قوله: یدلّک علی هذا: مشار الیه «هذا» حمل بر معنای حقیقی در صورت گذشتن زمان نصب قرینه می‌باشد.
قوله: انّه لا نزاع: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
ص: 1156
قوله: و منه تعقیب الجمل الخ: ضمیر در «منه» به تأخیر قرینه از وقت تلفّظ بمجاز راجع است.
قوله: یقتضی صرفه الی الحقیقة: ضمیر در «صرفه» به کلام راجع است.
قوله: لم یجز ذلک: مشار الیه «ذلک» تعقیب جمل متعدّده متعاطفه به استثناء می‌باشد.
قوله: لاستلزامه المحذور الّذی یظنّ فی موضع النّزاع: ضمیر در «استلزامه» به تعقیب عود می‌کند.
قوله: علی انّهم الخ: کلمه «علی» یعنی علاوه و گذشته از این و ضمیر در «انّهم» به علماء راجع است.
قوله: و لم ینقلوا فی ذلک خلافا: مشار الیه «ذلک» اسماع العامّ المخصوص الخ می‌باشد.
متن:
و جوّز اکثر المحقّقین کالسّیّد و المحقّق و العلّامة و غیرهم من محقّقی العامّة اسماع العامّ المخصوص بالدّلیل السّمعی من دون اسماع المخصّص، مع انّ ما ذکرنا من التّوجیه للمنع هاهنا لو تمّ لاقتضی المنع هناک ایضا، لانّ السّامع للعامّ مجرّدا عن القرینة حینئذ یحمله علی الحقیقة کما ظنّ و لیست مرادة، فیکون اغراء بالجهل.
فان اجابوا بانّه لا یجوز الحمل علی الحقیقة الّا بعد التّفحّص عن المخصّص الّذی هو قرینة التّجوّز و بعد فرض وجودها لا بدّ ان یعثر علیها، فیحکم حینئذ بمقتضاها.
قلنا: فی موضع النّزاع لا یجوز الحمل علی شی‌ء حتّی یحضر وقت الحاجة و عند ذلک توجد القرینة، فیطّلع المکلّف علیها و یعمل بما تقتضیه.
ص: 1157
ترجمه:
دنباله جواب حلّی مرحوم مصنّف از استدلال سیّد علیه‌الرّحمه
و اکثر محقّقین همچون مرحوم سیّد و محقّق و علّامه و غیر ایشان از محقّقین اهل سنّت تجویز کرده‌اند که متکلّم می‌تواند عامّی را که با دلیل سمعی و نقلی تخصیص خورده بیاورد بدون اینکه نامی از مخصّصش ببرد با اینکه توجیهی که برای منع از تأخیر نقل شد در اینجا نیز جاری است و اگر این توجیه و تقریری که از مرحوم سیّد نقل شد در مورد بحث یعنی تأخیر بیان تا وقت حاجت مقتضی منع باشد در این موضع یعنی عامّ مخصوص به دلیل سمعی نیز باید مانع محسوب شود زیرا سامع وقتی عامّ را مجرّدا از قرینه شنید آن را بر حقیقت حمل می‌کند همان‌طوری‌که مرحوم سیّد تقریر فرمود درحالی‌که بحسب فرض حقیقت مراد نیست لا جرم محذور اغراء بجهل پیش می‌آید.
اگر مرحوم سیّد و اتباعش بفرمایند:
حمل بر حقیقت جایز نیست مگر پس از تفحّص از مخصّص که قرینه بر مجاز می‌باشد و بعد از اینکه فرض نمودیم قرینه وجود دارد قطعا و حتما مخاطب پس از فحص و جستجو آن را می‌یابد و به مقتضایش عمل می‌کند.
در جواب می‌گوییم:
در مورد نزاع نیز حمل بر هیچ معنائی جایز نیست تا زمان حاجت فرابرسد و در این هنگام حتما قرینه بر مراد قائم شده و مکلّف بآن آگاه گشته و برطبق مقتضایش عمل می‌کند، پس فرقی بین مورد بحث با مواضع دیگر نمی‌باشد.
تفصیل
قوله: مع انّ ما ذکرنا من التّوجیه للمنع هاهنا الخ: مقصود از «توجیه»
ص: 1158
همان تقریری است که مرحوم مصنّف از قبل سیّد علیه‌الرّحمه ذکر فرمود و مشار الیه «هاهنا» تأخیر بیان از وقت خطاب تا زمان حاجت می‌باشد.
قوله: لاقتضی المنع هناک: مشار الیه «هناک» عامّ مخصوص به دلیل سمعی می‌باشد.
قوله: لانّ السّامع للعامّ مجرّدا عن القرینة حینئذ: یعنی حین تجرّده عن القرینة وقت السّماع.
قوله: یحمله علی الحقیقة: ضمیر فاعلی در «یحمله» به سامع و ضمیر مفعولی به عامّ راجع است.
قوله: کما ظنّ: یعنی ظنّ السّیّد.
قوله: و لیست مرادة: کلمه «واو» حالیه بوده و ضمیر در «لیست» به حقیقت عود می‌نماید.
قوله: فیکون اغراء بالجهل: ضمیر در «یکون» به ذکر عامّ بدون قرینه بر تخصیص راجع می‌باشد.
قوله: فان اجابوا: یعنی مرحوم سیّد و تابعین وی.
قوله: بانّه لا یجوز الحمل علی الحقیقة: ضمیر در «بانّه» به معنای «شأن» می‌باشد.
قوله: و بعد فرض وجودها لا بدّ ان یعثر علیها: ضمائر مؤنّث به قرینه راجع می‌باشند.
قوله: فیحکم حینئذ بمقتضاها: مقصود از «حینئذ» حین العثر علی القرینة می‌باشد و ضمیر در «بمقتضاها» به قرینه عود می‌کند.
قوله: و عند ذلک توجد القرینة: مشار الیه «ذلک» حضور وقت حاجت می‌باشد.
قوله: فیطّلع المکلّف علیها: یعنی علی القرینة.
قوله: و یعمل بما تقتضیه: ضمیر فاعلی در «تقتضیه» به قرینه و ضمیر
ص: 1159
مفعولی به ماء موصوله راجع است.
متن:
و العجب من السّیّد انّه تکلّم علی المانعین من تأخیر بیان المجمل بمثل هذا و لم یتنبّه بورود نظیره علیه حیث قال:
و من قوی ما یلزمونه انّه یقال لهم:
اذا جوّزتم ان یخاطب بالمجمل و یکون بیانه فی الاصول و یکلّف المخاطب بالرّجوع الی الاصول لیعرف المراد فما الّذی یجب ان یعتقد هذا المخاطب الی ان یعرف من الاصول المراد.
فان قالوا:
یتوقّف عن اعتقاد التّفصیل و یعتقد فی الجملة انّه یمتثل بما یبیّن له.
قلنا:
ایّ فرق بین هذا القول و بین قول من جوّز تأخیر البیان؟
فاذا قالوا:
الفرق بینهما انّه اذا خوطب و فی الاصول بیان فهو متمکّن من الرّجوع الیها و معرفة المراد و لا کذلک اذا تأخّر البیان فانّه لا یکون متمکّنا.
قلنا:
اذا کان البیان فی الاصول، فلا بدّ من زمان یرجع فیه الیها لیعلم المراد و هو فی هذا الزّمان قصیرا و طویلا مکلّف بالفعل و مأمور باعتقاد وجوبه و العزم علی ادائه علی طریق الجملة من غیر تمکّن من معرفة المراد و انّما یصحّ ان یعرف المراد بعد هذا الزّمان، فقد عاد الامر الی انّه مخاطب بما لا یتمکّن فی الحال من معرفة المراد به و هذا قول من جوّز تأخیر البیان و لا فرق فی هذا الحکم بین طویل الزّمان و قصیره.
ص: 1160
ترجمه:
تعجّب مرحوم مصنّف از عبارات مرحوم سیّد و نقل آنها
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و عجب است از مرحوم سیّد که در مقابل مانعین از تأخیر بیان مجمل همین جوابی را که ما در اینجا آورده‌ایم ذکر فرموده و توجّه نفرموده است که نظیر آن را در مقابل استدلال خود ایشان می‌توان اقامه نمود، وی فرموده:
و از جوابهای متین و قوی که بمانعین می‌توان داد اینست که به ایشان گفته می‌شود:
وقتی تجویز نمودید متکلّم خطاب مجملی را القاء کرده درحالی‌که بیانش در اصول می‌باشد و مخاطب را مکلّف به رجوع در اصول نماید تا بمراد مطّلع شود از شما می‌پرسیم:
ظرف این مدّت که به اصول رجوع می‌نماید باید به چه اعتقاد نموده تا از اصول مقصود و مراد متکلّم را درک کند؟
اگر بگوئید:
از اعتقاد تفصیلی باید توقّف نموده و اجمالا معتقد باشد که باید به آنچه بعدا برایش بیان می‌شود عمل کرده و آن را امتثال نماید.
در جواب می‌گوییم:
چه فرقی است بین این قول و قول کسی که تأخیر بیان را جایز می‌داند.
اگر بگوئید:
فرق بین این دو آنست که مخاطب وقتی مورد خطاب مجملی واقع شد که بیانش در اصول می‌باشد وی از رجوع بآن و معرفت به قرینه و بیان متمکّن و قادر است ولی در تأخیر بیان از وقت خطاب چنین نبوده و مخاطب بر دست یافتن بآن قادر نیست.
ص: 1161
در جواب گوئیم:
وقتی بیان در اصول باشد و مخاطب بخواهد برآن اطّلاع پیدا نماید الزاما مقدار زمانی لازم است که وی بآن رجوع کرده تا بمراد متکلّم عالم و آگاه شود و در این مدّت چه کوتاه بوده و چه طولانی یقینا مکلّف به انجام فعل بوده و مأمور است که بوجوب آن معتقد و اجمالا عازم بر ادای آن باشد بدون اینکه از معرفت بمراد و اطّلاع بر مقصود در این ظرف متمکّن باشد زیرا زمانی بر مراد می‌تواند مطّلع شود که این مقدار از زمان سپری شده و بوجود بیان در اصول برسد.
پس امر برگشت به اینکه وی مخاطب است به تکلیفی که فعلا و در زمان فحص متمکّن از معرفت پیدا کردن بر مراد و مقصود متکلّم نیست و این معنا عینا قول کسانی است که تأخیر بیان از وقت خطاب را تجویز می‌نمایند و همان‌طوری‌که اشاره شد در این حکم فرقی نیست بین اینکه زمان کوتاه بوده یا طولانی باشد.
تفصیل
قوله: انّه تکلّم علی المانعین: ضمیر در «انّه» و «تکلّم» به مرحوم سیّد راجع است.
قوله: بمثل هذا: مشار الیه «هذا» جواب حلّی است.
قوله: و لم یتنبّه بورود نظیره علیه: ضمیر در «لم یتنبّه» و «علیه» به مرحوم سیّد مرتضی راجع بوده و ضمیر در «نظیره» به «تکلّم» عود می‌کند.
قوله: حیث قال: ضمیر فاعلی به مرحوم سیّد راجع است.
قوله: من قوی ما یلزمونه: ضمیر جمع به مانعین و ضمیر منصوبی به «ماء موصوله» راجع است.
قوله: انّه یقال لهم: ضمیر در «انّه» به معنای «شأن» بوده و ضمیر در
ص: 1162
«لهم» به مانعین راجع است.
قوله: و یکون بیانه: یعنی بیان مجمل.
قوله: فان قالوا یتوقّف عن اعتقاد التّفصیل: ضمیر در «قالوا» به مانعین راجع بوده و در «یتوقّف» به مخاطب عائد است.
قوله: و یعتقد فی الجملة: ضمیر در «یعتقد» به مخاطب راجع است.
قوله: انّه یمتثل بما یبیّن له: ضمیر در «انّه» و «یمتثل» و در «له» به مخاطب راجع است و کلمه «یبیّن» بصیغه مجهول است.
قوله: انّه اذا خوطب: ضمیر در «انّه» و «خوطب» به مخاطب عود می‌کند.
قوله: فهو متمکّن من الرّجوع الیها: ضمیر «هو» به مخاطب و در «الیها» به اصول راجع است.
قوله: فانّه لا یکون متمکّنا: ضمیر در «فانّه» و «لا یکون» به مخاطب راجع است.
قوله: یرجع فیه الیها لیعلم المراد: ضمیر در «یرجع» و «لیعلم» به مخاطب عود کرده و ضمیر در «فیه» به زمان و در «الیها» به اصول عود می‌کند.
قوله: و هو فی هذا الزّمان قصیرا و طویلا: ضمیر «هو» به مخاطب راجع بوده و مقصود از «هذا الزّمان» زمان رجوع باصول می‌باشد.
قوله: باعتقاد وجوبه: یعنی وجوب فعل.
قوله: و العزم علی ادائه: یعنی اداء فعل.
قوله: الی انّه مخاطب بما لا یتمکّن فی هذا الحال: ضمیر در «انّه» به سامع راجع است و مراد از «هذا الحال» حال رجوع به اصول است.
قوله: من معرفة المراد به: یعنی از معرفت پیدا کردن به آنچه به واسطه کلام اراده شده است، بنابراین ضمیر در «به» به کلام عود می‌کند.
ص: 1163
متن:
فان قالوا:
هذا الزّمان الّذی اشرتم الیه لا یمکن فیه معرفة المراد، فیجری مجری زمان مهلة النّظر الّذی لا یمکن وقوع المعرفة فیه.
قلنا:
لیس کذلک، لانّ زمان مهلة النّظر لا بدّ منه و لا یمکن ان یقع المعرفة الکسبیّة فی اقصر منه و لیس کذلک اذا کان البیان فی الرّجوع الی الاصول، لانّه تعالی قادر علی ان یقرن البیان الی الخطاب، فلا یحتاج الی زمان الرّجوع الی تأمّل الاصول هذا کلامه و لیت شعری کیف غفل عن ورود مثل ذلک علیه فیقال له:
اذا جوّزت اسماع العامّ المخصوص من دون اسماع مخصّصه، لکنّه یکون موجودا فی الاصول و المخاطب به مکلّف بالرّجوع الیها، فما الّذی یجب ان یفهمه المکلّف من العامّ قبل ان یعثر علی المخصّص فی الاصول.
ترجمه:

دنباله نقل کلام مرحوم سیّد و انتقاد مرحوم مصنّف به ایشان

پس اگر بگویند:
زمانی که بآن اشاره نموده و گفتید در آن معرفت پیدا نمودن بمراد متکلّم ممکن نیست به مثابه و منزله مهلتی است که مکلّف در اطراف تکلیف فکر و دقّت می‌کند که در این مهلت معرفت و حصولش غیرممکن است و هرچه در آن می‌گویید ما در مدّت فحص و رجوع باصول می‌گوییم:
در جواب می‌گوییم:
این‌چنین نیست زیرا زمان مهلت فکر و نظر امر قهری و حتمی است که از آن چاره و مفرّی نمی‌باشد و اساسا معرفت کسبی در کمتر از آن

ص: 1164
مستحیل می‌باشد درحالی‌که مدّت فحص و رجوع باصول جهت اطّلاع بر بیان این‌طور نمی‌باشد زیرا حقتعالی قادر است بر اینکه بیان را در وقت خطاب با آن مقرون قرار دهد و بدین ترتیب احتیاجی به زمان رجوع باصول نباشد.
آنچه تا به اینجا نقل شد کلام مرحوم سیّد مرتضی بود، و کاش می‌دانستم چگونه ایشان از مثل چنین جوابی که در مقابل استدلال قائلین بمنع تأخیر بیان مجمل اقامه فرموده غفلت نموده و توجّه نفرموده است که نظیر آن را در قبال استدلال خودش می‌توان آورد و گفت:
وقتی تجویز کنید که عامّ مخصوص را متکلّم بدون ذکر مخصّص تفصیلی جایز است بیاورد و مخاطب را برای علم تفصیلی بمخصّص می‌تواند به اصول ارجاع دهد از شما می‌پرسیم:
پس قبل از اینکه مخاطب در اصول مطّلع بر مخصّص تفصیلی شود وظیفه وی چه بوده و به چه چیز باید معتقد باشد.
تفصیل
قوله: لا یمکن فیه معرفة المراد: این عبارت صفت است برای «للزّمان» و ضمیر در «فیه» نیز به زمان عائد است.
قوله: لا یمکن وقوع المعرفة فیه: ضمیر در «فیه» به زمان مهلت نظر عود می‌کند.
قوله: لا بدّ منه: یعنی محال و غیرممکن است فعلی خالی از آن باشد پس آن را در مقام مقایسه و استدلال نباید ملاحظه نمود.
قوله: فی اقصر منه: ضمیر در «منه» به زمان مهلت نظر راجع است.
قوله: مثل ذلک علیه: مشار الیه «ذلک» جوابی است که مرحوم سیّد در مقابل استدلال مانعین آورده‌اند و ضمیر در «علیه» به مرحوم سیّد مرتضی راجع است.
ص: 1165
قوله: فیقال له: ضمیر در «له» به سیّد (ره) عود می‌کند.
قوله: لکنّه یکون موجودا: ضمیر در «لکنّه» و «یکون» به مخصّص راجع است.
قوله: و المخاطب به: ضمیر در «به» به عامّ مخصوص راجع است.
قوله: بالرّجوع الیها: ضمیر در «الیها» به اصول راجع است.
قوله: قبل ان یعثر علی المخصّص: کلمه «یعثر» یعنی یطّلع.
متن:
فان قلت یتوقّف علی اعتقاد احد الامرین بعینه و یعتقد انّه یمتثل العموم ان لم یظهر له المخصّص.
قلنا ما الفرق بین هذا و بین ما قلناه من جواز تأخیر البیان.
فان قلت الفرق بینهما وجود القرینة و تمکّنه من الرّجوع الیها هناک و انتفاء الامرین فی موضع النّزاع.
قلنا القرینة و إن کانت موجودة، لکنّ العلم بها موقوف علی زمان یرجع فیه الیها، ففی ذلک الزّمان هو مخاطب بلفظ له حقیقة لم یردها المخاطب به من غیر دلالة علی انّه متجوّز و هو الّذی نفیت الاشکال عن قبحه.
فان قلت هذا الزّمان مستثنی من البین و انّما یستقبح الخلوّ عن الدّلالة
ص: 1166
فیما بعده.
قلنا فاقبل مثل ذلک فی موضع النّزاع.
ترجمه:

اشکالات مرحوم مصنّف به عبارات سیّد علیه‌الرّحمه

اگر سیّد بفرماید:
قبل از اطّلاع بر مخصّص تفصیلی مخاطب از اعتقاد بر عموم یا خصوص بطور تعیین توقّف نموده و این‌طور معتقد می‌شود که امتثال عموم را خواهد نمود اگر مخصّصی برایش در اصول ظاهر نگردد.
در جواب گوئیم:
بین این کلام و آنچه ما گفته و اظهار نمودیم که تأخیر بیان از وقت خطاب بعامّ جایز بوده و متکلّم می‌تواند مخصّص را بعدا بیاورد چیست؟
اگر سیّد بفرماید:
فرق بین این دو اینست که در موردی که مخصّص در اصول باشد، قرینه وجود داشته و مخاطب از رجوع بآن متمکّن است ولی در مورد نزاع یعنی تأخیر مخصّص از زمان خطاب این دو یعنی وجود قرینه و تمکّن رجوع از آن منتفی است.
در جواب گوئیم:
قرینه اگرچه موجود است ولی علم بآن موقوف است بر گذشت زمانی که مخاطب در آن به قرینه دست می‌یابد و در این زمان مخاطب است به واسطه لفظی که دارای حقیقتی بوده که متکلّم آن را اراده نکرده و غیر آن را

ص: 1167
اراده نموده بدون اینکه قرینه‌ای بر مراد نصب کند و این همان معنائی است که وی از قبح آن نفی اشکال فرمود.
اگر سیّد بفرماید:
این زمان مورد استثناء بوده و حکم بقبح نسبت بآن نمی‌شود و خلوّ از قرینه و دلالت صرفا بعد از این زمان موجب قبح می‌شود یعنی پس از گذشتن زمان مزبور و دست نیافتن به قرینه اگر متکلّم مع‌ذلک معنای غیر حقیقی مرادش باشد وی را تقبیح می‌کنند.
در جواب گوئیم:
پس در مورد نزاع نیز مثل همین را بپذیرید و قبول کنید یعنی بگوئید:
اگر متکلّم عامّ را القاء کرده بدون ذکر مخصّص تا زمانی که وقت حاجت فرانرسیده خطاب بعامّ مزبور قبیح نیست بلکه حکم بقبح نسبت به زمان فرارسیدن حاجت و نیاوردن قرینه جاری می‌باشد.
تفصیل
قوله: یتوقّف علی اعتقاد احد الامرین: ضمیر در «یتوقّف» به مخاطب راجع است و مراد از «الامرین» عموم و خصوص است.
قوله: و یعتقد انّه یمتثل العموم الخ: ضمیر در «یعتقد» و «انّه» و «یمتثل» به مخاطب راجع است.
قوله: ان لم یظهر له المخصّص: ضمیر در «له» به مخاطب عود می‌کند.
قوله: الفرق بینهما: یعنی بین خطاب بعامّ و بودن مخصّص آن در اصول و تأخیر مخصّص از وقت خطاب بعامّ.
قوله: و تمکّنه من الرّجوع الیها هناک: ضمیر در «تمکّنه» به مخاطب و در «الیها» به اصول راجع بوده و مشار الیه «هناک» خطاب بعامّ و بودن مخصّص آن در اصول می‌باشد.
ص: 1168
قوله: و انتفاء الامرین فی موضع النّزاع: مقصود از «امرین» وجود قرینه و تمکّن مخاطب از رجوع بآن می‌باشد.
قوله: لکنّ العلم بها: یعنی علم به قرینه.
قوله: علی زمان یرجع فیه الیها: ضمیر در «یرجع» به مخاطب و در «فیه» به زمان و در «الیها» به قرینه راجع است.
قوله: ففی ذلک الزّمان هو مخاطب بلفظ له حقیقة لم یردها المخاطب به: مقصود از «ذلک الزّمان» زمانی است که مخاطب در آن رجوع به قرینه می‌کند و ضمیر «هو» به مخاطب و سامع راجع بوده و ضمیر در «له» به لفظ و در «لم یردها» به حقیقت عود کرده و کلمه «المخاطب» بصیغه اسم فاعل، فاعل است برای «لم یرد» و ضمیر در «به» به لفظ عود می‌کند.
قوله: علی انّه متجوّز: ضمیر در «انّه» به متکلّم راجع است.
قوله: هذا الزّمان مستثنی من البین: مقصود از «هذا الزّمان» زمانی است که مخاطب در آن به قرینه رجوع می‌کند.
قوله: فیما بعده: یعنی بعد ذلک الزّمان.
قوله: فاقبل مثل ذلک فی موضع النّزاع: مشار الیه «ذلک» استثناء مزبور می‌باشد.
متن:
و یبقی الکلام علی ما ادّعاه من دلالة العرف علی قبح تأخیر القرینة عن حال الخطاب مطلقا مستشهدا بما ذکره من الوجوه الثّلاثة، فانّه یقال علیه:
لا نسلّم دلالة العرف علی القبح فی الکلّ، نعم هی فی غیر محلّ النّزاع موجودة و مجرّد الاشتراک فی مفهوم التّجوّز لا یقتضی التّسویة فی جمیع الاحکام.
و امّا الوجوه الّتی استشهد بها، فلا دلالة فیها، لانّ وقت الحاجة فی
ص: 1169
الوجه الاوّل و هی الانزجار عن الفعل المهدّد علیه مقارن للخطاب فلا بدّ من اقتران البیان به.
و ایضا فحقیقة التّهدید عرفا انّما یحصل مع مقارنة قرینة اللّفظ، فالقبح النّاشئ من تأخیر القرینة حینئذ انّما هو باعتبار عدم تحقّق مسمّی التّهدید المطلوب حصوله لا بمجرّد کونه تأخیرا.
ترجمه:

دنباله اشکالات مرحوم مصنّف به کلام سیّد علیه‌الرّحمه

باقی ماند اشکال بر آنچه سیّد ادّعاء نمود و فرمود:
حکم عرف دلالت دارد بر قبح تأخیر قرینه از حال خطاب حتّی در عامّ نسبت به بیش از وقت حاجت.
و سپس برای تثبیت آن به سه وجه استشهاد نمود.
اشکالی که بر این کلام هست اینکه:
قبول نداریم که عرف در تمام موارد حتّی نسبت بعامّ در قبل از وقت حاجت حکم بقبح نماید.
بلی در غیر محلّ نزاع این حکم از عرف موجود است امّا صرف اینکه محلّ نزاع نیز همچون غیرش بوده و در مفهوم تجوّز باهم مشترک هستند سبب آن نمی‌شود که در تمام احکام باهم یکسان و متساوی باشند.
و امّا سه وجهی را که ایشان به آنها استدلال کرد، باید گفت در هیچیک از آنها دلالتی بر مطلوب وی نیست زیرا وقت حاجت در وجه اوّل عبارتست از انزجار از فعلی که برآن تهدید واقع شده و این فعل زمان حاجت بآن مقارن با وقت خطاب بوده لا جرم بیان از وقت خطاب که در واقع همان زمان حاجت است نباید تأخیر بیفتد.

ص: 1170
و نیز حقیقت و ماهیّت تهدید عرفا زمانی حاصل می‌شود که با قرینه در لفظ مقارن باشد لذا قبحی که از تأخیر قرینه ناشی می‌شود بخاطر اینست که مطلوب حصول آن بوده درحالی‌که لفظ محصّل و محقّق آن نیست نه اینکه جهت قبح صرف تأخیر قرینه باشد.
تفصیل
قوله: قبح تأخیر القرینة عن حال الخطاب مطلقا: مقصود از «مطلقا» جمیع موارد است حتّی در عامّ نسبت به قبل از وقت حاجت و بعد از خطاب.
قوله: من الوجوه الثّلاثة: وجوه ثلاثه عبارت بودند از:
1- اطلاق امر که حقیقت در وجوب است و اراده تهدید از آن.
2- گفتن اقتل و اراده «اضرب» از آن.
3- گفتن حمار و اراده شخص بلید و کودن.
قوله: فانّه یقال علیه: ضمیر در «فانّه» به معنای «شأن» بوده و ضمیر در «علیه» به سیّد راجع است.
قوله: نعم هی فی غیر محلّ النّزاع: ضمیر «هی» به دلالت عرف راجع است.
قوله: فلا دلالة فیها: ضمیر در «فیها» به وجوه ثلاثه راجع است.
قوله: و هی الانزجار: ضمیر «هی» به حاجت راجع است.
قوله: من اقتران البیان به: ضمیر «به» به وقت خطاب عود می‌کند.
قوله: من تأخیر القرینة حینئذ: یعنی حین حصول التّهدید یکون مقارنا للقرینة.
قوله: لا بمجرّد کونه تأخیرا: ضمیر در «کونه» به تأخیر راجع است.
متن:
و الوجه الثّانی ان فرض وقت الحاجة فیه متأخّرا عن وقت
ص: 1171
الخطاب منعنا قبح التّأخیر فیه و ان فرض مقارنا للخطاب سلّمناه و لا یجدیه.
و الوجه الثّالث لیس من محلّ النّزاع فی شی‌ء، لانّه من قبیل الاخبار و لیس لها وقت حاجة یتصوّر التّأخیر الیه، فیجب اقتران القرینة فیها بالخطاب و قضاء العرف بذلک فیها ظاهر ایضا، مع انّ تجرّدها عن القرینة المبیّنة للمراد فیها حال العدول عن موضوعها یصیّرها کذبا علی ما هو التّحقیق فی تفسیره من عدم المطابقة للخارج و قبحه معلوم.
ترجمه:

عدم دلالت وجه دوّم بر مدّعای مرحوم سیّد

و امّا وجه دوّم یعنی گفتن: اقتل زیدا و اراده اضربه ضربا شدیدا از آن باشد.
وجه عدم دلالت آن اینست که وقت حاجت در آن اگر متأخّر از زمان خطاب باشد قبح تأخیرش را قبول نداریم و اگر مقارن با آن باشد قبح را قبول نموده ولی مفید بحال مرحوم سیّد نمی‌باشد زیرا قبح مستند است به تأخیر از وقت حاجت.

عدم دلالت وجه سوّم بر مدّعای مرحوم سیّد

و امّا وجه عدم دلالت وجه سوّم اینست که:
گفتن رأیت حمارا و اراده رأیت بلیدا اساسا از مورد نزاع ما خارج می‌باشد زیرا این عبارت از قبیل اخبار است و جملات اخباریّه وقت حاجتی در آن‌ها تصوّر نمی‌شود تا تأخیر بیان از آن‌وقت در آنها فرض گردد ازاین‌رو لازم است در وقت خطاب قرینه آنها ذکر گردد و شاهد ما بر این گفتار حکم عرفی

ص: 1172
است.
از این گذشته تجرّد جملات اخباری از قرینه‌ای که مراد را بیان و ظاهر می‌کند و در حال عدول از موضوع له آنها مقصود متکلّم را بمخاطب تفهیم می‌نماید علی التّحقیق خود کذب محسوب می‌شود چنانچه تفسیری که برای کذب نموده و گفته‌اند:
کذب عبارتست از مطابق نبودنش با واقع این کلام را تأیید می‌نماید.
و پرواضح است که کذب امر قبیحی بوده و در قبحش احدی خلاف نکرده.
تفصیل
قوله: قبح التّأخیر فیه: ضمیر در «فیه» به ثانی راجع است.
قوله: سلّمناه و لا یجدیه: ضمیر منصوبی در «سلّمناه» به قبح راجع بوده و ضمیر فاعلی در «لا یجدیه» به تسلیم قبح و ضمیر مفعولی به مرحوم سیّد راجع است.
قوله: لانّه من قبیل الاخبار: ضمیر در «لانّه» به وجه ثالث راجع است.
قوله: و لیس لها وقت حاجة: ضمیر در «لها» به اخبار عود می‌کند.
قوله: یتصوّر التّأخیر الیه: ضمیر در «الیه» به وقت راجع است.
قوله: اقتران القرینة فیها بالخطاب: ضمیر در «فیها» به اخبار عود می‌کند.
قوله: و قضاء العرف بذلک فیها ظاهر ایضا: مشار الیه «ذلک» وجوب اقتران قرینه در اخبار بخطاب می‌باشد.
قوله: مع انّ تجرّدها عن القرینة: ضمیر در «تجرّدها» به اخبار راجع است.
قوله: عن موضوعها یصیّرها کذبا: ضمیر در «یصیرها» به اخبار راجع است.
ص: 1173
قوله: فی تفسیره: یعنی تفسیر کذب.
قوله: و قبحه معلوم: ضمیر در «قبحه» به کذب راجع است.
متن:
و من هذا التّحقیق یظهر الجواب عن الثّانی، فانّا لا نسلّم انّه بالتّأخیر یکون قد دلّ علی الشّی‌ء بخلاف ما هو به.
قوله: لانّ لفظ العموم مع تجرّده الخ.
قلنا: مسلّم و لکن لا بدّ من بیان محلّ التّجرّد، فان جعلتموه وقت الخطاب فممنوع، لانّه هو المدّعی و ان کان ما بینه و بین وقت الحاجة فمسلّم و لا ینفعکم هو.
قوله: فاذا خاطب به مطلقا لا یخلو من ان یکون دلّ به علی الخصوص الخ.
قلنا: هو لم یدلّ به فقط علی الخصوص، بل مع القرینة الّتی ینصبها علی ذلک بحیث لا یستقلّ واحد منهما بالدّلالة علیه، بل یحصل من المجموع، فلا یلزم من عدم صلاحیّته للدّلالة مجرّدا عدمها مع انضمام القرینة و الّا لانتفی المجاز رأسا، اذ من المعلوم انّ اللّفظ لا دلالة بمجرّده علی المعنی المجازی.
ترجمه:

جواب مرحوم مصنّف از استدلال دوّم مرحوم سیّد مرتضی

مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
و از این تحقیقی که نمودیم جواب از استدلال دوّم مرحوم سیّد ظاهر و روشن می‌شود، چه آنکه قبول نداریم متکلّم به واسطه تأخیر انداختن بیان و قرینه بر مخاطب را برخلاف ما هو له هدایت کرده باشد.
سیّد فرمود:
لفظ عامّ با تجرّدش از قرینه مقتضی استغراق است الی آخر.

ص: 1174
در جواب این فرموده‌اش می‌گوییم:
قبول داریم ولی باید مخلّ تجرّد لفظ عامّ را مشخّص و معیّن نمود لذا می‌پرسیم:
اگر آن را وقت خطاب قرار داده و بگوید: لفظ عامّ در حال خطاب وقتی مجرّد از قرینه بود مقتضی استغراق است می‌گوییم این مجرّد ادّعاء بوده و از نظر ما ممنوع و مورد انکار است.
و اگر محلّ تجرّد بین زمان خطاب و وقت حاجت بوده و در این هنگام مقتضی استغراق باشد.
گوئیم این کلام مسلّم می‌باشد ولی نفعی بحال ایشان ندارد زیرا تجرّد عامّ در این زمان و اقتضای عمومش هیچ دلیل بر عدم جواز تأخیر بیان از وقت خطاب به زمان حاجت نمی‌باشد.
سپس سیّد (ره) فرمود:
در چنین وقتی‌که قرینه بر خصوص نیست اگر متکلّم با لفظ عامّ مجرّد از قرینه مخاطب را مورد تکلیف قرار دهد یا مقصودش معنای خاصّ بوده که در این فرض لازم می‌آید وی با لفظی مخاطب را راهنمائی و دلالت بر معنا کرده که لفظ برآن معنا دلالت ندارد الی آخره:
می‌گوییم متکلّم در مقام دلالت مخاطب و راهنمای وی تنها بر لفظ مجرّد اکتفاء نکرده بلکه به کمک قرینه این امر را عهده‌دار شده است به‌طوری‌که مجموع لفظ و قرینه دلالت بر معنای مراد دارند و هیچیک مستقلّا و به تنهائی واجد این خصوصیّت نیستند بنابراین اگر لفظ به تنهائی و مجرّد از قرینه صلاحیّت برای دلالت بر معنای مراد را نداشت لازمه‌اش این نیست که با انضمام قرینه نیز این صلاحیّت و قابلیّت را نیز نداشته باشد چه آنکه در غیر این صورت مجاز بطور کلّی منتفی خواهد شد چه آنکه بدیهی و روشن است که لفظ به تنهائی بر معنای مجازی دلالت ندارد.
ص: 1175
تفصیل
قوله: لا نسلّم انّه بالتّأخیر: ضمیر در «انّه» به متکلّم راجع است.
قوله: لا بدّ من بیان محلّ التّجرّد: یعنی باید بیان نمود که لفظ عامّ در چه زمانی اگر مجرّد از قرینه بر خصوص باشد مقتضی استغراق است.
قوله: فان جعلتموه وقت الخطاب: ضمیر منصوبی در «جعلتموه» به محلّ تجرّد راجع است.
قوله: فممنوع: یعنی قبول نداریم تجرّد لفظ در وقت خطاب مقتضی استغراق باشد.
قوله: لانّه هو المدّعی: ضمیر در «لانّه» به اقتضاء تجرّد در وقت خطاب نسبت به استغراق راجع است.
قوله: و ان کان ما بینه و بین وقت الحاجة: ضمیر در «بینه» به وقت خطاب عود می‌کند.
قوله: لا ینفعکم هو: ضمیر «هو» به کون تجرّد اللّفظ بین زمان الخطاب و وقت الحاجة مقتضیا للاستغراق راجع است.
قوله: هو لم یدلّ به فقط: ضمیر «هو» به متکلّم راجع بوده و ضمیر در «به» به لفظ عود می‌کند.
قوله: الّتی ینصبها علی ذلک: ضمیر فاعلی در «ینصبها» به متکلّم و ضمیر مفعولی به قرینه راجع بوده و مشار الیه «ذلک» معنای مجازی می‌باشد.
قوله: واحد منهما: ضمیر «منهما» به لفظ و قرینه عود می‌کند.
قوله: بالدّلالة علیه: ضمیر در «علیه» به معنای مجازی راجع است.
قوله: من عدم صلاحیّته: یعنی صلاحیّة اللّفظ.
قوله: عدمها مع انضمام القرینة: ضمیر در «عدمها» به صلاحیّت راجع است.
ص: 1176
متن:
قوله: حضور زمان الحاجة لیس بمؤثّر فی دلالة اللّفظ الخ.
قلنا: ما المانع من تأثیره بمعنی انّه ینقطع به احتمال عروض التّجوّز فیحمل اللّفظ علی حقیقته ان لم یکن قد وجدت القرینة و الّا فعلی المجاز و ایّ یعد فی هذا التّأثیر و انتم تقولون بمثله فی زمن الخطاب، لانّکم تجوّزون التّجوّز ما دام المتکلّم مشغولا بکلامه الواحد، فما لم ینقطع لا یتّجه للسّامع الحکم بارادة شی‌ء من اللّفظ و عند انتهائه یتبیّن الحال امّا بنصب القرینة فالمجاز و امّا بعدمها فالحقیقة.
فعلم انّ الدّلالة عندنا و عندکم انّما تستقرّ بعد مضیّ زمان و اختلافه بالطّول و القصر لا یجوز انکار اصل التّأثیر و بهذا یتّضح فساد قوله و ذلک قائم قبل وقت الحاجة لظهور منع قیامه بعد ما علمت من جواز التّجوّز قبله و عدمه بعده کما یقوله هو فی وقت الخطاب فیجی‌ء الاحتمال المنافی لقیام الدّلالة من قبل و ینتفی، فتحصل الدّلالة من بعد.
قوله: علی انّ وقت الحاجة انّما یعتبر فی القول الّذی یتضمّن تکلیفا الخ.
قلنا: و نحن لا نجیز التّأخیر الّا فیما یتضمّن التّکلیف اعنی الانشاء، لانّه الّذی یعقل فیه وقت الحاجة و امّا ما عداه من الاخبار فلا بدّ من اقتران بیان المجاز فیها بها کما بیّنّاه.
ترجمه:
دنباله جواب مرحوم مصنّف از استدلال دوّم سیّد علیه‌الرّحمه
سیّد فرمود:
حضور زمان حاجت اثری در دلالت لفظ ندارد الی آخر.
در جواب می‌گوییم:
ص: 1177
چه چیز مانع از تأثیر زمان حاجت در دلالت لفظ بوده و چه اشکالی دارد که مراد از تأثیر این باشد که به واسطه حضور آن احتمال عروض ارتکاب مجاز دیگر قطع شده لا جرم اگر قرینه در کلام قائم نباشد لفظ را بر حقیقت حمل نموده و در غیر این صورت بر مجاز.
و چه بعدی دارد که حضور زمان حاجت چنین اثری داشته باشد و حال آنکه مثل این اثر به عقیده شما نسبت به زمان خطاب ثابت است چه آنکه شما تجویز می‌کنید که متکلّم مادامی‌که مشغول بکلام واحدی است مرتکب مجاز گردد، پس در نتیجه باید گفت تا زمانی که کلام متکلّم قطع نشده برای سامع پسندیده و شایسته نیست حکم کند به اینکه متکلّم از لفظ چه اراده نموده، آیا حقیقت مرادش بوده یا مجاز را قصد کرده.
و پس از انتهاء کلام حال مشخّص می‌شود زیرا اگر نصب قرینه بر خلاف ظاهر اراده کرده باشد معلوم می‌شود مجاز مرادش بوده و اگر قرینه نصب نکرده ظاهر می‌شود حقیقت را اراده کرده است.
بنابراین معلوم شد که دلالت لفظ نزد ما و شما پس از انقضاء زمان و سپری شدن آن مستقرّ می‌گردد و تنها اختلافی که بین ما و شما است اینست که زمان مزبور از نظر شما کوتاه‌تر و از دیده ما طولانی‌تر می‌باشد و بسی روشن است که طول و قصر مدخلیّتی در این باب نداشته و نباید این مقدار از فرق باعث آن شود که اصل تأثیر را شما انکار کنید.
و خلاصه آنکه:
یا حضور زمان و انقضاء آنات اساسا و بتاتا نباید تأثیری در دلالت لفظ داشته باشد و یا اگر برای آن اثر و دخالتی قائل شدیم دیگر طولانی یا کوتاهی آن را نباید مناط و ملاک تفرقه بین آنها قرار دهیم.
و باین بیان فساد و بطلان قول دیگر مرحوم سیّد که فرمود:
و این دلالت قبل از وقت حاجت حاصل بوده الخ.
ص: 1178
واضح و روشن می‌شود زیرا در جواب می‌گوییم:
قبول نداریم این دلالت قبلا قائم و حاصل بوده باشد چه آنکه توضیح دادیم قبل از فرارسیدن زمان حاجت امکان اراده مجاز وجود داشته و پس از آن و انقطاع وقت اراده مزبور ممکن نمی‌باشد چنانچه مرحوم سیّد همین معنا را نسبت به زمان خطاب قائل می‌باشد.
پس قبل از وقت حاجت هریک از دو احتمال وجود داشته و نفس این احتمال با حصول دلالت لفظ بر معنا منافی بوده چنانچه بعد از وقت چون احتمال زائل می‌گردد دلالت مستقرّ و ثابت می‌شود و با وجود این امر چگونه می‌توان گفت دلالت قبل از وقت حاجت حاصل بوده است.
سیّد فرمود:
علاوه بر این باید بگوئیم وقت حاجت در قولی معتبر است که متضمّن تکلیف می‌باشد الخ.
در جواب گوئیم:
ما تأخیر را جایز نمی‌دانیم مگر در قولی که متضمّن تکلیف باشد یعنی انشاء چه آنکه انشاء کلامی است که در آن می‌توان وقت حاجت را تصوّر نمود و قهرا تقدیم و تأخیر را با آن قیاس کرد.
و امّا غیر انشاء از اقوالی که اخبار هستند الزاما باید با قرینه مجاز مقرون بوده و تأخیر بیان در آنها از زمان خطاب اصلا معقول نیست چنانچه شرح و توضیح آن گذشت.
تفصیل
قوله: ما المانع من تأثیره: ضمیر در «تأثیره» به حضور زمان حاجت راجع است.
قوله: بمعنی انّه ینقطع به احتمال عروض التّجوّز: ضمیر در «انّه» به معنای
ص: 1179
«شأن» بوده و ضمیر در «به» به حضور وقت حاجت راجع است.
قوله: و انتم تقولون بمثله: یعنی بمثل هذا التّأثیر.
قوله: و عند انتهائه: یعنی انتهاء زمان خطاب.
قوله: و امّا بعدمها: یعنی بعدم القرینة.
قوله: و اختلافه بالطّول و القصر: ضمیر در «اختلافه» به زمان راجع است.
قوله: لظهور منع قیامه: علّت است برای «یتّضح» و ضمیر در «قیامه» به حصول دلالت راجع است.
قوله: من جواز التّجوّز قبله و عدمه بعده: ضمیر در «قبله» و «بعده» به وقت حاجت راجع است و ضمیر در «عدمه» به تجوّز عود می‌نماید.
قوله: کما یقوله هو: ضمیر در «یقوله» به جواز التّجوّز قبله و عدمه بعده راجع بوده و ضمیر «هو» به سیّد راجع است.
قوله: فیجی‌ء الاحتمال: یعنی احتمال هریک از حقیقت و مجاز.
قوله: من قبل: یعنی قبل از وقت حاجت.
قوله: و ینتفی: یعنی و ینتفی ذلک الاحتمال.
قوله: من بعد: یعنی بعد از وقت حاجت.
قوله: لانّه الّذی یعقل فیه: ضمیر در «لانّه» و «فیه» به انشاء راجع است.
قوله: من اقتران بیان المجاز فیها بها: ضمیر در «فیها» و «بها» به اخبار راجع است.
متن:
و امّا الجواب عن الثّالث:
فواضح، لا یکاد یحتاج الی البیان، لانّ فرض الفائدة فی الخطاب بالمجمل یقتضی مثله فی العامّ، اذ غایته ان یصیر مجملا فی المعنیین و هو غیر
ص: 1180
ضائر و لا فیه خروج عن القول بکونه موضوعا للعموم.
و ما ذکره من الرّجوع الی القول بالوقف لا وجه له، فانّ التّوقّف فیما قبل وقت الحاجة بمنزلة التّوقّف الی اکمال الخطاب و من المعلوم انّ ذلک لا یعدّ وقفا و التّفرقة فیما بعد الحاجة جلیّة، لانّ الخصوص عندنا محتاج الی القرینة فبدونها یکون للعموم و اهل الوقف یقولون بانّ المحتاج الی القرینة هو العموم، فانّ الخصوص متیقّن الارادة علی کلّ حال.
ترجمه:
جواب مرحوم مصنّف از استدلال سوّم سیّد علیه‌الرّحمه
مرحوم مصنّف می‌فرمایند:
امّا جواب از دلیل سوّم مرحوم سیّد واضح و روشن است و نیازی به بیان و توضیح ندارد، زیرا فرض فائده در خطاب مجمل که سیّد آن را تصحیح فرمود مقتضی است در عامّ نیز عینا بآن بتوان قائل شد بدون اینکه بین این دو فرقی باشد زیرا نهایت آن اینست که عامّ را نسبت به عموم و خصوص مجمل بدانیم و این ضرری به همراه نداشته و در آن لازم نمی‌آید که قائل شویم عامّ برای عموم وضع نشده است.
و امّا آنچه را که مرحوم سیّد فرمود و اظهار داشت که التزام بامر مذکور مرجعش به وقف بوده و با این قول فرقی ندارد.
باید بگوئیم وجهی برای این گفتار وجود ندارد، زیرا توقّف در پیش از وقت حاجت به منزله توقّفی است که تا اکمال خطاب از آن ناگزیریم و پرواضح است این درنگ و حکم نکردن را وقف نخوانند و التزام بآن را قول بوقف نگویند.
و فرق بین قول بعموم و وقف نسبت به زمان بعد از حاجت واضح و
ص: 1181
روشن است چه آنکه خصوص از نظر ما نیاز به قرینه دارد پس بدون قرینه قطعا لفظ را بر عموم باید حمل کرد یعنی اگر زمان حاجت فرارسید و قرینه بر خصوص قائم نشد بدون درنگ لفظ بر عموم حمل می‌شود درحالی‌که اهل وقف می‌گویند پس از فرارسیدن وقت حاجت عموم محتاج به قرینه است زیرا خصوص متیقّن الإرادة بوده و علی کلّ حال مراد متکلّم می‌باشد و این عموم است که در مقصود بودنش شکّ و تردید می‌باشد.
خلاصه کلام آنکه:
جواز تأخیر بیان در عامّ را نمی‌توان ارجاع به قول اهل وقف داد نه نسبت به قبل از زمان حاجت و نه بعد از آن.
امّا نسبت بقبل از آن بخاطر اینکه توقّف و درنگ در این زمان به منزله توقّفی است که مخاطب مجبور و ملزم بآن است نسبت به قبل از اکمال کلام متکلّم و این توقّف غیر از توقّف مصطلح است.
و امّا نسبت به بعد از آن بین قول اهل وقف و حکم بعموم نمودن تفرقه و تفاوت واضح و روشن است چه آنکه بنا بر قول قائلین بوقف اگر زمان حاجت سپری شد و قرینه بر خصوص قائم نگشت باز اهل وقف لفظ را بر عموم حمل نمی‌کند درحالی‌که قائلین بجواز تأخیر بیان از وقت خطاب می‌گویند در این زمان الزاما لفظ را باید بر عموم حمل کرد.
تفصیل
قوله: لانّ فرض الفائدة فی الخطاب بالمجمل: چنانچه سیّد آن را فرض می‌فرمایند.
قوله: یقتضی مثله فی العامّ: ضمیر در «مثله» به فرض الفائده راجع است.
قوله: اذ غایته: یعنی غایت فرض فائده در عامّ.
ص: 1182
قوله: ان یصیر مجملا: ضمیر در «یصیر» به عامّ راجع است.
قوله: فی المعنیین: یعنی عموم و خصوص.
قوله: و هو غیر ضائر: ضمیر «هو» به صیرورة العامّ مجملا راجع است.
قوله: و لا فیه خروج عن القول بکونه الخ: ضمیر در «فیه» به مجمل شدن عامّ راجع بوده و ضمیر در «بکونه» به عامّ رجوع می‌نماید.
قوله: انّ ذلک لا یعدّ وقفا: مشار الیه «ذلک» توقّف الی اکمال الخطاب می‌باشد.
قوله: و التّفرقة: یعنی فرق بین حمل لفظ بر عموم و قول بوقف.
قوله: فبدونها یکون للعموم: ضمیر در «بدونها» به قرینه راجع است.
تمام شد جلد دوّم از کتاب «تفصیل الفصول» فی شرح معالم الاصول تألیف بنده کمترین سیّد محمّد جواد ذهنی تهرانی در روز شنبه سوّم ذی‌حجّة الحرام سنه یک هزار و چهارصد و شش هجری قمری مطابق با روز هیجدهم مردادماه سال یک هزار و سیصد و شصت و پنج شمسی و از خداوند متعال درخواست توفیق اتمام بقیّه کتاب را خواستارم بحقّ محمّد و آله الطّاهرین آمین ربّ العالمین
م م م م م م
م م م م م
م م م م
م م م
م م
م
ص: 1183

فهرست مطالب و موضوعات

ص: 1184
ص: 1185
فهرست موضوعات و مطالب
موضوع صفحه
بخش نهم مبحث نواهی 678- 596
دلالت نهی بر ترک 602
استدلال قائلین به دلالت نهی بر کفّ نفس از فعل 604
جواب مرحوم مصنّف از استدلال قائلین به کفّ 606
استدلال مرحوم مصنّف برای دلالت نهی بر استمرار 611
استدلال قائلین باشتراک نهی بین دوام و غیر آن 614
جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل قائلین باشتراک 617
جواب مرحوم مصنّف از دلیل دوّم قائلین باشتراک 619
جواب مرحوم مصنّف از دلیل سوّم قائلین باشتراک 621
دلالت نهی بر فور 623
مبحث اجتماع امر و نهی 624
استدلال مرحوم مصنّف برای امتناع اجتماع امر و نهی 632
جواب مرحوم مصنّف از استدلال اوّل قائل باجتماع 638
ص: 1186
جواب مرحوم مصنّف از استدلال دوّم قائل بجواز اجتماع 641
مبحث دلالت نهی بر فساد و عدم آن 648
بخش دهم مبحث عموم و خصوص 750- 679
الفاظ عموم و آراء علماء در آن 680
استدلال مرحوم مصنّف جهت اثبات بودن صیغه خاصّ برای عموم 681
استدلال قائلین باشتراک صیغ عموم 687
جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل قائلین باشتراک 690
دلیل اوّل قائلین به حقیقت بودن الفاظ در معنای خصوص 694
دلیل دوّم قائلین به حقیقت بودن الفاظ در معنای خصوص 696
جواب مرحوم مصنّف از دلیل اوّل 698
جواب مرحوم مصنّف از دلیل دوّم 701
آراء در جمع مفرد معرّف بالف و لام 703
استدلال قائلین به افاده عموم در مفرد معرّف به ادات 706
جواب از استدلال قائلین به افاده عموم در مفرد معرّف به ادات 709
مناقشه مرحوم مصنّف در دو جواب 711
استدلال مرحوم مصنّف برای قول مختار 722
استدلال مرحوم شیخ طوسی بر معنای عموم در جمع منکّر 724
جواب مرحوم مصنّف از استدلال شیخ (ره) 725
فائده اصولی در بیان اقلّ مراتب جمع 731
مدلول خطابات شفاهی 740
استدلال مرحوم مصنّف برای مختار خود 741
استدلال قائلین به شمول خطابات شفاهی نسبت بمعدومین 743
جواب مرحوم مصنّف از استدلال قائلین به شمول 747
ص: 1187
بخش یازدهم در پاره‌ای از مباحث تخصیص 851- 751
استدلال قائلین بجواز تخصیص تا بقاء یک فرد 755
جواب مرحوم مصنّف از ادلّه پنجگانه مذکور 761
تقسیم الف و لام در کلام نحاة 775
تقسیم الف و لام در کلام بیانیّون 777
فرق بین انحاء الف و لام باصطلاح اهل بیان و اصول 779
دلیل قائلین بجواز تخصیص عامّ تا ابقاء سه و دو فرد 782
جواب مرحوم مصنّف از دلیل این قائلین 783
آراء در حقیقت و مجاز بودن عامّ بعد از تخصیص در باقی 784
آراء در جواز استدلال بعامّ قبل از فحص از مخصّص و مقدار آن 835
استدلال قائلین بجواز تمسّک بعامّ قبل از فحص از مخصّص 843
جواب مصنّف (ره) از استدلال مذکور 847
استدلال کسانی که در تمسّک بعامّ قطع بعدم مخصّص را شرط کرده‌اند 848
بخش دوازدهم در بیان آنچه به مخصّص تعلّق دارد 1016- 852
در پاره‌ای از متعلّقات بمخصّص 853
استثنائی که بدنبال جمل متعدّد واقع شده و آراء در آن 855
شرح معانی حرفیّه 869
آراء اصولیّون در کیفیّت اخراج به وسیله استثناء 925
جریان حکم استثناء در سایر مخصّصات 969
تخصیص عامّ به هریک از مفهوم موافق و مخالف 991
ص: 1188
در تخصیص عامّ بخبر واحد و آراء علماء در آن 998
استدلال مانعین از تخصیص عموم قرآنی بخبر واحد 1003
جواب مرحوم مصنّف از استدلال مانعین 1007
دلیل قائلین بتفصیل 1011
استدلال قائلین بتوقّف و جواب مصنّف (ره) از آن 1015
بخش سیزدهم بناء عامّ بر خاصّ 1045- 1017
بناء عامّ بر خاصّ 1018
تعلیل مرحوم محقّق برای قول به نسخ و توجیه آن 1030
شرح قسم چهارم از عامّ و خاصّ 1033
بخش چهاردهم مبحث مطلق و مقیّد و مجمل و مبیّن 1182- 1046
مطلق و مقیّد و تعریف مطلق 1047
معانی مطلق و معنای مراد از آن 1049
حکم مطلق و مقیّد و علاج بین آن دو 1051
حمل مطلق بر مقیّد 1057
بیان بودن مقیّد برای مطلق و ناسخ نبودنش 1065
مجمل و اقسام آن 1075
استدلال مرحوم مصنّف بر نفی اجمال در آیه سرقت 1079
استدلال کسانی که آیه سرقت را مجمل دانسته و جواب مصنّف از آن 1083
ص: 1189
کلام در اطراف برخی دیگر از امثله 1085
جواب مرحوم مصنّف از استدلال قائلین باجمال بطور مطلق 1093
استدلال قائلین بتفصیل و جواب از آن 1097
استدلال مصنّف (ره) جهت عدم اجمال در تحریم مضاف به ذات 1099
اصل در بیان مبیّن 1101
مبیّن قولی در کلام حقتعالی و حضرت نبویّ صلّی اللّه علیه و آله و سلّم 1103
طرز تشخیص مبیّن فعلی 1105
کلام در تأخیر بیان 1107
استدلال مرحوم مصنّف بر جواز تأخیر بیان از وقت خطاب 1117
دلیل مانع از جواز تأخیر بیان 1119
جواب مرحوم مصنّف از استدلال قائلین به منع 1121
استدلال مرحوم سیّد مرتضی بر جواز تأخیر بیان مجمل 1122
جواب مرحوم مصنّف از دلیل سیّد علیه‌الرّحمه 1141
نقل پاره‌ای از عبارات مرحوم سیّد در جواز تأخیر بیان در نسخ 1143
جواب حلّی مرحوم مصنّف از استدلال اوّل سیّد علیه‌الرّحمه 1152
دنباله نقل کلام سیّد (ره) و انتقاد مرحوم مصنّف به ایشان 1163
اشکالات مرحوم مصنّف به عبارات سیّد (ره) 1167
عدم دلالت وجه دوّم و سوّم بر مدّعای مرحوم سیّد 1171
جواب مرحوم مصنّف از استدلال دوّم مرحوم سیّد (ره) 1173

درباره مركز

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ في سَبيلِ اللَّهِ ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نماييد؛ اين براى شما بهتر است اگر بدانيد حضرت رضا (عليه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى كه امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را ياد گيرد و به مردم ياد دهد، زيرا مردم اگر سخنان نيكوى ما را (بى آنكه چيزى از آن كاسته و يا بر آن بيافزايند) بدانند هر آينه از ما پيروى (و طبق آن عمل) مى كنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازيهاي رايانه اي و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رايگان نرم افزار هاي تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سيستم هاي حسابداري ، رسانه ساز ، موبايل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگي مذهبي قائميه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خيابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».